یادداشت‌های ساغر سیف اللهی فرد (28)

0

          
یه مبحث خیلی جذابی توی مهندسی مکانیک و درس طراحی اجزا وجود داره به اسم "واماندگی".
واماندگی دو جوره.
در واقع به دو عامل بستگی داره که یه قطعه وامانده بشه، کلپس کنه.
و برای مواد نرم و ترد هم  یه تفاوتایی داره.
یکی واماندگی استاتیکیه که در اثر تنش های ثابت و استاتیک اتفاق میفته.
نوع بعدی واماندگی، در برابر تنش های نوسانیه
دیگه تنشه داره سینوسی یا حتی غیرمتناوب و نامنظم تغییر میکنه روی قطعه.
اونجوری دیگه اون قطعه قبل از اینکه به استحکام نهایی یا حد تسلیمش برسه میشکنه.
چرا؟
چون خسته میشه!
اره دقیقا، اسم پدیده‌ش خستگیه.
خستگی ناشی از تنش ها یا ترک هاییه که ناخواسته به قطعه وارد شدن.
و حتی تو مرز ناپیوستگیای خود قطعه، مثل سوراخ، شیار، جا خار،... بیشتر اثر میذارن.
درست عین ادمی که خودش یه دردی داره توام میخوای بهش زخم بزنی عدل دست بذاری رو اون نقطه ضعفش.
اگه خستگی اتفاق نیفته، قطعه دیگه اون اخرا که داره نفس نفس میزنه، فوقش تسلیم میشه. به حد تسلیم میرسه.
اره نزدیکه به ناحیه شکست، ولی هنوز که نشکسته! 
اصلا شاید هنوز وقت باشه با یه سری عملیات حرارتی یا سردکاری،آبکاری یا هر فرایندی استحکامشو بالا ببریم‌.
ولی
قطعه ای که به خستگی میرسه، به شکست منجر میشه نه تسلیم.
شکستِ بعدِ تسلیم تدریجیه. اما شکست ناشی از خستگی ناگهانی و بدون بدوز نشونه های هشدار دهنده‌ست.
آدمی هم همینه. خستگی ناگهان توی زندگیش همه چیز رو از ریشه می‌سوزونه!

-ساغر سیف‌اللهی‌فرد
        

0

          کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز رو خوندم...
این کتاب رو دقیقا اسفند پارسال خریدم اما اون موقع تا حدودا صفحه ۱۰۰ خوندم و ادامه ندادم...
اوایل اسفند امسال، با یکی از دوستانم خوندن این کتاب رو شروع کردیم و امروز، ۲۰ اسفند، تموم شد.
می‌خوام درباره این کتاب و تجربه خوانش‌مون صحبت کنم. می‌تونید مطمئن باشید که اسپویل نداره.
به عنوان کسی که اول، جز از کل و هرچه‌باداباد رو از این نویسنده خونده بود، اوایل کتاب بابت بی‌نظمی وقایع و شیوه‌ی شرح داستان، اذیت می‌شدم؛ دوستم هم همین‌طور.
(اصلا یکی از دلایلی که پارسال این کتاب رو ادامه ندادم همین بود. اما از خوبی‌های هم‌خوانی با پارتنر همین بس که متعهد و مسئولی که بخش روزانه‌ت از اون کتاب رو بخونی، به هر قیمتی!)
داستان پیش رفت و به جایی رسید که هر صفحه‌ش به طرز غیرقابل تحملی مشمئزکننده شده بود! شخصیتی که حتی برای دشمنت هم آرزو نمی‌کردی! فردی که می‌گفتی نصیب گرگ بیابون هم نشه! آدمی که به آدمیت نمی‌شناختیش! فضا بارونی و خاکستری بود و بوی فاضلاب می‌داد.
و باز قصه پیش رفت... درست مثل عادت ستایش‌شده‌ی استیو تولتز که در کتاب جز از کل به خوبی نمایان بود، در هر ۲۰ صفحه دست‌کم یک اتفاق متفاوت و پیش‌برنده یا حتی پس‌برنده (فلش‌بک) رقم می‌خورد و به‌طور رازآلودی زمان رو به چالش می‌کشوند. فضا رنگ زردی بی‌جان به خودش گرفت و صدای خش خش برگ‌های مرده می‌داد.
قصه پیش رفت... خواننده که ما باشیم، تبدیل شد به یک افسرده‌ی بدحال که با قرص سرپا موند! اتفاقاتی افتاد که حتی راضی نبودی تو یه کتاب و در قالب یک داستان غیرواقعی با اون‌ها مواجه بشی! همه چیز سیاه شد. اما فکر می‌کنید بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟!
و قصه پیش رفت. رنگ بالاتر از سیاهی کشف شد: سفید! (خودتون که بخونید متوجه می‌شید.)
و داستان به مناسب‌ترین شکل خودش به پایان می‌رسه. پایانی غیرقابل پیش‌بینی اما کاملا درخور استیو تولتز. تراژدی‌ای نو و غیرتکراری یا مجمع‌الامراضی که مشابهش رو هیچ‌جایی ندیدید و نخوندید و نشنیدید! 
شما با این کتاب گریه می‌کنید و از اعماق وجود غصه می‌خورید. کلافه میشید و آرزو می‌کنید زودتر از شرش خلاص شید و به پایانش برسید. هم ازش خسته‌اید و هم بهش یه میل درونی دارید.
این کتاب، داستانی از اینرسیِ درد و مصیبته. رنجی که شروع بشه هیچ پایانی رو نمیشه براش متصور شد؛ حتی مرگ.

        

0

          خورخه لوئیس بورخس، نویسنده آرژانتینی اعتقاد داشت که باید الهیات را شاخه‌ای از ادبیات خیالی پنداشت تا از خواندن آن لذت برد.
من از ۱۵ سالگی که با هرمان هسه آشنا شدم و شروع به خواندن آثارش کردم، با این که از اعتقادات و عقاید من فرسخ‌ها فاصله داشت اما طوری مجذوبش شدم که تبدیل شد به نویسنده مورد علاقه‌‌م و دیوانه‌وار به سبک و قلم و داستان‌هاش دل بستم.
از چند وقت پیش هم که شروع کردم از عین القضات همدانی خواندم، متوجه شدم که آثارش کلا حول محور قرآن و عرفانی می‌گرده که خود عین القضات به اون درجه معنویت رسیده.
من یک آتئیستم اما باز هم از نوشته هایی از این دست لذت بردم و بهش دل دادم.
ما آدم‌ها اگر اراده کنیم، وسیع‌تر از اونی هستیم که در محاصره افکار شخصی خودمون بمونیم و امکان درک غیر رو از خودمون سلب کنیم.
امروزه همه به این که زمین مرکز جهان نیست، باور دارند اما هنوز از مطالعه و نقل داستان‌های اساطیری درباره نجوم و صور فلکی و دنیای آسمان‌ها، دست نکشیده اند.
برای منِ آتئیستِ عاشقِ ادبیات، الهیات جزئی غیرقابل‌حذف از آثاری هستش که می‌خوانم و به قول بورخس، به عنوان ادبیات خیالی، جایگاه لطیفی دارد.


        

0

          مسعود فراستی، علی‌رغم اینکه محبوب دل افراد زیادی نیستند و به سبب انتقادهایشان با انتقاد‌های متقابل رو به رو می‌شوند، از نظر من یکی از متفکرترین افراد جامعه در زمینه ادبیات، فلسفه و هنر به شمار می‌روند.
ایشان تحلیل و نقل‌قول‌هایی از کتاب "در باب خواندن" اثر مارسل پروست را بیان می‌کنند که در  ادامه، خلاصه‌وار آن‌ها را بازگو می‌کنم.
دعوایی بین نظریات پروست و راسکین وجود داره، به این تفسیر که راسکین معتقده داشتن یک دوست اندیشمند بهتر از خواندن کتابه و پروست اعتقاد عکس داره و میگه دوست غایب (کتاب) سودمندتر از دوست حاضره. کتاب به تو نمیگه این حقیقته، کتاب تو رو وادار می‌کنه تا با تفکر، حقیقت خودت رو کشف کنی. کتاب دوستیه که می‌تونی باهاش بخوابی و باهاش بیدار شی و هروقت ازش خسته شدی پرتش کنی و حتی وقتی کارت باهاش تموم شد تا سالها نگاهشم نکنی اما باز هر زمان خواستی برگردی و آغوشش به روت باز باشه، گله نکنه، بدقلقی نکنه و همچنان در سکوت تو رو در دنیایی ماورایی غرق کنه.
از دیدگاه پروست، مطالعه، فرجام برای نویسنده و برانگیزش برای خواننده است.
در جایی که دانایی نویسنده به اتمام می‌رسه، دانایی خواننده آغاز میشه.
قانون نانوشته‌ی بشر اینه که ما حقیقت رو نمی‌تونیم از کسی دریافت کنیم و باید خودمون حتی به نوعی اون رو خلق کنیم و کتاب بهترین وسیله‌ست برای برانگیختن و تلنگر زدن در این رابطه.
آنچه انتهای خرد و دانایی یک نویسنده‌ست، در نزد ما چیزی جز دانایی و شروع فهم عمیق‌مان نیست. نویسنده ها در پس هر چیزی که می‌گویند، شمایی متفاوت و اعجاب‌انگیز از زندگی پیرامون، نشان‌مان می‌دهند.
شاید برخی اعتقاد راسکین رو قبول داشته باشن اما مسئله اینه که برای پذیرش این اعتقاد، باید عنصر "توقع" رو از دوستی‌ها به کلی پاک کرد تا بتوان عینا شبیه دوست غایب آن را تحلیل کرد؛ تازه این هم باز در صورتیه که بشه دوستی با سطح کمالات یک کتاب پیدا کرد!
و موضوع بعدی این که خیلی افراد میگن ما یک کتابی رو می‌خوانیم اما در اواسطش، جزئیات داستان، اسامی یا شخصیت‌ها رو فراموش می‌کنیم.
اما باید دانست که این موضوع اصلا نگران‌کننده نیست و مهم مسیر مطالعه‌ست که وقتی درش قرار داریم، لذتش رو می‌بریم و باید توجه داشت که عمده تاثیر مطالعه در درون ما نفوذ می‌کنه و اگر استمرار داشته باشه بدون شک خودش رو در جای مناسبش نشون میده.
این که کسی کتاب‌های زیادی بخواند به هیچ عنوان ملاک درستی برای سنجش سواد او نیست، بلکه نحوه مطالعه او و تاثیر و اندیشه‌ای که از اون کتاب حاصل کرده، معیار واقعیه.
این که چه قدر به جهان‌بینی خودش اضافه کرده و چه میزان تونسته به عالم معنا و حقیقت نزدیک بشه.

        

0

          صبحتون بخیر.
کل راه خونه تا مترو رو به پادکست کتاب‌باز، اپیزودی که خانم بهاره افشاری مهمان بودند، گوش دادم.
از بین صحبت‌هاشون یک مسئله برام خیلی جذاب بود که می‌خوام باهاتون در میون بذارم (بی‌ربط به این پست هم نیست).
ایشون تعریف می‌کردن که وقتی نوجوان بودن، شروع به کتاب‌خوانی کردن و یک‌بار از کتابفروش خواستن تا بهشون یه کتاب فلسفی معرفی کنه.
کتابفروش میگه که برو کتابای شل‌سیلوراستاین رو بخون.
بهاره هم میره تا اون کتابارو برداره اما وقتی جلدشونو میبینه بهش برمی‌خوره، با خودش میگه طرف فکر کرده من بچه‌م، این چیه معرفی کرده، منو مسخره کرده...
ولی خلاصه می‌خونتشون و بعد دنیای سوفی، بعد شازده کوچولو و به همین ترتیب...
یه روز از کتابفروش می‌پرسه که چرا بهم اونارو معرفی کردی؟ اونا که خیلی ساده بودن.
کتابفروش هم میگه که اونا ساده نیستن، تو ساده می‌خونی! اونا اصلا ساده نوشته نشدن و تو توی هر کتابی که می‌خونی باید انقدر عمیق مطالعه کنی که بتونی از پس تک تک واژه‌ها با جهان استعاری‌ای که نویسنده جلوی روت گذاشته آشنا بشی!
و چه تعریف دقیق و صریحی از مطالعه!
خیلی برام جالب بود چون به‌شخصه همین ماجرا رو تجربه کردم و دقیقا این اتفاق هم تو کودکی هم تو جوونی، با کتاب‌های شل‌سیلوراستاین برام افتاد...
درباره‌ی شل‌سیلوراستاین می‌تونم تا صبح بنویسم و خیلی هم مشتاقم این کار رو بکنم...
واقعا این بشر یه پدیده‌ست...

        

0

          رمان "هرچه باداباد" سومین اثر از استیو تولتز رو تموم کردم.
حقیقتا وقتی یه کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای رو توی ۱۱ روز تموم می‌کنی، یعنی نتونستی جز وقت استراحت، زمین بذاریش.
این اثر بر پایه مفهوم رجعت ابدی نیچه نوشته شده بود و در مجموع داستانی پرکشش داشت که علیرغم سیر کمتر پرماجرایی که نسبت به کتاب اول این نویسنده- یعنی جز از کل- داشت، در هیچ جا به مخاطب این حس رو نمی‌داد که بخشی از داستان اضافه‌گویی بوده.
زندگی، مرگ و هرآنچه در حد فاصل این دو میگذره یا نمیگذره و ما میدونیم یا نخواهیم دونست، پوچ بودن اعمال حکیمانه‌پندار خالق یا نبودنش، عبث بودن زندگی فانی انسان یا چرخه‌ی باطل تولد و رجعتش، این که بالاخره می‌تونی خودخواسته از شر خودت و هم‌نوعانت خلاص بشی یا این هم یک توفیق مادام‌العمر اجباریه...
این کتاب، ذهن خواننده رو حول محور این قبیل پرسش‌ها هدایت می‌کنه و نهایتا با پایان متاثرکننده‌ش، تا مدت‌ها در خاطرتون می‌مونه.  و این هم تعجبی نداره که کتاب پر از نقل‌قول‌های جذاب و قابل تامل بود.
اینم دوست دارم اضافه کنم که حدودا ۱۰ صفحه‌ی آخر کتاب رو که می‌خوندم، موزیک بی‌کلام Partenza اثر Lino Cannavaccioulo رو پلی کرده بودم که درام عجیبی رو موقع خوندن برام رقم زد.
استیو تولتز، نویسنده‌ی منحصر به فردیه؛ این رو با خوندن اولین اثرش کاملا متوجه میشید. جز از کل کتابی بود که مطمئنم تا سالها قراره منو شیفته خودش نگه داره. اثر دومش- ریگ روان- رو هنوز شروع نکردم اما الان که "هرچه‌باداباد" تموم شده، فکر می‌کنم فرصت خوبیه.
این کتاب رو کمتر از جز از کل و (بیشتر/کمتر) از ریگ روان دوست داشتم.
کی می‌دونه :)

        

11