یادداشتهای محمد مهدی محکمی (10) محمد مهدی محکمی 1403/5/8 پدران و پسران ایوان سرگی یویچ تورگنیف 4.0 36 پدران و پسران بیشتر از اینکه بخواهد دو نسل مختلف را نشان بدهد و دو ساعت منبر برود که هر کدام چه عقیده ای دارند، میگوید این ها اینطور بودند و آن ها آن طور و تمام. برای این کار هم تک کلمه هایی را میآورد که همه بار این اختلافات را بتوانند به دوش بکشند و گوش مخاطب را تیز کنند. بعد که اجمالی از اینکه هرکسی کی هست و چه کرده را توضیح داد شروع میکند ریز شدن در هر شخصیت و روح و روانش، بیشتر به این شباهت داشت که این اختلاف دستمایه ای هستند تا وضعیت آدم ها را در آن موقعیتی نشان بدهد نه اینکه خود اختلاف ها مسئله باشند. آقای تورگنیف همین دست را میگیرد و داستانش را میبرد تا آخر کار. گُر و گُر وارد ذهن شخصیت ها میشود و واکنش هایشان را توضیح میدهد. هر کسی را هم که وارد داستان میکند، به اجمال یا اختصار چیزی ازش میگوید. از توضیح دادن هایش هم پیدا بود که هرکسی چقدر اهمیت دارد. نه ا مثل آن بنده خدا که با مهندسی اعصاب خورد کنش برای هر مگسی که گوشه ای رد میشد نقشی در نظر بگیرد و مجبورت کند به تمام کلمات و آدم ها و در و دیوار هم دقت کنی. نه. بعضی ها بی جهت وارد میشوند و همانطور بی جهت هم راهشان را میگیرند و میروند. دمشان هم گرم. اما منطق روایی داستان به درد تفریحی خواندن نمیخورد. معمولا داستانی را میشود تفننی خواند که تعلیقی بیاندازد اول ماجرا و تا آخر همینطور بکشاندت جلو. ولی روس ها کلا به چنین چیزی عقیده نداردند. فیلم هایشان هم همینطور است. بیش از اینکه "تهش چی میشه" داشته باشند، کشش داستان هایشان مبتنی بر نوعی نشان دادن واقعیت است که مخاطب بین خودش و مسئله ای، سوالی،شخصیتی، چیزی، قرابتی پیدا کند و همینطور با "اکنون" آن شخصیت همراه شود و جلو برود. مثلا اگر در همین پدران و پسران شخصیت ها طوری توصیف نمیشدند که ارکادی، بازارف یا پدران ماجرا به نحوی از من نمایندگی نمیکردند، عمرا که وقت نمیگذاشتم و تا صفحه ١۵٠ نمیرسیدم، که بعدش قلاب ماجرا(آن چیزی که بر گردن میاندازند و هی میکشند) بشود ماجرای عاشقانه حضرات(همین هم نوعی قرابت است، حالا با غریزه یا چیز دیگر) و رابطه عاطفیشان با پدرانشان. از طرفی هم پدران و پسران به یک تفنن شباهت داشت. همان چیزی بود که همیشه روس ها هستند ولی نه به آن اکمال و اتمام. همین سادگی و بی لُکنتیش لذت بخش بود. همین که حرف خاص و پیچیده ای نزد. قصه اش را به سبک خودشان گفت، حرفش را زد. و رفت. 0 27 محمد مهدی محکمی 1402/12/7 گلستان سعدی سعدی 4.8 31 -گلستانی که تمام شد- تمام مدتی که گلستان میخواندیم من با یک سوال مواجه بودم. دیگران چرا گلستان میخوانند؟و من چرا؟ و اصلا چرا باید متون کهن خوانده شوند؟ نگاهم، بیقرار و سرگردان بین دیگران میگذشت و میخواستم بدانم آن دیگران هر کس که باشد، حجازی باشد یا حسینی، چرا به متون کهن برمیگردد. هر کس جوابی میداد. یکی میخواست بداند دقیقا هویت ما - که بخشیش متون کهن باشند- از چه عناصری تشکیل شده. یکی "حال" میکرد و لذت میبرد از آنچه کهن باشد. یکی برایش جالب بود و یکی برای نوشتن میخواستش. من هر کاری که میکردم ذهنم به جمع بندی نمیرسید که دقیقا چرا میخواهم سعدی و عطار و... را بخوانم. اما چیزی میکشیدم جلو. ولعی بود که هر چه بیشتر میخواندم بیشتر میشد. و لذتی که هر بار عمیق تر و "گیرا" تر میشد. دقت که کردم، در این کتاب های کهن ما چیزی هست. چیزی سُکر آور. چیزی که خِر آدم را میگیرد و رها نمیکند. چیزی که تعلیق نیست ولی معلقت میکند برای خواندن بعدی. کتاب بعدی، حکایت بعدی، شعر بعدی. و من میخواستم آن بعدی را بخوانم. اما هنوز واضح نبود که چه چیزی این ماجرا سُکر آور است. لذیذ است. چسبان است. نزدیک تر شدم. دو چیز دیدم. یکی لذت کشف بود و دومی لذت حکمت. بین این متن هایی که هر روزه میخوانیم نه حکمت هست و نه کشف. و این دو، همینطور بیخود و بی جهت کسب نمیشوند. باید درگیر شد. کاری کرد تا به دست بیایند. تا لذتشان به دست بیاید. در گلستان اول به ساختار های جملات دقت کردم. سعدی بسیط مینویسد. نه مثل محمد ابن منور در اسرار التوحيد نچسب و نه مثل بیهقی و هجویری، سخت و نامفهوم. سعدی نه مثل پیرمرد ها که انگار جوانی جلوی ما نشسته باشد، ساده و بی تکلف، دقیقا سهل و ممتنع حرف میزند. جملاتش مثل آب دریایی آرام لطیف اند. برای فهمیدن مطلب به میخت نمیکند. ضرب آنچنانی مثل تذکرة الاولیاء ندارند. دقیقا "لطیف"اند. ساده و بیتکلف اما گیرا. طوری که انگار آن استخواناندی اصلی زبان امروزمان را گذاشته باشند جلویم. و انگار که همه نوشته های امروزی باریکهراهی از این شاهراه باشند. جای فعل و فال مشخص بود. جملات درهم نمیشدند. لازم نبود بنا به قرینه هایی سخت جملات معنا شوند و... دومی حکمت بود. یا شایدم عمق. یا شاید همان "کشف" ولی از جنسی دیگر. نه، وقتی از حکمت و عمق حرف میزنیم منظورم در نمیآید. قضیه چیز دیگری است. حکمت را از معنا تهی کرده ایم. ازَش نهایتا همان پند و اندرز فهمیده میشود. که همین را هم از معنا تهی کرده ایم. شاید "روح" لفظ دقیق تری باشد. من میخواستم با یک "روح" عمیق که حاکم بر یک متنِ دقیق باشد مواجه شوم. روح را هرجایی نمیشود پیدا کرد. بله هر متن روحی دارد و حسی. حس شاید مرتبه پایین تر روح باشد. شایدم روح، اتصال متن به بُعد تجریدی ما باشد و حس، به حواس پنجگانه. شاید. به فرض که دریا باشد. اما هرچه بود سعدی این دومی را، یعنی روح را نداشت. بله لطیف بود. چه زیاد هم لطیف بود اما لطافتش در حد همین حس میماند. به روح نمیرسید. عطار به روح میرسید. حافظ به روح میرسید. بیدل به روح میرسید. اما سعدی؟ نه. در همان وضعیت دون و پایین میماند و جلوتر نمیآمد.(لااقل در این کتاب، آنهم بنا به فهم من) و حتی مثل غزلیاتش هم نبود که از آن جذابیت عشق زمینیاش حیرانمان کند. نه، در همان حد کشف فرم بود. که به هر شکل که نگاه کنی فرمش شاهکار بود. و صد البته لذیذ. همین نقص در مضمون، عطشی را حین خواندن در من زیاد میکرد. عطشی که بعد از خواندن هر حکایت میگفت «توی بعدیش شاید خبری باشد» و من شتابان میرفتم سراغ بعدی. تا آخر که تمام شد. و فقط لذت فرم ماند و نه چیزی دیگر. و حالا، حالا میروم سراغ کتاب بعدی. شاید که آنجا چیزی، ولع و عطش مارا زیاد تر کند. بیشتر کند. به تشنگی برساند. 0 3 محمد مهدی محکمی 1402/10/26 قمارباز فیودور داستایفسکی 3.9 198 این چیزی که من خواندم قطعا از داستایوفسکی بود. ولی... چی بود اینی که نوشتی رئیس؟ وقتی داستایوفسکی میخوانم - نه که زیاد خوانده باشم- توقع زیادی ازش دارم. طرف غول ادبیات است و حرف برای گفتن زیاد دارد. ولی اینجا خبری نبود. شایدم من ندیدم. ندیدم چون حتی بویش را هم ندیدم. حتی کمتر از شب های روشن بود. آنجا وضعیت خاصی از بشر را نشان میداد ولی اینجا نه. اینجا بیشتر به یک خاطرهِ رمان شده شباهت داشت. البته با امضای آقای داستایوفسکی. با آن شخصیت پردازی عجیب و شگفت انگیزش. که ما تمام داستان را از منظر یک ذهن مشخص میدیدیم. ذهنی که مولفه و مشخصه داشت و صرفا ذهنی نبود میان اذهان. بگذریم از اینکه گاهی بالا پایین داشت و این زاویه دید، این منظر، این پوینت آف ویو نوسان داشت و گاهی کأنّ در نیامده بود. مثل فصل های ده تا دوازده. اما همینکه کتابی ویژگی های شگفتی در شخصیت پردازی داشته باشد چنان که فروید اندر کفش بماند کتاب را خواندنی و جذاب نمیکند. کتاب را درام و درگیری جذاب میکند. درگیری داشت؟ بله. به حکم آنکه دوازده فصل درگیری و کشمکش داشت میان آن شش شخصیتی که چند صفحه اول پرداخت شده بودند. این دوازده فصل! که کمر کش کوه بودند انگار، به حکم مقدمه ای بودن برای فصل های بعدی. یعنی چهار پنج فصل بعد. که ناگهان رابطه عاشقانه داخل ماجرا اوج میگیرد. پیرزنی میآید و هیاهو به پا میکند و قمار، اینجا تازه مفهوم و شکلش به میان میآید. ما میخواستیم از قمار بشنویم و مصائب و اعتیادش. ولی این چیزی که به میان آمد کافی نبود. غولی مثل داستایوفسکی باید از درون ذهن-چنان که دیگر کتاب هایش-آن فرایند ذهنی معتاد شدن را نمایش دهد. آن هم برای شخصیت اصلی. ولی این قمارباز شدن به زور چند حادثه بود که آنجا هم فرایند توضیح داده نشد و بیشتر به قمار باز شدن آن پیرزن و حال و هوای اطراف قمار حرف زده شد. اینجا جاییست که انگار آن رگ منبری رئیس بالا آمده و میخواهد پند دهد که آقا قمار بد است و روزگارتان را سیاه میکند؛ ولو اولش خوشی باشد و برد. ولی همین کار را هم نمیخواست انجام دهد. 0 1 محمد مهدی محکمی 1402/10/26 روان درمانی چیست؟ آلن دوباتن 4.0 5 اولین سوالی که کتاب جواب میدهد این است که چرا به رواندرمانی نیاز داریم؟ خب طبیعتا سینه را جلو میدهیم و گلو را صاف میکنیم که نه! نیاز نداریم. ولی اینقدری مشکل هست توی زندگی هایمان و اینقدر جاهای مختلفیش میلنگد که بخواهیم با کسی دربارهاش حرف بزنیم. بخش اول کتاب پر از مثال های تک خطی و سوال های پیاپی است که چه مشکلاتی احتمالا توی زندگی داریم. و به خاطر آن هاست که نیاز داریم به رواندرمانگر مراجعه کنیم. اگر از زیر آن همه مصداق رد شویم، واضح است که نیازی نداریم به رواندرمانی همان قسمت آخر فصل دو(فصل یک مقدمه است) ویژگی های سلامت روان را میگوید. بعد از اینکه فهمیدیم نیاز داریم با کسی حرف بزنیم از ویژگی های درمانگر بحث میکند. اینکه باید چطور برخورد کند و هر برخوردی چه تاثیری در فرایند درمان ما دارد. ما به بحران های عظیم روانی که برخورد کنیم، یا به طور منظم گندی را تکرار کنیم میفهمیم که باید پیش دکتر برویم، ولی بحث اصلی اینجاست که دکتر باید چه ویژگی هایی داشته باشد. مخصوصا در مسئله رواندرمانی که قرار است هر هفته یا هر ماه با معالجمان روبه روشوبم و احتمالا سیر تا پیاز زندگیمان را جلویش پهن کنیم. از حق نگذریم پول خونمان را هم باید بدهیم. پس ضرورت دارد عمر را (و پول را قطعا) بیخودی و اشتباهی مخصوصا در مسئله زندگی خرج نکنیم. فصل چهارم چند مورد بررسی مشکل و فرایند درمانشان را توضیح میدهد و در فصل پنج توقعی که ما باید از درمانمان داشته باشیم. جاییش نوشته بود درمانگر قرار نیست اضطراب های وجودمان را رفع کند یا همه مشکلات را رفع کند بلکه وظیفه اش این است که به ما کمک کند تا بالغانه(نه از ته چاه ویل، نه مثل بچه ای وحشت زده و پریشان) با مسائل و مشکلات رو به رو شویم. اگر حوصله خواندنش را نداریم به دو قسمت اول فصل دوم که مثال میآورد نگاهی کنید. چه بسا ما عامل مشکل دیگران باشیم و ماییم که باید به خاطر دیگران به رواندرمانی پناه ببریم. 0 18 محمد مهدی محکمی 1402/10/25 همزاد فیودور داستایفسکی 3.6 51 فایت کلاب آقای داستایوفسکی انگار فایت کلاب را از روی همین همزاد ساخته اند. هر دو یک روانپریشی یکسان دارند با تفاوت مختصری در سر و ته ماجرا. اما پرداخت یکی بود. داستایوفسکی در همزاد مثل قمارباز و شب های روشن و غیره نقطه کانونی داستان را گذاشته روی شخصیت. نه صرفا کنش های قهرمانانه یا ضد قهرمانی، که احوالات شخص. مثل اینکه آدمی جلوی دستش گذاشته بودند و او میخواست که ازش حرف بکشد. به ما نشان بدهد که در سر گالیادکین چه میگذرد. و اصلا دیوانه ای به این مرض چه زندگی ای دارد. به خاطر همین تلاش آنچنانی در ایجاد حوادث شگفت انگیز نداشت. حوادث معمولی بودند اما شخصیت کاملا غیر معمولی. به فایت کلاب که نگاه میکنی مضمون فیلم در فضا سازی و استفاده از شخصیت و ایده موج میزند. فضای تیره و شخصیتی که رسما علیه همه چیز تغیان میکند. رفیقی هم در آمد که همزاد در اعتراض به بوروکراسی و اینطور خزعبلات نوشته شده. شاید! ولی من نفهمیدم. اولا به ته ماجرا همچین قضیه ای میخورد. بله. دوما میانه ماجرا از این خبر ها نبود. آدم های درگیر با نظام بوروکراسی اجمالا شاد و شنگول میزدند. از چشم هایشان کار و فرسودگی بیرون نمیزد. اینقدر درگیر نبودند که به آن مرحله از، از خود بیگانگی برسند. سوما به اشاره مختصری که به دکتر، در اول ماجرا میشود میشود به بر مرضی دردی چیزی که آقای گالیادکین دارد پی برد. پس گمان نمیکنم قضیه به دیوانسالاری! ربط خاصی داشته باشد، چراه فرسودگی نداشت. اما مسئله جالب نوع شخصیت ابتدایی گالیادکین بود. چه غرور عجیبی داشت و چه حرکات سر حال و سرپایی. حتی تا جایی که به دکتر میرفت هم این غرور توی چشم میآمد. غرور از امنیت در جایگاهش به هر واسطه ای. ولی این غرور(به عنوان جلوه ای از شخصیتش) به شدت شکننده بود. جلوتر هرچه بلا بیشتر سرش میآمد خوار تر میشد. ضعیف و زبون تر میشد تا جایی که مضطر به حرف زدن (با چه خفتی) با رئیس شد. نکته عجیب تر اینکه گالیادکین انگار اول ماجرا ما با پوسته رویی و شکننده شخصیت گالیادکین مواجهیم. بعد از هر ضربه ما این پوسته کننده تر میشود و بیماری بیشتر بالا میآید. بعد از مهمانی با خودش مواجه میشود. بعد تا نزدیک پایان ماجرا در همان سطح دیوانگی میماند و فقط درگیری هایی دارد. اما در نهایت بعد از آنچه که به ظاهر مهمانی بود(بود یا نبود؟) به دیوانگی مطلق میرسد. از کنترل خارج میشود و رسما خِرش را میگیرند و میبرند تيمارستان. 3 15 محمد مهدی محکمی 1402/10/12 قمارباز فیودور داستایفسکی 3.9 198 این چیزی که من خواندم قطعا از داستایوفسکی بود. ولی... چی بود اینی که نوشتی رئیس؟ وقتی داستایوفسکی میخوانم - نه که زیاد خوانده باشم- توقع زیادی ازش دارم. طرف غول ادبیات است و حرف برای گفتن زیاد دارد. ولی اینجا خبری نبود. شایدم من ندیدم. ندیدم چون حتی بویش را هم ندیدم. حتی کمتر از شب های روشن بود. آنجا وضعیت خاصی از بشر را نشان میداد ولی اینجا نه. اینجا بیشتر به یک خاطرهِ رمان شده شباهت داشت. البته با امضای آقای داستایوفسکی. با آن شخصیت پردازی عجیب و شگفت انگیزش. که ما تمام داستان را از منظر یک ذهن مشخص میدیدیم. ذهنی که مولفه و مشخصه داشت و صرفا ذهنی نبود میان اذهان. بگذریم از اینکه گاهی بالا پایین داشت و این زاویه دید، این منظر، این پوینت آف ویو نوسان داشت و گاهی کأنّ در نیامده بود. مثل فصل های ده تا دوازده. اما همینکه کتابی ویژگی های شگفتی در شخصیت پردازی داشته باشد چنان که فروید اندر کفش بماند کتاب را خواندنی و جذاب نمیکند. کتاب را درام و درگیری جذاب میکند. درگیری داشت؟ بله. به حکم آنکه دوازده فصل درگیری و کشمکش داشت میان آن شش شخصیتی که چند صفحه اول پرداخت شده بودند. این دوازده فصل! که کمر کش کوه بودند انگار، به حکم مقدمه ای بودن برای فصل های بعدی. یعنی چهار پنج فصل بعد. که ناگهان رابطه عاشقانه داخل ماجرا اوج میگیرد. پیرزنی میآید و هیاهو به پا میکند و قمار، اینجا تازه مفهوم و شکلش به میان میآید. ما میخواستیم از قمار بشنویم و مصائب و اعتیادش. ولی این چیزی که به میان آمد کافی نبود. غولی مثل داستایوفسکی باید از درون ذهن-چنان که دیگر کتاب هایش-آن فرایند ذهنی معتاد شدن را نمایش دهد. آن هم برای شخصیت اصلی. ولی این قمارباز شدن به زور چند حادثه بود که آنجا هم فرایند توضیح داده نشد و بیشتر به قمار باز شدن آن پیرزن و حال و هوای اطراف قمار حرف زده شد. اینجا جاییست که انگار آن رگ منبری رئیس بالا آمده و میخواهد پند دهد که آقا قمار بد است و روزگارتان را سیاه میکند؛ ولو اولش خوشی باشد و برد. ولی همین کار را هم نمیخواست انجام دهد. 0 2 محمد مهدی محکمی 1402/9/8 صید ماهی بزرگ: مراقبه، هشیاری و خلاقیت دیوید لینچ 3.1 6 بسم الله الرحمن الرحیم قاعدتا کسی که بزرگراه مالهالند را ساخته نباید از مراقبه و میدان انرژی و آرامش حرف بزند. میخورد کسی باشد به پریشانی وودی آلن و آشفتگی هدایت. ولی لینچ مثل پیرمردی نشسته بود و از لحظه الهام ایده در عالم مراقبه حرف میزد و بعد از تجربیات فیلم سازی اش. و خب به مراقبه تعالی بخش دائما فقط اشاره میکرد و کار را بیشتر حول نور و بازی و دوربین در فیلمسازی میبرد. تلاشی هم نداشت که حرف های "جدی" درباره فیلم و زندگی و... بزند. حرفش را میزد و چرخه مراقبه، ایده و کنش را تکرار میکرد. چیزی که بیشتر مستر کلاس یا کارگاه انتقال تجربه بود تا کتابی درباره مراقبه یا فیلمسازی 0 2 محمد مهدی محکمی 1402/8/27 وردی که بره ها می خوانند رضا قاسمی 3.7 8 بسم الله الرحمن الرحیم وردی که بره ها میخوانند بیشتر از یک اتوبیوگرافی بود. همزمان با این، ابن مشغله نادر ابراهیمی را هم میخواندم. فارغ از جهان و مضمون، سبک نوشتاری رضا قاسمی روان و بی پیرایه بود. نه آنطور که از خیر قلمش بگذرد و نه آن طور که مثل مندنی پور به وادی تصنع بیفتد نه مثل ابن مشغله که هم زبان و جهانش لخت و تنک شود. راحت حرف میزد. بر زبان و لحن مسلط بود و از خیر زاویه دیدش نمیگذشت. گمانم همین بود که کتاب را بیشتر به رمان نزدیک میکرد. که همه ویژگی های رمان را داشت. رمان سیالی با سه روایت که همه (به گمانم) برشی از زندگی خود نویسنده بود. هر سه روایت گسسته از هم بودند، در همشان نمیکرد، نمیآمد پیچیدگی کاذب درست کند. هر کدام را ریز ریز جلو میبرد و به سرانجام میرساند. الا در فصل آخر که انگار میخواست قدرتش را به رخ بکشد یا چه میدانم سر و ته قضیه را هم بیاورد. هر سه روایت را درهم و پیاپی آورد و تند تند فضا عوض کرد و هرکدام را ناگهان تمام میکرد. البته حرفی هم نمانده بود و بیش از این اگر از هرکدام حرف میزد کتاب کش میآمد. اما دم نویسنده گرم. نثرش به عطار میخورد و حس و مضمونش به هدایت. به این تفاوت که هدایت تلخ مینویسد و بوی فلسفه میده و در بن بست زندگی میکند اما رضا قاسمی در دنیای کوچک و محدود یک روشنفکر جهان سومی فکر میکرد. لااقل در این کتاب. کوچک و محدود چون درگیری ها و کنایههاش بوی طرح بزرگی را نمیدادند مثل حرف های ریخته در تلگرام و اینستاگرام و جهان سومی چون دقیقا در دنیایی که جهان اول معنا پیدا میکند چنین نگاهی خلق میشود. گذشته از حس تلخی که کتاب داشت، خواندنش دقیقا به یک تجربه "خیرگی" میماند. هر کار میکردی نمیشد کتاب را زمین گذاشت. همه اجزایش همزمان در پیوستگی با هم پیش میرفتند و تعلیق هر یک از روایت ها ناچار میکرد فصل بعد را شروع کنی. و بعد تعلیق و باز تعلیق. این وسط صداقت بی حد و حصر نویسنده، توصیفات و حرف های چه بسا کثیف اما بی تعارفش درباره "هر" چیزی داستان را به چیزی خیلی بیشتر از یک داستان معمولی تبدیل میکرد. این حرف ها اقتضای کتاب بودند. اقتضای راوی. اصلا آن همذاتپنداری قضیه در هماهنگی بین زاویه دید و لحن و توصیفات کم و زیادش شکل میگرفت. که هی میپرسیدی خب بعدش چه؟ بعدش را هم تعریف کن. کسی که قصه را تعریف میکرد قشنگ تعریف میکرد. قشنگ حرف میزد. گوش دادن به حرف هاش لذت بخش بود. ارزش داشت تا آخر بخوانی و زمینش نذاری. 0 0 محمد مهدی محکمی 1402/8/27 زندگی خود را دوباره بیافرینید جفری ای. یانگ 4.3 49 همینطوری معرفی کردن این کتاب اصلا کار درستی نیست. تکلیف کتاب با خودش روشنه. میگه توی کودکی احتمالا یه سری اتفاقات برای شما افتاده،یه سری مشکلات که همون ها باعث شده ذهنتون واکنش هایی نسبت بهشون نشون بده. چه واکنش هایی؟ الگو هایی ایجاد کرده که شما رو علی الظاهر در یک وضعیت "پایدار" قرار بده. اما این واکنش ها اصلا خوب نیستند. همین الگو های ذهنیاند که باعث شدن شما با بقیه نتونید ارتباط برقرار کنید... به آدم های الکلی و مریض جذب بشید... دائم خودتون توی انزوا نگه دارید و... خب کتاب چیکار میکنه؟ شما رو تا دل اون حوادث و الگو های فکری پیش میبره. چرا؟ تا با مواجهه با اونها و ارائه یه سری راهکار ها در مقابله باهاشون بتونه از شَرشون خلاصتون کنه. اما یه نکته اینجا مغفول میمونه. نکته ای که خود نویسنده توی جای جای کتاب بهش اشاره میکنه. شما براي حل بعضی از اون ها نیاز به کمک دارید... کمک یه روانشانس. کتاب ممکنه شما رو با طرح واره ای رو به رو کنه که بر تمام روانتون مسلطه. ممکنه بعضی از اون ها اینقدر عمیق و تاریک باشن که شما توش غرق بشید. مسئله اینجاست... شما(ی نوعی) روی اون زخم ها یه عمر در پوش گذاشتید. در پوشی که احتمالا به خاطر بی اطلاعی یا نبود کمک خاصی بوده(منظور همین الگو های فکری هست که زندگیتون به گند کشیدن). و حالا شما با این کتاب چسب رو از روی زخم بر میدارید و خون از جای زخم میزنه بیرون(نه نور). میتونید از پس درمانش با راهکار هایی که کتاب داده بر بیاید؟ ممکنه. ممکنه هم توی یه ظلمات جدید گیر بیافتید. پس بهتره به توصیه نویسنده کتاب گوش بدید و به روانشناس رجوع کنید و با کمک روانشناس کتاب رو بخونید. وقتی میخواستم کتاب شروع کنم کسی گفت "گُتره ای نخونش مثل بقیه کتاب های روانشناسی نیست" خب حالا که گتره ای خوندمش میفهمم چی بهم گفت و چرا. 0 6 محمد مهدی محکمی 1402/8/24 رشد علی صفایی حائری 4.5 113 بسم الله الرحمن الرحیم رشد علی صفایی بیش از آنکه به دنبال اثبات گزاره ای برای معنای زندگی، هدف خلقت یا گزاره هایی از این دست باشد به دنبال انذار است. انذار برای خروج از یک "وضعیت". دنبال اثبات نیست چون آن چنان استدلال نمی آورد و مفروضات بحثش آن چنان زیاد هستند که مخاطب کتاب، اگر بخواهیم با توجه به محتوای کتاب در نظر بگیریم، جز یک مسلمان نمیتواند باشد. لااقل از آخر کتاب و از حرف هایی که مختصرا میانه کتاب به میان میآورد اینطور بر میآید. اما کتاب به دنبال انذار است. انذار به مسلمانی که در بحران نشسته. حادثه یا رخدادی برایش پیش آمده، چنان سهمگین که کلمه، آن چیزی که شاید اعتقادش مبتنی بر آن باشد، یا استدلال از کار افتاده. معنی نمیدهد. یا معنی اش حس نمیشود. انگار حرفی است پراکنده توی ذهن که از طرفی به طرفی میگذرد بی آنکه گیر جان بیافتد. طرح بحث نویسنده هم از اینجاست. اما این مسئله را چطور حل میکند؟ با گرفتن دست مخاطب و شروع مسیری که گذرا از جایگاه انسان از هستی شروع میکند و فوز علی ابن ابیطالب میرسد و تا تواصوا بالصبر پیش میرود. این وسط حرف هایی که مرحوم شیخ از امام علی میزند نقطه اوج کتاب اند. انگار سیاقی ساخته باشد و حرف هایی آورده باشد تا جان مخاطب را گره بزند به جایگاه و نگاه و عظمت مولا در هستی. این برخورد اینقدر لطیف و عمیق هست که تمام روح کتاب را در خودش داشته باشد. البته مثل همین حرف ها را اول کتاب فوز سالک هم گفته ولی اینجا، با این سياق و با این مقدمه و موخره یک سر و گردن قوی و عمیق و پر شور تر حرف را به میان آورده. این کتاب را وقتی احساس کردید چیزی حس نمیکنید. یا کرختید. یا دارد رها میشود چیز ها از دستتان بخوانید. این کتاب را به عنوان مقدمه ای بر اثر علی صفایی میخوانند ولی اینقدری مفروضات از پیش مشخص داشت که به گمانم بیشتر به درد شروع دیدن دین از نگاه علی صفایی میخورد. فارغ از اینکه بخواهیم در نظر بگیریم که کتاب دست نوشته ای از مرحوم صفایی بوده. خود أسلوب کتاب اینقدر قوت دارد که نیاز به توجیه نداشته باشد. 0 5