دیوید کاپرفیلد
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
87
خواهم خواند
16
نسخههای دیگر
نمایش همهتوضیحات
بسیاری معتقدند که چارلز دیکنز پس از ویلیام شکسپیر تاثیرگذارترین نویسنده انگلیسی در جهان است. او «دیوید کاپرفیلد» را در سال 1850 یعنی در زمانی منتشر کرد که در اوج پختگی و کمال هنری قرار داشت.
لیستهای مرتبط به دیوید کاپرفیلد
یادداشتها
1401/2/12
وقتی ساعت شروع به نواختن کرد، من هم گریه کردم. همین یک جمله کافی بود تا دیوید کاپرفیلد در ذهن ما متولد شود و این شروع حدود سیصد و پنجاه صفحه کتاب بود. کتابی که در آن دیوید زندگی پر و پیچ خم خود را برای ما به تصویر کشیده بود. وقتی که کتاب را بستم به این فکر کردم که گاهی جاده زندگی یک نفر ممکن است به قدری تنگ شود که شاید نویسنده نیز تنگ شدن مسیر زندگی اش را نتواند همانطور که بود برای من خواننده جلوه دهد. درست است که دیوید کاپرفیلد حداقل در فصل اول کتاب فردی خوشبخت با زندگی آرام به نظر می آمد و تنها با یک گره تمام زندگی اش از هم پاشید. اما پایان کتاب به ما گفت یک مسیر پیچ در پیچ همیشه نمی گوید که ادامه دارد و هیچ گاه تمام نمی شود. گاهی اوقات نیز می گوید کمی صبر داشته باش! به زودی جاده ای پر از سرپایینی نصیبت خواهد شد. وقتی دیوید برای اولین بار همه جا را نگاه کرد تنها یک مادر داشت. شش سال از عمرش را در کنار مادرش به خوبی گذارند و درست وقتی که فکر می کرد همه چیز طبق روال است فردی در زندگی اش پدیدار شد و با قدم های بزرگانه اش کاری کرد که زندگی دیوید برای همیشه از هم بپاشد و بشود همان دیوید کاپرفلیدی که مسیر جاده زندگی اش پر پیچ و خم است. چیزی که بیش از هر نکته مرا مجذوب این کتاب کرد شخصیت ماندگار دیوید بود. شخصی که مشکلات با قدرت هرچه تمام تر به سمتش هجوم می آورند و گاهی لازم است او فقط بنشیند و نگاه کند که چطور زندگی اش نابود می شود . اما همچنان که تمام این اتفاقات به زندگی اش هجوم می آورد او می تواند دوستان زیادی پیدا کند و خود را از چنگ ناپدری اش و سپس مشکلات سخت تر نجات دهد. چارلز دیکنز با قلم خوب و زیبایش کاری کرده بود که ترجمه نیز نتواند مانع به هم خوردن نوشتارش شود . یعنی وقتی مخاطب کتاب را می خواند حس نمی کند که این کلمه از زیر دستان یک مترجم بیرون آمده است و قلم اصلی نویسنده نیست. همچنان که این مرور را می نویسم یاد تیتر های کتاب می افتم. درست است که بدون هیچ خلاقیتی می گفت که قرار است چه اتفاقی در این فصل بیفتند اما خودش رنگ و بوی کتاب را تغییر می داد. داستان از زبان دیوید روایت می شد و این نوع زاویه دید کاری کرده بود که خواننده نسبت به شخصیت احساس نزدیکی داشته باشد. شاید همین دلیل هاست که باعث شده دیوید کاپرفیلد در یک جای دنج و زیبای ذهن ما قرار بگیرد و ماندگار شود. البته شخصیت پردازی این کتاب همواره و برای تمام شخصیت ها مثل ناپدری دیوید کاملا دقیق و واقعی بود. وقتی که او را کتک می زد یا سخنان کنایه آمیز می گفت حس می کردم بیشتر از دیوید حرص می خورم و آمادگی هر عکس العملی را دارم. اما اینکه شخصیت ها این چنین در ذهن ما ماندگار شوند واقعا کم چیزی نیست! تنها می توانم بگویم کتاب دیوید کاپرفیلد نوشته ی چارلز دیکنز کاری کرد که خود را قانع کنم سیصد کلمه مرور برای این کتاب کم است و حالا حدود ششصد کلمه نوشته ام که بگویم این کتاب چیزی نیست که بشود از آن گذر کرد و اگر هنوز در خواندش تردید دارید بدون هیچ شکی شروع به خواندنش کنید.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2
1403/5/12
اگر اشتباه نکنم سومین کتابی بود که از چارلز دیکنز خوندم. مثل همیشه معمایی و عشق را در هم مخلوط کرده و به خوردمان داد. انتظار داشتم پایان کتاب مثل آرزو های بزرگ شود که بعدا فهمیدم انتظار بی جاییست. آه افسوس که متن کوتاه شده بود. حالا درمورد شخصیت ها کمی بیشتر صحبت کنیم:(چون دقیقا یکی از دغدغه هام توی کتاب شخصیت ها بودن که روی روند داستان تاثیر داشتن) استئ فورث: از اول مشخص بود که از اون جذاب های مهربون عوضیه.(دقیقا عین بیلی شپرد ولی خب اون...) وقتی به دیوید گفت اگه تو خواهر داشتی من فلان و فلان میکردم مشخص شد که ممکنه این نزدیک شدناش به معنای این باشه که دنبال یه دختر واسه ی خودش میگرده. وقتی امیلی رو دید مشخص شد که خیلی از رابطه ای که با دیوید داره خوشحاله.( البته قبلا دیوید ازش تعریف کرده بود در دوران مدرسه) ولی اتفاقی که در این وسط افتاد واقعا از آقای دیکنز بعید بود . اما این مشکل چی بود؟ اینکه کسی که امیلی پیشش کار میکنه از آرزو هاش خبر داشته باشه . وقتی استئ فورث با امیلی ملاقات کرد حدسشو میزدین که سرنخ بر میگرده به استئ فورث. مارتا: مارتا؟ درسته وقتی یکی از چند فصل آخر رو به اون اختصاص دادن ( بدون اینکه اون موقع خونده باشم اون فصل رو فقط حدس زدم) فکر کردم که وقتی اون سراغ امیلی اومده حتما در آینده چیزی پیش میاد که دیوید شیفته ش میشه ولی خب اینطور نشد* دیوید: کاپرفیلد اوایل سن ازدواج با هزاران زن دیدار داشت طوری که شما اصلا سردرگم بودید با کی ازدواج میکنه ؟ تازه وقتی هم از دوستان قدیمی یاد میشد ( باهم دیدار داشتن همو میدیدن) میفهمید که اون فقط زن نداره و اطرافیان همه دارن میرن سر زندگی مستقل. و این خیلی روی مخ بود، مخصوصا عاشقی و شیدایی ش چندش اور* اگنس: واقعا اگه تا آخر به عنوان یک خواهر ازش یاد میشد بهتر بود. هرچند انتظار میرفت با یوریا ازدواج کنه و بدبخت بشه. ( چون بازم یه فصل رو به نام اون گذاشتن و فکر کردم حکایت بدبختی اونه) یوریا هیپ: چه عرض کنم از همون اول بهش بد گمان بودم ...وای که مادرش چه جانی بود! حام: خب اصلا فکرشو نمیکردم امیلی رو بخواد. تصور درستی ازش نداشتم . ولی خب انتظار داشتم وقتی که مرد دیوید بره با امیلی که متاسفانه اینطور نشد... البته اونم به اندازه ای که امیلی افسرده بود، غمگین و دلشکسته بود ... امیلی: برای امیلی خانوم که حرف های زیادی واسه ی گفتن هست ! امیلی واقعا از اون خیانتی که نسبت به حام انجام داده بود پشیمان بود. ولی با اون حال روحی هم اصلا کلا نابود شد ! اول داستان بدجوری میدرخشید طوری که آینده ش را با دیوید ممکن بود تصور کنید . ولی بعد شد یک دیوانه آواره ی بی آبرو. و آخر با دایی اش ماند... دورا: دورا که حاشیه به حساب می آمد ولی با اینکه هم خانه ی دیوید بود هم به نظر من حاشیه بود. همینطور لوس و شخصیت بی خودی بود. البته چون کوتاه شده بود مدت زیادی را با او نگذراندیم. اما به جاهایی از کتاب مثل زمانی که آقای پگاتی به همراه دیوید و... رفتن پیش مادر استئ فورث اصلا ماجرا رو متوجه نشدم و کمی هم گیج شدم...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
21