یادداشتهای سید مرتضی امیری (10) سید مرتضی امیری 1403/9/11 همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی 3.8 42 چند روز پیش تصمیم گرفتم که همنوایی شبانه ارکستر چوبها را به عنوان بهترین رمان ادبیات فارسی انتخاب کنم. یعنی بهترین رمان ادبیات فارسی که تا اینجای زندگی خواندم. زمانی که این تصمیم مهم را گرفتم حتا تا انتها نیز کتاب را نخوانده بودم. عجله کار شیطان است و من دیوانهی شیطانی زیستن! اگر تعریف از خود نباشد که هست، من سالهاست رمان میخوانم. سالهاست از ادبیات فارسی میخوانم، از طفلنویسندههای معاصرِ ایران گرفته تا ناکاممردگانِ قبلی. اما این رمان رضا قاسمی چیز دیگری بود. چیزی که میخواهم دوباره سراغش بروم و دوباره و دوباره بخوانمش. رئالیسمِ همنوایی شبانه ارکستر چوبها نه یک رئالیسم جادویی و نه یک رئالیسم ساده است، بلکه یک رئالیسم حاوی از افسون است. واقعیتی که کلمه به کلمهاش از بس که واقعیت است، سحر میکند. آخرین اثری که اینطور توجهام را به خود جلب کرده بود سمفونی مردگانِ مرحوم معروفی بود. همنوایی شبانه... اثری است پستمدرن که میتواند تنه به آثار غولهایی مانند پال آستر بزند و این روزنهای از امید به ادبیات فارسی را نشانم میدهد، ادبیاتی که سالهاست دارد توسط شبهه روشنفکرهای متعصب ایرانی از قبیل یزدانیخرمها، شکنجه میشود و از بین میرود. سیال ذهن نوشتنِ همنوایی شبانه ارکستر چوبها مطمئنا دلیلی به جز آشفتگی ذهنی رضا قاسمی ندارد. شخصیت اصلی داستان و تمام شخصیتهای فرعی، همگی خود رضا قاسمی هستند. درواقع تکههایی از او که همهشان یا دچار مالیخولیا هستند یا پارانویا. آنچه این سالها توی ادبیات یاد گرفتهام این است که هرچقدر نویسنده دیوانهتر میشود اثرش هم پیچیدهتر میشود. اما هر اثر پیچیدهای شاهکار نیست و هر سیال ذهنی فوقالعاده نیست. اما وای از روزی که اثرِ پستمدرنِ سیال ذهنِ رئالیسمِ شاهکاری خلق میشود. داستان همنوایی شبانه... راجع به مردی تبعیدی است به نام یدالله (رضا قاسمی) که مهاجرت کرده و در طبقه ششم ساختمانی، توی فرانسه زندگی میکند. البته زندگی کردن اینجا لفظ اشتباهی است درواقع مثل حیوانی نیمهجان رقص بسمل میکند، دست و پا میزند و بین مردن و زنده ماندن در رفت و آمد است. آنچه که کاراکتر اصلی را منحصر به فرد میکند، قائم به ذات نبودنش است که خودش هم عینا اشاره میکند. یعنی همه شخصیتهای داستان برای بقا، مانند انگل از او تغذیه میکنند. رضا قاسمی در بهترین حالت ممکن رنجهای رفتن از وطن را به تصویر کشیده. یعنی به قول چخوف نگفته و نشان داده! همنوایی شبانه ارکستر چوبها اگر چه توی ایران نمیگذرد اما زیست ایرانی را چنان نمایش میدهد که انگار برای مخاطب آن را به صلابه کشیده. سید الکساندر، فریدون و رعنا آنچنان واقعی هستند که نمیشود از متروی تئاتر شهر بیای بیرون و هزار نفر مانند آن ها را نبینی! اصلا به همین خاطر گفتم کار رئالیسم افسونی است! زمانی که تا آخرش را خواندم دیگر نخواستم به عنوان بهترین اثر انتخابش کنم. صفحات پایانی واقعا روحم را خراش میداد. چه باید کرد که در طول داستانش من هم انگار دچار پارانویا شدم. زنده باد سیال ذهن... -سید مرتضی امیری 0 24 سید مرتضی امیری 1403/6/26 سایهی باد جلد 1 کارلوس روئیس ثافون 4.4 62 "جنایی نوشتن کار هر بیپدری نیست" احتمالا کارلوس رئیس ثافون با پدر مادر ترین جنایینویسِ حالِ حاضر اسپانیاست. نویسندهای که هم درام میفهمد، هم تعلیق میفهمد و هم روایت خوب و درستی دارد. چهارصد صفحه نخستِ این رمانِ دراز و طویل، در ظاهر درام ساده و بیپیرنگی بود، حتی شاید خسته کننده، اما آنقدر تعریفش را از این و آن شنیده بودم که نمیشد نیمهکاره رهایش کنم. از صفحه چهارصد به بعد را تقریبا توی ۸ ساعت تمام کردم درحالی که خواندن ۴۰۰ صفحه نخست ۳ ماه طول کشید. جنایینوشتن برخلاف اینکه برای بسیاریی از بهظاهر نویسندههای تازه به دوران رسیده، ژانر راحت و آسانی است اما برای غولهای ادبیات که شاهکار خلق میکنند کار بسیار سختی است. از دیکنز گرفته تا داستایفسکی همه به نوعی دستی بر جنایینوشتن داشتهاند. ژانری که بیشتر از هرچیزی یک ذهن مریض میخواهد، ذهنی که بدون لو رفتن و رو شدن، ورق بازی را برگرداند. ژانر جنایی اصیل باید طوری سیلی بزند به مخاطب که برق از سهفازش بپرد. این ماهیت جنایت است وگرنه اینکه بنویسیم فلانی، فلانی را کشت و برای اینکه اثبات کنیم غول ادبیات هستم آخر کار بیاریم که شخصیت اصلی تهش از خواب بیدار شد، فاضلابی بیش در ادبیات نیست و با این حساب ما یک مشت سوسکهای بالدار هستیم تا نویسنده! جنایی نوشتن نیازمند هزار مرتبه معما ساختن و حل کردن است. معماهایی که سرشان به تنشان میارزد و پدر مادر دارند. جنایی نوشتن خلاقیت، استمرار، تجربه، هوش و قلمِ خوب میخواهد و هرکسی نمیتواند از پسش بر بیاید. اینکه این روزها میبینم هربیپدری فکر میکند میتواند با جنایینوشتن نویسنده شود غمانگیز است برایم. اولین باری که یک جنایی خوب خواندم، دختری در قطار بود، آخرین بارش هم "فعلا" شد سایه باد! نویسنده ایرانیِ جنایینویس خوب هم تا به حال ندیدهام. نویسنده ایرانی جنایی نویس بد هم اندازه ملخ در عربستان زیاد است. البته به استثناء حمیدرضا شاه آبادی که چند کار جنایی خوب دارد مثل "کافه خیابان گوته" که آنقدر ها که باید و شاید هم دیده نشد. اتفاقا چند روز پیش که یک مشتری آمد کافهکتاب، تا کتاب را بهش معرفی کردم خرید. آخرش هم گفت چون چاپ قدیم است و قیمتش مفت است بر میدارد. با این حساب خیلی امیدی به این ژانر توی ادبیات ایران ندارم اما زنده باد کارلوس رئیس ثافون! زنده باد ادبیات اسپانیا و جنایینویسی! 19 47 سید مرتضی امیری 1403/1/4 سفر در اتاق تحریر پل استر 3.3 8 {شکوه کلمه} اگر ادبیات پستمدرن پیغمبری داشته باشد، بیشک استر، برای من همان پیغمبر است. "سفر در اتاق تحریر" ش را بعد از اکثر کتابهایش خواندم که مدتها از آشناییام با او میگذشت. استر در اتاق تحریر، نمایشی بینظیر از اگزیستانسیالیسم و وجود یک نویسنده را روی صحنه میبرد که هرگز مثلش را ندیدهام. همانطور که گفته میشود استر پیش از آنکه یک رماننویس باشد یک نمایشنامه نویس بیهمتاست. او همه چیز را بر میگرداند به یک اتاق مستطیلی شکل. همهچیز بوی تئاتر میدهد. کارکتر اصلی داستانش کسی است به نام آقای بلنک، او همه را فراموش کرده و دیگر چیز زیادی به خاطر ندارد. اسم تمام آدمهایی را که میبیند و میخواند یادداشت میکند. مخاطب از همان نقطه آغاز میداند که بلنک تحت نظر است. هرلحظه با دوربین تماشا میشود و دیگریها صدایش را میشنوند. آقای بلنک شخصیت اصلی داستان در یک اتاق مستطیلی شکل، گیر افتاده و نمیداند آنجا زندانی است یا نه. نمیداند شبحهایی که سراغش میآیند دوستند یا دشمن، حتی نمیداند اجازه بیرون رفتن از آن اتاق را دارد یا نه. مثل یک بچهای که چیزی نمیداند و حالا میخواهد یاد بگیرد. بر اساس گفته اشباح آقای بلنک تک تکشان را، یکجایی به ماموریت فرستاده و بسیاریشان را تا پای مرگ برده. حالا شبحها برگشتهاند. یک عده انتقام میخواهند و یک عده رستگاریاش را. شبحها میگویند که همهشان بیشتر از آقای بلنک عمر خواهند کرد و او دلیل این را نمیفهمد. اسامی شبحها برای مخاطب آشناست اما در وهله اول نمیداند آنها آنجا چه کار میکنند. آنا بلوم، فنشاو، دیوید زیمر... اگر آثار پلاستر را خوانده باشید همهشان را به یاد خواهید آورد. تک تک شبحهایی که سراغ آقای بلنک میآیند، کارکترهای داستانهای استر بودند که سابق آنها را به جایی فرستاده بود و رها کرده بود. درواقع آقای بلنک همان پال استر است و تمام آن شبحها کارکتر های داستانش. حالا استر بعد سالها نوشتن خودش را در یک اتاق مستطیلی شکل، زندانی میبیند. همانطور که معتقدیم داستان بیشتر از انسان عمر میکند، کارکتر های او هم به این باور رسیدهاند و حالا برگشتهاند سراغش. آقای بلنک در مقابل سیل عظیمی از آنها نتوان شده درست مثل یک پیرمرد که حتی کنترل ادرارش هم دست خودش نیست و دیگر نمیداند چه کار کند. او باید در دادگاهی حاضر شود که معلوم نیست کی و کجا تشکیل خواهد شد؟ قاضیاش چه کسی خواهد بود؟ و شکایانش چه کسانی هستند؟ او محکوم به پذیرش پایان است. مگر آنکه دیگران برایش دل بسوزانند. کاراکترهای استر او را توی یک چرخه زندانی میکند. پایان داستان سرآغاز داستان میشود و این شکوهمند ترین دربند کشیدنی است که توی ادبیات شاهدش بودم. استر وجود را در نوشتن و نوشتن را در وجود خلاصه میکند. نشان میدهد که نوشتن برخلاف تصور عامه مردم، عشق نیست بلکه یک عذاب الهی است که دامن انسان را میگیرد و هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. سفر در اتاق تحریر بوی کامو، بکت و تمام بزرگان اگزیستانسیالیسم را میدهد برایم. پتانسیل عجیبی دارد برای اقتباس و تبدیلش به یک نمایشنامه ابزورد که بیگمان شاهکار خواهد شد. دوباره بر خواهم گشت به این شاهکار بیتکرار پال استر. 0 14 سید مرتضی امیری 1402/7/28 قصه ها غسان کنفانی 4.7 2 قصه اگر #قصه باشد باید در روح آدم رسوخ کند. باید زمینگیرت کند، چنان یقهات را سفت بچسبد که نفست بالا نیاید. انتظارم این بود که شعاری باشد. بیش از اندازه نمادین باشد. حرف های انتلکتی باشد و عامهپسند اما قصهها ورای انتظار بود، حداقل برای من. یک هفتهای تمامش کردم اثری را که شصت سال پیش زاده شده بود و هنوز در کتابخانهای نفس میکشید. داستانهایی که بسیار سادهاند و بسیار خالص. هر خطش را که میخواندم بیشتر به این مسئله پی میبردم که شباهت عجیبی است بين #غسان_کنفانی و #صمد_بهرنگی، نویسنده آزادیخواه و چپگرای تبریزی. هر دو عجیب ساده مینویسند و عجیب محو قصهات میکنند. هردو آزادیخواهند و پر از اندیشههای چپ. کنفانی درست مثل بهرنگی، از رنجهای انسانی سخن گفته. خودش هم از عمق رنجها آمده. فرزند حقیقی فل /لسطین بود و زادهی درد. هر دو هم در جوانی از دنیا رفتند یکی مفقود شد و دیگری ترور. اما برخلاف بهرنگی، کنفانی خودش را فدای اندیشهاش کرد. از انگشترش فهمیدند که این جنازه سوخته اوست. ادبیات مقاومت یا همان پایداری که حتما جایی، روزی، شبی، اسمش به گوشتان خورده اولینبار با نوشتههای کنفانی معنا گرفت. سال ۱۹۶۶ بود که در مقاله ای دقیقا به اسم ادبیات پایداری منتشر کرد. در این راه فرزند جدیدی به ادبیات جنگ اضافه شد که هنوز زنده است. قصهها نمونه بینظیری از ادبیات پایداری است. قصهها درباره قهرمانهای مختلفی است که آنقدر سادهاند محال است باور کنید قهرمان باشند. کنفانی بارها و بارها کشورش را به قفس تشبیه کرده و بیپرده از ساده ترین نیازهای جسمی و روحی و جنسی گفته. کنفانی مبارز است و چریک میخواهد. وقتی پای کشورش وسط باشد پسربچه ها را هم به جنگ میکشد. پسر برای پدر میجنگد و پدر برای پسر. پسر برای پدر میمیرد و پدر برای پسر. هر کدام از قصههایش تا کیلومترها عمق دارد. هرکدامش بیآنکه شعاری باشد روایت ساده ایست از وطن. قصهها را باید آرام خواند. موازی خواند. شبی یک قصه خواند تا دم بکشد، تا رسوخ کند. کنفانی نویسنده گذشته نیست. جنس و روح قلمش آینده است. همانطور امروز اسمش بیشتر از دیروز سر زبان هاست. فرداروزی، ظهور میکند در ادبیات جهان. زمانی که تمام دنیا خواستند وطنش را بشناسند. مترجم کم نگذاشته است. غلامرضا امامی تن به تیغ هیچ سانسوری نداده است و همین ارزش کارش را بسیار افزوده. 5 31 سید مرتضی امیری 1402/6/31 در انتظار گودو ساموئل بکت 4.1 47 ناامیدی است و امید. انتظار است و رسیدن... پس زندهباد نرسیدن! "ما منتظر نشستهایم اما نمیرسیم" این تمام حرفیست که ساموئل بکت در قالب نمایشنامهای آبزورد میخواهد به مخاطبش بزند. در انتظار گودو سوررئال، غیرمنطقی و بدون پیرنگ است و ما توی نمایش بهنوعی "کش" میآییم. حس پوچی داریم. حس در انتظار نشستن، منتظر یک اتفاق، منتظر رسیدن گودو، منتظر منجی که بیاید و نجاتمان دهد. آبزورد هم یکی از بهترین فرمها برای مفهوم اگزیستانسیالیسم است. این است که وقتی محتوای درست توی فرم درست قرار میگیرد شاهکاری خلق میشود به نام در انتظار گودو. اثری که از طرف مخاطبان به عنوان بهترین نمایشنامه قرن بیستم انتخاب شد و هنوز که هنوز در سراسر جهان اجرا میرود. در انتظار گودو داستان دو دوستیست که در انتظار گودو نشستهاند و وقت تلف میکنند تا گودو از راه برسد. این میان هم پسری هست که میآید و وعده میدهد به آمدن گودو. گودو اثری است نمادین. برای مثال، گودو یا همان godot به معنی خداست و پسر نماد مسیح. درخت خشک و تنهای داستان، نماد صلیب است و همان درختیست که آدم و حوا از آن سیب خوردند. استراگون و ولادمیر بندههای خدا هستند که در انتظار منجی، در انتظار خدا نشستهاند و این انتظار هرگز پایان نمییابد. آن ها با زمان میروند همانطور که ما میرویم. همانطور که ما در طول تاریخ آمدیم در انتظار منجی نشستیم، سعی کردیم به هرچیزی که میشد چنگ بزنیم تا زمان زودتر بگذرد و گودو بیاید اما گودو در نهایت هم نیامد و ما با زمان رفتیم. اما بکت زمانی که از او پرسیده شد آیا گودو همان خداست؟ پاسخ زیرکانهای داد و گفت اگر منظورش خدا بود حتما میگفت خدا نه گودو. پس گودو واقعا کیست؟ سوالی که هزاران بار از بکت پرسیده شد و او همواره پاسخ میداد اگر میدانستم توی نمایشنامه گفته بودم. گودو می تواند تصور ما از کمال باشد، آرزوی ما برای رسیدن به آرمانشهر یا انتظار یافتنِ رستگاری و آرامش. انتظار کشیدن، بخش مهمی از زندگی آدم هاست، ما آمدهایم که منتظر بمانیم و در همین انتظارها بمیریم. بیماران در انتظار سلامتی اند، قاضیها در انتظار اتمام پرونده، کارمندان منتظر رسیدن تعطیلات هفته و دانش آموزان منتظر رسیدن عید. همه ما به اشکال گوناگون منتظر گودویی هستیم تا بیاید و نجاتمان دهد. اما در طول تاریخ مگر چقدر مسائل بر طبق خواستههای ما پیش رفته؟ در پایان نمایش گودو نمی آید و بسیاری بکت را متهم به بدبینی میکنند. بکت اما در مقابل این اتهام پاسخ میدهد: "اگر بدبینی یعنی حکم دادن به اینکه بدی برخوبی پیروز می شود، پس من با توجه به بی میلی وعدم صلاحیتم نسبت به صدور حکم بدبین نیستم. من تنها برحسب تصادف به بدی بیشتر از خوبی برخوردم." گودو در غیب قرار دارد و هیچگاه از آن خارج نخواهد شد. گودو امر اللهی که نه میشود به آن رسید نه میشود در انتظارش نماند. برای بکت پایان قصه مهم نیست بلکه زیست آدمیزادیست که اهمیت دارد. این انسان است که سالهاست در جنگ خونریزی به سر میبرد از زمان عروج مسیح، مسیحیان در انتظار نشستهاند که موعود میآید و همهچیز درست میشود اما چه خون ها که ریخته نشد این میان. بکت مشکل را شاید آنجا می بیند که ما منتظر ایستادهایم، منتظر چیزی که برایمان چنان مقدس می شود که حاضریم بخاطرش خون راه بیاندازیم. اما مگر چارهای جز به انتظار نشستن داریم؟ در یکی از مهمترین فرازهای نمایش در انتظار گودو، استراگون از ولادمیر می پرسد: ما حقوقمان را از دست دادیم؟ و ولادیمیر جواب می دهد: ما از آنها صرفنظر کردیم... 6 30 سید مرتضی امیری 1402/6/24 گام زدن بر یخ های نازک غلامحسین دولت آبادی 5.0 1 "ایکاش تمام نشود" میانه داستان بودم که این جمله را هی با خودم تکرار میکردم. نمیخواستم تمام شود. دلم میخواست آنقدر آرام بخوانم که دستِ کم یکی دو هفتهای زمان ببرد تمام کردنش اما نشد. گام زد بر یخ های نازک، یک تراژدی تمام عیار است. یک نمایشنامه ایرانی که احتمالا اجرایش چهار ساعت بلکه بیشتر زمان ببرد. غلام حسین دولتآبادی و آراز بارسقیان این نمایشنامه را ده سال پیش، در چهار پرده و بیش از سی صحنه نوشتند. چند وقت پیش توی قفسه کتاب فروشی سرزمین کتاب پیدایش کردم. عتیقهایست برای خودش. اما بر خلاف اکثر نمایشنامه های ایرانی، سرش به تنش میارزد، قصه دارد برای گفتن و مخاطبش را خوب با خود همراه میکند. هم دوست داشتم ماجرایی که میخوانم واقعیت داشته باشد هم نداشته باشد. واقعیت داشته باشد چون سراسر انسانی است و واقعیت نداشته باشد چون رنج است و تراژدی. نمیدانم در تاریخ این سرزمین اصلا حسن گلشنی با این مشقتها زیسته یا نه اما اگر زیسته باشد برای رنجش کلاه از سر بر میدارم. غلامحسین دولتآبادی، نویسنده با سواد و تاریخ خواندهایست. قلمش پخته و پدر مادر دار است. بلد است چطور شخصیت بسازد و ما را با شخصیتهایش همراه کند. دلم میخواست در دوران زندگی کارکترها، زندگی میکردم. دل میخواست پا به پای همهشان جلو میرفتم و توی همان کافه سورژ قهوه میخوردم و سیگار میکشیدم. نقطه ضعفی توی کار به چشمم نیامد. همهچیز درست بنا شده بود، از پیرنگ و تعلیق، فضاسازی و شخصیتپردازی گرفته، تا درونمایه و تقریر... آخرین باری که با اثری این چنین همذات پنداری کرده بودم به سال ها قبل بر میگشت، احتمالا به دورانی که آروزهای بزرگ دیکنز را میخواندم. اینکه این کار در ایران اجرا بشود حداقل تا سالهای سال بعید است. اما وقت بذارید و خود نمایشنامه را سر فرصت بخوانید. حرف برای گفتن، قصه برای پرداختن، زیاد دارد... 0 21 سید مرتضی امیری 1402/6/18 رقص بسمل محمدمهدی رسولی 3.8 1 حیوان را وقتی دعا خواندند و سر بریدند، شروع میکند به دست و پا زدن، شروع میکند به رقصیدن... و این دست و پا زدنش را بسمل شدن میخوانند. رقص بسمل هم کنایه از دست و پا زدن مذبوح است. رقص بسمل داستان دست و پا زدن رزمندهایست به نام ابراهیم است، کسی که تمام دنیایش را از دست داده. از همان زمان که پریجان چشمهایش را بست، قصاب خنجرش را زیر گردن ابراهیم گذاشت، دعا خواند و برید. و ما توی رقص بسمل دست و پا زدنش را میبینیم. تراژدیست اما نه آنطور که حالتان را خراب کند. همراهش میروید اگر ادبیات جنگ را دوست داشته باشید، اگر قصه بسمل شدن آدمیزاد را دوست داشته باشید. رسولی ترسی از خون، رنج و تلخیها ندارد. ابراهیم مرد خداست اما که گفته مرد خدا نباید بیشتر از بقیه رنج بکشد و دست و پا بزند؟ اولینبار شش سال پیش رقص بسمل را توی کتابخانه مدرسهمان پیدا کردم و با آن مواجه شدم. چاپ سال ۹۰ بود. یکی دو فصلش را خواندم اما نتوانستم تا انتها پیش بروم. قلم محمدمهدی رسولی سخت بود و حوصله من هم آن زمان کم. زیاد سعی میکردم که تا انتهایش بخوانم اما نشد که نشد. عذاب وجدان داشتم از نخواندنش. چیزی که بعدها باز مجابم میکرد به خواندن رقص بسمل، نویسندهاش بود، استاد من. میدانستم که او بعد از آن که اثر تمام شد تنها نسخه خطی از داستانش را توی شومینه انداخت و آتش زد. آنطور که میخواست به قول خودش خوب نشده بود. بعد یک سال، دوباره از اول رقص بسمل را نوشت. برای یک نویسنده چنین کاری مثل آتش زدن تنِ خویش است و هرکسی از پسش بر نمیآید. هرکسی نمیتواند این طور از کار خودش، از جگر گوشهاش دل بکند. بعد شش سال دوباره سراغ رقص بسمل بر گشتم و از اول خواندمش. نثر محمد مهدی رسولی آدم را میخکوب میکند. برایم سوال است که چطور میتواند اینگونه روایت کند. کلماتش پختهاند و حسابی. روایت داستانیاش هم پیچیده اما قابل فهمیدن است. هرکدام از شخصیتهای داستان لحنخاص خودشان را دارند که کمتر نویسندهای را در تمام جهان دیدم که بتواند اینگونه هر کاراکتر را از دیگری تمیز بدهد. اگر میخواهید بنویسد از محمدمهدی رسولی زیاد بخوانید که هر سطر از حرفهایش چند کلاس نویسندگی است. اما اگر حوصله حرف شنیدن را ندارید و قصه میخواهید سراغ رقص بسمل نروید. قصههایش حوصله میخواهد. آدم خاص خودش را میخواهند. اگر لازم باشد در تمام کلاسهای درسم همه را وادار میکنم رقص بسمل را بخوانند، با حوصله بخوانند. حتی اگر خستههم شدند باز هم بخوانند که اثری است خواندنی. 0 6 سید مرتضی امیری 1402/6/13 کافه ی خیابان گوته حمیدرضا شاه آبادی 3.7 11 {میشود هم تاریخ گفت و هم نگفت} کافه خیابان گوته آخرهای قصه میخواستم از روی صندلی بلند شوم و تک تک صفحاتش را به آتش بکشم، همان طور که آن دیوانه، زندگی کیانوش مستوفی را به آتش کشید و عشقش را از او دزدید. کافه خیابان گوته، من را خوب با خودش همراه میکرد و از حق نگذریم تعلیق عجیبی داشت. گرچه گاهی حرصم را در میآورد، نثرش قوی بود و پیرنگش را هضم میکردم. فضا سازیاش درست مخاطب را به تاریخ میبرد. همذات پنداری میکردم با شخصیت های داستانش. شش سال نوشتن این کار زمان برد از شاهآبادی. دائما از تاریخ میگفت و برگههای گم شده یک جنایت را کنارهم میچسباند. دقیقا همان کاری که پلاستر همیشه در همه اثر هایش میکرد و باعث میشد تا مخاطب از جایش تکان نخورد. بهقول معروف: خرده نانها را دنبال کنید! گرچه به نظرم کتاب پر از نقاط قوت بود اما نقاط ضعفهم کم و بیش داشت، مثل بعضی از دیالوگهایش که نمیچسبید به من و از فرمش بیرون. مثل تمام کردن بد موقع بعضی از روایتها. در نهایت، دوست دارم یک قهوه در کافه خیابان گوته بنوشم و با کمونیست ها بحث کنم یا بخواهم کار ناتمام کیانوش مستوفی را به اتمام برسانم و آن گلولهای را که شلیک نکرد شلیک کنم. دقیقا وسط پیشانیاش ... کافه خیابان گوته بر خلاف کتاب قبلی شاهآبادی (دیلماج)، پخته است. ارزش خواندن دارد گرچه یکجورهایی ادامه آن حساب میشود اما اگر دیلماج را نخواندیدش هم نخواندید. چیزی زیادی از دست ندادید! 0 22 سید مرتضی امیری 1402/6/4 بارون درخت نشین ایتالو کالوینو 3.8 47 {در وصفِ بارون درخت نشین} چند صفحه اولش را که خواندم فکر کردم که به زودی قرار است نیمهکاره رهایش کنم. مثل خیلی از کتابهای دیگر که همان چهل پنجاه صفحهی اول قیدشان را زدم و برِ شان گرداندم به قفسههای کتابخانه تا خاک بخورند. اما هرگز چنین اتفاقی برای بارون، نیفتاد و من میان کلاسهای درس، وسطِ شلوغیهای مترو و داخل خیابان های آلودهی تهران خواندمش. شاهکاری از ایتالو کالوینو. شاهکاری که بعد از مدتی دیگر نمیتوانستم آن را زمین بگذارم. غرقش شدم، دیوانهاش شدم ... روزها و هفتهها دائما دنبال فرصتی میگشتم تا بیشتر بخوانمش و بیشتر مجذوبش شوم، بارون درخت نشین داستانِ عجیبی داشت برای من. داستانی که در اوج واقعی بودن طعمی از جادو را زیر زبان مخاطب مینشاند و میگذاشت اشک بریزد در پی این عشق نافرجام. عشق یک نوجوان اشراف زاده به دخترکی دیوانه که فقط از رنجاندن آدمها لذت میبرد. و این جنونِ او بود که سرایت میکرد به قهرمان اصلی داستان. قهرمانی که تمام عمرش، کاری را کرد که هیچکس حاضر به انجام آن نبود. او مقابل تمام آدمها و حرف ها ایستاد. مقابل پدر و مادرش... بارون درخت نشین از همه لحاظ، بینظیر است. تعلیق دارد، شخصیت میسازد و ماجرا خلق میکند. پیرنگش آدم را همراه میکند از فرم خودش بیرون نمیزند. آدمهای داستانش واقعی هستند و میشود لمسشان کرد و سالهای سال، با آنها زندگی کرد. در بارون درخت نشین بهنوعی با یک رئالیسم جادویی مواجهایم که پا نه در مرز سورئالیسم میگذارد و نه احساس کامل رئالیستی به مخاطب میدهد. کالوینو با کلماتش جادو میکند، درون مایهاش رو خوب به ناخودآگاه مخاطب میرساند و خوب یقه مخاطبش را میگرد. کالوینو نویسنده باهوشی است برای حرف زدن، قصه گفتن عجلهای ندارد، او میخواهد اثری خلق کند که در تاریخ ماندگار باشد. اگر حوصله غرق شدن در یک داستان کلاسیک و زندگی کردن با کارکترهای تاریخی را ندارید سراغش نرود. اما اگر سرتان درد میکند برای یک جسارت تاریخی، برای یک عشق نافرجام، برای پیروزیای همراه با شکست، بارون درخت نشین برای شماست. 0 26 سید مرتضی امیری 1402/6/3 خون خورده مهدی یزدانی خرم 3.4 79 اولش خون است، آخرش خون است و تمامش خون. خونی که عجیبن شده است با تمام زندگیمان، خون صلاحالدین ایوبی، خون برادران سوخته، خون مردِ خدا. مدتهاست که بیش از پیش به خون فکر میکنم، به جایگاهش، به نقشش. به آنکه اگر خونی برای ریخته شدن نبود صلاحالدین ایوبی چه میکرد؟ اگر خون نبود چگونه فتحها و جنگها و انقلابها معنی پیدا میکردند؟ اگر خونی برای ریخته شدن نبود انسان چه باید میکرد؟ خونخورده برای من یعنی شعری در وصف تاریخ و خون. یعنی هابیل و قابیل، یعنی اولین خونی که ریخته شد. یعنی امروز، یعنی همین حالا، یعنی خونی که در خاورمیانه میریزد. خونی که هرگز تمام نمیشود ریختنش. هنوز هم به طاهر فکر میکنم به سقوطش به آن سطری که نوشته بود: طاهر قبل فرو رفتن در آن گودی عظیم و پیش از آنکه کلاه سرخِ بافتنیاش از سرش جدا شود و بچسبد به شکبه توری پشت توربین و آنقدر بماند آنجا تا ذرهذره متلاشی شود، بیجان شد. هنوز هم به طاهر فکر میکنم به آخرین خون برادران سوخته. به آخرین قبر خالی. چند روز پیش دوباره سراغ خونخرده رفتم و مرورش کردم. هنوز هم تازه بود برایم. روح داشت. اولینبار سال کنکور خواندمش. تمام زمان خوابم را میگذاشتم که از خون بخوانم، خون برادران سوخته. یادم نمیرود که صفحات آخر بود. طاهر بود، عمو بود، خون بود و پایان بود که یک مرتبه کتاب را بستم و خیره شدم به دیوار. تصویر طاهر مقابل چشمانم بود. خون خورده خواندنش سخت است و شیرین. یکجور رویاروئی با حقیقتی است که میسوزاند رگهای انسان را و جاری میکند خون سرخِ تن را. دوباره میخوانمش و دوباره هم زمینگیر میکندم. دوباره قدم میگذارم در صفحات تاریخ. خونخورده تمام نمیشود، کنار نمیرود، فراموش نمیشود، محسن و برادران سوخته تا ابد زندهاند، نفس میکشند، روحاند. روحها.. باید درباره آنها هم نوشت... 23 32