یادداشت‌های محسن قاضی‌زاده (31)

          "حس خوب كلاسيك"
كلاسيك يعني مرد خونه باشي و همسرت از خانواده با اصل و نسب نباشد و تو براي جبران زهر تلخ انتخاب ناجورت خودت را سرگرم كتاب و طبيعت كني.
كلاسيك يعني پنج تا دختر خانواده تا پايان داستان حداقل سه تايشان ازدواج كند و به پاياني خوب و خوش برسند. يك پايان فيلم هندي عالي.
كلاسيك يعني داستان کِسل کننده شود، از بس حرف مي زند و تو احسان كني فهيمه رحيمي مي خواني. اما تهي نيست. در دفاع از فهيمه رحيمي: شيريني تنها رماني كه ازت خوانده ام به یاد دارم: پائيز را فراموش کن؛ آن هم بخشي از زندگي توست.
جين، دختر بزرگ خانواده، خوش بين، همه چيز را به فال نيك مي گيرد. خوشگل، موفق به ازدواج با بينگلي پولدار.
اليزابت، دختر دوم، قهرمان داستان، محبوب و دوست داشتني پدر، همراه و همراز جين، ازدواج با دارسي اشراف زاده و پولدار تر از همسر جين.
مري، دختر كتابخوان و فراري از مجالس رقص و رقاصي. ازدواج هم نمي كند. حكما با همان كتاب ها تا آخر عمر سر خواهد كرد.
كاترين دختر چهارم، منفعل، آويزون به ليديا كه خواهر كوچك تر او است.
ليديا، دختر كوچك خانواده شر و شور، از مشغله هاي اصلي اش پيدا كردن پسر خوشگل در هنگ نظامي و وقت تلف كردن با آن ها، فرار با يكي از همين نظامي ها به نام ويكهام كه منجر به ازواج زوركي اش مي شود.
        

14

          هنگام خواندن هزار و یک شب ایده های داستانی به سراغم می آمدند: شخصیت در موقعیتی قرار گرفته که قصد تجاوز و قتل او را دارند. یاد کتاب هزار و یک شب می افتد که می دانست شهرزاد با مسامره و افسانه سرایی قتل خود را هزار و یک شب تاخیر انداخت و بعد از آن نجات یافت. حال تصمیم می گیرد به ذهن خود رجوع کند تا شیوه او را در برگیرد و برای تجاورزگر یا جانی قصه سرایی کند. دریغ از آنکه بداند شهرزاد آگاه به اخبار و سرگذشت پیشینیان بود، «شهرزاد دختر مهین دانا و پیش بین و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوک پیشین آگاه بود.»  و «اکنون هزار و یک شب است که حکایات و مواعظ متقدمین را بهر تو حدیث می کنم».  «شهرزاد بسیار کتب خوانده بود و هزار کتاب داشت (بن شیخ)، همه گونه کتاب خوانده بود من جمله رسالاتی در طب و فقه (رنه خوام)»  حال ذهنش در کلمه ای کاش ای کاش گیر کرده است و مدام بازگو می کند که ای کاش خوانده بودمش. پس تا فرصت را از دست نداده ای و تا قتل و تجاوز به شما نزدیک نشده است، اقدام کنید. و اگر شما را بین این دو محذور قرار دادند و رها شدی می توانی سرت را بالا بگیری و بگویی ما که نجات پیدا کردیم. و این نجات حاصل سحر و جادوی داستان است.
یکی از ارمغان هایی که بعد از آشنایی با ادبیات داستانی همیشه همراه است، مواجهه با واژگان و کلمات جدید و تازه بوده است. کلماتی که با پی بردن به معنایشان چه اثر و شوری در من ایجاد می کرد. جزء عادتم شده است که هر کجا تحت هر شرایطی کلمه جدیدی به گوش یا چشمم می خورد در برگه ای یادداشت می کنم. اوائل برگه ای باطله برمی داشتم و کلمه جدید را در آن می نوشتم و معنایش را از دوستی که بسیار مطالعه داشت و معروف بود به کرم کتاب می پرسیدم. این مراحل نوشتن و پرسیدن تا زمانی ارضایم می کرد. اما متوجه شدم، "کلمه" چه گنجینه بزرگی است. و باید آن ها را در صندوقی حفظ کنم. دفترچه ای با تفکیک عنوان کتاب ها، اختصاص به این امر خطیر گرفت. در این صفحات علاوه بر ثبت کلمه نو و جدید، نام آثار هنری و هنرمندان ذکر شده، و نیز صفحات و جملات منتخب آورده می شود. با توجه به غنای واژگان هزار و یک شب، برای هر یک از جلد ها صفحه ای جداگانه اختصاص دادم. در طول مطالعه هزار و یک شب گاه کلماتی تکرار می شدند و به معنای آن نیاز داشتم. با مراجعه به کتاب لغت آن بخش نا مفهوم و مه گرفته متن برایم شفاف می شد. و این شفافیت و فهمیدن برایم حیات است، حیات. هزار و یک شب بیش از پانصد واژه جدید به صندوق پسنداز کلماتم اضافه کرد. حال حساب کن معنای هر یک از این کلمات برابر با یک بار احیا، می شود به عبارتی بیش از پانصد بار احیا.
طرح اصلی و شالوده هزار و یک شب و بیش تر داستان هایش که جزئی از این کل را تشکیل می دهند، به افسون و فریبا بودن داستان و قصه سرایی می پردازد. نه تنها نجات شهرزاد با بیان داستان هایش از مرگ پرده از این راز برمی دارد بلکه ریز داستان ها به تعبیر دیگر خورده روایت های این کتاب این پرده برداری را بارز می کند: اینکه داستان گوئیِ تو می تواند یک نفر را از مرگ نجات داد. اینکه کلمه چقدر تاثیر گذار است حال اگر کلمه را در قالب داستان ابراز کنی انفجاری رخ خواهد داد. از همان شب نخست در حکایت بازرگان و عفریت، سه پیر به داستان می پیوند و هر یک با بیان طرفه حکایتی سه یک از خون بازرگان را از شر عفریت نجات می دهند.  و همچنین است حکایت جبیر بن عمر و نامزدش.  نمونه دیگری که با جادوی هر حکایت رای پادشاه تغییر می یابد: جلد چهارم، حکایت مکر زنان که بخش اعظم این جلد را شامل می شود.
هزار و یک شب را که خوانده باشی در واقع به سرچشمه دست یافته ای. آن چنان بین المللی و جهانی شده است که در بخش یادداشت ناشر اظهار می شود: «این گنجینه بزرگ ادبیات آن چنان بر آفاق ادبیات جهانی سیطره دارد که بزرگان شعر و ادب قرن معاصر همچون بورخس، جویس، مارکز، آلن پو و... در ستایش و اهمیت آن چندین مقاله و کتاب نوشته اند.» بعد از نیوشیدن قصه هایش متوجه می شوی، داستان های امروزی بیش ترشان یا لااقل تعداد قابل توجه آن ها ریشه در این کهن الگو ها دارند. پائلوکوئلو در «کیمیاگر» با آب بستن و اتلاف وقت خواننده را تا 175 صفحه  با خود می کشد. تو در حکایت خواب عجیب  هزار و یک شب فقط در طی دو صفحه ، آغاز، میانه و پایان داستان را به چنگ می آوری. همین طور کتاب یهویاقیم بابلی در حکایت معجزه دانیال  روایت شده است. یا وقتی به حکایت زن پرهیزکار  می رسی متوجه می شوی آن استاد از تهران آمده و برای تو در دو کلاس متفاوت قصه ای را مثال می زند، از هزار و یک شب خودمان وام گرفته. و تو انگشت در لای دندان و افسوس می خوری که چرا زودتر از اینها این حکایت را نخوانده بودی تا جلد و صفحه آن را در چشمان استاد محترم فرو بنمایی. 
.
جزء جدا نشدنی پایان اکثر حکایات نگاه معادی قصه سرا است. «در عیش و نوش به سر می برد تا این که برهم زننده لذات و پرا کنده کننده جماعات و مخرب قصور و معمر قبور به ایشان بتاخت».  در طول و عرض هزار و یک شب برایم سوال بود که نام این برهم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات چیست؟ تا اینکه در «و من آنم که ملوک با حشمت مرا نتواند گرفت و من بر هم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات هستم. ملک چون این سخن بشنید لرزه بر اندامش افتاد و بی خود گشت. چون به خود آمد گفت: مگر ملک الموتی؟»  اگر ملک، وودی آلن زمان ما را درک کرده بود جمله «مساله این نیست که از مرگ می ترسم، فقط دلم نمی خوهد موقع مردن در محل حاضر باشم.» تفرجی برایش بود.

پایان 24/8/95
        

4

          تذکر: این متن مخاطبین خاص دارد و حاوی محتوایی در شان همان خواص، نگی نگفتی! اگ بِت برمیخوره نخون داداش.
"بیشعوری"
این کتاب را نخوانده ام. ولی حتما در آن از درجه بیشعوری حرفی به میان آورده است. آنهایی که این کتاب را خوانده اند من را راهنمایی کنند، آیا اشاره ای به این درجه بندی شده است؛ اینکه با روی گشاده به کسی می گویی این حرف را نزن، خوشم نمی آید؛ او باز تکرار می کند. یا می گویی این کارت خوب نیست؛ ادامه می دهد. خاویر کرمنت برای این ها چه درجه ای از بیشعوری تعیین کرده است.
.
پ.ن: برای بعضی ها باید مثل این عکس ذکر بیشعوری بگیری و مدام برایشان تکرار کنی، شاید متوجه شوند. همکارم گفت: «وقتی یکی می میرد خودش متوجه نمی شود که مرده یا نمی خواهد بپذیرد، بی شعوری نیز».
می گویم سرت را نکن داخل لپ تاپ، اینجا حریم شخصی من است. شروع می کند به استدلال چیدن که هر وقت با نوپان پارتیشن بندی کردی آن وقت بگو حریم شخصی. یا می گوید: خوب لپ تابت روشن بود من هم رفتم سر وقتش.
می گویم: در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
.
پ.ن: یک سوال، هدیه دادن این کتاب فحش است؟ یا اینکه مثل پد بهداشتی باید در پلاستی رنگی حمل کنیم.
.
7/6/97
        

4

          "صحیفه جان"
چه شب ها که سنگینی غم روی دوشم وبال شده بود و با خواندن صحیفه سجادیه همه بار را روی زمین می گذاشتم و سرشار از شوق و ذوق به بالین می رفتم و تا جمعه شب هفته آینده بارقه هایی می ماند.
کلمات و حس درخواست های حضرت سجاد علیه السلام به لطافت لمس کردن گلبرگ میان انگشت اشاره و ابهام پخش شدن شمیم آن است.
حدود چهار سال صحیفه سجادیه را طی کردم. از قلیل یدوم هایم بود. اوایل پراکنده خوانی داشتم بعد متمرکز شد در جمعه ها بعد از نماز مغرب و عشاء.
وقتی صحفیه را می خواندم لباس دین را از تن می کندم. یا این طور بگویم با دین در ستیز یا لج بودم. می خواستم صحبت های یک خدا دوست و خدا پرست با معبودش را بشنوم.
.
گاهی برای اینکه چیزی را ببینیم با بشناسیم باید از آن فاصله بگیریم شاید به خاطر عظمت آن. نگاه از بالا. مثل نگاه کوه نوردی که از نوک قله به شهر زیر پایش نگاه می کند. یا شاید یک چیزی در مایه های تعرف الاشیاء باضدادها. دین را با بی دینی باید شناخت. یا در بی دینی.
.
پ.ن: #قلیلٌ_یَدُومُ_خیرٌ_مِن_کثیرٍ_مُنقطع (کار کم و همیشگی بهتر از کار زیادی است که انسان را خسته کند و پیوستگی و دوام نداشته باشد)
پ.ن: كفر متحرك به اسلام می رسد، ولى اسلام راكد، پدر بزرگِ كفر است.
.
ترجمه فرازهایی از صحیفه جان با برگردان مرحوم استاد الهی قمشه ای:
-	مرا حلاوت استجابت در هر چه خواسته ام بچشان.
-	به خواسته ام برسم، پیش از آنکه این مکان را ترک گویم.
-	آن را که بر من ستم روا می دارد آن چنان ایمن مگردان که کیفر تو از یاد ببرد، تا در ستم بر من پای فشرده و بر حق من دست تطاول دراز کند.
-	تویی که رحمتت را بر غضبت پیشی است.
-	ای خداوند، آن را که جز تو بخشنده ای نمی یابد نومید مکن.
-	به ما بیاموز که چسان فریبش دهیم. [شیطان را]
-	بر دست من، در حق مردم کارهای خیر جاری کن.
-	بدل بفرمای کینه توزی دشمنان مرا به محبت و حسد حسودان مرا به مودت.
-	فراخ ترین روزی ات را به هنگام پیری به من ارزانی دار و نیرومندترین نیرویت را به هنگام درماندگی.
-	تاج بی نیازی بر سر من نه.
96/4/15
        

3

          کتاب #آن_سوی_مرگ، تنها کتابی بود که یک تیک دویست و هفتاد صفحه اش را خواندم. ولی کتاب #انسان_در_جستجوی_معنای_غایی از آن کتاب هایی است که روزی ده صفحه بیشتر نمی خواندم که تمام نشود. انگار کتابی را برداشته ام که همه عمر قرار است به همین موضوع بپردازم. همه نداری من، دعای من، جنگ من، تلاش من برای معنا دادن به زندگی بوده است و خواهد بود. من دنبال معنا بوده ام؛ معنا. این کتاب مسیر آینده من را روشن کرد و فهماند در چه حوزه ای تفکر کنم.
اعتراف می کنم بخش های علمی و تخصصی روانشناسی اش را متوجه نمی شدم ولی همان ها را هم می خواندم تا جمله ای، کلمه ای قلابم را گیر بیندازد. در مقابل کتاب آن سوی مرگ، این کتاب را می توان این سوی مرگ نامگذاری کرد. تا این سوی مرگت (زندگی) را معنا ندهی به معنایی در آن سوی مرگ نمی رسی.
.
پ.ن: تو این کتاب را نخواهی خواند، مگر زمانش فرا رسد، به شرطی که از آن دسته نباشی که هیچ وقت سر و کارت به این کتاب ها نمی افند. پس بنگر! آیا کسی هستی که فرصت خواندن این کتاب برایت فراهم شده؟
.
از متن کتاب:
برای نیل به معنا سه راه وجود دارد: نخست، ... (مراجعه به کتاب)
می خواهم تعریف خاصی از خدا را ارائه کنم که اعتراف می کنم در پانزده سالگی به آن رسیدم. به اعتباری، این تعریفِ عملیاتی از این قرار است که: خدا ... (مراجعه به کتاب)
.
معنایی برای زندگی ات یافته ای؟
معنای زندگی و بودنت چیست؟
معنای انسان بودن چیست؟
        

1

1

0

          "مار و پله با گیتی خانم"
مذهبی ها یا هر صاحب ایدئولوژیی، وقتی دست به قلم می برند اولین چیزی که به ذهن می رسید، فریاد زدنِ نگاه، طرز فکر، مرام، مسلک و عقیده شان است.
#حبیب_احمدزاده می نشنید کنار مخاطب و آن نقطه ای را که می خواهد نشانش می دهد، بعد با مخاطب از موضعی که قرار گرفته بودند بلند می شوند با هم می روند سمت آن نقطه. این یعنی فریاد نزدن عقیده و مسلک. این یعنی نشان دادن خوبی نه اینکه بگوید خوبی چیست. این یعنی چشاندن خوبی نه اینکه از مزه اش حرف بزند.
شخصیت اول شطرنج با ماشین قیامت، بسیجی هفده ساله ی از همه جا بی خبر است. بی خبری اش در این است که تجربه زندگی ندارد. هنوز سر و گوشش جنبان نشده است. درست در سنی است که می توان گفت: سنِ گوشت جلو گلوله. و این نقدی است که بر جنگ ما رواست. البته آگاه به حضور رد سنی بالاتر در جبهه ی جنگ ایران و عراق هستم و نمی خواهیم سیاه نمایی کنم. صحبت سر آماده بودن این سن _نوجوانی_ است؛ همان زمین کِشت نشده ای که آماده پذیرش هر بذری است. اگر شخصیت اول داستان همان موسای پشت بی سیم، پخته و چرتش پاره شده بود، جای هولدن کالفیدِ ناتور دشت را در ادبیات ایران می گرفت. ناگفته نماند هوشمندی شخصت اول داستان را نباید نادیده گرفت. در جایی که باید نظامی برخورد کند، دست به اسلحه می شود و تُنِ صدایش بالا می رود و گوش مخاطب را کر می کند. وقتی در شب قبل از عملیات وارد کلیسا شد و دید دو کشیش پیر و جوان در حال اجرای مراسم شام آخر هستند، اسلحه را مسلح و آن دو را خاموش کرد.
با رمان #شطرنج_با_ماشین_قیامت حالم خوب است. زبان ساده و سرراستی دارد. بدور از تکنیک های فرمی و قالبی، روان روایت گری می کند و قصه اش را می پروراند. همه تفنگ هایی که در پرده های اولیه داستان آوایزان می کند، در پرده های بعدی شلینک می شود؛ کوسه ماهی، بستنی مهر، سرد خانه، آتش گرفتگی پالایشگاه، کشیش ها، قدیس ها، تابلوی شام آخر، گیتی، مهندس، خدا، شیطان...
گیتی و مهندس بقایای مانده از حکومت قبل را نشان می دهند. حضورشان در داستان برای یادآوری این نکته است که ببینید کشور را ما از چه آدم هایی گرفتیم. زنش با این وضیعت و مردش با این دیدگاه.

مهندس با حضورش قرار است شخصیت اول را به چالش بکشد. بنا دارد شک و شبه به دل جوان بیندازد. و پاسخ خیلی از سوالات پیش فرض ما را، گفتگو بین این دو می دهد.
هوانس جوان و کشیش پیر، نماد مذهبی های منفعل است، که می گویند همه چیز را به مشئت الهی واگذار کنیم. چرا بجنگیم. وقتی خدا خودش خواسته یک عده کشته شوند، ما وظیفه داریم دامن به کشته ها نزنیم. سر دادن بیجای "الخیر فیما وقع". و فقط تکلیفشان را در دعا کردن می دانند.
بعضی از قسمت های داستان مثل بالا رفتن کابین سورتمه از روی چرخ دنده های اتوماتیک، اوج می گیرد؛ آرام و یکنواخت و پیوسته. و این اوج گیری سقوطِ آزاد مفرحی به دنبال دارد. بالا رفتن روی چرخ دنده ها و دست اندازها همان کش و قوسی است که در افکار شخصیت اول شکل می گیرد و سقوط آزاد پاسخ های شفاف و روشنی است که به دل مخاطب القا می شود.
وقتی موسی به مهندس شک می کند، آدم می گوید موسی چقدر خنگ و کودن است، که به پیرمردِ یک لاقبای خرفتِ از همه جا بی خبر تردید پیدا می کند. غافل از اینکه در آن شرایط حساس این شک ها به جا، حتی در حد قریب به یقین است. کار این شک، بُعد دادن به شخصیت موسی است. شخصیت را از تخت و کاغذی بودن فاصله داده است. همان کاری را کرد که هر آدمی در آن موقعیت قرار می گرفت، حتما انجام می داد.
شطرنج با ماشین قیامت قصه دارد. یک قصه اصلی و چند خرده روایت یا قصه فرعی که شاخ برگی است برای فربه کردن روایت و پیش برنده خط اصلی داستان. کارکرد دیگر خرده روایت های ایجاد تعلیق است. گیتی و مهندس و کیش ها از کنار قصه اصلی _ پیدا شدن سر و کله  یک رادار تشخیص دقیق مکان قبضه ها_  عبور می کنند.
حبیب احمدزاده در این رمان دیده بانی جنگ را به عنوان یک شغل تمام وقت روایت می کند. شغلی که با انفجار هر بمب در شهر فعالیتش به اوج می رسید. این تصور به ذهن می رسد که جنگ اشتغال زا است. قسمت هایی از داستان که با جزئیات به حرفه دیدبانی و حرفه های پیرامونش می پرداخت، این حس به من دست می داد که کاش جنگ می شد و من یکی از این سمت ها را تجربه می کردم.
.
#شناسایی_کتاب
.
96/11/17
        

0

          تو بخوان "مادام بوواری"، من می گویم کلاس اخلاق با حضور گوستاو فلوبر.
دن کیشوت کتاب های قهرمانان افسانه ای روزگارش را خواند و سفر های داستانی اش را خلق کرد. #اِما_بوواری رمان های عاشقانه ی دهرش او را به ورطه سرگذشتش کشاند. با این تفاوت #مادام_بوواری تکرار #دن_کیشوت است.
.
.
.
پ.ن: گاهی ذهنم دست به قلم می شود برای تبدیل آنچه که خوانده ام به رمان قرن بیست و یکی دن کیشوت وار.
.
جملات منتخب:
«کلیسا را به خاطر گل هایش، موسیقی را به خاطر کلمات شاعرانه اش و ادبیات را به خاطر تهییج های احساسی و عاطفی اش دوست داشته بود.»
.
«در آینده سعی کن آرام باشی. متوجه هستی، اگر بدانم که با کم ترین تاخیری این طور آشفته می شوی دیگر نمی توانم خودم را آزاد حس کنم.»
.
«اَما چطور می شد از رنجی ناشناخته حرف زد که مدام چون ابرها تغییر شکل می داد و چون باد در پیچ و تاب بود؟ نه کلمات مناسبِ این کار را می یافت، نه فرصتش و نه شمامتش را.»
.
#فلینظر_الانسان_الی_طعامه (بگو چی می خوانی، تا بگویم کیستی)
        

0

          پيشنهاد: لطفا اين نقد را بعد از مطالعه كتاب بخوانيد.
معرفي:
اين كتاب مجموعه ده داستان كوتاه مي باشد. داستان هاي «آفتاب تهران»، «پارك بزرگ» و «شمال» را به عنوان زبده انتخاب كردم. به طور مثال در داستان «پارك بزرگ» آغاز داستان به خاطر اطلاعات دهنده بودن، لغزنده و توجه برانگيز است. متن منتخب از اين داستان: 
- من مي توانستم آدمي باشم كه زن و بچه ندارد. اگر زن نداشتم مي توانستم بروم توي خيابان و قدم بزنم. مي توانستم افتادن آن بچه را ببينم و بعد به راهم ادامه بدهم. اما حالا هر كاري مي كردم آدمي بودم كه زن و بچه اش هم يك جاي دنيا دارن زندگي مي كنند. ديگر هيچ وقت نمي توانستم با خيال راحت توي خيابان ها راه بروم. حتي اگر طلاق مي گرفتيم هم من يك زن سابق داشتم، و يك بچه كه بايد به زندگي اش فكر مي كردم.
و پايان داستان با جمله بندي خوب بسته مي شود:

در زير اين داستان نوشته ام: شخصيت مرد اين داستان شايد همان جوان دو داستان قبل كه الآن ازدواج كرده و يك فرزند دارد.
نقد به عنوان بندي:
عناوين كه براي داستان هاي «مسافرت نويد»، «مجتمع سرو» و «شمال» انتخاب مناسبي نيست. مثلا عنوان «مجتمع سرو» بخشي از داستان را در برمي گرفت و نمي توان براي كل آن در نظر گرفت. گويي اين عنوان براي جزئي از داستان انتخاب شده است.

نقد به نثر داستان ها:
از مواردي كه مي توان اشاره كرد، انتخاب واژه نامناسب اسمس مي باشد. اين كلمه در وهله اول فارسي را پاس نمي دارد. ديگر اينكه به شكل ناصحيح نگاشته شده است كه ايجاد سكت مي كند. كلمه «پيامك» بهترين گزينه است.
جملاتي كه در صحفه 41 و 46 داخل پرانتزي نگاشته شده نثر داستاني را از بين مي برد و اطلاعات اضافه می دهد. در صورتي كه متن داستان، عبارت داخل پرانتز را مي رساند. گواه حرفم متن پشت جلد كتاب است. در صفحه 46 (متن پشت كتاب) اينگونه آمده« سرم را چسباندم به ديوار تا خنك شوم. (تخت كنار ديوار بود). همان موقع چشمم افتاد... » حال با حذف متن داخل پرانتز همان گونه كه در پشت جلد آمده، داستان گوياي آن عبارت مي باشد.
مورد ديگري كه نثر را خدشه دار مي كند؛ تتابع اضافات صفحه 81 مي باشد. «توي همين دوران خواهرم بچه دار شده بود. دختر بود و چهار دي به دنيا آمد و اسمش را گذاشتند هانا». حال بدون واو عطف بخوانيد. «توي همين دوران خواهرم بچه دار شده بود. دختر بود. چهار دي به دنيا آمد. اسمش را گذاشتند هانا».
شروع داستان هانا با جملات: «توضيح مي دهم كه آن چند روز چه طور بود. آن روزها همه ي ويژگي لازم را داشت براي اين كه در ذهن من بماند. مثلا يكي اين كه هوا سرد بود و برف مي باريد. نيمه هاي دي بود و چند روز پشت سر هم برف باريده بود و مدرسه ها را تعطيل كرده بودند.» مي باشد. در صورتي كه جمله اول را حذف كنيم هيچ لطمه اي كه به آغاز داستان نمي زند، هيچ؛ در ضمن آغاز را داستاني تر و توجه برانگيزتر مي كند. و جملات بعدي نياز به ويرايش دارد. به عنوان نمونه حذف عبارت «مثلا يكي اين كه» نثر را روان و داستاني مي كند.
.
عناصر جدا نشدني بعضي از داستان ها:
وجود ده داستان در يك مجموعه مي طلبد كه مخاطب براي هر كدام از داستان ها با شخصيت و موقعيت هاي مجزا و متفاوت روبرو شود. در حالي كه در اين ده داستان سه عنصر در تعدادي از داستان ها تكرار شده است. 
اولين عنصر شخصيت مادر بزرگ پير و فرتوط داستان هاست. اين شخصيت در چهار داستان با تفاوت هاي جزئي ظاهر مي شود. در داستان «آفتاب تهران» خانه مادر بزرگ مي سوزد و دو سال بعد مي ميرد. در داستان «دويدن در آب و هواي كيش» وسط ناهار حرف مادر بزرگ هشتاد و سه ساله كه چهار سال قبل عمل جراحي قلب باز كرده بود پيش كشده مي شود. مادر بزرگي حالا كه نصف صورتش كج شده است. وقتي مي خواست بخوابد چشم راستش باز مي ماند. در اين داستان مادر برزگ نمي ميرد ولي محسن براي فرار از او سفر كيش را قبول مي كند. در داستان «مسافرت نويد» مادر بزرگي كه خانه اش روز به روز كثيف تر مي شود. با اين كد همان شخصيت مادر بزرگ پير و روي به زوال را به تصوير مي كشد. در داستان «مجتمع سرو» مادر بزرگ لادن فوت مي كند. شصت و هشت سال دارد، دو سال پيش قلبش را عمل كرده بود. همين امر منجر به عقب افتادن حداقل شش ماهه ي عروسيشان مي شود.
دومين و سومين عنصر از سيد حميد يكي از دوستان هنرمندم كه ذكرش رفت: تكرار موقعيت سيگار كشيدن در تراس و تكرار موقعيت صبح هايي كه از خواب بيدار مي شود و مي بيند يكي كنارش خوابيده است. (چون گفتگو بين من و سيد حميد به صورت كدوار رد و بدل شد من هم همان گونه آوردم.)
تنها توجيه تكرار اين عناصر، تعمد نويسنده مي باشد. اينكه نويسنده بگويد با آگاهي اين تكرار صورت گرفته است.
كد دهي بيش از حد:
در داستان ده صفحه اي «مسافرت نويد» در صفحه 48 لازم به اين همه كد دهي نيست. همان كه گفته شد: محسن خبر را آورد؛ مخاطب داستاني متوجه منبع خبر - يعني برادر محسن كه در مغازه پدر شخصيت اول داستان- مي شود. حال نويسنده با تكرار جملات: - اين را برادرش بهش گفته بود. همان آدمي كه آن روز توي خانه شان گفت: «يه بويي مياد بچه ها. نه؟» و من برايش تو مغازه پدرم كار جور كردم- به شعور مخاطب احترام نمي گذارد. مگر اينكه توجيه تعمد نويسند را پيش بكشيم.
داستاني كه خوب نبود:
داستان «سه تصوير از ده سالگي» مجموعه اي از اطلاعات مبتذل است. (با اين داستان مشكل داشتم). شايد جاي مادر بزرگ پير عمل قلب باز كرده، خالي بود. بيش تر شبيه به تمرين ها خلاق نويسي است و داستان شكل نگرفته است. بهتر بود داستان با لحظه حال شروع شود. از اين نادرست تر اين كه تا پايان داستان هيچ اطلاعي از زمان و مكان حال نداريم.
        

0

          زمان بازی
اگر آغاز خوبش نبود به این سادگی ها سراغ اين شیوه روایت داستانی نمی رفتم؛
«روزي بود و روزگاري و بس خوش روزگاري يه گاو ماغ كشي بود كه داشت...»
با شروع داستان حس خواندم قصه ای پر ماجرا و دنباله دار داشتم؛ قصه هايي كه مادر بزرگ و بابا بزرگ ها براي نوه هاشان تعريف مي كنند. با پیشروی به اتفاقات بعد، پی بردم داستان ذهني و به شيوه جريان سيال ذهن جلو می رود. برای وفای به عهدم تا پایان خواندم. این پیمان بعد زیاد شدن کتاب های تا نیمه خوانده شده، بین من و کتاب های نوگشایش بسته شد.
لا به لاي ذهن و واقعيات زندگي استيون ددالوس ـ قهرمان داستان ـ سفر کردم به دوران نوجواني ام. روي تشك زمينه سبز لجني مي خوابيدم. شب ها براي خواب شيرجه مي زدم روي خنكاي گل هاي سرخش. دون دون شدن بدنم ارمغان جا مانده از سفر بود.
در گستره داستان با آيين و پيشكسوتان مسيحيت آشنا مي شويم. مي توان گفت: آن سه روز اعتكافي كه بخشي از داستان را در بر گرفته به مفاهيم ديني و باورهايمان نزديك است. داستان آفرينش، نگاه به جهنم و عذاب هاي آن مسحور كننده و آموزنده روايت شده است.
***
-	سعي خواهم كرد با نوعي شيوه زندگي يا شيوه هنري هر قدر كه مي توانم به آزادي و به تمامي، ضمير خود را بيان كنم و براي دفاع از خود فقط سلاحهايي را به كار برم كه خود را در استفاده از آنها مجاز مي دانم ـ سكوت، جلاي وطن و زيركي.
-	اين را هم به تو خواهم گفت كه از چه چيزهايي نمي ترسم. من از تنها بودن يا به خاطر ديگري عقب رانده شدن يا رها كردن آنچه بايد رها كنم نمي ترسم. از اشتباه كردن هم نمي ترسم حتي اگر اشتباه بزرگ باشد، اشتباهي كه يك عمر طول بكشد و شايد تا ابد ادامه پيدا كند.
.
96/2/15
        

1

          آشتي با آسمان
در ستايش داستان «آتالا و رنه» شاتوبريان 
كلاسيك يعني آشتي با آسمان و اميد به آمدن روز هاي خوب:
« تنها پرهيز و پارسايي تست كه مي تواند، در شكوه كردن و ناليدن، حقي به تو بدهد! ... تو جز هوسها و خواهشهايت، هيچ چيز نداري كه به من ارمغان داري؛ با اينهمه به گستاخي، آسمان را متهم مي كني كه مايه تيره روزي تست!»
« خداي من، كار خويش را به پايان بر. آرامش و بر آسودگي را به اين جان آشفته پريش باز آور؛ و چنان كن كه از تلخكاميها و سيه روزيهايش مگر خاطره هايي ساده و سودمند بر جاي نماند».
« تو همواره تيره روز و نگون بخت، نخواهي ماند: اگر آسمان امروز ترا با تلخكاميها مي آزمايد، تنها براي آنست كه دلت را بيش از پيش بر رنج و درد ديگران نرم گرداند؛ اي شاكتا، دل آدمي به آن درختاني مي ماند كه صمغ خود را، براي درمان زخم آدميان، تنها زماني عرضه مي دارند كه تيشه تيز بر پيكرشان زخم زده باشد».
كلاسيك يعني پاسخ به احساس ماخولياي درونت و بداني كه تو تنها آدمي نيستي كه به انتهاي توهم رسيده اي:
«اي بُرنايِ گزافه كار و لافزن كه پنداشته اي كه آدمي، خود به تنهايي خويشتن را بسنده تواند بود! تنهايي براي آن كسي كه نمي تواند با خداوند بزيد، زيان بار و بدفرجام است».
كلاسيك يعني ويكتور هوگو كه مي گويد: «مي خواهم شاتوبريان باشم يا هيچ».
رضاامير خاني! به خاطر معرفي اين كتاب در سياهه صد و نه تائي ات ممنونم.
        

1

          به نام خدا
موسیِ راه
به بهانه نوشتن یادداشتی بر رمان پیامبر بی معجزه

درباره نویسنده:
از منظری به این اثر نگاه می‌کنم که یک دوست¬نوشته را بررسی می‌کنم و این یعنی شناختی نسبی به شخصیت نویسنده و کارهایش دارم؛ به‌اندازه زمان‌هایی که باهم کپ زدیم، و فصل‌های هنوز شکل نگرفته رمان‌هایش را خوانده‌ایم.
رکنی، از چیزی که مزه مزه نکرده نمی‌نویسد. پس باکسی طرفیم که انباشت عاطفی و زیست خوبی دارد. چون دنبال تجربه کردن است. مهدی زندگی را، زیسته. سرد و گرم روزگار چشیده است. خودش را می‌اندازد داخل ماجرا تا ببیند چی می‌شود. مادر گرامی‌اش ریشه در ادبیات و داستان دارد. به‌واسطه‌ی مادر از نوجوانی تجربه حلقه‌های داستان‌نویسی و داستان خوانی با سید مهدی شجاعی را از تجربه کرده است. پس می‌شود گفت: داستان _مسامره و قصه‌سرایی_ از نوجوانی، پَسِ خاطر او ریشه دوانده است. علاوه بر این‌ها، ورزش‌کار است و پرخون. همین پرخونی به نوشته‌هایش سرایت می‌کند و انگار از گرمای خونش به بدن مخاطب نفوذ می‌کند. محمدحسن شهسواری در جلسه‌ای به او گفت:
«بنویس، جلو برو، نور را هم در نظر بگیر. از ظلمت بیا بیرون. چه اشکالی دارد ما یک داستایفسکی برای زمان خودمان داشته باشیم.»

درباره رمان:
پیامبر بی معجزه، آخرین اثر رکنی، درباره پیامبری است به نام سید حمید که از پیامبری، درس دین را خوانده، لباس پیامبر بر تن کرده، مثل پیامبر به همسرش، لعیا عشق می‌ورزد، برای رهایی از تلاطم‌های روحی به او پناه می‌آورد و از او می‌خواهد برایش آواز بخواند _نمادی برای کلمینی یا حمیراء_، برای انتخاب محلی جهت برگزاری مراسم روضه، شتر را می‌اندازند جلو و هرکجا شتر نشست همان‌جا انتخاب می‌شود، او هم در غار با یار غارش گیر می‌کند و تارعنکبوت جلوی پنجره غارشان بسته می‌شود. این‌ها نمونه‌ای از نمادهایی است که می‌گویند، داستان با زندگی محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم گره خورده است.
ایراد کار در این است که فصل‌ها بلند هستند و دیر به سرمنزل و توقف گاه می‌رسد. همین باعث شده که نفسِ مخاطب ببرد و حوصله سر بر شود. خوشبختانه در پایان هر فصل ضربه را می‌زند، ضربه‌ای کاری، که هم تعلیق ایجاد می‌کند و هم انگیزه برای خواندن بقیه داستان. با پایان هر فصل انگار یک داستان کوتاه¬ی شسته‌ورفته را به اتمام رسانده‌ای؛ یعنی هر فصل به‌طور مجزا برای خودش مهندسی دارد؛ شروع، میانه، گره، تعلیق و استقبالی برای گره‌گشایی در فصل بعد.
مسئله¬ی دیگری که با این کتاب دارم این است که چی شد یک آخوند قمی سر از سیستان و بلوچستان درآورد. حتی همین قمی بودن او شفاف نیست. من که فکر می‌کردم این آخوند، از بومی‌های همان سیستان است که چند صباحی در قم هم ساکن بوده است. شاید زبان کار، همان‌جایی که آسا و دیگر شخصیت¬های داستان، بلوچی صحبت می‌کند و سید حمید هم در کنار آن‌ها حرف می‌زند و راحت حرف‌هایشان را متوجه می‌شود و جایی، کلمه‌ای، چیزی نیست که سید حمید متوجه¬اش نشود، گواه این است که این آخوند بومی همان شهر است.

اگر ضعف‌های کار را نادیده بگیریم، پیامبر بی معجزه، پر از مزه است. ما شیعه هستیم و باور به حضور امام زمان داریم. اما کمتر کسی جرئت کرده این معجزه و ایمان به غیب را در داستان به تصویر بکشد. این کتاب به این وادی واردشده است و محکم پایش ایستاده.
سید موسیِ داستان، خضر راهی است که آرزویش را کردم؛ آرزوی حضور و قرار گرفتن در مسیر زندگی‌ام. پیر راه و سالکی که دستگیر شاگردش می‌شود. شیفته¬ی او شدم. می‌خواهم یک‌بار همه بخش‌هایی که برای سید موسی است را جمع‌آوری کنم و به‌عنوان منشور زندگی هرروز به آن مراجعه کنم؛
_ سید موسی بارها به حمید گفته بود ترس نقطه‌ضعف آدم است. اگر از چیزی ترسیدی همان تو را به نابودی دنیا و آخرت خواهند کشاند._
_سید موسی یک روز آمده بود خانه حمید. معمولاً جایی نمی‌رفت. به اصرار حمید آمده بود. حمید هزارتا سؤال نوشته بود که از موسی بپرسد. سؤال‌هایی که خیال می‌کرد اگر جوابشان را بداند تمام موانع معنوی از سر راهش برداشته می‌شود... «آدم باید چه‌کار کنه یقینش زیاد بشه؟»_
.
از عناصری که در رمان‌های رکنی حضور دارد و جزء لاینفک آن است، عنصر روضه‌خوانی است. رکنی، ناخودآگاه تو را وارد مجلس اباعبدالله می‌کند.
_ به ته آسمان که نگاه می‌کند یادش می‌افتد که شب عاشوراست. دست روی سینه می‌گذارد؛ تا می‌گوید «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین»؛ اشک می‌دود توی چشمانش. بهانه خوبی می‌شود تا به خودش اجازه دهد شانه‌هایش بی‌وقفه بلرزند. بعد شروع می‌کند به شعر خواند:
«مهلا مهلا یابن الزهرا... »
یاد حضرت زینب که می‌افتد لعیا می‌دود جلو چشم‌هایش._
این‌طور مراسم‌های روضه را در رمان سنگی که نیفتد (اولین رمان نویسنده) با مانینا و مریم تجربه کردیم.

پیامبر بی معجزه از کتاب‌های سرپا و سرحال است. آدم از خواندنش احساس ملال و خستگی نمی‌کند. چند جای کتاب به من تلنگر زد و بدنم را مورمور کرد. این یعنی موفقیت کار. اینکه با خواندن کلمات یک داستان، بخندی، بگریی، یاد بگیری، متحول شوی _ولو به‌اندازه چند ثانیه_ این‌ها نشانه¬ی حرف‌هایی است از دل برآمده که لاجرم بر دل نشیند.
        

5