یادداشت‌های Chista Rasouli (64)

          - بخشی از آن‌چه می‌خواستم درباره‌ش بگویم را خود ترقی کوتاه در درآمد گفته. این‌که «فضای تلخ و یاس فلسفی» داستان‌ها همان چیزی‌ست که جوان‌ها خوب می‌فهمندش. این‌که داستان‌ها خیلی هم قوی نیستند -اما به دل می‌نشینند-.

- یادم نیست مجموعه داستانی خوانده باشم که تمام داستان‌های‌ش تم و درو‌ن‌مایه‌ای تا این حد مشترک داشته باشند. چهار داستان این مجموعه، قطعن یک داستان‌اند با چند روایت. آقای حیدری در «من هم چه‌گوارا هستم» همان راویِ «خوشبختی» است و همان راویِ «ضیافت» و همان راویِ «میعاد». همه‌شان درگیر روزمرگی‌اند و نوعی بی‌خیالی و تسلیم. اما یک لحظه، خیلی یه‌هویی به کله‌شان می‌زند که «وای! عمرم رفت و زندگی نکردم». و چه می‌کنند؟ هیچ! در تردیدِ اقدام کردن و نکردن، دست و پا می‌زنند و در هیچ. از این بین فقط راوی داستان «ضیافت» است ک بالاخره تکانی به‌چشم‌آمدنی به خود می‌دهد که تغییری ایجاد کند. هرچند این تغییر، خودش پایان است؛ خودکشی. اما بالاخره همین که دستی می‌جنباند، جای شکرش باقی نیست؟!

- باقی داستان‌ها را هم می‌توانم در یک لیست بگذارم چون هرکدام‌شان به نوعی تکرار دیگری‌اند.

- آدم‌های این مجموعه منفعل‌اند و ناراضی. منتظرند نوبت‌شان بشود. هیچ کار قابل توجه‌ای نمی‌کنند اما منتظرند همه چیز بر وفق مرادشان شود. که خب زهی خیال باطل!

- تشابه و یک‌سان‌سازی آن‌چه که نویسنده می‌خواست درباره‌ی آینده‌ی شخصیت بگوید با آن‌چه که شخصیت در همان زمان انجام می‌داد یا آن‌چه در پیرامون‌ش رخ می‌داد، خوب بود! به‌خصوص در اولین داستان.

- از گلی ترقی باز هم باید بخوانم. آن‌وقت که خواندم، درباره‌ی همین مجموعه باز هم می‌گویم.
        

1

          - واسه من هیچ‌چی به اندازه‌ی شنیدن یه موسیقی خوب، به بوبن‌خوانی شبیه نیست.
- می‌خوام بگم «جوری که بوبن واژه‌ها رو می‌چینه کنار هم خیلی خوبه» ولی نمی‌تونم این رو بگم. چون چیزی که من می‌خونم ترجمه است و چینش واژه‌ها کار مترجمه قاعدتن. ولی به کتاب‌های دیگه‌ی بوبن فکر می‌کنم از مترجم‌های دیگه و می‌بینم اون‌ها هم همین حال رو داشتند. پس کار خود بوبنه. حالا نگم «چینش واژه‌ها»؛ اون حس خوب، اون فکر، اون جنون، اون چیزی که بوبن سنجاق‌شون می‌کنه به جمله‌ها، و جوری که سنجاق‌شون می‌کنه. اونا رو دوست دارم من.
- تا این‌جا هر کتابی از بوبن خوندم، با مرگ و عشق گره خورده. «فراتر از بودن» اوج‌شه. یه عاشقانه‌ی ساده است این کتاب بدون بدی‌های عاشقانه‌های معمول. خصوصن این‌که لوس نیست.
- «فراتر از بودن» عجیب من رو یاد «چهل نامه‌ی کوتاه به هم‌سرم» اثر نادر ابراهیمی می‌انداخت. بیش‌تر که دقت و فکر می‌کنم بوبن و ابراهیمی شبیه‌اند در نوشتن. به همون اندازه که برای‌م فرق زیادی نمی‌کنه کدوم کتاب ابراهیمی رو بخونم -چون همه‌شون شبیه‌اند و یک حال دارند و تابلوست! که نوشته‌ی ابراهیمی‌ست-، فرقی نداره کدوم کتاب بوبن رو هم بخونم. من، بوبن و ابراهیمی رو از حس و حال جاری در نوشته‌هاشون می‌شناسم. هردوشون تو هر کتاب دوباره خودشون و اثرهای دیگه‌شون رو تکرار می‌کنند. ولی چه‌قدر من این تکرار رو دوست داشتم تا این‌جا.
        

1

          - فکر می‌کردم خواندن یک کتاب 656 صفحه‌ای با وجود مشغله‌ی دانشگاه، یک ماه زمان ببرد اما ده روزه تمام شد و این اتفاق خوبی برایم بود؛ مدت‌ها بود نتوانسته بودم این‌طور دیوانه‌وار کتابی دست بگیرم و زمین نگذارم‌اش و دلم تنگ شده بود برای این موود و جنون. همه‌ی این‌ها به خاطر داستان جذاب، پرکشش و پر خرده‌داستانِ «جزء از کل» بود.

- چند سوژه/محور است که در تمام داستان پی گرفته می‌شود: «ترس از مرگ»، «ترس از شبیه شدن به والدین»، «به سخره گرفتن باور عامه درباره‌ی همه چیز» که راوی را راه می‌برد به طرح محوری دیگر: «انزوا و تنهایی؛ ترس و جذابیت». تکراری‌اند، نه؟ ولی هنوز درگیرکننده -حداقل هنوز و هم‌چنان برای من-.

- پس چرا چهار ستاره نداده‌ام؟
شاید صد صفحه‌ی آخر است که داستان توی دره می‌افتد. درواقع از جایی که یکی از شخصیت‌های پیش‌تر مُرده‌ی کتاب، زنده معرفی می‌شود و به داستان برمی‌گردد و چقدر توی ذوق من خورد این بازگردانی مضحک و قابل‌پیش‌بینی. انگار دست نویسنده خالی شده باشد و نتوانسته باشد داستان را بیش از این پیش ببرد پس کلیشه‌ای‌ترین راه‌حلی را که می‌شناخته به کار گرفته. البته بعد از این هم هنوز داستان تاحدودی جذاب باقی می‌ماند اما در پایان خرده‌داستان‌هایی بی سرانجامِ قطعی رها می‌شوند و این یکی دیگر جدا کُفر من را درآورد. سه ستاره جای چهارتا را به این دلایل داده‌ام.
        

1

          دنیایی که براتیگان در این کتاب تصویرش کرده، خلق‌وخوی مردم‌اش، مناسبات اجتماعی عجیب و شاید مضحک‌اش و فراواقعیات‌اش، دیستوپیا را به ذهنم آورد. فکر کردم قرار است باز جهانی را از دریچه‌ی چشم یک ناراضیِ جامعه‌گریز دیگر ببینم و روایتی درباره‌ی تباهی آینده‌ی بشر و از زاویه‌ی دید او بخوانم -که البته بدم هم نمی‌آید-. مثل میرای کریستوفر فرانک. ولی پیش‌تر که رفتم، جاهایی در فضای «منگی»ِ ژوئل اگلوف بودم. و اصلا راوی‌اش انگار همان راوی منگی باشد در جهانی دیگر-موازی؛ با این شباهت‌ها: یک شغل خاص، همکاران و مشغله‌های کار، انزوای پنهان و لحن‌اش شاید. و باز پیش‌تر رفتم و روایت واضح‌تر شد و داستان، داستان یک «عشق» بود. براتیگان به شاعرانه‌ترین و بی‌تفاوت‌ترین وجهی که ممکن می‌دانم به عشق پرداخته بود. من «در قند هندوانه» را بیش از هرچیز، داستان «مارگارت عاشق» می‌دانم.
سطر سطر کتاب، یادآوری‌ام می‌کرد براتیگان شاعری بوده که هوس رمان‌نویسی کرده. و اگر بگویم نوشته‌های براتیگان با پا پیش‌ام می‌کشند و با دست پس‌ام می‌زنند، حرف مسخره‌ای زده‌ام؟

در فاصله‌ی تمام کردن «در قند هندوانه» و نوشتن این ریویو، «تماما مخصوص»ِ عباس معروفی را خواندم. قرار بوده درباره‌ی عشق باشد یا چنین چیزی؟ خب کاش معروفی برود و براتیگان بخواند و دیگر این‌طور مسخره از عشق ننویسد.
        

1