یادداشت‌های فروغ شفیعی کیا (39)

          اولین بار که از آمرلی و تئوری جنگ های نامنظم خواندم را خوب به یاد دارم.
مقدمۀ یکی از درس های جامعه‌شناسی پایۀ دوازدهم بود و بسیار کوتاه از اثر باور و ایمان قلبی انسان‌ها برای مقاومت نوشته شده بود.
این نگاه که باور های قلبی انسان‌ها می‌توانند آنقدر کارساز باشند و در طول تاریخ هم نمونه‌هایی از این گونه مقاومت و ایستادگی بوده‌است برایم جالب بود.
بعد ها که فهمیدم انتشارات مکتب حاج‌قاسم کتابی با این مضمون چاپ کرده مشتاق شدم که در اولین فرصت این کتاب را تهیه کرده و بخوانم؛ و آن اولین فرصت برای تهیۀ کتاب شد نمایشگاه کتاب امسال و من کتاب را با شوق خواندن و دانستن درمورد مردمی که از نژاد و زبان و جغرافیایی دگر بودند و نحوۀ مقاومت کردنشان خریدم.
اما شروع خواندنش برمی‌گردد به اندکی قبل‌تر یعنی روز های آغازین جنگ ایران و اسرائیل؛ وقتی دچار شوک و نگرانی و سوگ بودم.
کتابخانه‌ام را جست‌وجو می‌کردم تا شاید کتابی پیدا کنم که شرح حالی نزدیک به حال من داشته باشد؛ و این کتاب همانی بود که من دنبالش بودم چون خانۀ ما هم فروشی نبود درست مانند خانۀ مردم آمرلی.
کتاب روان بود و زبانی ساده داشت با عکس‌هایی متعلق به روز های داغ تابستان‌های عراق و خواندنش زمان زیادی را از من نگرفت اما تاثیر زیادی بر من گذاشت و اثرش تا مدت زمان زیادی با من خواهد بود.
شاید در این جا زبان ما و مردم آمرلی مشترک نبوده باشد و حتی موقعیت های کاملا مشابهی را تجربه نکرده باشیم اما مشترک بودن زبان دشمنان ایران و آمرلی خود دلیلی بود برای احساس اینکه ما تنها نیستیم و باورمان در این مسیر چقدر نگهدارمان است.
مردم آمرلی هم درست مثل ما از همان وعده‌های دروغین که «مردم عزیز ما با شما کار نداریم، هدف ما نظام/دولت است؛ شما در امنیت هستید» بسیار داشتند.
آن‌ها هم در همان فضای کوچک آمرلی منافقانی داشتند که روند کار را برایشان کند می‌کرد.
آن‌ها حتی حاج‌قاسم هم داشتند و ابومهدی را؛ دو کس که ما از آن‌ها فقط داغشان را به سینه  و باور و آرمانشان را در قلب‌هایمان زنده و تپنده داریم.
این کتاب در آن روزهای ابتدایی جنگ مانند مرهم شد برایم؛ هر جا نگران می‌شدم در ذهنم رجوع می‌کردم به داستان مردم آمرلی و برای خودم مجدد داستان شیرمردان و شیرزنانی را تعریف می‌کردم که در جغرافیایی نه چندان دور از ما با امکاناتی کم‌تر از ما و ایمانی قوی دشمنانشان را شکست دادند.
در بین داستان‌ها و وقایعی که هویت و ایستادگی ما را شکل داده‌اند جای این روایت خالی‌ست؛ بخوانیمش.
        

3

19

          شاید ساعتی پیش بود که به پایان خود رسید
در ساعت دوازده نیمه شب
در حالی که از دورهمی کسالت باری که محکوم به ماندن در آن بودم به کتابی پناه بردم که نه تنها از ملالت آن جمع کم نکرد بلکه به آن افزود
و کتاب منی را که حدود یک هفته پیش خوش باورانه و مملو از امیدواری و خوش‌خیالی به سمتش رفته بودم در در ورطهٔ ی بهت‌آور ناامیدی به حال خودم گذاشت. 
شاید این متن یک نقد پیشرفته و دقیق مهندسی شده درمورد کتاب نباشد اما تلاشی است برای منسجم کردن افکار از هم گسیخته ام درمورد کتابی که نه از جزییاتش و نه از کلیاتش  لذت بردم.
مسئلهٔ اول وعده ای بود که به من داده شده بود. 
از ریویو ها و نظرات مختلف گرفته تا توضیحات وخلاصه های بی پیرایه ای که کتابفروشی ها برای فروش کتاب ارائه می دادند. 
زخم را من بار اول اینجا خوردم که کتابی که به نیت مواجهه با یک داستان امنیتی در حال و هوای متشنج و رعب‌آور تکفیری ها آغاز شده بود مبدل شد به داستان عاشقانه ای که نه علت آغاز این عشق برایم روشن شد و نه علت ادامه یافتنش... 
کاش حداقل داستان عاشقانه اش رنگ و بوی عقل و احساس را با هم در پی می گرفت که شاید همین جبرانی می شد برای داستان امنیتی ضعیفی که نویسنده در تلاش برای چپاندنش در بطن داستان بود.

متن و نوع نگارش نویسنده به صورت کلی:
حقیقتش را بخواهید توصیفات نویسنده برای من در بسیاری از بخش های کتاب خوشایند می نمود. اما در جای نادرستی به کار رفته بود حداقل برای من این گونه بود
توصیفاتش گه گاهی یادآور کتاب خردم کن طاهره مافی بود؛ زیبا بودند اما  تمرکز بیش از اندازه کتاب بر روی توصیفات  به جای پلات و رشد شخصیت ها شخصا مورد علاقه ی من نیست. 


شخصیت ها:
ناپخته خام،لج باز، غیر طبیعی؛ 
نمی دانم برای افرادی که کتاب را نخوانده اند چگونه شرحش دهم اما با هیچ کدام از آنها ارتباطی برقرار نکردم

پلات:
ضعیف بود... بسیار بسیار ضعیف؛به طوری که نویسنده بدون اندکی متعحب کردن من سر و هم داستان را در اواسط کتاب هم‌آورد و باقی داستان ما بودیم و زندگی عادی و ماجراهای توخالی و آبکی شخصیت ها. 

پایان کتاب:
چیزی که برای من خواندن یک مجموعه کتاب را جذاب می کند همان زمانی است که تو کتاب را در حالی تمام می کنی که نویسنده ماجرایی را نیمه کاره،معمایی را حل نشده یا عشقی را نایافته باقی گذاشته است اما این کتاب همان طور که قبل تر هم اشاره کردم در اواسط کتاب به اتمام رسیده بود.

ادامه ی مجموعه:
جلد دوم این سری را هم خواهم خواند 
به دو دلیل... 
 اندکی برای اینکه اگر اشتباه نکنم ماجراهای کتاب در خارج از ایران به وقوع می پیوندد و شاید جالب تر شود 
و بعدی آنکه جلد دو از قبل تهیه شده و خود را تا حدودی مسئول به اتمام رساندنش می دانم.
        

6

ویدئو در بهخوان
          بسم الله الرحمن الرحیم 
کتاب که به دستم رسید دلم نیامد اولین نفری نباشم که از این جمع کوچکمان تاوان عاشقی را می خواند
گفتم حالا که قرار است این کتاب دست به دست بچرخد و آدم های خودش را پیدا کند بگذار آغازش با من باشد
و در این بحبوحه‌ی درس و کنکور شروع کردم به خواندنش...

به جلد کتاب و حتی اسمش که برای بار اول نگاه می کنی شاید تو را یاد داستان های عاشقانه ی زرد بیندازد اما کافی است کتاب را باز کنی و سطر اول را بخوانی... گم می شوی در داستان آلاء و خلیل... و بعد به خودت می آیی و می بینی وسط کتابی و تمام این داستان اتفاق افتاده است؛ واقعا آلایی بوده که این گونه دلداده ی خلیل داستان ما شود و خلیلی بوده که بکوبد آن همه راه را بیاید برای یافتن آلاء تا غزه!
و در این بین هم عشق و عرق مشترکشان به فلسطین حکم کوپیدو را داشته باشد... آغازی باشد برای هم صحبتی و دلیلی برای ادامه ی گفت و گو ها و این عشق و عاشقی ها! 
و فارغ از این ماجراها داستان یک فلسطینی مگر می شود شنیدن نداشته باشد؟ مگر می شود هر روز با احتمال بارش موشک بر روی تمام دار و ندارت...خانواده ات بیدار شوی و قد نکشی؟مگر می شود حرفی برای گفتن نداشته باشی؟ 

پ ن :این ویدئو از غسان حیدر است. میوه ی دل خلیل و آلاء که اکنون با مادرش در غزه به سر می برد 
دعا کنیم برای حال خوب آلاء ها و غسان حیدر های این روز های غزه... مادرانی که این روز هاخواب به چشمشان نمی آید و کودکانی که مرد شده اند و مانند غسان حیدر این گونه آرزوی شهادت را در ذهن خود می پرورانند. 

پ ن :خانواده ی ام غسان مذهبی متعصب بودند و برادرش هم یک وهابی! خودتان تصور کنید همین یک مورد چقدر رسیدن به خلیل که یک جوان شیعه است را سخت تر می کند... 

        

19