یادداشت‌های حــدیث کریمی (42)

          «دلیل اصلی اکراهم برای پذیرفتن این کار این نیست که می‌ترسم زندانی ها با کفش خودم به قتلم برسانند. دلیلش یکی از زندانی های این زندان است. کسی که سال ها قبل می‌شناختم و مشتاق نیستم دوباره ببینم.
اما نمیتوانم این موضوع را به دوروتی بگویم. نمی‌توانم فاش کنم که اولین شریک زندگی ام یکی از زندانی های زندان ریکر است و در حال حاضر، حکم حبس ابد بدون امکان عفو مشروط را می‌گذراند.
و خودم باعث شدم به زندان بیفتد.»


به بهترین دوستت اعتماد می‌کنی یا به عشق‌ت؟ وقتی که نفس‌ت بند می‌آید و دم مرگی، ترجیح می‌دهی کدام یک قاتل‌ت باشند؟
مک‌‌فادن تنش‌های ذهن بروک را بین این دوراهی به‌خوبی نشان می‌دهد به دور از حاشیه‌های اضافی و حوصله سر بر.
تعلیق و چینش داستان عالی‌ست و پایانش را بعید است که حدس بزنید.
(تک جمله‌ی آخر 🔥)

فقط چند تا باگ روایتی هست که «زندانی» را از یک جنایی-روانشناختیِ عالی به یک کتاب نسبتا خوب یا معمولی تبدیل می‌کند.
-خطر اسپویل-
❗یک نکته مهم: وقتی انگیزه برای کشتن هست، این همه دست دست کردن از طرف شین مسخره بود.
طرف می‌خواهد از بروک‌ انتقام بگیرد، اما سه چهار نفر دیگه را سر راه می‌کشد و آخر هم به‌جای این‌که راحت کار را تمام کند هالیوودی بازی‌اش گل می‌کند و گند می‌زند!

و یک نکته‌ی سلیقه‌ای: اگر شخصیت جاش شرورتر نشان داده‌ می‌شد صحنه‌ی آخر منطقی تر بود.

و بروک‌ِ کم‌عقل! چه‌طور چهره مادر شین را نشناختی؟!❗


پ‌ن: دوست‌داشتم اول بخش دی را بخوانم، اما امان از اسپویلر‌های دلقک!
        

5

          عنوان «جادو هرگز نمی‌خوابد» جذاب و بدون هیچ ربطی به داستان!
عنوان اصلی کتاب « Spinning Thorns » به فارسی «ریسیدن خارها»ست.(عنوان جالبی نیست؟ خب حداقل یک عنوان نزدیک‌تر به محتوا انتخاب می‌کردید:( )

به هر حال! «جادو هرگز نمی‌خوابد» روایت نسل بعد «زیبای خفته» است.
(داستان مستقل است؟ بله! ولی چه بهتر که ماجرای کلی زیبای خفته را بدانید تا صفحات ابتدایی گیج‌کننده نباشند)

شخصیت «ویلو» و «رینارد» بسیار قابل باور و عالی، سایه‌های رینارد، دوک نخ ریسی‌ اش، باشلوقی که صورتش را پوشانده و همه جزییاتش را می‌شود حس کرد ( ناگفته نماند که هرچقدر این دو شخصیت اصلی واقعی‌اند بقیه مثل مجسمه‌اند، خداروشکر نقش چندانی هم در داستان ندارند.)

کشش داستان خوب است بجز وقتی که نویسنده مجسمه‌هایش را به کار می‌گیرد( مثلا -خطر اسپویل- ❗بخش دیدار با بانو کیت یا حتی مجلس قصر در حضور لزلی شاه❗که کاملا مصنوعی و اضافه است.)

داستان «خلاقانه» است و مهم‌ترین نقطه‌ی قوت‌ش همین خلاقیت، در تصویر کردن جادوها و افسون‌هاست.
و مهم‌ترین نقطه ضعف؟ ترجمه! بسیار عامیانه(بخش های مربوط به رینارد) و پر از استفاده‌ی نابجا از اصطلاحات فارسی که اصالت یک فانتزی آمریکایی را له کرده!(احتمالا این نوع ترجمه سلیقه‌ای باشد، سلیقه‌ی من که اصلا نیست.)

مناسب نوجوان؟ نیست! متاسفانه چرایش اسپویل دارد 
(❗۱. عشق ویلو به نامزد خواهرش(عجب!) 
و ۲. جزییات توصیف ویلو از این عشق(-هوس؟)❗ )

در نهایت امتیاز گودریدز: 3.84
        

6

5

2

          این را همیشه گفته و میگویم، هر وقت احساس میکنید که داستان دارد هیجانش را از دست میدهد، دارن شان یک برگ برنده رو میکند! 
شخصیت پردازی ها و حتی دنیا سازی های مجموعه عمیق و جذاب است، تقریبا همان چیزی که از یک کتاب فانتزی-ترسناک خوب توقع دارید(هرچند بیشتر از اینکه ترسناک باشد، هیجان انگیز بود!(شاید تاثیر سانسور؟))
در کل روند کتاب با اینکه انگار جنگ، جنگ خیر و شر است اما آنقدر ابهام پیچیده شده که به هیچ یک از شخصیت ها نمیتوان لقب «قهرمان» داد،  همین خاکستری بودن،هم آن ها را باورپذیر تر میکند، و هم داستان را جذاب تر!
طبیعتا بعضی جلدها درخشان ترند(مثل فاجعه اسلاتر) و بعضی ضعیف ترند(مثل سایه مرگ)و احتمالا جلد دهم در میانه این رده بندی قرار میگیرد.
درباره پایان بندی نظری ندارم: نه چندان عادلانه بود، نه کاملا باور پذیر...، اما با همه انتظاراتم انتخاب نویسنده را برای پایان قابل قبول میدانم(شاید منطقی نبود ولی دست کم معقول بود!)
 در نهایت امتیازم به کل مجموعه ۴.۲۵ از ۵ است، و خواندنش را پیشنهاد میکنم :)
        

6

دو سه سال
          دو سه سال پیش که دبیرستانی بودیم و بیشتر کتاب می‌خواندیم، همیشه حرف از «قصر آبی» بینمان بود. فقط یکی از بچه‌ها آن را خوانده بود، اما آنقدر از حال و هوایش برایمان گفته بود که اگر از ما می‌پرسیدید داستان خوب چی بخوانیم، بی‌تردید «قصر آبی» یکی از اولین پیشنهادهایمان بود.

همین شد که وقتی جلوی غرفه انتشارات، میان قصر آبی و ربکا مردد شده بودم، ناخودآگاه دستم به سوی جلد آبی رنگ دراز شد و بی‌درنگ شروع به خواندنش کردم.

مونتگمری در توصیف احساسات آدم‌ها و به تصویر کشیدن شخصیت‌ها بی‌نظیر است. فضای داستان را آنقدر ظریف روایت می‌کند که هر صفحه مانند صحنه‌ای از فیلم در ذهنتان می‌گذرد. برای همین بود که وقتی استاد یک ربع وقت داد تا برای امتحان آماده شویم، ترجیح دادم به جای مرور درس‌ها، به روایت والنسی از زندگی‌اش گوش بسپارم.

«آدم چه حسی پیدا می‌کند اگر بیست‌ونه ساله باشد و حتی یک نفر هم عاشقش نشده باشد؟ یا حتی دوست داشته شدن را هم تجربه نکرده باشد؟ شاید در ذهنش قصری بسازد و در آن پناه بگیرد، اما با خیال‌پردازی تا کجا می‌توان پیش رفت؟

این داستان زندگی والنسی است، زنی که با «جرئت تغییر» مسیر زندگی‌اش را عوض میکند. همیشه شکستن قفس‌ها پایانی خوش دارد؟ شاید نه... اما داستان والنسی از زیباییِ شکستن میگوید..»
        

112