یادداشت‌های شیدا (18)

شیدا

1403/5/23

کافکا در کرانه
هاروکی مور
          هاروکی موراکامی؛
این کتاب رو به عنوان اولین تجربه ام از موراکامی انتخاب کردم و میتونم بگم واقعا شگفت زده شدم!
در ابتدا کتاب ساده و کاملا عادی بنظر میرسید، وجود پرونده ی مشکوک در داستان باعث شد تا کمی بیشتر علاقه مند بشم و روایت دو داستان به موازات یکدیگر کاملا مجذوب کننده بود.
برای من میانه ی کتاب نقطه اوج محسوب میشد؛
فضاهای مالیخولیایی، شخصیت هایی عمیق همراه با بینشی شگفت انگیز که هر کدام برای خود درسی جداگانه بودند، استفاده از موسیقی و فلسفه، احساسات متنوع و ضد و نقیض، از بین رفتن و محو شدن مرز واقعیت و خیال، گریز از سرنوشت و درنهایت پیوند تمامی اینها در خط سیری حیرت انگیز که مانند ندارد.
هر شخصیت به نحوی منحصر به فرد بود و دنیای خودش را داشت؛ ناکاتا و گربه ها و باران ماهی و زالو هایش، جانی واکر و یخچالی پر از سر گربه ها، اوشیما و دانش عجیبش، هوشینو و تجربه ای جدید میان روزمرگی هایش و پیدا کردن علاقه اش به موسیقی کلاسیک، میس سائه کی و اندوه و حسرت گذشته و درنهایت کافکا و معماهایش!
احساس میکنم من تنها یک کتاب را نخوانده ام بلکه شاهد زندگی های گوناگون و درهم تنیدگی مخصوص انها بوده ام.
در اخر دوست داشتم تا پایان بندی کمی بهتر باشد و در اوج به اتمام برسد اما گمانم هدف لذت بردن از مسیر بود نه مقصد.
تجربه ای بی نظیر بود و از این پس بی صبرانه منتظر تجربیات بیشتری درکنار اقای موراکامی هستم :>
        

23

شیدا

1403/5/9

آخرین رویای فروغ
          کتاب ساده بود، نه خیلی بد و نه خیلی خوب؛
موضوع بسیار مهم که در کتاب کاملا حس میشد اهمیت ارتباطات انسانی و تاثیر آن بر روی زندگی شخصیت های کتاب بود، چیزی که در زندگی واقعی هم به وضوح قابل درک است.
اینکه هرکدوم از ما در زندگی همدیگه چه نقش هایی رو ایفا میکنیم و بسته به تصمیماتی که میگیریم چقدر باعث ایجاد تغییراتی گاها حیاتی میشیم.
حس میکنم با اینکه کتاب کم بود و جز رازهایی که ممکن بود بناچار از خود شخصیت ها شنیده بشه و بخش کوچکی از شخصیشون رو آشکار کنه احساسات اونها با تمام وجود حس میشد و هرکدوم ناشی از زخم ها و داستان های متفاوت خودشون بودند.
و در اخر از روایت ساده داستان لذت بردم و این سوال در ذهنم میچرخد که اگر فروغ می‌توانست بلند شود و خود را در آینه ببیند، چیزی که مشاهده میکرد یک قربانی برای تصمیمات دیگران بود یا صرفا خودش؟ 

پ.ن: این رو هم اضافه کنم که بعد از خوندن کتاب ترسی در من بوجود اومد که نکنه چندسال بعد( اگر عمر کنم) حسرت کسی یا کاری برام وجود داشته باشه. اما خب فکر کنم باید تجربه کرد و دید. :>

        

21

شیدا

1403/5/2

مردی به نام اوه
این طور می
          این طور می شود که یک گربه، یک مرد بسیار چاق که به گربه آلرژی دارد، یک آدم بی خانمان و مردی به نام اوه در این شهرک به بازرسی روزانه می پردازند.
اوه نگاهی به آن ها می اندازد و به این نتیجه می رسد که احتمالا کم خطر ترین گارد تاریخ بشریت را تشکیل داده است.
.
نمیدونم چجوری ممکنه زیبایی کتاب رو توصیف کنم.
من تمام و کمال محو پیچیدگی و در عین حال صاف و ساده بودن شخصیت اوه شده بودم. اینکه همه چیز رو منطقی میدید و دنیا براش یک فرمول ساده بود، برخورد او که همیشه خاکستری بود با سونیای رنگارنگ و پرشور بنظرم قشنگ ترین اتفاقی بود که میتونست در کتاب رخ بده.
این کتاب بی آلایش و صادق بود درست مثل خود اوه
نویسنده به راحتی تمام تونست احساسات متنوع و عمیقی رو به خواننده منتقل کنه و اون رو جوری درگیر کنه که نتونه یک لحظه کتاب رو زمین بگذاره.
به طرز عجیبی با نوع نوشتارش، طنز هایی که بکار میبرد و تصویر سازی شخصیت هاش ارتباط برقرار کردم و بینهایت از خوانش کتاب لذت بردم. 
. 
وقتی داشتم کتاب رو میخوندم و به جمله ی بالا رسیدم تصویرش خیلی دقیق توی ذهنم اومد و میدونستم باید یک کاری راجبش انجام بدم :> * البته که اونجوری که میخواستم نشد اما خوشحالم یه خاطره ای از اوه و دوستاش همیشه توی ذهنم باقی میمونه *

        

10

شیدا

1403/4/27

صد سال تنهایی
          رویایی غم انگیز؛ 
میخواهم رو راست باشم، مواجهه  با 100-200 صفحه ی اول
به سختی برایم پیش میرفت، تشابهات اسمی، خط داستانی پیچیده و نثر جادویی و همچنین واقع گرایی ملموس کتاب همچنان برایم غریبه بنظر میرسید. 
چند روزی از او فاصله گرفتم و حتی تصمیم داشتم که " وقتم را هدر ندهم" و ادامه ی آن را نخوانم. اما یک شب چیزی درونی به من گفت شانسی دوباره به کتاب بدهم و شروع به خواندن کردم و دو روز بعد آن را به اتمام رساندم. 
این کتاب برای من سفری اعجاب انگیز به درون خانواده ای تنیده در غبار سحر آمیز تنهایی بود و به من این امکان را میداد تا همراه با شخصیت ها به گذار زندگی پرتلاطم و همراه با خاموشی عجیب ناشی از واقعیت بنشینم. 
هرکدام از نسلهای این خانواده به صورت منحصر بفردی راه خود را به سوی تنهایی و انزوا باز می یافت و این نه به خاطر طلسمی دیرینه بلکه به دلیل گذشت زمان و واقعیت زندگی میسر میشد. توضیحاتی دقیق و با جزئیات درباره ی شخصیت ها و آشنایی با شجره نامه ی آنها احساس شناختی عمیق را در خواننده بر می انگیخت و هنگامی که نویسنده از توقف زمان در کتاب سخن میگفت میشد به صورتی کاملا ملموس با آن ارتباط برقرار کرد زیرا هرکدام از ما در زندگی های روزمره خود آن ساعت های طولانی توقف زمان را حس کرده ایم که زهری از گذر بی پرده ی عمر را به همراه دارند.
باید اقرار کنم که جادوی نهفته در سطر سطر این کتاب بینهایت برایم لذت بخش بود و تاثیری در من گذاشت تا به قدرت ادبیات و کاری که میتواند با قلب هایمان انجام دهد بیشتر ایمان بیاورم. 
درنهایت از همه میخواهم تا هیچگاه لذت همنشینی با خانواده ی بوئندیا را از خود دریغ نکنند و هرچه زودتر خوانش کتاب را شروع کنند ✨


        

26

شیدا

1403/4/24

وقتی نیچه گریست
برای من کت
          برای من کتابی دلنشین بود هرچند نه به اندازه ی "درمان شوپنهاور"
در این کتاب به دلیل حضور شخصیت های برجسته ی تاریخ فلسفه و روانکاوی و همچنین به دلیل تنیدگی داستانی ساخته ی ذهن نویسنده همراه با واقعیت های تاریخی و ارتباطی که در گذشته وجود داشته است انگار بار دیگر تاریخی دستکاری شده با اعمال پرسش هایی دوباره نقل میشود. 
پرسش هایی شگفت انگیز مانند اینکه چه میشد اگر نیچه به روان درمانی خویش تن میداد؟ یا اگر می‌توانست از گفته های خویش روشی برای روان درمانی ارائه کند و بعد خود از آن بهره ببرد به چه صورت امکان پذیر بود؟ و..
با اینکه قسمت هایی از کتاب برای من خسته کننده بنظر میرسید درهرصورت از خط داستانی خوبی برخوردار بود و همواره مرا به خوانش بیشتر آن مجاب میکرد.
یکی از مسائلی که کتاب را بنظرم جالب توجه میکرد شرح صادقانه و بی پرده ی بیماری وسواس فکری هردو شخصیت کتاب بود که باعث میشد خواننده بتواند ارتباط نزدیکی با انها برقرار کند. 
کشمش عجیبی که در میان دو شخصیت کتاب در جریان بود به دلیل درکی که از توضیحات نویسنده درباره ی آنها به دست امده بود کاملا قابل درک بود و به جذابیت کتاب می افزود، و دراخر نیز گفته های نیچه از نظریات خودش به برویر من را شخصا دگرگون کرد و کمک کرد کمی بهتر و زیباتر به زندگی خود نگاه کنم؛ 
اینکه خودم این نوع زندگی را برگزیده ام و اگر تا ابد تکرار شود نیز باز هم همین گونه زندگی خواهم کرد. 

        

16

شیدا

1403/3/31

درمان شوپنهاور
          این کتاب یکی از زیباترین و لذت بخش ترین هدیه هایی بود که کسی میتونه به خودش ببخشه
بقدری از خوانش این کتاب به هیجان اومدم که به سرعت به دنبال بقیه کتاب های اروین یالوم گشتم و با شوق انتخابشون کردم؛
حس میکنم کتاب سوال جالبی رو مطرح میکنه؛ 
چه میشد اگر آرتور شوپنهاور خودش رو در گروه درمانی می یافت و چه اتفاقاتی ممکن بود رخ بدهد؟
در کتاب هر یک فصل در میان ما با زندگی دردناک و جالب شوپنهاور هم اشنا میشیم تا بفهمیم چه تاثیری ممکن هست بر فلسفه خودش داشته باشه
و این کار باعث شد تا من کمی بیشتر اون فیلسوف بدبین و مردم گریز رو درک کنم و علاقه ای عجیب بهش پیدا کنم.
در همراهی با این ماجرا داستان گروهی درحال درمان نیز گفته میشه که بنظرم اینقدر خوب به داستان های هرکدوم از اشخاص در اونجا پرداخته بود که کاملا برای من آشنا بنظر می‌رسیدند و همه ی گفتگو ها و بحث های داخل گروه به خوبی برای من تصویر سازی میشد و انگار من هم بخشی از اون جمع بودم و بصورت عجیبی خوانش این متن به من در زندگی شخصیم کمک کرد نه تنها از طریق فلسفه خود شوپنهاور که بی نظیر هست و بلکه از طریق نحوه برخورد من با دیگران باعث شد تا کمی صریح تر و واضح تر خودم رو بیان کنم با استناد به گفته های درون کتاب درباره ی اینکه در هرموقعیت افراد باید احساسات خودشون رو بیان میکردند و همچنین مشاهداتشون رو از نظر میگذروندند
درکل کتاب بسیار جذاب و دلنشین است، درس های زیادی برای یادگرفتن دارد و شمارا بی وقفه به دنبال خود میکشد
شدیدا دلبسته ان شدم و برایم سخت است از ان گذر کنم اما هر شروعی پایانی دارد ✨

        

12