یادداشت‌های محمدرضا ایمانی (302)

          آقای دکتر مصلح، از شاگردان دکتر داوری اردکانی و استاد فلسفه غرب، در فضای آکادمیک به گرایش‌های‌ هایدگری شناخته می‌شوند، و این مسئله به‌ وضوح نقطه ضعف کتاب حاضر محسوب می‌گردد. نویسنده در این اثر ادعایی تک‌خطی را مطرح می‌کند: «ادراکات اعتباری همان فرهنگ است.» برای اثبات این مدعا، دو استدلال ارائه می‌دهد؛ هرچند نه به‌صورت منسجم و نظام‌مند، بلکه این استدلال‌ها را می‌توان با کنار هم گذاشتن بخش‌های پراکنده متن بازسازی کرد.

استدلال اول: نویسنده با استناد به تقسیم‌بندی مرحوم علامه طباطبایی به ادراکات حقیقی و اعتباری، این دوگانه را متناظر با مفاهیم طبیعت و فرهنگ در غرب می‌داند. به زعم او، ادراکات حقیقی (مانند علوم طبیعی) همان طبیعت‌اند، زیرا ثابت و جهان‌شمول هستند، درحالی‌ که ادراکات اعتباری (مانند هنجارهای اجتماعی) متغیر و وابسته به زمان و مکان‌اند و ازاین‌رو، با فرهنگ قابل‌قیاس‌اند.*
به این استدلال دو نقد وارد است: ۱.ادراکات حقیقی صرفاً معادل طبیعت نیستند، چراکه حتی ادراک ما از امور اعتباری نیز خود یک ادراک حقیقی است. به بیان دقیق‌تر، طبیعت زیرمجموعه‌ای از ادراکات حقیقی است و نه تمام آن. ۲.ادراکات اعتباری خود به دو بخش ثابت و متغیر تقسیم می‌شوند، و تنها بخش کوچکی از آن‌ها را می‌توان با فرهنگ هم‌ تراز دانست. بنابراین، نسبت میان این دو دسته از ادراکات با طبیعت و فرهنگ، عموم و خصوص مطلق است، و نویسنده به این نکته ظریف توجهی نکرده
استدلال دوم: کارکرد دکتر مصلح با استناد به این گفته علامه که ادراکات اعتباری موجب پیشرفت انسان می‌شوند، و از آنجا که فرهنگ نیز چنین نقشی دارد، نتیجه می‌گیرد که این دو مفهوم یکی هستند. اما این استدلال دچار مغالطه تساوی علت از راه تساوی معلول است؛ زیرا صرفِ شباهت در نتایج دو پدیده، دلیلی بر یکسان‌بودن ماهوی آن‌ها نیست. جز این دو استدلال، نویسنده استدلال سومی در اثبات ادعای خود ارائه نمی‌دهد و حتی در تعریف فرهنگ، به یک نقل‌قول گذرا از هردر بسنده می‌کند، بی‌آنکه تحلیل عمیق‌تری از این مفهوم ارائه دهد. به‌طور کلی، کتاب در اثبات ادعای محوری خود قاصر است.

اما مشکل اصلی کتاب، رویکرد غلط نویسنده به نظریه اعتباریات علامه طباطبایی است. دکتر مصلح، تحت تأثیر مکتب فکری خود، علامه را صرفاً از منظر فلسفه غرب می‌خواند و تمام تمجیدهایش از ایشان نه به‌خاطر نوآوری در ارائه نظریه‌ای تحول‌آفرین در علوم سنتی، بلکه به این دلیل است که گمان می‌کند علامه با این نظریه، راهی به نسبی‌گرایی غربی گشوده است. این تفسیر آشکارا به دور از مقصود علامه است، چراکه غرض ایشان از طرح اعتباریات، نه تأیید نسبی‌گرایی، بلکه تبیین نحوی از ادراک است که تا کنون در سنت فلسفه اسلامی به آن توجهی نشده. فراتر از این، نویسنده در فصل «گفت‌وگویی با علامه طباطبایی» حتی ادعایی افراطی‌تر مطرح می‌کند: اینکه ادراکات حقیقی نیز ذیل ادراکات اعتباری قرار می‌گیرند! این ادعا نه‌تنها با مبانی فلسفه اسلامی ناسازگار است، بلکه نشان‌دهنده بدفهمی عمیق از نظریه علامه است.

علی‌ای‌حال همراهی دکتر مصلح با علامه، از موضعی بیرون‌ از ساختار فلسفه اسلامی صورت گرفته است. ایشان نه‌تنها به عمق این نظریه راه نیافته، بلکه با تفسیرهای نادرست خود، هم به بدفهمی دامن زده و هم مسیر را برای فهم صحیح این نظریه دشوارتر کرده است.

*نویسنده به‌ویژه بر تکثر ادراکات اعتباری (به استناد اشارات علامه) تأکید می‌ورزد و آن را دلیل اصلی تکثر فرهنگی می‌داند.
        

12

«آرزواندیش
          «آرزواندیشی به احتمال همواره روابط ما با فناوری را پیچیده کرده است؛ اما می‌توان با اطمینان گفت که پیش از رایانه و پیش از بمب، پیچیدگی‌ها هیچ گاه به اندازه امروز خطرناک نبودند و آرزواندیشی نیز هرگز این چنین خیال پردازانه نبود.» (ص ۳۱)

هیوبرت دریفوس، فیلسوف معاصر آمریکایی و شاگرد هایدگر و گادامر، تو دهه ۷۰ به پروژه مطالعاتی‌ای دعوت میشه که دو نفر از پیشگامان صنعت هوش مصنوعی، یعنی الن‌ نوئل و هربرت سایمون، تو اون پروژه‌ حضور داشتند.
دریفوس که به عنوان کارشناس سیستم شناختی انسان تو اون پروژه مشارکت میکرده، بعد از مطالعه مقاله‌های تولید شده توسط پژوهشگران پروژه، متوجه نکاتی میشه که عاشقان هوش مصنوعی چشماشون رو به روی اونا بستن. دریفوس انتقادات خودش رو ذیل چهار پیشفرض هوش مصنوعی دسته‌بندی می‌کنه:

1. پیش‌فرض روان‌شناختی:
این دیدگاه فکر می‌کنه ذهن ما مثل یه ماشین حساب یا برنامه کامپیوتریه که با یه‌سری قواعد کار می‌کنه. مثلاً اگه فلان چیزو بدونی و فلان قانونو به‌کار ببری، به فلان نتیجه می‌رسی. دریفوس می‌گه اما ما همیشه این‌طوری فکر نمی‌کنیم؛ بیشتر وقتا ناخودآگاه، شهودی و بدون دنبال‌کردن قانون مشخص عمل می‌کنیم.
2. پیش‌فرض زیست‌شناختی:
این فرضیه مغز آدم رو با کامپیوتر مقایسه می‌کنه؛ یعنی فکر می‌کنن اگه ساختار مغز رو بفهمیم، می‌تونیم با یه ماشین همون کارو انجام بدیم. ولی دریفوس می‌گه مغز آدم فقط یه پردازنده نیست، بلکه با بدن، احساس، تجربه و محیطش گره خورده.
3. پیش‌فرض معرفت‌شناختی:
طبق این فرض، دانش یعنی یه‌سری اطلاعات مشخص که می‌شه اونا رو نوشت، ذخیره کرد یا پردازش کرد. مثلاً مثل کتاب قانون یا دستور آشپزی. ولی دریفوس می‌گه خیلی از چیزایی که می‌دونیم، تو ذهنمون به این شکل نیست؛ ما خیلی چیزها رو «بلدیم» بدون اینکه بتونیم دقیقاً توضیحش بدیم.
4. پیش‌فرض وجودشناختی:
این یعنی می‌خوان کل تجربه‌ی انسان‌بودن رو با مدل‌های اطلاعاتی یا محاسباتی نشون بدن؛ مثلا انگار بودن توی دنیا، مثل یه بازی کامپیوتریه با قوانین مشخص. ولی دریفوس با هایدگر می‌گه انسان‌بودن یه چیز خیلی پیچیده‌تره، چون همیشه تو یه زمینه‌ی خاص، با تاریخچه، احساس و بدن زندگی می‌کنیم، نه صرفاً با اطلاعات.

اون چیزی که تو طول کتاب توجه من رو جلب کرد و علت عمده خوندن این کتاب اون مسئله بود، توجه دریفوس به عقل عملی بود. هر چند ایشون تقریبا هیچ جا اسمی از فرونسیس ارسطویی نمیاره -و واقعا نمی‌دونم چرا؟!- اما تقریبا میشه گفت که نقد اصلیش به هوش مصنوعی ذیل همین عنوان ساماندهی میشه. توضیح این مطلب مفصله اگه کسی طالب بود عرض میکنم خدمتش.
.
پی‌نوشت اول: من مطالب و انتقادات دریفوس رو به چت‌ GPT دادم و همون‌طور که تو عکس مشاهده می‌کنید انتقادات رو قبول داشت و پذیرفت با وجود گذشتن تقریبا پنجاه سال از نوشتن این کتاب هنوز انتقادات دریفوس به هوش مصنوعی وارده.

پی‌نوشت دوم: مترجم کتاب، جناب آقای خوشنویس، مطالب کتاب رو به صورت خلاصه و بسیار شیواتر از بنده تو پیشگفتار مترجم توضیح دادن. فایل پی‌دی‌اف این بخش رو تو کانال تلگرامی خودم @mangooon بارگزاری کردم اگر از دوستان کسی طالب مطالعه بیشتر بود می‌تونه به اون رجوع کنه.
        

17

          شاید آقای رضوی معرف حضورتون باشند. ایشون اصالتا کشمیری هستن و در اونجا متولد شدن اما پدرشون به علت علقه‌ای که به ایران و انقلاب داشتن، در سال‌های اولیه انقلاب به ایران اومدن و اسم پسر کوچکشون رو هم «سرباز روح‌الله» گذاشتن.
آقای رضوی فعال اجتماعی جذابیه. تو همین کتاب خاطرات دو بار رفتن به نوار غزه، سوریه، لبنان، بارها سفر به کشمیر، ونزوئلا، مصر و ... رو تعریف می‌کنه. این نشون میده که به دلیل اصالت خارجی ایشون (و طبیعتاً پاسپورت معتبرتر از پاسپورت ایرانشون) تونسته که به خیلی از کشورها سفر کنه و تو حوزه بخش بین‌المللی انقلاب اسلامی فعالیت داشته باشه. این کتاب هم خاطرات اون سفرهاست ولی چنتا نکته داره.
هر سفرنامه باید از چند عنصر تشکیل شده باشه تا بتونیم بهش عنوان یک سفرنامه خوب رو اطلاق کنیم. سفرنامه حاضر تقریبا تو اکثر حوزه‌ها میلنگه:

۱- جریان روایت:
با اینکه تلاش شده روایت‌ها منظم و به ترتیب باشه، اما باز هم مخاطب خیلی‌ جاها از جریان روایت منقطع میشه. سفرنامه باید در طول سفر مخاطب رو با خودش همراه کنه، اما یادداشت‌های کوتاه کتاب این اجازه رو به مخاطب نمیده. دو پاراگراف درباره ورود به سوریه نوشته شده. دو پاراگراف درباره اتفاقات تو دمشق و یهو چشمت رو باز میکنی میبینی لب مرز لبنانی! این نشد.

۲- جامعیت دیدگاه:
نویسنده باید حواسش باشه که به جای همه خواننده‌های کتاب داره سفر می‌کنه. از بین خواننده‌ها کسایی هستن که به طبیعت علاقه دارن، پس باید به اندازه و زیبا محیط رو توصیف کنه. کسای دیگه‌ای هستن که به جریانات سیاسی اجتماعی التفات دارن پس باید دقت‌های سیاسی اجتماعی داشته باشه. و کسای دیگه‌ای هم هستن که دنبال هیجانات سفر و جریان داستانی اونن پس باید حواسش باشه که سفرنامه‌ش تبدیل به کتاب جامعه‌شناختی نشه. 
آقای رضوی البته به این دلیل که تخصص اصلیشون نویسندگی نیست، تقریبا تو هیچکدوم از روایت‌ها نتونسته این توازن رو رعایت کنه و تو هر کدوم یکیش خیلی بیرون زده. (جهت اطلاع امیرخانی استاد رعایت این توازنه)

اما کتاب نقاط قوتی هم داره. مهمترین نقطه قوت کتاب اینه که یه فعال اجتماعی تو کشورهایی رفته که هر کدوم به یه نحوی ربط به انقلاب دارن و برای همین روایت کتاب برای کسایی که دنبال تاثیرات خارجی انقلابن می‌تونه جذاب باشه.
        

13

          
کاترین یکبار گفت: «شورمندیِ عشق و آموختن. این‌ها تنها چیزهایی‌اند که واقعا اهمیت دارند، مگر نه؟!» ص ۲۰۹


رمان با مرگ خود استونر آغاز می‌شود. جان ویلیامز حرف آخرش را اول می‌زند و تعیین می‌کند که در طول رمان قرار است با چه چیز مواجه شویم. 
استونر کودکی است زاده شده در خانواده‌ای مرده. پدر و مادرش برزگرانی هستند که به زحمت در خاک مرگ تخم زندگی می‌کارند اما هر سال بیشتر زحمت می‌کشند و در عوض کمتر می‌دروند. از همین رو خانواده استونر خانواده‌ای هستند بی‌روح و بی‌جان. گویی تمام خانواده از همان ابتدا تسلیم را پذیرفته‌اند و تلاش چندانی برای رویگرداندن از آن نمی‌کنند.
اما روزی پدر ویلیام تصمیم میگیرد که او را به دانشگاه کلمبیا بفرستد تا کشاورزی بخواند و بتواند بلکم این خاک مرده را قدری به تحرک وا دارد. ویلیام به قیمت مشقت بیشتر خود و خانواده‌اش به کلمبیا میرود و در کمال ناامیدی بعد از دو ترم کشاورزی خواندن عاشق ادبیات انگلیسی شده و تغییر رشته می‌دهد. ویلیام خبر‌ تغییر رشته‌اش را در پایان اخذ مدرک کارشناسی به والدین خود میدهد و آنها هم به جای جار و جنجال به راحتی آن را می‌پذیرند.
سیر رمان تا به آخر همین گونه است؛ مرگ، کور سوی امید و دوباره مرگ. این سیر در تحصیل، ازدواج، به دنیا آمدن فرزند، رابطه خارج از ازدواج و حتی کار آکادمیک استونر نیز در جریان است و هر دفعه او بدون کوچک‌ترین عصیانی مرگ ثانویه را پذیرفته و داستان به خط سیر بعدی منتقل میشود. تا اواسط رمان از انفعال استونر کفرم در می‌آمد اما بعداً فهمیدم عدم عصیان او نه به علت نقص روانی بلکه از پذیرفتن واقعیت است. استونر میداند که همه چیز در نهایت به مرگ منتهی میشود و لزومی نمی‌بیند که مانند دیگران خود را گول زده و تلاش دروغینی کند تا شرایط را تغییر بدهد. برای همین هم هست که مرگ نهایی که مرگ جسمانی اوست، نه تنها برایش سنگین و غیرقابل درک نیست بلکه شاید به تعبیری رهایی بخشش نیز باشد و او نیز با آسودگی به استقبالش می‌رود.
استونر هجویه‌ای است بر علیه واقعیت و به نفع مرگ. ویلیامز در هر رخداد با نیشخندی به واقعیت مرگ را یادآوری می‌کند و با سیر داستان نشان می‌دهد که چه امید و چه تلخ‌کامی هر دو سرنوشتی جز نیستی در انتظارشان نیست.

حقیر آدم احساسی‌ای نیستم و عمدتا نمایش عواطف چه در تلویزیون و سینما و چه در کتاب‌ها اصلا درگیرم نمیکند. اما در حین خواندن استونر صفحه به صفحه افسرده‌تر میشدم. حدس میزنم که ویلیامز در زمان نوشتن این رمان در افسردگی عمیقی به سر می‌برده و معنای زندگی اصلی‌ترین مسئله‌اش بوده است.
        

23

          بسیار اتفاقی کتاب رو تو کتابفروشی افق پیدا کردم و چون از اون کتاباست که تو ایران فقط خود مترجم اثر خوندتش، به ثمن بخس خریدم.
گویا آقای مارسل رَیش-رانیتسکی یکی از منتقدین ادبی معروف سده بیستم در کشورهای آلمانی زبان هستند. ایشون خیلی هم طرفدار توماس مان بودن و مقاله‌های بسیاری درباره این نویسنده به طور خاص و ادبیات آلمانی به طور عام تحریر کردن. کتاب حاضر ترجمه چندتا از مقالاتشونه که مشخصا مقاله اول و دوم درباره مان، مقاله سوم درباره رمان برلین الکساندرپلاتس، مقاله چهارم درباره الیاس کانتی و مقاله پنجم درباره باخمانه. حقیر کتاب رو به خاطر دو مقاله اول خریدم ولی احتمالا در آینده مقاله سوم رو هم بخونم.

۱- فراز آ، ای شب عشق.
« از چه رنج می‌برم؟ از غریزه جنسی... آیا نابودم خواهد کرد؟» (مان در نامه‌ای خطاب به گراتوف)

مقاله اول که عنوانش رو از قطعه شعر سمفونی تریستانِ واگنر به عاریت گرفته، درباره مفهوم عشق جنسی در آثار مانه. نویسنده این مفهوم رو در آقای فریدمن کوچک، بودنبروک‌ها، تریستان و مرگ در ونیز پی میگیره و نشون میده که هرچند مان در کلام تقریبا آدم با عفتیه و احتمالا هیچگاه صحنه یک آمیزش رو به تصویر نکشیده اما رد غریزه جنسی رو میشه در بسیاری از شخصیت‌ها و یا داستان‌هاش دنبال کرد. 
این غریزه در هر کدوم از شخصیت‌ها به نحوی خاص متجلی میشه. در آقای فریدمن کوچک با تمایل به زنی متأهل و بسیار بلند جایگاه‌تر از شخصیت داستان، در بودنبروک‌ها و تریستان در رابطه شخص با موسیقی و در مرگ در ونیز در دلباختن به پسرکی.
نکته‌ای که حقیر می‌خوام اینجا اضافه کنم اینه که تمامی این صورت‌های از غریزه با مرگ پایان می‌پذیره. گویی این وجهی از شخصیت مان بوده که بسیار ازش هراس داشته و دائما دغدغش این بوده که آیا اون غریزه آخر الامر «نابودم خواهد کرد؟»

۲- راوی در نقش منتقد.
«علاقه‌مندان پرشور، نه با مدح، بلکه با نقد ارضا می‌شوند. آن هم نقد خصمانه و حتی رذیلانه، آری جدلیه، به شرط آنکه اندیشمندانه باشد و پر احساس...» (ملاحظات شخص غیرسیاسی)

مان تقریبا از همون رمان اولش، یعنی بودنبروک‌ها، تونست شهرتی به هم بزنه و خودش رو تو ادبیات آلمان جا بندازه. به همین دلیل از همون ابتدا به سخنرانی‌ها و همایش‌های بسیاری دعوت میشد. ابن فرصتی بود که باعث شد جستارنویسی مان تقویت بشه.
تو این یادداشت آقای رانیتسکی به جای مانِ رمان نویس، به دنبال مانِ منتقد می‌گرده. مان تو طول حیاتش درباره خیلی از آثار و اشخاص چیز نوشت ولی رانتیسکی معتقده که هیچ وقت نتونست به درستی هم عصرانش رو بشناسه، البته در درجه اول باید یقین کنیم که اصلا آیا آثارشون رو میخونده یا نه؟! در عوض مان یک کلاسیک باز قهاره. این یادداشت به بررسی رابطه مان با گوته، شیلر و یکی دو نفر دیگه از نویسنده‌های کلاسیک رو بررسی میکنه و رانیتسکی نشون میده که حتی در این موارد هم رابطه مان با اون‌ها رابطه منتقد با اثر مورد نقد نیست بلکه کشمکش‌های عاشقانه‌ایه که گاهی به اون‌ها نزدیک و گاهی دور میشه.  در آخر رانیتسکی بیان می‌کنه که هر چند مان بسیار طرفدار نقد بوده اما خودش هیچوقت منتقد خوبی از آب در نیومد.

3-...
        

42

          طفل نوپای آزادی

عجیب‌ترین مسئله درباره این داستان نه درباره خود داستان بلکه به یادداشت‌های گودریدز و بهخوان برمی‌گرده. ظاهرا این داستان به صورت یه کتاب رایگان تو طاقچه قرار داده شده و تعداد زیادی اونو خوندن ولی متأسفانه بدون اینکه زمینه‌ای از جلال داشته باشن مضمون رو به اشتباه مونولوگ‌های یک مادر زخم خورده از نظام مردسالاری فهمیدن و کلی برای مادر بیچاره غصه خوردن! جلال کجای عمرش درام نوشته که این دومیش باشه؟! جلال تو این داستان خوب تونسته احساسات مادرانه رو توصیف کنه، از اون جهت که داستان نویسه. اما تو همین زمینه هم با خلأهایی که تو این سیر تعبیه کرده، مثل غصه پول تاکسی رو خوردن بعد از رها کردن بچه و ...، به نوعی حالت تمسخر هم به این احساسات مادرانه بخشیده. گویی مادر به بچش احساس داره اما احساسی توخالی که حمایت شوهرش رو به نگهداشتن بچش ترجیح میده.
جلال تو سیر داستان نشانه‌ای گذاشته که به فهم داستان کمک می‌کنه. زمانی که مادر بچه رو برای رها کردن می‌بره، وسط راه به اسبی برمی‌خوره که پاش شکسته و مردم دورش جمع شدن. این صحنه خودش به صورت مجزا قصه‌ایه از چوبک به نام عدل. از اونجایی که داستان کوتاه چوبک واضحا نمادین نوشته شده، گویی جلال با آوردن این صحنه به ما هم اجازه تفسیر نمادین رو میده.
تو این داستان مرد مشخصا نماد قدرت آمره. شوهر اول با تقریب قریب به یقین حکومت قاجاره که زن رو سر هیچ و پوچ رها میکنه و شوهر دوم حکومت قلدر پهلویه که هیچ عنصری رو از شوهر قبلی بر نمیتابه. مادر تو این داستان رو میشه کشور، مردم، وطن و غیره در نظر گرفت. تا اینجا تقریبا همه چیز واضحه اما نقش بچه کمی مبهمه. بچه باقی مونده از شوهر اولی که تازه رو پاهاش وایستاده و چند صباحی هم تو خونه شوهر دوم زندگی میکنه، چی میتونه باشه؟ به نظر حقیر کودک نماد آزادی، دموکراسی، حاکمیت مردم و اینجور چیزاست. 
با روی کار اومدن رضا پهلوی به عنوان سردار سپه، روند اضمحلال و دشمنی با دموکراسی شروع میشه؛ همونطور که شوهر دوم بیشتر از چند شب نمیتونه این طفل آزادی رو که سه سالش هم بیشتر نیست تحمل کنه. مادر بچه رو رها میکنه چرا که نمیتونسته بپذیره که سایه مردی بالاسرش نباشه ولی با این حال پیش زن‌های همسایه هم اشکش سرازیر میشه. زنای همسایه اون رو ملامت میکنن ولی خودش خودش رو محق میدونه. مردم در زمان پهلوی اول اگر چه دموکراسی و ... رو دوست داشتن اما گویی انتظام مملکت براشون اولویت داشت و برای حفظ آزادیشون نایستادن. وضع مردم تو دوره اول پهلوی به مادر شباهت داره که دلش برای طفل نوپای آزادی میسوزه اما زیر سایه یه مرد بودن براش اولویت بیشتری داره.
یه جاهایی از داستان برای من روشن نیست، مثلا نقش مادرِ مادر رو نمیفهمم. اما جمله آخر با اینکه خیلی سرش بحث شده، به نظرم خیلی روشنه. دیالوگ آخر منافقانه بودن عشق مادر رو نشون میده چون با اینکه هنوز از رها کردن بچش چند دقیقه هم نمیگذره ولی به فکر اینه که پول تاکسی رو چه جوری از شوهرش بگیره.
این داستان بیشتر از اینکه نقد حکومت‌ها باشه، نقد اخلاق سیاسی ما ایرانی‌هاست. بلاخره جلال هم برای اون نسل خلقیات نویسی‌هاست و از این جهت خیلی نمیشه ازش ایراد گرفت. 
عنوان داستان هم در پرتو این تحلیل معنا میگیره. گویا جلال میخواد بگه که اون بچه (آزادی) برای ما نیست بلکه برای مردمه (اروپایی‌ها) و ما استحقاق، لیاقت، توان نگهداری و یا غیره رو نداریم که بتونیم ازش حفاظت کنیم.
در مجموع چیز دندان‌گیری نیست.
        

31

          با سوالی شروع کنیم: آیا عیب‌جویان میلر را به اسپویل داستان خود متهم نمی‌کنند؟! چرا که با آوردن «مرگ» در عنوان انتهای داستان رو لو داده است!
همانطور که قطعا میدانید، میلر مقاله‌ای کوتاه دارد با عنوان «تراژدی و انسان معمولی» که صحبت درباره این نمایشنامه بدون ارجاع به آن مقاله وقت تلف کردن است: 
«تراژدی‌های اندکی در این عصر نوشته می‌شوند. اغلب حکم کرده‌اند که این فقدان به سبب ندرت قهرمانان در میان است یا اینکه دیگر انسان مدرن با شک‌انگاری علمی پایه‌های ایمانش را سست کرده و حمله قهرمانانه به زندگی نمی‌تواند از باور به فرم و احتیاط نشات گیرد... [اما] من معتقدم که انسان معمولی به همان اندازه شایسته است که موضوع تراژدی در والاترین مفهوم آن قرار گیرد، که شاهان چنین بودند.»
ویلیام لومن انسانی معمولی است که خود به این امر واقف نیست، چرا که «رویای آمریکایی» کورش کرده. ویلی در حال تلاش است که کسی باشد. تمام کنش‌های او در نمایشنامه در جهت همین امر است. اگر فروشندگی میکند قصدش همین است، اگر پسرانش را بد تربیت می‌کند قصدش همین است، و حتی اگر به همسرش خیانت می‌کند نیز قصدش همین است. چرا؟ چون جامعه این را به او دیکته کرده که خود میتواند برای خود کاری بکند ولاغیر. 
آیا ویلی انسانی احمق است؟ البته که هست. او از سطحی اندیشی حاد رنج میبرد. دائما چشمش به دیگران است که آنها چه کردند که به جایی رسیدند. به همه غبطه میخورد و در عین حال وقتی راه درست پیش پایش هست قدم بر نمی‌دارد. اما آیا خود مقصر این وضعش هست؟
«به عنوان یک قاعده کلی، به نظر من احساس تراژیک زمانی برانگیخته میشود که ما در حضور شخصیتی هستیم که حاظر است زندگی‌اش را فدا کند تا یک چیز را حفظ کند: حفظ حرمت شخصی‌اش را. از اورستس تا هملت، از مده‌آ تا مکبث مبارزه زیربنایی این است که شخصی در تلاش برای به دست آوردن جایگاه عادلانه‌اش در جامعه است.» 
این پاراگراف خیلی مهم است. میلر دارد تراژدی را برای انسان امروز بازتعریف می‌کند. قهرمان تراژدی یونانی نمیجنگید که به جایگاه عادلانه‌ای برسد، چرا که از پیش جایگاهش را داشت. قهرمان یونانی با طی کردن مسیر تراژدی چیزی را به دست می‌آورد که تنها در اختیار خدایان بود. او در کشمکش با سرنوشت «جاودانه» میشد. اما انسان معمولی انسانی، به تعبیر نیچه، کوتوله است. او جاودانگی نمی‌خواهد، قهرمانی هم نمیخواهد، او تنها به دنبال جایگاهی عادلانه است. ویلی نهایت آرزویش چارلی شدن است، برای همین به هیچ عنوان نمی‌پذیرد زیردستش کار کند چون آنگاه پذیرفته که او نشده است. و هنوز امید دارد که بیف بتواند اون را به جایگاه چارلی برساند.
«داستان از این لحاظ که به وسیله خود قهرمان تراژدی به حرکت در می‌آید، آشکار کننده آن چیزی است که «نقص تراژیک» او نامیده میشود... این نقص یا شکاف در شخصیت چیزی نیست جز اکراه او در منفعل ماندن در رویارویی در آنچه او آن را مخالف حرمتش با انگاره‌اش از حالت عادلانه و سزاوارش تصور می‌کند.» 
ویلی نقص تراژیکی دارد که داستان را پیش میبرد. اجازه بدهید به اختصار آن را «کوری» قرار کنیم زیرا به صورت ارادی-اجباری واقعیت زندگی را نمی‌بیند. کوری ویلی چنان بر تمام ساحت‌های زندگی‌اش چنبره زده که نمی‌گذارد اقدامی کند. ویلی میتوانست زودتر از فروشندگی بیرون بیاید اما نیامد، ویلی میتوانست پسرهایش را درست تربیت کند اما نکرد، ویلی میتوانست پیش چارلی مشغول شود اما خود خواست که نکند. کوری ویلی عنصری است که نمی‌گذارد او سرنوشت محتومش را بپذیرد. اگر ویلی هم به مانند بیف در جوانی به کلمه حقه «من هیچی نیستم» رسیده بود که کار تمام بود و داستانی شکل نمی‌گرفت. ولی این کوری او نمی‌گذارد که پایان داستان رقم بخورد. 
«تنها آدم‌های منفعل، تنها انسان‌هایی که سرنوشت خود را بدون مقابله به مثل می‌پذیرند، «بی‌نقص» هستند. اکثریت ما در این مقوله قرار میگیریم.»
این جمله ناظر به بیف است. بیف کسی است که می‌پذیرد که «هیچی نیست» و رویارویی با واقعیت و پذیرفتن آن است که باعث میشود داستانی نداشته باشد و تراژدی‌ای حول او شکل نگیرد. اینگونه ما هم راضی‌تر و از رفتارش آسوده خاطرتریم (!)
«اما امروز در میان ما کسانی هستند که بر ضد چهارچوبی از امور که آنها را تباه میکند، عمل می‌کنند... اصرار بر رتبه قهرمان تراژیک، یا به اصطلاح شرافت شخصیت او، در واقع چیزی جز. چسبیدن به فرم‌های بیرونی تراژدی نیست‌.» 
هرچه داستان جلوتر می‌رود ویلی نیز در ذهن مخاطب شخصیت منفورتری میشود. واقعا کوری او کفر آدم را در می‌آورد. اما میبینیم که از نگاه میلر شرافت شخصیت برای یک تراژدی ضروری نیست بلکه عنصر ضروری نپذیرفتن چهارچوب (یا نپذیرفتن «من هیچی نیستم») و عمل کردن بر ضد آن است. کوری ویلی نه نقطه ضعف بلکه قوت اوست؛ هرچند که ما به مذاقمان خوش نیاید چرا که «اکثریت ما در این مقوله قرار میگیریم.»
بیشتر از این میتوان به مقاله پرداخت اما بس است. به سوال برگردیم. چرا «مرگ»؟ مرگ عنصر مشترک همه تراژدی هاست. تراژدی‌ها ممکن است در تمام عناصر با هم اختلاف داشته باشند اما مرگ عنصر پایان‌بخش تمامی‌شان است.
مرگ فصل انسان از خدایان است. انسان میمیرد اما آنها نمی‌میرند اما در تراژدی قهرمان با مرگش در جایگاهی بالاتر از جاودانگی خدایان قرار می‌گیرد. 
چه فرقی بین مرگ اودیپوس و ویلی با مرگ کلئون و چارلی هست؟ اینها هر چهار می‌میرند اما اودیپوس و ویلی با مرگشان جاودانه شده و در تاریخ میمانند. اما کلئون و چارلی تنها در حاشیه داستان آنها به خاطر خواهد آمد.
ولی فرق جالبی هم بین اودیپوس و ویلی هست. جان اودیپوس را خدایان می‌ستانند اما ویلی خود خود را میکشد. خیلی عجیب است. ارسطو میگوید که انسان یونانی در مواجهه با تراژدی به «کاتارسیس» می‌رسید. بخواهم ساده بگویم انسان یونانی بعد از دیدن تراژدی حس تزکیه نفس میکرد و اصلا به همین خاطر تراژدی میدید. اما برای انسان مدرن مرگ به دست خدایان کاتارسیس برانگیز نیست. انسان مدرن از اینگونه مرگ ککش هم نمیگزد. اما خودکشی چه؟ آن هم خودکشی چنین حقیرانه! ما همه‌ از اینکه لیندای زندگیمان بر سر گورمان نتواند اشک بریزد و تنها با لحنی تمسخرآمیز آمیخته به دریغ بگوید «امروز آخرین قسط خانه را دادم.» مور مورمان می‌شود.

زیاده گفتم. علت یک و نیم ستاره کمم را هم بگویم. نقش بیف زیادی بود. مخصوصا آنجا که تمام علت عدم موفقیتش را انداخت به گردن اینکه خیانت پدرش را دیده. نتوانستم این نقطه را در داستان مستحیل کنم. شاید هم نفهمیدم.
        

15

          «هرگونه تاریخ فلسفه نویسی ناگزیر خیانتی است به فیلسوفان.» (ص ۱) این اولین جمله کتاب از پیشگفتار مترجم است. آقای اردبیلی معتقد است که فلسفه همان مواجهه با آثار اصلی فیلسوف است و هرگونه تاریخ فلسفه نویسی عمق فلسفه را ذبح می‌کند. اما استثنایی نیز قائل میشود که اگر نویسنده روی مبحث خاصی در طول تاریخ فلسفه تمرکز کند و سیر تحول آن را بیابد، آنگاه میتواند تاریخ فلسفه‌ای قابل قبول بنویسند. اردبیلی سپس به عنوان یکی از نمونه‌های قابل قبول کتاب حاضر را معرفی میکند که چون مفهوم «خود» را در مرکز قرار داده، توانسته از خلال چیزی حدود دویست سال تاریخ فلسفه به سلامت عبور کند.
اما به نظر حقیر کتاب حاضر شدیدترین نحو خیانت به فلاسفه و ذبح تاریخ فلسفه بود. جدای از این نکته که اگر قبل از خواندن این کتاب باید تاریخ فلسفه خوانده باشی تا ازش سردر بیاوری چرا که با دویست سال فلسفه نمیتوان مواجهه دست اول داشت، کتاب به قدری خلاصه و سطحی بدون پرداختن به هیچ استدلال فلسفی نوشته شده که عملا سیر دعواهای عمیق فلسفی را به ابراز نظر چند متعاقب تاریخی تقلیل داده! اینقدر کتاب سطحی است که گویی داستان می‌خوانی بدون آنکه از ماجرا سر در بیاوری! اگر تاریخ فلسفه نویسی خیانت است آیا سطحی خوانی فلسفه -به حکم آن بزرگی که از «سرسری خوانان» بیزار بود- جنایت نیست؟! 
اما کتاب خوبی است.
        

30