یادداشت‌های امیرعباس شاهسواری (194)

11

          🔸باید بگویم برای اولین بار است که کلماتی درباره فلسطین خوانده‌ام که گویی سطلی از آب یخ بر سرم ریخته‌اند. هنوز هم استخوان‌هایم درد می‌کند از سرمای غربت و مظلومیت یک فلسطینی. این بهت و تعجب چنان عمیق است که از آن شبی که بیمارستان شفا را هدف قرار دادند، بیشتر متأثر شدم. 

🔹روایت‌هایی از بخش‌های مختلف زندگی یک فلسطینی، نه تنها در ۷ اکتبر، بلکه سال‌ها قبل از آن، چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که احساس جدیدی در من ایجاد کرد. شاید برایتان جالب باشد که این احساس را از یک مجله گرفتم نه از یک کتاب، البته مجله‌ای که جذابیت آن به مراتب بیشتر از صدها کتاب دیگر است. 


🔸واقعاً تا پیش از حوادث ۷ اکتبر، من انسان فلسطینی را نمی‌شناختم و پس از طوفان الاقصی نیز تنها به پوسته‌ای از روایت‌های انسان فلسطینی برخوردم. با خواندن اولین روایت از زندگی هاله الغزالی، خشکم زد و با خود گفتم آیا می‌شود زندگی فلسطینی‌ها این‌قدر سخت باشد، آن هم سال‌ها پیش از ۷ اکتبر؟ سؤالی که از خود پرسیدم این بود: این انسان فلسطینی چگونه دوام آورده است؟

🔹واقعاً سخت است تصور کنیم محمد عزالدین که با این همه مشقت زندگی کرده، زمانی که فرزندانش را دور هم جمع می‌کند، به آنها می‌گوید: «این دنیا محل دورهمی و زندگی نیست و ما در آخرت دور هم جمع خواهیم شد.» و بعد، یکی یکی فرزندانش شهید می‌شوند. وقتی این روایت‌ها و ده‌ها روایت ناب دیگر را در این کتاب مطالعه می‌کنی، تازه متوجه می‌شوی چرا فلسطینی‌ها طوفان الاقصی را رقم زدند.

🔸علاوه بر روایت‌ها، این مجله با سرمقاله‌ای آغاز می‌شود که خود ظرفیت تبدیل به یک کتابچه را دارد. در این سرمقاله به بررسی ابعاد مختلف انسان مقاوم فلسطینی پرداخته می‌شود و سؤالی مطرح می‌شود که چرا به کتاب "مسئله فلسطین" نوشته ادوارد سعید پرداخته نمی‌شود و حتی این کتاب ترجمه نشده است، در حالی که کتاب "شرق‌شناسی" (Orientalism)، روشنفکری و خاطرات او در ایران ترجمه شده است و ....

        

20

          خیلی اوایل اش شبیه رزا‌ پارکس بود
و خیلی خیلی خیلی خیلی متن اش زیاد بود، بیشتر از تمام کتاب های مجموعه، واقعا باید برای این کتاب نوشت +۱۴ چون زیر چهارده سال حس و حال این همه متن را ندارد، جناب برد ملتزر که خود آدم یک کنش‌گر سیاسی است، گمان می کند که بچه هشت ساله هم مثل خودشه!!!
و اما یک بحث محتوتیی، حقیقتا حین خواندن کتاب خندیدم و گریه کردم(البته در حد خیلی کم، خیلی خیلی کم) 
خندیدم از اینکه این آمریکایی ها در گیر چه بوده اند، آنقدر وحشی و بی اخلاق بوده اند که سیاه پوست ها رو از روی صندلی بلند می کردیم و نمی گذاشتند توی اتوبوس بشینند، مدرسه، زمین بازی و ....حتی آبخوری هاشون هم جدا بود...واقعا این خودخواه های مغرور تا همین دیروز سطح شعور اخلاقی شان در حد یک جلبک بوده، این وحشی ها تا همین چند دهه پیش با زدن یک دکمه در یک ساعت، دویست هزار آدم در هیروشیما و ناکازاکی کشتند....
خنده دار است به خدا...ما دوهزار پانصد سال است که به خوبی و خوشی با اقوام مختلف در ایران، با زبان ها و رنگ های پوست متفاوت، کنار یکدیگر بوده ایم و با خوبی و خوشی زندگی کرده آیم و بعد این.....
بخش گریستن ماجرا، آنجا شروع می شود که گذاشته اند مارتین لوتر کینگ برای اینکه اثبات کند کاکا سیاه ها هم آدمند، مجال بزرگ شدن پیدا کند و بعد رئیس جمهور آمریکا به او جایزه بدهد، آن را از آن خود بکنننذ و بگویند تو هر کار هم بخواهی بکنی بکن ........یعنی یک ملت بی فرهنگ و بی تمدن، وقتی در ۱۹۶۰ نمی توانند مثل قبل همان‌قدر بی فرهنگ بمانند، آن هم بر اثر افکار عمومی...آن کسی را که کمی به آنها خودآگاهی داد را نیز مست و ملنگ می کنند با دادن جایزه صلح نوبل....نمی داند این مست تخدیر شده که همین جوایز این بلا را بر سر او درآورده است ...خیلی جالب است این جایزه بی خردی را طوری جلوه می دهند که ما نیز این ها برایمان نامسئله است، آب از لب و لوچه ما جاری شود و دوست داشته باشیم مثل آن ها شویم. و قدرت مدرنیته در این است، منجلاب خود را به مثابه اتوپیا به خورد تو می دهد...دقیقا مثل این است که بیمار سرطانی، شیمی درمانی شود و طوری جلوه می دهد که شما سالم با خود می گویید کاش من هم سرطان داشتم که این چنین شیمی درمانی شوم :-))
        

42

6

          داستان قصه گوسفندی است که دوست دارد بزرگ شود
شهوت پریدن دارد، سودای مثل دیگری شدن
آز و حرص تمام وجودش را فراگرفته و دائم در حال صرف فعل اکل و شرب است. 
این تصریف  تا جایی پیش می رود که کوه ها را می بلعد و دریاچه ها را یک نفس بالا می کشد.
برفی استعاره ای است از انسان مدرن که سیری ناپذیر شد
بعد از کوجیتو ارگو سام، بعد از آن من دکارتی که جای آسمان و زمین عوض شد. بعد از آنکه فهم من ملاک بودن هستی شد. برفی به وجود آمد. انسان مدرن سیر نمی شود، هرچه از طبیعت بخورد و آن را به گند بکشد راضی نمی شود، نهایتا کمی وجدان درد می گیرد که آن هم با کنفرانس آب و هوایی پاریس، رفع می شود.
برفی بمثابه انگلیس است. حتی استرالیا و کانادا هم برای او کافی نیستند، باید هند را هم بگیرد. می گویید دارم خیال‌بافی می کنم
پس به من بگویید چرا برفی یک کشور را می خورد، مگر لئوپولد دوم کشور کنگو را نخورد؟ ای کاش به همین چیزها قانع باشد، او کل کره زمین را نابود می کند و می خورد، هزاران کلاهک هسته ای دارد
و در یک ثانیه هفتصد هزار نفر را در هیروشیما و ناکازاکی به کشتن می دهد(با احتساب مرگ پس از تاثیرات رادیو اکتیویته حتی تا چند ده سال بعد) انسان مدرن حتی برای اینکه می خواهد طبیعت آنطور که او می خواد عمل کند، طبیعت را هم نابود می کند با تولید سلاح و تولید کارخانه ها و ...پدرلایه ازن را در می آورد و بلایی سر خرس قطبی می آورد که یک قوطی رنگ پلاستیک قهوه ای به خود بریزد و یک رادیاتور پشت اش ببندد و بگوید: اگه ....به خاطر اینه که پشتم گرمه....عمو یادگار و این حرف ها و بعد کارگردان بگوید کات و پولش را بگیرد و ببرد بیاندازد کف دست صاحب خانه‌، در حالی که با عزت و احترام در قطب زندگی می کرد.
اگر آخرش گوسفند می مرد، بهترین داستان بزرگسال جهان می شد
البته توقع ندارید که به آن جایزه پولیتزر و بوکر گیلکی و نوبل و هانس تیمور آندرسون بدهند، توقع نداشته باشید مرکز، پیرامون را تایید کند....بلکه اگر اینطور بود احتمالا چاپ هم نمی شد
ولی آخرش خیلی هالیوودی تموم شد، وقتی که یک فیلم می بینی که دارد علیه نظم موجود جهان صحبت می کند و آن را نقد می کند
در آخر می بینی که با چرخشی رونالدینیویی به سمت همان نظم بر می گردد.
خلاصه برفی با بالا آوردن اش، حالم را به هم زد وگرنه شاید بالای هزاران ستاره به این کتاب می دادم
پایان

        

38

          کارلی یر و مایرتس از اروپا‌ به اردوگاهی در درانتهای رودخانه ای در یکی از سرزمین های  آفریقا است یکی از آن دو رئیس است و دیگری معاون...میخورند و می خوابند و یک کاکا سیاه سیرالئونی به نام ماکولا همه کارها را انجام می دهد. آنها برده های در محوطه خودشان دارند که از آنها استفاده ابزاری کرده برای آوردن عاج فیل
و بعد با کشتی کردن و فرستادن با کشتی
که در ادامه اتفاقاتی بین این سه نفر می افتد
داستان خیلی شبیه دل تاریکی است از جهاتی 
در انتها هم یک مقاله از ادوارد سعید آورده که جوزف کنراد و نیچه را با هم مقایسه می کند و شباهت هایشان را می گیرد.
واقعیت این است که ادوارد سعید خودش شیفته نیچه است و فقط کافی است که مثل کارگاه هایی که به یکی مظنون هستند و می خواهند هر طور شده طرف را بگیرند، سعید هم همینطور است.
البته پر هم بی راه نمی گوید که با اراده معطوف به قدرت می توان 
استعماری که در آثار کنراد هست را بهتر توضیح داد 
شواهد دیگری می آورد که هیچکدام برای من قانع کننده نبود که ج.ک از نیچه اثر پذیرفته امامی توان گفت: تفسیر نیچه ای از آثار کنراد
در کل کتاب کوتاه و خوبی است کنار یا بعد دل تاریکی بخوانید
        

10

          امیرعباس شاهسواری:
بیست و یکمین کتاب سال ۱۴۰۴

سفرنامه گالیور، جاناتان سوئیفت، منوچهر امیری با مقدمه و موخره ای از وحید طباطبایی


این کتاب را در روز اول نمایشگاه از نشر نیلوفر خریدم که روی سکوهای مرمرین در منتهی الیه سمت چپ شبستان قرار داشت
قیمت کتاب ۷۸۰ هزارتومان، تعداد صفحات ۶۳۰ صفحه، نمی دانم چند درصد تخفیف داشت به همراه دل تاریکی کنراد خریدمش...باید عرض کنم روز اول نمایشگاه کمرم شکست...و وقتی برگشتم خانه هرچه گشتم بین پلاستیک کتاب هایم‌این دو کتاب نبود....زنگ زدم باغ شیخی، روابط عمومی نشر جمکران و گفت جواد این کتاب های منو بگردید پیدا کنید بیاریدا...لازم به ذکر است نامبرده شب ششم نمایشگاه آمد و فردایش رفت زیر سرم و دیگر نرفت که کتاب بفروشد بعد از اینکه دوستان از نمایشگاه برگشتند و از مرخصی هایشان هم برگشتند...دل توی دلم نبود که کی من این کتاب را شروع به خواندن کنم( بماند که رفتم انتشارات و جواد باغ شیخی به همراه حاج حسن آبداراچی، دهن مارا مورد عنایت قرار دادند تا کتاب را بدهند...اما بلاخره گرفتمش)
###
واقعا در این سه هفته ای که با این کتاب مانوس بود، به شدت لذت بردم...به شدت خیال های تیز و هندوانه ای داشتم..شیرین و آبدار و بدون تخم!گرچه تخم هم داشت گاهی هم تلخ بود، مگر می شود یک انگلیسی بنویسد و تلخی نداشته باشد..از آن روزی که ظهیر چندین ماه پیش زنگ(تقریبا برج ۹ پارسال) زد و گفت چنین طرحی در ذهن دارد که یکدور ادبیات مقاومت بخواند، گفتم من پایه ات هستم
حقیقتش ما دو ماه قبلش در اوج درگیری لبنان و اسرائیل درگیر پرونده رسانه ای بودیم به نام مقاومت برای زندگی و هرچه نگاه کردیم دیدیم ادبیات تئوری برای مقاومت تولید نکردیم...از دکتر سید جوادطاهایی تا کوروش علیانی...هرکسی را دعوت می کردیم و از او مصاحبه و نشست برگزار می کردیم که آقا چرا مقاوت؟؟؟؟؟به قول سیدجواد طاهایی بگذار ماستمون رو بخوریم...من که علاقم ادبیات بود، همیشه از خودم می پرسیدم امکان ادبیات در ایجا. این مقاومت چیه؟ آیا همبستگی اجتماعی ایجاد می کنه؟ آیا میشه به مثابه یک سلاح به اون نگاه کرد (ادبیاتم شبیه چپ ها شد) پس وقتی ظهیری زنگ زد، بال در آوردم و تاجایی که می توانستم به او کمک کردم.خلاصه با افراد مختلفی چون(محمدقائم خانی، علیرضا سمیعی، سید علی میرفتاح، سید حسین شهرستانی، سجاد صفارهرندی و ...) مشورت گرفتیم چه چیزهایی بخونیم به یک لیست ۱۱ رمان رسیدیم که این اولینش بود و قرار شد اینها رو طی یک سال بخونیم و بعد یک استاد بیاد اونو ارائه بده و راجع بهش گپ بزنیم و اسم دوره شد، خون و القلم...

###
حقیقتش اولش که اسم این کتاب رو شنیدم به تمامی اسامی بالا فحش دادم، فحش های خ دار در پاره ای از نقاط ج دار!!
مرد مومن، مومن خدا، آدم خوب، پسر خوب خدا، روح القدس...گالیور چه ربطی مقاومت داره....البته قرار شد رمان هایی که می‌خونیم طعم استعمار داشته باشه تا بدونیم...داریم با چی می جنگیم با کی می جنگیم....فحش ها ادامه داشت، یک مقدمه چرت ۱۳۰صفحه ای که بدبینی ام را بیشتر و بیشتر می کرد، تصویر کارتن سفرنامه گالیور دوران کودکی داشت حالم را بد می کرد، نره خری که انسان هایی به قامت یک مورچه با طناب او را به زمین بسته بودند....
فصل یک شروع شد...چقدر طوفانی چقدر جذاب...خصوصا اینکه گالیور از کادر درمان بود، بر علاقه ام نسبت به او افزوده شد؛-)
لی لی پوت با انسان هایی کوچک...تصور استفاده از این همه جزئیات شگفت انگیز
انسان را دیوانه می کند.مثل نقاشی های هایپر رئال می ماند، می خواهی سیب را از درون کاغذ دربیاوری و گاز بزنی....
لی لی پوت با آن انسان های کوچکش، نماد استیلا است...به نظرم لی لی پوت شرق است...
فصل دوم برابدینگ نگ عالی بود، عالی.....
انسان های غول پیکر...چرخش کپرنیکی بین انسان اصلی و انسان فرعی در لی لی پوت....آنجا که دارد شیر خوردن یک بچه کوچک را می بیند و حالش بد می شود و می گوید زیبایی نسبی است...خیلی جالب بود...نگاه کردم او دقیقا هم عصر فیلسوفان تجربه گرای انگلیسی بوده که عملا،‌ شکاکیت حرفه آنها بوده...اصلا او هموطن رابرت بویل است که شیمی دان شکاک را نوشت، یکصد سال قبل از سوئیفت....
لاپوتا فوق تصور بود، لالیگا و بوندس لیگای تخیل بود...مگه میشه یک سرزمین جزیره ای باشد بین زمین و آسمان که با آهن ربای بزرگی اینور و آنور برود.....فیلمی که میازاکی از این اقتباس کرده رو ندیدم...

فصل آخر هویهنم ها و یاهو ها....
این هم چرخش سوژه و ابژه...باور کنید کافکا این رمان را خونده وگرنه گریگور سامسا از ذهنش خارج نمی شد

خیلی نوشتم...زیاد هم نوشتم...
یادم رفت بگویم. ترجمه منوچهر امیری فوق العاده است...انگار دارید یک کتاب از کتابخانه میرزای نائینی تورق می کنید نه دورتر در قرن دهم....زورقی چنین به آب افتاد، ملاحان خویش را بر بستر رودخانه دیدند.....گاهی باید یک معین یا اندی یا دهخدا و شهرام شپره کنار دستتان باشد که معنی این واژه ترجمه ای چیست...مثلا چندبار واژه ((بضاعت مزجات)) را آورده بود...خب پدر آمرزیده این رو به یک طلبه پایه ۵ ام بگی نمی دونه...

خیلی نوشتم، چرت و پرتی هم نوشتم...خوابم هم میاد...فقط اگر سفرنامه گالیور رو با فیلم اش دیدید و یا کارتونش و می خواهید قضاوت کنید....سخت در اشتباهید...واقعا یک اثر داستانی شاهکاره‌.‌...خصوصا با ترجمه استاد امیری که انگار دارید یک اسپرسو دوبل می زنید با عربیکا ۱۰۰....انگار دارید ترکیب سکنجبین با نوشابه اسپیرایت(یا سپرایت ما نفهمیدیم کدوم درسته) رو می زنید....حقیقتا چیز مشتی است
خوابم می آید زیر این آتش بازی، این موشک باران، این ریزپرنده ها و بزرگ پرنده ها که روی ماشینم فضله می اندازند...من این کار را برگزیدم....
مثل انسان های معمولی زیستن....کتابم. ا بخوانم و یادداشت برایش بنویسم....تا حالا چندین نفر گفتند که چرا چیزی نمی نویسی 
کاری نمی کنی، چه بکنم جز دعا به جان رزمندگان و سربازان گمنام و بی نام نشان و نفرین بر دل سیاه دشمنان خارجی و خائنین‌ داخلی و بعد نشستن و کتاب خواندن و آخر شب مثل یک موش‌کور توی گوشی نوشتن، و هر روز یک صدم به شماره عینک اضافه شدن....من اینها را بلدم...من شاید قبلا تحلیل می کردم
شاید نقد می کردم شاید ....الان ولی تصمیم گرفته ام یک هل وضع بالای هشتاد درصد باشم، بدون دغدغه، و لاخوف علیهم و لا هم یحزنون....مجنون که تکلیفی ندارد...می خواهم بخوابم...اما قوه شهوانیه قلمیه می گوید دو خط دیگر بنویس لامصب شاید فردا زنده نمانی و به قول آقای موسوی شب اول قبر همین مسخره بازی ها به‌دردت بخورد....ولی همه قوه ها خاموش شدند از خواب


#سفرنامه_گالیور #منوچهر_امیری #نشر_نیلوفر #بیست_و_یکمین_کتاب_نمایشگاه
#عالی
@neveshtanijat
        

34

          بیستمین کتاب سال ۱۴۰۴

ایرانی تر

یک سوم، شاید نیمی از آن را پنج شنبه خواندم.بعد از دو روز در کارگاه حکمت عملی فارابی...گفتم بگذار یک متن ادبی بخوانم که مغزم آماس نکند از این اصطلاحات و حکایات...کارکرد ادبیات همین است...نهال تجدد را از آن کلیپ برنامه اکنون می شناختم، همان کلیپی که به پیوست تقدیم می شود و ص ۸۴ و ۸۵ کتاب آن را توصیف کرده، خاطره نهالی در بهشت زهرا، کنار ژان کلود، پسر شهید و آن خودکار ....کتاب را تورق کردم.فصل بندی کتاب و نام فصل ها مرا گرفت، به قول فرانسوی ها ژوست بود، ژوست ژوست

کتاب از دو بخش ایران و انیران(غیر از ایران) تشکیل شده است.نهال تجدد دختر رضا تجدد، قاضی و وکیل و نماینده مجلس در دوره پهلوی اول و فرزند شیخ العراقین مازندرانی و او نیز فرزند آیت الله العظمی زین العابدین حائری مازندرانی است. زین العابدین حائری مازندرانی از مراجع تقلید در کربلا بوده است و شاگرد صاحب جواهر...شیخ اعظم، شیخ مرتضی انصاری ره شاگردان خود را به تقلید از ایشان فرامین خواند و معروف است که شیخ اعظم یک پوستین به آیت الله حائری مازندرانی هدیه داد و ایشان و هر یک از اطرافیان تب می کرد این پوستین را می پوشید و خوب می شد (البته این چیزها را نهال تجدد نمی آورد، زیرا که نهال سنت آن کوچکتر است؛-) 
نهال تجدد، نوه، نتیجه چنین آدمی است که نوه اش رضا حائری مازندرانی(پدر نهال) تصمیم می گیرد که متجدد شود و ریش می تراشد و کراوات می بندد و وکیل دادگستری می شود...
مادر نهال تجدد، مهین جهانبگلو نیز دکتری ادبیات فارسی داشته و شاگرد اساتیدی چون بدیع الزمان فروزانفر، ذبیح الله صفا و محمد معین بوده است. حرفه نمایشنامه نویسی را در پی می گیرد و با افرادی چون پیتر بروک و عزت الله انتظامی کار کرده است.
مقدمه و فصل یک آن به توصیف این خانه می گذرد. و بعد آشنایی او با ژان کلود کریر که دوست داشته با یک دختر هندی ازدواج کند، اما دختری با چشم های زغال سنگی از معادن گوهر سرزمین های میانه نصیبش شده، یا نصیب یا قسمت
یک فصل راجع به عزت الله انتظامی، آقای بازیگر سینمای ایران که می گفت برای هر فیلمی که بازی می کرد، یک گوسفند بهشتی قربانی می کرد، نه از برای آزادی اسماعیل، بلکه برای اینکه آبروی اش حفظ شود(بازهم این را در کتاب نگفته، تجدد در مواجهه اش با دالایی لاما به جای فلسفه قربانی گویا صفحاتی چند از آداب گیاه خواری صادق را در ذهنش تورق می کرد، شاید) و فصلی دیگر به عباس کیارستمی و ارتباط او ژان کلود و بخش دیگری هم داریوش شایگان و ارتباطش با ژان کلود، شایگانی با هویت چهل تیکه....
###
بیش از یک سوم کتاب را پنج شنبه خواندم، شاید نیمی...شب خوابیدم، دیر وقت...مثل تمام شب های جمعه و مثل تمام روزهای جمعه، لنگ ظهر بیدار شدم.
گوشی ام هزار میس کال داشت، هزار تماس ناموفق(این طور بهتر است) حسام صدبار زنگ زده بود، مادرم زنگ زده بود و ...
همه گروه ها پر از خبر...سریع از تخت می پرم پایین و تلویزیون را روشن می کنم...بله، اسرائیل حمله کرده و تعدادی از مقامات عالی رتبه نظامی ما را و دانشمندان ما را شهید کرده...می پرم دوش می گیرم و لباس مشکی بر تن، از خانه می زنم بیرون، یک کتاب با جلدی قرمز رنگ و رو رفته با عکسی از نهال تجدد که روی خرده چینی های شکسته نقاشی شده، افتاده با موهایی همچون چشمانش زغال سنگی از سرزمین میانه....قرمزی اش، خرده چینی ها،گیس های آویزانش...چقدر شبیه عکس هایی است که امروز در کنار ساختمان ها، زیر آوار، همراه عروسک ها مشاهده می شود...با کتاب می زنم بیرون
لک لک لابه‌لای دیدن رفقا، صفحاتی می خوانم..در حال برگشت از خانه، از شیشه گرد و خاک گرفته جلوی ماشینم..پراید هاچبکی را می بینم که یک لایه ظریف روی کاپوت گل کارکرده، از روی آینه بغل ها یک دسته گوشواره سفید کاغذی آویزان است و داماد با موهای ژل زده و عروسی با میک آپ غلیظ(مثل تمام عروس های ایرانی )کنارش نشسته و دو آقا در صندلی عقب که یحتمل فیلم بردار هستند و یا برادر عروس، از مقابلم رد می شوند..خشکم می زند..عروسی و عزا درهم آمیخته به پیراهن مشکی ام نگاه می کنم، گیج و منگ ام..تقویم را توی ذهن ام ورق می زنم، شب عید غدیر است چرا باید مشکی بپوشم...راستش را بخواهید آن موقع توی ذهنم ورق نزدم...اما امشب، الان زیر این آتش باران واقعا تقویم را توی ذهنم ورق زدم...نتیجه واقعا حیرت انگیز بود...شب عید غدیر سالگرد ازدواج ما بود، و من آنقدر درگیر نهال تجدد و ژان کلود کریر بودم که فراموش کردم...نه فقط این کتاب، ترور، شهادت و بمباران و شب دعوت بودن خانه رامین، بی تاثیر نبود و فردا ظهر دعوت بودن خانه علی و بعد از آن درست کردن بیست و پنج ساندویچ برای پخش کردن...حقیقتش همه و همه باعث شد که هم من و هم او فراموشمان بشود...امیرعباس و م...یادم می آید که وقتی توی صحن غدیر روی گنبد آقا امام رضا نشستم و سخت گریه کردم که قربونت برم خسته شدم از تنهایی....بگزار پدرش قبول کند همین امسال عروسی را بگیریم...جر خوردم از بس هزار کیلومتر را طی کردم و آمدم تا چندساعت ببینمش‌...آنقدر گریه کردم که وقتی راه افتادم و توی راه به پدرش زنگ زدم...انگار موم شده بود آن سنگ خارایی که مرغش یک پا داشت....پس یکنفره افتادم به تالار پیدا کردن...قرار شد سه ماه دیگر بگیریم
اما همه تالار ها پر بود ۱۷ ربیع...تالار میلاد کنار سرچشمه، گفت عید غدیر خالی است و عید غدیر، دو هفته بعد بود و من زنگ زدم و پرو پرو گفتم یک تالار فقط هست، عید غدیر و آنقدر سماجت به خرج دادم که راضی شدند، مال من نبود آن لینت زبان حین طوفان، امام هشتم پست کرده بود و رسانده بود به دستم، نه به زبانم، نه به دلم...و همان روز رفتم کارت عروسی سفارش دادم.یک کارت کوچک به اندازه یک کف دست...و به جای اسم خودم، امیرعباس و جای اسم خانم را نوشتم میم!
و انگار وقتی رسیده بود به دستشان 
انگار یک گوله یخ بدهی به دست اجنه، خانم زنگ زد و گفت این چیه نوشتی آقا امیرعباس... امیرعباس ومیم یعنی چی...ومیم آخه...کارت را نگاه کردم..خنگ خدا، قرار بود م بنویسد نه میم یعنی خواندن میم، حالا چرا بین واو و میم اسپیس نزده بود...گفت خب می نوشتی دوشیزه قاسمی ...گفتم زن خون به مغزم نرسید، خب یک نفری باید یک عروسی برای چهارصد نفر رو هندل کنم می فهمی...امروز رفتم تالار دیدم و اوکی کردم و یک ساعت بعدش کارت عروسی گرفتم و دارم می فرستم براتون مشهد....
خلاصه که آن پراید عروس من را برد به خاطراتم...(این دو روز آنقدر درگیر بودیم که هردو یادمان رفت، مهمانی در مهمانی و بچه ها و موشک و ....)
در سخت‌ترین لحظات کتاب را ادامه دادم و تمام اش کردم 
قسمت دوم کتاب انیران بود و یک فصل راجع به میلوش فورمن که خالق یکی از بهترین فیلم هایی است که در عمرم دیدم؛
دیوانه ای از قفس پرید(پرواز بر آشیانه فاخته)
و فصل های متعدد راجع به کارگردانانی با اسم های سخت که حتی یکبار هم به گوش هایی با موهای تنک شده ام نخورده است.
فضل آخر هم راجع دخترشان کیارا و صفحه آخر راجع به چگونگی انتخاب عنوان کتاب توسط مهدی یزدانی خرم حین خوردن شیرینی...ایرانی تر
حقیقتش این است که کتاب بسیار زیبا بود
انگار زندگی اش را، شاعرانه روایت کرده بود
همواره در کتاب یک بیت و یک خط از مقالات و دیوان شمس و مثنوی و خیام و ...می آورد.
با اینکه جهان من و جهان نویسنده متفاوت است( من بیشتر به درخت سنت، متمایلم تا نهال تجدد، به زین العابدین حائری مازندرانی تا رضا تجدد) اما حقیقتا خوب نوشته شده بود، دلنشین و شاعرانه
آرزوی دیرینه ام این است که بتوانم جوری بنویسم که افرادی با جهان های متفاوت نسبت به من هم بیایند و بخوانند و لذت ببرند...
دستت درست نهال تجدد

 
 
        

97