دیوید کاپرفیلد

دیوید کاپرفیلد

دیوید کاپرفیلد

چارلز دیکنز و 2 نفر دیگر
4.0
37 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

87

خواهم خواند

16

شابک
9786002531032
تعداد صفحات
244
تاریخ انتشار
1398/11/13

توضیحات

        
بسیاری معتقدند که چارلز دیکنز پس از ویلیام شکسپیر تاثیرگذارترین نویسنده انگلیسی در جهان است. او «دیوید کاپرفیلد» را در سال 1850 یعنی در زمانی منتشر کرد که در اوج پختگی و کمال هنری قرار داشت.

      

لیست‌های مرتبط به دیوید کاپرفیلد

یادداشت‌ها

 محتشم

1401/2/9

          وقتی پا به هستی می گذاری ، برایت فقط نوازش و مهر مادری کافی نیست ، سایه ی قوی و مهربان پدر هم ، باید در زندگی یاری ات کند . حالا فرض کن از این سایه محروم باشی . مثل دیوید کاپرفیلد .
دیویدی که وقتی به دنیا آمد فقط مادرش را داشت و خدمتکاری به اسم پگاتی . از پدرش هم تنها سنگ قبری سفید در کلیسا به جا مانده بود . همان گونه که یتیمی برای دیوید سخت بود ، بیوگی هم برای مادرش . به همین خاطر مادر او احساس تنهایی می کرد . در ایام کودکی دیوید ؛ مردی با مادرش آشنا شده بود و مدام با آنها رفت و آمد می کرد . کم کم این رفت و آمد های به ظاهر ساده و رسمی ، احساس عاشقانه ای را بین مادر دیوید و آقای مردستون ایجاد کرد و آنها را به سمت ازدواج کشاند . این تازه آغاز ماجرا بود ... .
کتاب ، داستان خوبی داشت . ولی نه در حد عالی ؛ زیرا نقطه ی اوج خاصی در داستان وجود نداشت که خواننده را شگفت زده کند . بود اما کم رنگ .
انگار که داستان واقعی یک خانواده را می خواندی . مشکلات و احساسات آنها با روندی تقریبا عادی . البته با این حال ، ماجرا طوری بود که خواننده را جذب کند و به سمت ادامه دادن ، سوق دهد .
یکی از دلایل جذابیت متن داستان ، می تواند نوع راوی آن باشد . راوی اول شخص بود و قصه از زبان خود دیوید بیان می شد . این کار باعث شده احساسات دیوید به خوبی به ما منتقل شود و بتوانیم خودمان را در همان فضا و مکان داستان تصور کنیم . به عنوان مثال در قسمتی که دیوید توسط ناپدری اش کتک می خورد ، آنقدر فضا و حس و حال به خوبی انتقال داده شده بود که برای من به شخصه اضطراب آن لحظه را ، قابل درک کرده بود .
این نوع روایت ، همچنین به شخصیت پردازی ها نیز کمک بسیاری کرده است . چون زاویه دید از طرف دیوید است ، به خوبی برای ما چهره و رفتارهای افراد داستان را توصیف کرده . مثلا موهای زیبای مادرش ، گونه های سرخ پگاتی ، صدای بَم آقای مردستون و... . علاوه بر این ها از خصوصیات رفتاری اشخاص هم به خوبی گفته شده بود مثل : نامهربانی مردستون ، سخت گیری عمه بتسی و... .  به جرأت می توانم بگویم ، در میان کتاب هایی که تاکنون خوانده ام ، از نظر شخصیت پردازی ، این رمان از جایگاه بالایی برخوردار است .
البته من به شخصه دوست داشتم در مورد خود دیوید کاپرفیلد بیشتر بدانم . موقع خواندن ، هیچ تصویری از او در ذهنم نبود . این شاید به خاطر نوع روایت باشد ، چون دیوید خودش داستان را تعریف می کرد ، نمی توانست خیلی از خودش بگوید . ولی شاید می شد در همان قسمتی که درباره ی شب تولدش می گفت ، به این موضوع هم اشاره می کرد .
نکته ی دیگری که به موفقیت شخصیت پردازی و جذابیت قصه کمک کرده ، پرداخت به جزییات است . در داستان با به کار بردن جزییات در توصیف مکان ها و ظاهر افراد ، تجسم آنها راحت تر شده است . به عنوان مثال در قسمتی که دیوید در مورد اتاق آقای اسپنلو صحبت می کرد ، از جزییاتی مثل : اثاثیه ی خاک گرفته ، نام پرونده ها و اجزای روی میز ، جنس آن  و.... استفاده شده بود .
البته در قسمت هایی هم نویسنده در پرداخت به جزییات افراط کرده که این امر سبب کسل شدن خواننده می شود . مثلا  اتفاقاتی که در طول روز می افتد . به عقیده ی من ، لازم نیست حتما تمام وقایع روز ریز به ریز بیان شوند ؛ اما در این کتاب در قسمت هایی که یقینا تعداد آنها کم است ؛ چنین چیزی مشاهده می شد .
حتی می شد 678 صفحه ای که خیلی زیاد است و ممکن است برخی مخاطبان را در همان ابتدا فراری دهد ؛ در بین 450 تا 500 صفحه ، با حذف جزئیات ؛ به اتمام رساند .
از محتوا و ساختار که بگذریم ، به خصوصیات ظاهری کتاب می رسیم . طراحی جلد کتاب تقریبا خوب بود . مثل برخی دیگر از رمان های کلکسیون کلاسیک افق ، در جلد از رنگ های کدری که جذابیت زیادی ندارند ؛ استفاده شده بود .
در مجموع با تمام نکات مثبت و منفی ،کتاب خوبی است .
( در پی هر سختی ، خوشی در راه است ... ) . نکته ای که در پایان کتاب مشهود بود . دیوید با تمام سختی ها و غم هایی که چشیده بود مثل تحمل از دست دادن مادر ، کشیدن رنج های فراوان در مدرسه ی شبانه و... ، اما در نهایت به آرزویش رسید و با اگنس ، دختری که دوست داشت ازدواج کرد و زندگی بالاخره روی خوشش را به او نشان داد .
        

3

        وقتی ساعت شروع به نواختن کرد، من هم گریه کردم. همین یک جمله کافی بود تا دیوید کاپرفیلد در ذهن ما متولد شود و این شروع حدود سیصد و پنجاه صفحه کتاب بود. کتابی که در آن دیوید زندگی پر و پیچ خم خود را برای ما به تصویر کشیده بود. وقتی که کتاب را بستم به این فکر کردم که گاهی جاده زندگی یک نفر ممکن است به قدری تنگ شود که شاید نویسنده نیز تنگ شدن مسیر زندگی اش را نتواند همانطور که بود برای من خواننده جلوه دهد. درست است که دیوید کاپرفیلد حداقل در فصل اول کتاب فردی خوشبخت با زندگی آرام به نظر می آمد و تنها با یک گره تمام زندگی اش از هم پاشید. اما پایان کتاب به ما گفت یک مسیر پیچ در پیچ همیشه نمی گوید که ادامه دارد و هیچ گاه تمام نمی شود. گاهی اوقات نیز می گوید کمی صبر داشته باش! به زودی جاده ای پر از سرپایینی نصیبت خواهد شد.

وقتی دیوید برای اولین بار همه جا را نگاه کرد تنها یک مادر داشت. شش سال از عمرش را در کنار مادرش به خوبی گذارند و درست وقتی که فکر می کرد همه چیز طبق روال است فردی در زندگی اش پدیدار شد و با قدم های بزرگانه اش کاری کرد که زندگی دیوید برای همیشه از هم بپاشد و بشود همان دیوید کاپرفلیدی که مسیر جاده زندگی اش پر پیچ و خم است.

چیزی که بیش از هر نکته مرا مجذوب این کتاب کرد شخصیت ماندگار دیوید بود. شخصی که مشکلات با قدرت هرچه تمام تر به سمتش هجوم می آورند و گاهی لازم است او فقط بنشیند و نگاه کند که چطور زندگی اش نابود می شود . اما همچنان که تمام این اتفاقات به زندگی اش هجوم می آورد او می تواند دوستان زیادی پیدا کند و خود را از چنگ ناپدری اش و سپس مشکلات سخت تر نجات دهد.

چارلز دیکنز با قلم خوب و زیبایش کاری کرده بود که ترجمه نیز نتواند مانع به هم خوردن نوشتارش شود . یعنی وقتی مخاطب کتاب را می خواند حس نمی کند که این کلمه از زیر دستان یک مترجم بیرون آمده است و قلم اصلی نویسنده نیست. همچنان که این مرور را می نویسم یاد تیتر های کتاب می افتم. درست است که بدون هیچ خلاقیتی می گفت که قرار است چه اتفاقی در این فصل بیفتند اما خودش رنگ و بوی کتاب را تغییر می داد.

داستان از زبان دیوید روایت می شد و این نوع زاویه دید کاری کرده بود که خواننده نسبت به شخصیت احساس نزدیکی داشته باشد. شاید همین دلیل هاست که باعث شده دیوید کاپرفیلد در یک جای دنج و زیبای ذهن ما قرار بگیرد و ماندگار شود. البته شخصیت پردازی این کتاب همواره و برای تمام شخصیت ها مثل ناپدری دیوید کاملا دقیق و واقعی بود. وقتی که او را کتک می زد یا سخنان کنایه آمیز می گفت حس می کردم بیشتر از دیوید حرص می خورم و آمادگی هر عکس العملی را دارم. اما اینکه شخصیت ها این چنین در ذهن ما ماندگار شوند واقعا کم چیزی نیست!

تنها می توانم بگویم کتاب دیوید کاپرفیلد نوشته ی چارلز دیکنز کاری کرد که خود را قانع کنم سیصد کلمه مرور برای این کتاب کم است و حالا حدود ششصد کلمه نوشته ام که بگویم این کتاب چیزی نیست که بشود از آن گذر کرد و اگر هنوز در خواندش تردید دارید بدون هیچ شکی شروع به خواندنش کنید.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

zahra shams

1401/2/10

          انسان ها در زندگی لحظات سختی را تجربه می کنند.مقابله در برابر برخی از این حوادث کار بسیار دشواری ست ، که عده ای از آن پیروز بیرون می آیند و عده ای شکست خورده برخی از انها هم دیگر بر نمی گردند.ممکن است هزاران بار زمین بخوری و گاهی نتوانی خیلی زود برخیزی اما مطمئن باش روزی با قاطعیت بلند خواهی و شد و پایدار به راهت ادامه خواهی داد....
دیوید کوچک تا به حال پدرش را ندیده بود و بعد از مدتی مادرش را نیز از دست داد و مشکلات و سختی هایش که با ظلم ناپدری اش همراه بود شروع شد، از نظر شما آیا دیوید می تواند در این مسیر ناهموار دوام بیاورد و شکست نخورد؟سرنوشت او چه خواهد شد؟

در کلام اول باید بگویم که این کتاب بی نظیر، خلاقانه، زیبا و ناهمتا بود و هرچقدر هم نکات منفی داشته باشد از نظرم بی نظیر است و این هم علاقه و شوق دلایلی نیز برای خود دارد:
همیشه در کتاب هایی که می خوانم دوچیز برایم بسیار مهم است، یک موضوع اصلی داستان و دو روند آن.

وقتی روند یک کتاب سخت و نامفهوم است هرچقدر هم موضوع جذابی داشته باشد آن کتاب را به ته دره پرت می کند، زیرا خواننده متوجه داستان نمی شود و کتاب جذابیتی برایش نخواهد داشت.روند کتاب دیوید کاپرفیلد عالی و بسیار روان بود و نکته ی دیگر اینکه این کتاب یک موضوع ثابت نداشت که در ان مشکلی پیش بیاید و حل شود و کتاب تمام شود، این کتاب پر از اتفاقات و موضوعات مختلف و گره های بزرگ و کوچک بود که این گره ها هر کدام جذابیت کتاب را چندان برابر کرده بود
(می توان برای نمونه به فوت مادر دیوید، فرستادن او به مدرسه شبانه روزی، فرار از کارخانه و ... اشاره کرد)

روند تکامل و رشد دیوید فوق العاده بود و این موضوع که شما با یک شخصیت از دوران نوزادی اش تا پدر شدنش همراه باشی بسیار جذاب و  زیباست.یک نکته ی مرتبط با این موضوع که هم خوب است و هم بد این است که ما در برخی از قسمت ها متوجه سن کنونی دیوید نمی شدیم و همین موضوع کمی خواننده را گیج می کرد اما از طرف دیگری اینکه اطلاعات پرت نشوند و شما در میان داستان متوجه سن شخصیت شوید هم نکته ی جذابی است(یکی از مثال های این نکته در قسمتی از متن بود که دیوید داشت مکالمه ی خود را با پدر خانم لارکینز(شخص مورد علاقه ی دیوید) تصور می کرد و در آنجا من متوجه شدم که دیوید هفده ساله است زیرا پدر خانم لارکینز گفته بود که درست است که تو هفده سالت است اما سن اصلا مهم نیست)

تشبیه های به کار رفته در متن داستان فوق العاده و بسیار خلاقانه بود و واقعا از خواندن آنها لذت می بردم مثل:بچه ها دکتر استرانگ را مثل بت می پرستیدند، یا مثلا در قسمت دیگری گفته بود که انقدر وضع لباس هایش خراب است که پرندگان او را با مترسک اشتباه می گیرند و اقای کریکل مثل غول داستان ها در آستانه ی در ایستاده بود و اسیر هایش را سبک سنگین می کرد و.....)

 بعضی از جمله های کتاب واقعا بامزه بودند مثل: انگار چون زن بود و نمی توانست سبیل بگذارد ابرو هایش را پرپشت کرده بود یا مثلا پگاتی چون علاقه ی زیادی به دیوید داشت و او را محکم در آغوش می گرفت دکمه های لباسش کنده می شدند و دیوید گفته بود که اگر پگاتی او را گم و گور می کرد می توانست از رد دکمه هایش او را پیدا کند.

یک نکته ی مثبت اینکه نویسنده اصلا اطلاعات را پرت نکرده بود زیرا( در قسمتی از کتاب که می خواست حجم زیاد خوراکی هارا به خواننده منتقل کند گفته بود اگر با کالسکه هم به لندن می رفتیم برایمان بس بود و از قبیل این مثال ها که بسیارند)

شخصیت پردازی در این کتاب فوق العاده و نامحسوس بود و واقعا عاشقش شدم(مثال: چرا پرنده ها به جای نوک زدن به سیب به لپ های او نوک نمی زدند، با این پردازش شخصیت ما متوجه رنگ لپ های شخصیت می شدیم)

وقتی در داستانی سفر در زمان اتفاق می افتد واقعا جذابیت آن را چند برابر می کند که این موضوع در این کتاب هم افتاده بود و در فصل های ابتدایی و همچنین دیگر فصل ها دیوید اتفاقات روز های گذشته را نیز بیان می کرد و از حال به گذشته و گاهی به اینده نیز می رفت.

یک نکته ی زیبا و دوست داشتنی اینکه بخش هایی از این کتاب بر اساس زندگی خود نویسنده نوشته شده بود و وقتی به این موضوع فکر می کردی می توانستی عمق آن درد و یا شادی را خیلی بهتر حس کنی.

و آخرین نکته که نکته ای منفی ست، در دو فصل آخر کتاب آقای دیکنز پایش را بر روی گاز گذاشته بود و رفته بود.خیلی خیلی به سرعت داستان را جمع و تمام کرد ، انقدر که واقعا حس می کردم خسته شده است و می خواهد زودتر به سراغ کتاب بعدی برود و واقعا از بابت این موضوع ناراحت شدم چون شروع و پایان داستان بسیار مهم است(دیوید داشت با آگنس صحبت می کرد که ناگهان پس از گفتن یک جمله صحبت آنها قطع شد و نویسنده داستان را توی عروسی برد و با این کارش کاملا خواننده را شوکه و عصبی می کرد )
*البته این نکته به خلاصه شدن کتاب نیز مربوط است.

در کلام آخر اگر بخواهم یک جمعبندی کنم می گویم که اگر این کتاب را نخوانید تمام عمرتان را تلف کرده اید و نکات مثبت این کتاب خیلی بیشتر از نکات منفی آن بود و مهمترین نکته روند صمیمی و راحت این کتاب جذاب است و اتفاقات خلاقانه اش.
و یکی از آن کتاب ها است که به وضوح می توانید استعداد و قابلیت نویسنده را در ان حس کنید
        

1

        
اگر اشتباه نکنم سومین کتابی بود که از چارلز دیکنز خوندم. مثل همیشه معمایی و عشق را در هم مخلوط کرده  و به خوردمان داد. 
انتظار داشتم پایان کتاب مثل آرزو های بزرگ شود که بعدا فهمیدم انتظار بی جاییست. 
آه افسوس که متن کوتاه شده بود. 
حالا درمورد شخصیت ها کمی بیشتر صحبت کنیم:(چون دقیقا یکی از دغدغه هام توی کتاب شخصیت ها بودن که روی روند داستان تاثیر داشتن)
استئ فورث: از اول مشخص بود که از اون جذاب های مهربون عوضیه.(دقیقا عین بیلی شپرد ولی خب اون...) وقتی به دیوید گفت اگه تو خواهر داشتی من فلان و فلان میکردم مشخص شد که ممکنه این نزدیک شدناش به معنای این باشه که دنبال یه دختر واسه ی خودش میگرده.  وقتی امیلی رو دید مشخص شد که خیلی از رابطه ای که با دیوید داره خوشحاله.( البته قبلا دیوید ازش تعریف کرده بود در دوران مدرسه) ولی اتفاقی که در این وسط افتاد  واقعا از آقای دیکنز بعید بود . اما این مشکل چی بود؟ اینکه کسی که امیلی پیشش کار میکنه از آرزو هاش خبر داشته باشه . 
وقتی استئ فورث  با امیلی ملاقات کرد حدسشو میزدین که سرنخ بر میگرده به استئ فورث. 
مارتا: مارتا؟ درسته وقتی یکی از چند فصل آخر رو به اون اختصاص دادن ( بدون اینکه اون موقع خونده باشم اون فصل رو فقط حدس زدم) فکر کردم که وقتی اون سراغ امیلی اومده حتما در آینده چیزی پیش میاد که دیوید شیفته ش میشه ولی خب اینطور نشد*
دیوید: کاپرفیلد اوایل سن ازدواج با هزاران زن دیدار داشت طوری که شما اصلا سردرگم بودید  با کی ازدواج میکنه ؟ تازه وقتی هم از دوستان قدیمی یاد میشد  ( باهم دیدار داشتن همو میدیدن) می‌فهمید که اون فقط زن نداره و اطرافیان همه دارن میرن سر زندگی مستقل.  و این خیلی روی مخ بود، مخصوصا عاشقی و شیدایی ش چندش اور*
اگنس: واقعا اگه تا آخر به عنوان یک خواهر ازش یاد میشد بهتر بود. هرچند انتظار می‌رفت با یوریا ازدواج کنه و بدبخت بشه. ( چون بازم یه فصل رو به نام اون گذاشتن و فکر کردم حکایت بدبختی  اونه)
یوریا هیپ: چه عرض کنم از همون اول بهش بد گمان بودم ..‌.وای که مادرش چه جانی بود!
حام: خب اصلا فکرشو نمیکردم امیلی رو بخواد.  تصور درستی ازش نداشتم . ولی خب انتظار داشتم وقتی که مرد دیوید بره با امیلی که متاسفانه اینطور نشد... البته اونم به اندازه ای که امیلی افسرده بود، غمگین و دلشکسته بود ...
امیلی: برای امیلی خانوم که حرف های زیادی واسه ی گفتن هست ! امیلی واقعا از اون خیانتی که نسبت به حام انجام داده بود پشیمان بود. ولی با اون حال روحی هم اصلا کلا نابود شد ! اول داستان بدجوری می‌درخشید طوری که آینده ش  را با دیوید ممکن بود تصور کنید . ولی بعد شد یک دیوانه آواره ی بی آبرو.  و آخر با دایی اش ماند...
دورا: دورا که حاشیه به حساب می آمد ولی با اینکه هم خانه ی دیوید بود هم به نظر من حاشیه بود. همینطور لوس و شخصیت بی خودی بود. البته چون کوتاه شده بود مدت زیادی را با او نگذراندیم. 
اما به جاهایی از  کتاب مثل زمانی که آقای پگاتی به همراه دیوید و... رفتن پیش مادر استئ فورث اصلا ماجرا رو متوجه نشدم و کمی هم گیج شدم... 


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21

          وقتی کودکی به دنیا می آید احتیاج به پدر و مادر دارد چون نیاز به مهربانی و لطافت مادر پشتوانگی و محکم بودن پدر دارد و اگر یکی از این دو نباشند خیلی احساس سختی و کمبود می کند . حالا فکرش را بکنید کودکی که شش ماه قبل از به دنیا آمدنش پدر خوب و مهربان اش را از دست می دهد و در همین حال به او تهمت نحسی می زنند  چرا که چون او در راه بوده پدرش فوت کرده است برای همین او کودکی نحس شده .
دیوید شش ماه قبل از به دنیا آمدنش پدر خود را از دست می دهد ، خانواده آنها یعنی خودش و مادر و خدمتکارانش وضعیت مالی خوبی دارند و مادر او خانم یا چون خیلی جوان بود بهتر است بگویم دختری خوش بر و رو مهربان و دلسوز بود. مادر او تصمیم به ازدواج می کند اما با چه کسی با مردی که خیلی اخلاق بد و زننده اما ظاهری خیلی خوب و محترمانه داشت . پگاتی یعنی یکی از خدمتکاران خانه خیلی به مادر دیوید اصرار کرد که شما خانمی خوش بر و رو هستید و می توانید با افراد بهتر و محترم تری ازدواج کنید اما او هیچ توجه ای به پگاتی نمی کرد و منظر و حرف پگاتی را خیلی با نیت بد برداشت می کرد . سر انجام این ازدواج یا بهتر است بگویم نحسی زندگی دیوید آغاز شد . اولین چاه زندگی او فرستادن او به مدرسه شبانه روزی بیرون از شهر بود که او را از مادری که خیلی به آن وابسته بود دور می کرد و نحسی بعدی زندگی او مرگ مادرش بود و بعد از مرگ مادرش وارد پیچ و خم های زندگی می شد در حالی که از طرفی دیگر عاشق و معشوق دختری ماهیگیر یا بهتر است بگویم یکی از برادرزاده های پگاتی بود . حالا او به معشوقه اش می رسد ؟ یا اصلا از مرگ مادرش خبر دارد ؟
کتاب با هر شخصیت یا هر مکانی که مواجه می شد خیلی خوب آن را توصیف و بیان می کرد و باعث می شد خواننده با محیط آشناتری به ادامه دادن کتاب بپردازد ، بر خلاف قلم خوب نویسنده روند کتاب زیاد جالب نبود وردی یکسان داشت و نقطه اوج کتاب خیلی معلوم بود چرا که چون کتاب روند عادی داشت نقطه اوج هم زیاد بالا نبود و خواننده را زیاد متحیر نمی کرد و در آخر با خودش می گفت : که چی !!
کتاب قطر زیادی داشت و واقعا خیلی جزئی شدن نویسنده خواننده را خیلی کسل و خسته کننده می کرد و اگر پایان کتاب نکته جالبی داشت نمی توانست کتاب را تا پایان ادامه دهد یا شاید کتاب چون کلاسیک بود خواننده این احساس رو داشت و اینکه چون من زیاد از رودند های این شکلی دوست ندارم نمی توانم با ان انس بگیرم و با کتاب ارتباط برقرار کنم . و اگر بخواهم برای روند کتاب رنگی را انتخاب کنم آن رنگ قهوای است.
این کتاب را برای افرادی که موضوع و روند کلاسیک می پسندند توصیه می کنم و اصلا به افرادی که هیجان و شادابی را در کتاب ها می طلبند توصیه نمی کنم .
        

0