یادداشت مـاهـ در آغـوشـ خـورشـیـد 🌔

دیوید کاپرفیلد: متن کوتاه شده
        
اگر اشتباه نکنم سومین کتابی بود که از چارلز دیکنز خوندم. مثل همیشه معمایی و عشق را در هم مخلوط کرده  و به خوردمان داد. 
انتظار داشتم پایان کتاب مثل آرزو های بزرگ شود که بعدا فهمیدم انتظار بی جاییست. 
آه افسوس که متن کوتاه شده بود. 
حالا درمورد شخصیت ها کمی بیشتر صحبت کنیم:(چون دقیقا یکی از دغدغه هام توی کتاب شخصیت ها بودن که روی روند داستان تاثیر داشتن)
استئ فورث: از اول مشخص بود که از اون جذاب های مهربون عوضیه.(دقیقا عین بیلی شپرد ولی خب اون...) وقتی به دیوید گفت اگه تو خواهر داشتی من فلان و فلان میکردم مشخص شد که ممکنه این نزدیک شدناش به معنای این باشه که دنبال یه دختر واسه ی خودش میگرده.  وقتی امیلی رو دید مشخص شد که خیلی از رابطه ای که با دیوید داره خوشحاله.( البته قبلا دیوید ازش تعریف کرده بود در دوران مدرسه) ولی اتفاقی که در این وسط افتاد  واقعا از آقای دیکنز بعید بود . اما این مشکل چی بود؟ اینکه کسی که امیلی پیشش کار میکنه از آرزو هاش خبر داشته باشه . 
وقتی استئ فورث  با امیلی ملاقات کرد حدسشو میزدین که سرنخ بر میگرده به استئ فورث. 
مارتا: مارتا؟ درسته وقتی یکی از چند فصل آخر رو به اون اختصاص دادن ( بدون اینکه اون موقع خونده باشم اون فصل رو فقط حدس زدم) فکر کردم که وقتی اون سراغ امیلی اومده حتما در آینده چیزی پیش میاد که دیوید شیفته ش میشه ولی خب اینطور نشد*
دیوید: کاپرفیلد اوایل سن ازدواج با هزاران زن دیدار داشت طوری که شما اصلا سردرگم بودید  با کی ازدواج میکنه ؟ تازه وقتی هم از دوستان قدیمی یاد میشد  ( باهم دیدار داشتن همو میدیدن) می‌فهمید که اون فقط زن نداره و اطرافیان همه دارن میرن سر زندگی مستقل.  و این خیلی روی مخ بود، مخصوصا عاشقی و شیدایی ش چندش اور*
اگنس: واقعا اگه تا آخر به عنوان یک خواهر ازش یاد میشد بهتر بود. هرچند انتظار می‌رفت با یوریا ازدواج کنه و بدبخت بشه. ( چون بازم یه فصل رو به نام اون گذاشتن و فکر کردم حکایت بدبختی  اونه)
یوریا هیپ: چه عرض کنم از همون اول بهش بد گمان بودم ..‌.وای که مادرش چه جانی بود!
حام: خب اصلا فکرشو نمیکردم امیلی رو بخواد.  تصور درستی ازش نداشتم . ولی خب انتظار داشتم وقتی که مرد دیوید بره با امیلی که متاسفانه اینطور نشد... البته اونم به اندازه ای که امیلی افسرده بود، غمگین و دلشکسته بود ...
امیلی: برای امیلی خانوم که حرف های زیادی واسه ی گفتن هست ! امیلی واقعا از اون خیانتی که نسبت به حام انجام داده بود پشیمان بود. ولی با اون حال روحی هم اصلا کلا نابود شد ! اول داستان بدجوری می‌درخشید طوری که آینده ش  را با دیوید ممکن بود تصور کنید . ولی بعد شد یک دیوانه آواره ی بی آبرو.  و آخر با دایی اش ماند...
دورا: دورا که حاشیه به حساب می آمد ولی با اینکه هم خانه ی دیوید بود هم به نظر من حاشیه بود. همینطور لوس و شخصیت بی خودی بود. البته چون کوتاه شده بود مدت زیادی را با او نگذراندیم. 
اما به جاهایی از  کتاب مثل زمانی که آقای پگاتی به همراه دیوید و... رفتن پیش مادر استئ فورث اصلا ماجرا رو متوجه نشدم و کمی هم گیج شدم... 


      
322

21

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.