معرفی کتاب همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها

3.8
195 نفر |
51 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

18

خوانده‌ام

369

خواهم خواند

146

شابک
9647409265
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1381/3/28

توضیحات

        این داستان، روایت زندگی ساکنین یک ساختمان در پاریس است ;یعنی روایت مهاجرین، آدم های گریخته از وطن، دل مشغولی، مشکلات روزمره و تنگناهای غربت .نویسنده به  شیوه ای خاص و با نقب زدن به زندگی خصوصی شخصیت های داستان، روایتی شگفت از  مردان و زنانی به دست می دهد که در پی مهاجرت، اندک اندک هویت خویش را رو  به فراموشی سپرده اند، بلکه به انسان هایی مسخ شده بدل گشته اند .در این  هنگامه، عشق ها تبدیل به روابط پیش پا افتاده و مبتذل جنسی تنزل کرده و همه  چیز در چنبری از خودباختگی رنگ باخته است .
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها

یادداشت‌ها

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سانتاگ در در مقاله‌اش با عنوان «هنرمند به مثابه رنجبر نمونه‌وار» توضیح می‌دهد که دلیل ما برای خواندن یادداشت‌های یک نویسنده، چیزی جز این نیست که می‌خواهیم با روح او، بدون واسطه و مرزی ارتباط برقرار کنیم. چرا که در این یادداشت‌ها با نویسنده به شکل اول شخص مواجه می‌شویم؛ با من پنهان در پس صورتک‌ من‌هایی که در آثار نویسنده وجود دارند. این مسئله کاملا درست است. سانتاگ این موضوع را نیز بیان می‌کند که حتی اگر نویسنده در رمانش از زبان اول شخص نوشته باشد نیز، باز هم پرده‌ای بین خود حقیقی‌اش با مخاطب وجود دارد.
اما با این وجود در رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» نویسنده سعی خود را کرده تا خود را برای مخاطب عریان کند، نه تنها برای مخاطب که برای خودش! قاسمی گویی سعی داشته حتی خود مولفش نیز، من حقیقی خودش را ببیند و روایت کند؛ انگار که او خود نیز یکی از مخاطبین باشد. داستان او به دور از هر گونه تصنع و نقابی روایت می‌شود و انگار که یادداشت‌های نویسنده را در قالب رمان و لابه‌لای داستانی که جریان دارد می‌خوانیم و احساس قرابت می‌کنیم. البته این فقط مربوط به روایت از زاویه دید اول شخص نیست، بلکه دلالت‌های دیگری دارد که مخاطب با «من» جاری در داستان همذات‌پنداری کند و او را بشناسد.
اما این «من» جاری در داستان کیست؟ مرد مهاجری که در ساختمانی شش طبقه‌ای با  همسایه‌های خود زندگی می‌کند. اما چه زندگی کردنی؟ او مدام در گذشته‌های خود گم می‌شود و شاید همین مرور گذشته مخاطب را از شناخت جهان غرب ( در واقع جهانی که شخصیت اصلی داستان در آن ساکن است.) دور می‌کند. این نوع از روایت در رمان «آینه‌های دردار» هوشنگ گلشیری نیز اتفاق می‌افتد و علیرغم تحسین‌هایی که رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» گرفته است، باید توجه کرد که این اتفاق پیش‌تر نیز در رمان بزرگان ادب فارسی افتاده است. 
و اما داستان حول محور ساکنین طبقه ششم ساختمان می‌گذرد. انسان‌هایی عجیب و مرموز که از یکدیگر خوف دارند و مدام فال گوش یکدیگر می‌ایستند. شخصیت‌های داستان، بعضی همین انسان‌های حقیقی اما مرموز هستند و بعضی مثل فاوست که در اتاق راوی در حال اعتراف‌گیری از اوست، از دل متون دینی بیرون آمده‌اند. و نکته بسیار بسیار مهم در مورد شخصیت‌ها این است که نباید آن‌ها را  تیپ دانست؛ مفهوم‌اند و با نظر به اینکه هر کدام از این آدم‌ها در تلاش برای رساندن چه مفهومی هستند، می‌توان معنای داستان را فهمید. در واقع همین برخورد‌ها و مواجه مفاهیمی که در قالب شخصیت‌ها در داستان حضور دارند، اثر را جذاب می‌کند.
به بیانی دیگر، می‌توان گفت تمام شخصیت‌های حاضر در داستان یکی از ابعاد هویتی و روحی راوی را نمایان می‌کنند و انگار همه یک نفر هستند. از این روست که در اول متن اشاره شد که قاسمی خود را در این اثر عریان کرده است. در واقع او خود را تکه تکه کرده و به مخاطب عرضه کرده تا فهم دقیق‌تری از او دست بدهد. رمان یک شخصیت اصلی دارد و باقی شخصیت‌ها در واقع خرده شخصیت‌هایی هستند که شخصیت اصلی رمان را کامل می‌کنند و او را جز به جز به مخاطب می‌شناسانند. همان طور که قاسمی خود از بیان راوی (شخصیت اصلی داستان) بیان می‌کند که : « تعداد شخصیت‌های من بی‌نهایت بود. من سایه‌ای بودم که نمی‌توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می‌شدم. دامنه انتخاب هم بی‌نهایت بود. » 
ما می‌بینیم که راوی داستان به بیماری‌های روحی روانی متعددی از جمله پارانویا دچار است و با توجه به افکار او و غوطه‌ور بودنش در گذشته، در می‌یابیم که او از قشر روشنفکر بوده است. چرا که روشنفکران هستند که با زیست در جهان سوم بسیار محتمل‌تر است که دچار چنین بیماری‌های روحی روانی بشوند. چرا که روشنفکران همیشه در تلاطم میان آموزه‌های سنتی و ایدئولوژی‌های مدرن هستند و ذهنشان مستعد پذیرفتن چنین بیماری‌هایی هست. 
آنچه در رمان قاسمی، درباره شخصیت اصلی قابل توجه است این است که او  نگاهی به راوی رمان «بوف کور» اثر صادق هدایت نیز داشته است و مخاطب شباهت‌ها میان‌ آن‌ها را متوجه می‌شود. چرا که راوی این رمان نیز مانند شخصیت اصلی بوف کور فردی غمگین است که به فلسفه زندگی بدبین است و باز مانند راوی بوف کور که به زن اثیری (معشوقه‌اش) نمی‌رسد. می‌بیینم که راوی «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» نیز عاشق رعنا است و به او نمی‌رسد. 
قاسمی حتی تا حدی تحت تاثیر صادق چوبک نیز بوده است و هر چند تلاش کرده تا فضای شهری_ساختمانی را به تصویر بکشد اما شاید چندان خوب عمل نکرده است و مخاطب با فضای غرب آشنا نمی‌شود و داستان فقط در ساختمانی شش طبقه‌ای شکل می‌گیرد و این ابدا ایراد به حساب نمی‌آید. کاری که چوبک در «سنگ صبور» انجام داد و مخاطب را به خانه‌ای با اتاق‌های اجاره‌ای می‌برد.
قاسمی به بسیار از بزرگان رمان‌نویسی از جمله گلشیری و چوبک و هدایت برای به نگارش درآوردن این داستان نظر داشته است، پس چندان دور از انتظار نیست که رمان بسیار خوبی از آب دربیاید.


        

10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          چند روز پیش تصمیم گرفتم که هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها را به عنوان بهترین رمان ادبیات فارسی انتخاب کنم. یعنی بهترین رمان ادبیات فارسی که تا اینجای زندگی خواندم. زمانی که این تصمیم مهم را گرفتم حتا تا انتها نیز کتاب را نخوانده بودم. عجله کار شیطان است و من دیوانه‌ی شیطانی زیستن! اگر تعریف از خود نباشد که هست، من سال‌هاست رمان می‌خوانم. سال‌هاست از ادبیات فارسی می‌خوانم، از طفل‌نویسنده‌های معاصرِ ایران گرفته تا ناکام‌مردگانِ قبلی. اما این رمان رضا قاسمی چیز دیگری بود. چیزی که می‌خواهم دوباره سراغش بروم و دوباره و دوباره بخوانمش. 
رئالیسم‌ِ همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها نه یک رئالیسم جادویی و نه یک رئالیسم ساده است، بلکه یک رئالیسم حاوی از افسون است. واقعیتی که کلمه به کلمه‌اش از بس که واقعیت است، سحر می‌کند. آخرین اثری که این‌طور توجه‌ام را به خود جلب کرده بود سمفونی مردگانِ مرحوم معروفی بود. همنوایی شبانه... اثری است پست‌مدرن که می‌تواند تنه به آثار غول‌هایی مانند پال آستر بزند و این روزنه‌ای از امید به ادبیات فارسی را نشانم می‌دهد، ادبیاتی که سال‌هاست دارد توسط شبهه روشن‌فکرهای متعصب ایرانی از قبیل یزدانی‌خرم‌ها، شکنجه می‌شود و از بین می‌رود. 
سیال ذهن نوشتنِ هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها مطمئنا دلیلی به جز آشفتگی ذهنی رضا قاسمی ندارد. شخصیت اصلی داستان و تمام شخصیت‌های فرعی، همگی‌ خود رضا قاسمی هستند. درواقع تکه‌هایی از او که همه‌شان یا دچار مالیخولیا هستند یا پارانویا. آنچه این سال‌ها توی ادبیات یاد گرفته‌ام این است که هرچقدر نویسنده دیوانه‌تر می‌شود اثرش هم پیچیده‌تر می‌شود. اما هر اثر پیچیده‌ای شاهکار نیست و هر سیال ذهنی فوق‌العاده نیست. اما وای از روزی که اثرِ پست‌مدرنِ سیال ذهنِ رئالیسمِ شاهکاری خلق می‌شود.
داستان هم‌نوایی شبانه... راجع به مردی تبعیدی است به نام یدالله (رضا قاسمی) که مهاجرت کرده و در طبقه ششم ساختمانی، توی فرانسه زندگی می‌کند. البته زندگی کردن اینجا لفظ اشتباهی است درواقع مثل حیوانی نیمه‌جان رقص بسمل می‌کند، دست و پا می‌زند و بین مردن و زنده ماندن در رفت و آمد است. آنچه که کاراکتر اصلی را منحصر به فرد می‌کند، قائم به ذات نبودنش است که خودش هم عینا اشاره می‌کند. یعنی همه شخصیت‌های داستان برای بقا، مانند انگل از او تغذیه می‌کنند. رضا قاسمی در بهترین حالت ممکن رنج‌های رفتن از وطن را به تصویر کشیده. یعنی به قول چخوف نگفته و نشان داده! 
هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها اگر چه توی ایران نمی‌گذرد اما زیست ایرانی را چنان نمایش می‌دهد که انگار برای مخاطب آن را به صلابه کشیده. سید الکساندر، فریدون و رعنا آن‌چنان واقعی هستند که نمی‌شود از متروی تئاتر شهر بیای بیرون و هزار نفر مانند آن ها را نبینی! اصلا به همین خاطر گفتم کار رئالیسم افسونی است! 
زمانی که تا آخرش را خواندم دیگر نخواستم به عنوان بهترین اثر انتخابش کنم. صفحات پایانی واقعا روحم را خراش می‌داد. چه باید کرد که در طول داستانش من هم انگار دچار پارانویا شدم. زنده باد سیال ذهن...
-سید مرتضی امیری
        

36

          (همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها) رمانی از رضا قاسمی


رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رمانی است که عنوان آن به تنهایی جلوه زیبایی برای سرتیتر یک مقاله دارد. نویسنده این رمان، رضا قاسمی، نویسنده و موسیقیدان ایرانی معاصر است که ساکن پاریس می‌باشد. 
نخستین بار که این رمان را خواندم، سودای نویسندگی در من متزلزل شده بود و واپسین جملات احمد محمود(عطا) پیش از مرگ وی، مرا در مورد نویسندگی به هراس انداخت: (اگر به گذشته باز می‌گشتم، هیچوقت نویسنده نمی‌شدم، میرفتم‌ سراغ یک شغل آبرومند، چرا که فاقد حقوق مدنی بودم، و سوابق زندانی سیاسی بودنم، اجازه نمی‌داد در وزارتخانه و یا موسسه‌ای استخدام شوم.)

با این همه خواندن این رمان رویای نویسندگی را در من زنده نگاه داشت. نه مانند گذشته اما به ‌تمثیلی همچو آتش زیر خاکستر.

در مواجهه نخست با این رمان، تنها فرم و تکنیک‌های نویسندگی توجهم را جلب نمود(همراه با حس ستایش نسبت به آن.) و از محتوا اینچنین شنیده بودم که کتاب در مورد ایرانیانی مقیم پاریس است که پس از انقلاب اخیر ایران، به آنجا تبعید شده‌اند و محور آن هویت باختگی است. 

این برای من چندان راهگشا نبود.
در همان برخورد اول این رمان برایم چند پرسش اساسی ایجاد کرد؛

چرا خط روایت داستان چنین مغشوش است؟
نام آن چرا مرا یاد یک سمفونی‌ می‌اندازد؟
چرا سطح نقره‌ای فام آینه تا راوی نمرده بود نشانش نمیداد؟
چرا هویت باختگی با سایه شروع می‌شود؟

چرا خودویرانگری راوی از عادتش به درگیری با سایه‌اش به درگیری با خودش تبدیل شده بود؟

چرا راوی این طبقه‌ ششم را یک کشتی بر امواج طوفان‌ها می‌دید؟
چرا خیره شدن و به رویا و افکار فرو رفتن؟

خیره شدگی، جریان آینه و خودویرانگری، چرا این سه عادت راوی ماست که حتی در شب اول قبر با وجود توبیخ‌ها و تاختن به زبان اجدادی‌اش، حتی پس از مرگ نیز از زبان مادری دل نمی‌کند؟


سوال‌های زیادی بی‌جواب ماند و حافظه یاری نداد تا به سنتی پروستی که معتقد بود:-کار خالق اثری هنری با مخاطب زمانی آغاز می‌شود که مخاطب، اثر هنری را کامل بخواند و تازه صفحه پایانی را ببندد- داستان را در ذهنم بازسازی  کرده و به تأمل و ژرف نگری پرداخته و آنرا مرور کنم. وقایع ایام زندگی و همچنین انباشت و اضمحلال حافظه کمک که هیچ، مرا از این اثر دور کرد و جرأت مواجهه شدن با دیگر آثار این نویسنده را نیافتم.
یک کلام، اثر را نفهمیدم. 

پس از شش سال که از این فراز و نشیب سرای سپنج گذشت، باری دیگر فرصتی بود تا این اثر را اینبار نه به عنوان نو آموز ادبیات، که همچو لوح سفیدی بخوانم، بی‌قضاوت و پیش داوری.

حال بهتر متوجه می‌شوم کسی که از سایه خودش نیز بترسد و با آن به قیام خیزد، و در تمام زندگی‌اش حتی نتواند نام اطرافیانش را بداند چه برسد باطن افکارشان، چرا ممکن است عادت به خودویرانگری او چنان اوجی بگیرد که فرود آن همچو یک خودکشی به هستی فرد پایان دهد. 
زمانی که حتی نتواند به آنچه می‌داند اتکا کند، نه به او چیزی می‌گویند و نه حتی قرار است بداند سرانجام چه خواهد بودن، گردابی حاصل می‌شود که شکوفایی که هیچ، جهان در آن فرومی‌ریزد. 
پس از مرگ است که هویت، دوباره شکل خود را باز می‌یابد. با مجسمه‌ها و سوگ‌نامه‌ها و … . گویی برای اطرافیان، متوفی تازه در هویتی که حیات نباتی ندارد و تنها تصویری بی‌جان و یا متنی حماسی است حلول می‌کند؛ همچو تناسخ.

اینچنین است که صفحه نخست داستان با بیتی از شاهنامه به سنت حکیم توس براعت استهلال دارد، اما خیلی جزئی و ظریف:

چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار






اما سوالات من اغلب همچنان بی‌پاسخ اند؛

مغوشوش بودن فضا و زمان به درک مناسبی از بحران هویتی چند تکه کمک می‌کرد و آن کشتی و شب اول قبر کمی برایم فضا را قابل درک‌تر نمود و اینبار راوی برایم شبیه مسافری بود در مسیر زندگی و کابین یک کشتی. 
حتی در برخورد دوم با اثر این بار نه همچو یک نوشته ادبی که به چشم خلقتی برایم متجلی شد که این خلق، گویی تکه پاره‌های یک گزارش‌نامه از سوی یک مقتول درگیر در جبر بود؛
 جبر تصمیمات، جبر گذشته، جبر آینده و جبرهای حال. حصر در بند نبایدهای پرتکرار‌ فرهنگ و تاریخ ادبیات تعلیمی و ارزشهایمان. با زبانی طنز و هزل که گاه با وسواس‌های هذیانی راوی ادغام می‌شوند.

 تنها جدیتی که این متن را برایم یک رویداد هولناک جلوه می‌داد همین باور راسخ راوی داستان یا نویسنده این گزارشنامه نسبت به واقعی بودن و پیچیدگی اتفاقاتی غریب‌ در این کشتی شش طبقه بود.
با این حال نام کتاب چرا شبیه یک سمفونی موسیقی است؟؛ و چرا چوب‌ها؟ یا چرا این اثر باید نامه اعمال نویسنده یا راوی باشد که به ادبیات تعلق گرفته؟
خیرگی و از دست دادن زمان یا دیالوگ‌ها به چه معناست؟
استعاره کشتی چیست؟ طبقه ششم ساختمان و محل سکونت او کشتی بود و یا منظور همین جامعه است که در بافت زمانی داستان ساکنان‌ آن ایرانیان مقیم فرانسه در نیمه دوم قرن بیستم‌اند؟

هرچند از قول سقراط که در مدح هراکلیتوس نقل کرد: (هراکلیتوس فیلسوفی است که در اعماق نوشته‌هایش باید غواص بود تا که از غرق شدن گریخت.) در مورد برخی آثار هنری که در تلاطم وقایع تاریخی باقی می‌مانند نیز می‌توان چنین به غور و تأمل نشست و به اعماق آن راه یافت. درست همانطور که پروست معتقد بود یک رمان خوب با پایان یافتن کار مخاطب با اثر، تازه کارش را با ذهن مخاطب آغاز می‌کند و مخاطب نیز باید به این دریا و جهان عظیم دل و هوش سپارد تا که به کنکاش این جهان نویافته بپردازد؛ همچو عاشق و معشوق در آغوش یکدیگر.

این که آیا اثر در کنار هذیان‌های افکار راوی(وقفه‌های فکری!) یک اثر رئالیسم جادویی است یا خیر، به اهالی فن واگذار می‌کنم، چرا که بخش‌هایی از کتاب به شب اول قبر اشاره دارند که باوری فرهنگی است و نه امری غریب. با وجود پتانسیل‌های سیال ذهن، می‌توانم آنرا از قلم استاد هوشنگ گلشیری مجزا دانسته و این اثر را یک اثر مدرن نام بگذارم که در ادبیات داستانی معاصر، خوش درخشیده.

جوایزی از جمله بهترین رمان سال ۱۳۸۰ از سوی بنیاد گلشیری، جایزه مهرگان خرد و منتقدین مطبوعات به این اثر هنری تعلق گرفته است.
با این همه شاید هم تنها ماجرایی خیالی است از هذیانی که ماجرای نویسنده و شخصیتی خلق شده در داستان را نقل می‌کند. 

رضا قاسمی نویسنده‌ای نیست که بتوان به این راحتی با اثرش مواجه شد و به این سمفونی زیبا و زوایای آن پی‌برد. برای من که چنین نیست و امید که با خواندن آثاری چنین زیبا و غنی فهم بهتری از ادبیات به دست آورم.
        

0

EllaheeHeydri

EllaheeHeydri

1404/2/12

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        این کتابو سه بار خوندم . هر بار که دلتنگ میشم باز هم میخونم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1