یادداشتهای •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• (26)
2 روز پیش
3.6
10
بسم الله الرحمن الرحیم اگر بخواهمتجربم رو از خوندن این کتاب توصیف کنم مثل این بود که کمی بیمار شدم و صداها حتی کمترینشان در ذهنم رژه میرفتن و وسط شلوغی و همهمه گیر افتاده بودم و همینطوری که داشتم برای مشکلات خودم دست و پا میزدم سعی میکرم همراه با شخصیت اصلی داستان، دست دیگران رو بگیرم! همین قدر سختتتتت همینقدر پر زحمت و طاقت فرساااااا😭🤦🏻♀️ کتاب دلسوز به طور کلی حرف ها و زندگی طلبهی جوانی است که در کنار زندگی طلبگی سعی میکند به همه خیری برساند و گرهای از کار دیگران باز کند. طراح جلدکتاب(پشت و رو) خود آقای نویسنده بودند که اگر ایشان را بشناسید از اینکه این مهارت رو هم در کنار نویسندگی دارند تعجب نخواهید کرد. قبلاً کتاب جان بها از ایشان راخوانده بودم و بسیار مهیج و جذاب بود. موارد مثبت بسیاری مثل اهمیت ادب، احترام به والدین، رفاقت، مرگ، آخرت، فاجعه بودن غیبت و... در قالب جملات پند آمیز یا حادثه هایی در داستان نمایش داده شد که برام جالب بود. نوع معاشرت و تعامل مردم در شهرهای بزرگ با یکدیگر و رفتار غیر منصفانه برخی افراد با روحانیون رو به خوبی نشون داد که ناراحت کننده بود. اما به طور کلی این کتاب انتظاراتم رو برآورده نکرد مثلاً طراحی شخصیت زن غریبه خیلی ضعیف بود با اینکه دو فصل حرف زد و خیلی از حرفاش بی سر و ته بود و ابهام داشت چرا نشخوار فکری دو شخصیت محوری داستان عین هم بود!😶🌫️ چرا خیلی ظریف به داستان بعضی از شخصیت ها پرداخته شد و بعد پروندهاش باز موند مثل اون خانمی که با زن غریبه تصادف کرد... یا اون آدمای مسافرخونه که رفتار بدی داشتن چرا به سزای عملشون نرسیدن؟ حداقل میرفت کارت ملیش رو میگرفت بعد پروندش رو رها میکرد🤦🏻♀️ و بزرگترین چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که زن غریبه چطور به طلبه جوان انقدر نزدیک شد که داستان عاشق شدنش و اینکه مثلا شب خواستگاری رژش چطور بوده و دامنش فلان رو انقدر راحت تعریف کرد! درحالی که دخترها معمولا اینا رو به دوست صمیمیشون میگن نه مردی که تو خیابون دیدن/: و رابطه هادی که در آستانه ازدواج با بهار بود چه ربطی به این زن غریبه داشت. در کل موقع خوندنش اذیت شدم به طوری که نتونستم بریدهی خاصی ازش منتشر کنم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
4
1403/5/18
حالا با غم تمام شدن این کتاب چه کنم... بعضی کتاب ها را نمیتوان تعریف کرد خود باید همسفر آن بشوید و هر چه میتوانید از آن به جانتان بریزید جایی در کتاب، سید احمد کربلایی در نیمهشب چنین میخواند: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم سبزهی خط تو دیدیم و ز بستان بهشت به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم با چنین گنج که شد خازن او روح امین به گدایی به در خانه شاه آمده ایم لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار که به دیوان عمل، نامه سیاه آمدهایم حافظ خرقه پشمینه بینداز که ما از پی قافله با آتش آه آمدهایم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
4
1403/3/20
2.0
1
نگارش کتاب متفاوت و خاص خود نویسنده بود و در ابتدا با نوع انتخاب کلمات و کنار هم قرار گرفتنشان بیگانه بودم اما جلو تر که رفتم قلق خواندنش را فهمیدم. فصل هیولایش واقعا سخت خوان بود گمان میکردم بینندهی کابوس در کابوس دختری هستم که سندرم استکهلم(گروگانی که از گروگانگیر خوشش بیاید) دارد و در کنار ترس زیادی که انتقال میداد خشونت و بوی زخم تازه در تمام این فصل دست از سرمان برنمیداشت چند بار سعی کردم فقط بخوانم و رد شوم ولی چارهای جز تصویر سازی همهچیز راه دیگری نبود اصلا کتاب بدون تصویر سازی جلو نمیرفت و همین ترس به جانم انداخت حتی فهمیدم میشود از تاریکی ترسید. دنیای جدیدی در ذهنم ساختم و با این کتاب، هیجانات گوناگون را تجربه کردمنفس گیر و معمایی بود. در هر فصل داستان مجزایی نوشته شده بود که در نهایت مثل قطعات پازل کنار هم قرار میگرفت و داستان واحدی را تشکیل میداد. از لوکیشن، افسانه ها، داستان و خرافات های مردم برای نزدیک شدن به واقعیت استفاده شده بود و همین شباهتش به واقعیت ترسناک بود نتواستم تا انتهای کتاب را بخوانم و مطمئن نیستم روزی تمامش کنم...از تحمل من خارج بود و این نقد به فصول ابتدای کتاب هست...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
5
1403/1/6
احساس میکنم از یک سفر برگشتم...و بدون اغراق میگم روز های پر هیجانی رو در کتاب"هریپاتر و زندانی آزکابان" گذراندم...شبی هری پاتر عمه مارج رو باد کرد و بعد از خونه دورسلیها بیرون زد و گرگ ترسناک رو دید قلبم در سینه فرو ریخت حتی دیدنش در محوطه هاگوارتز یا اطراف جنگل ممنوعه باز هم ترس زیادی رو به همراه داشت اما نویسنده بین احساسات به خوبی تعادل رو برقرار کرد من هم در بین صفحات کتاب زندگی کردم و سوار اتوبوس شوالیه شدم...مدتی در پاتیل درزدار و گوچه دراگون روزهارو در آرامش سپری کردم یا حتی نوشیدنی کرم داغ رو همراه با هری،رون و هرمیون با استرس دلنشینی سر کشیدم...با نقشه راه های مخفی هاگوارتز به تونل های ترسناک پا گذاشتم و حتی در زمان به عقب سفر کردم، و هیچ چیز انقدر نمیتونست من رو به وجد بیاره درواقع اشتباه هری پشت اون بوته ها و فریاد زدن وِرد "اکسپتروپاترونوم" برای دفاع از خودش در گذشته، پازل داستان رو به خوبی حل میکرد.... و همینطور در یک شب، ابتدا قتل و بعد آزادشدن هیپوگریف،راز پروفسور لوپین، موش مشکوک رون، حقیقت سیریوس بلک، بخشی از داستان ولدمورت و مرگ پدر و مادر هری و قلق بید کتکزن و درگیری با تعداد زیادی دیوانهساز رو تجربه کردم ... بردن جام کوییدیچ توسط گریفندور و پیدا شدن پدرخوانده برای هری از بهتری اتفاقهای داستان بود. دلم میخواد هنوز هم توی این قسمت بمونم و اتفاق های پرهیجانش رو مرور کنم...راستی در قسمتی از داستان، ابرهای آسمان دنیای حقیقی باریدن گرفت و بر هیجان آن شب عجیب در ساختمان شیون آوارگان افزود...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
8
1402/12/10
خب این کتاب هم توی یک شب سردِ برفی به اتمام رسید. شخصیت پردازی همه کاراکتر ها عالی و منحصر به فرد بود و حتی منفورترین ها هم به خوبی طراحی شخصیت شده بودن...سیر داستان چند جایی با فیلمش تفاوت داشت که از این بابت بسیار خرسندم... ذهنم پر از حوادث پر هیجان داستان و ماجراجویی های هاگواتزه ...هیولایی که اینبار هری و دوستانش باید با او میجنگیدند از کتاب قبلی قوی تر و ترسناکتر بود و تنها یک مار زبان میتوانست او را پیدا کند. هری و تام ریدل تنها مار زبان های داستان بودند که از پیدا کردن سر نخ از جنگل ممنوعه در میان عنکبوت ها گرفته تا نوشیدن معجون تغیر شکل و تردد شبانه با شنل نامرئی هری و یادداشت های جنی تسخیر شده رو دیوار هاگوارتز و در نهایت کشتن مار باسیلیسک با شمشیر یاقوت نشان گودریک گریفیندور همه چیز بدیع و معرکه بود........راستی میدونستید مار افعی باسیلیسک خزندهای افسانهای هست که به شاه مارها معروف است و حتی در افسانه ها هم مثل کتاب گفته شده که با یک نگاه خیره او انسان میمیرد! و همین ارتباط های داستان با افسانه ها زیبایی و هیجان داستان را دو چندان میکرد. ای کاش در انتهای کتاب چوب جادوی یکبار مصرفی همراه با ورد فراموشی قرار داده میشد تا مخاطب در صورت نیاز داستان را از ذهنش پاک کند(: گرچه با بلایی که لاکهارت سر خودش اورد به نظر میاد ایدهی چندان خوبی نباشد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
23
1402/11/27
4.5
139
داستان روند سینوسی داشت و زمانی که احساس میکردم همه چیز عادی و معمولی پیش میره به طور ناگهانی وارد سربالایی داستان میشدم و همون طور که داستان اوج میگرفت ضربان قلبم بالا میرفت... از چشیدن قورباغه شکلاتی تا شکلات های برتی بات توی قطار گرفته تا حل معما توسط هری ، رون و هرماینی همه چیز بدیع و بی نظیر بود...پرسش و پاسخ های هری و دامبلدور یکی پس از دیگری مثل سیلی به صورتم میخورد و هنوز شوک و شیرینی پاسخ قبلی رو هضم نکرده بودم که دیگری به صورتم میخورد...نکات ظریفی در متن جا گذاری شده بود که احتمالا هر مخاطب برداشت خودش را خواهد داشت و من تعدادی از آنها را در ذهنم نشان گذاشتم تا در مواقع مشابه از آن استفاده کنم... و ای کاش طلسم فراموش کردن این داستان رو میدونستم تا صدباره بخوانمش...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
4