یادداشت‌های دل آرا صادقی (34)

          قبل ار خوندنش فکر می کردم کتاب مسخره یه ( از خوندن خلاصه پشت جلدش ) و تا فصل اول رو با همین فرضیه پیش رفتم اما اروم اروم دیدم که نه ! اتفاقا خیلی خوبه !
این کتاب راجب سرزمینی به نام کورنوکوپیاست که یه زمانی خیلی خوب بوده و همه توش خوشحال و توی ثروت زندگی می کردن . هر چند وقت یک بار هم یک مراسمی بوده که مردم با شاه حرف می زدن . شاه به خیاط قصر که خیلی مریض احوال بوده دستور می ده لباسی براش بدوزه تا توی مراسم بپوشه . این خیاط که مامان دختری به اسم دیزی و همسر نجار قلعه اقای داوتیل بوده با اون حال بد شروع به دوختن می کنه ( از اینجا به بعد ممکنه براتون اسپویل شه ) 

و در اخر وقتی روی زمین خونه اش افتاده بوده و یاقوت دکمه اخر لباس شاه دستش بوده پیداش می کنن و می فهمن مرده . دیزی که اون موقع ۸ سالش بوده از شاه به شدت بدش می یاد و توی حیاط قصر با دوست صمیمیش برت دعواش می شه چون برت می گفت شاه خوبه و دیزی مخالف این بود . وقتی شاه می فهمه که دیزی به او گفته سنگ دل و گستاخ خیلی عصبانی و ناراحت می شه و وقتی چوپانی پیشش راجب افسانه ی قدیمی شهر ایکه باگ که هیولایی بزرگ که کنار باتلاق زندگی می کنه می گه که سگش رو خورده و شاه چون نمی خواست سنگ دل و گستاخ باشه راهی می شه که ایکه باگ رو پیدا کنه و بکشه  . بابای برت سرلشکر بیمش هم به این جنک می ره . وقتی به باتلاق می رسن همه جا رو مه می گیرد و شاه توی باتلاق می یفته و تنها کسی که نگرانش بود سرلشکر بیمش بود. وقتی سرلشکر بیمش به دنبال شاه است یک دفعه فلاپون ( دوست صمیمی شاه ) فکر می کند او ایکه باگ هست و بهش شلیک می کند ! و اسپیلت ورث ( دوست صمیمی شاه و به زودی مشاور ارشد شاه ) مجبور است برای لاپوشونی دروغ بگوید و دروغ بگوید و دروغ بگوید . و کل کشور باور به وجود ایکه باگ می کند و کشور با مالیتای که برای دفاع از ایکه باگ باید بدزدن هر روز فقیر و فقیر و فقیر تر می شود . و اسپیلت ورث با حیله گری افراد بیشتری را می کشد و می گوید ایکه باگ کشته است ! 
پدر دیزی رو به سیاه چال به علت خیانت به شاه می برن و دیزی رو به پرورشگاهی می فرستن و مادر برت رو هم به همون علت خیانت به شاه و شک کردن به وجود ایکه باگ به سیاه چال می فرستن و برت فرار می کند . 
اما در اخر دیزی و برت که هردو کسی رو از دست دادن بعد از مدت ها حرف نزدن هم رو پیدا می کنن و ...
خلاصه که خیلییی باحاله حتما بخونین ! 
من که سرش کلی حرص خوردم *-*
        

7

        این کتاب به نظرم کتاب خیلی خیلی قشنگی بود ! کتابی برای ترسیدن خندیدن و حتی گریه کردن ! کتابی که به نظرم هر تیکه اش کلی گره داستانی مرتبط به هم داشت و به هیچ جیز بی دلیل اشاره نشده بود !  توصیف های  جذاب نویسنده  که ادم دلش می خواست زودتر تا اخر بخوند تا بفهمه اخر مارتین از زیمبابوه افریقا با اون همه فقر و بدبختی و جنگ داخلی و کیتلین از امریکا که شرایط زندگی خوبی داشت که از نظر مارتین شاهانه بود اخر هم رو می بینن یا نه !  یعنی  این  نامه نگاری این دو نفر که منجر به کار توی ایستگاه اتوبوس و دزدیده شدن پول و بسته های بزرگ هدیه و کلی تماس های ساعت دو نصف شب شد اخر به جایی می رسه …؟. من که حسابی با این کتاب ارتباط گرفتم !  به نظرم این یکی از اون کتابایی  که حتما باید بخونینش مگرنه چیز بزرگی رو از دست دادین !
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3