یادداشتهای •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• (43)
1404/6/2

بسم الله الرحمن الرحیم بوی مُشک، گیاهان معطر، زمین و کاهگلهای مرطوب از بدو ورود دعبل خزاعی به بغداد در سراسر کتاب شنیده میشود... به شوق ملاقات امام موسی کاظم ع (پدرامام رضا جانمان ع) بار سفر بسته بود که در کاروانشان، از همان جا که دخترک خوش نقش و نگار را از پس پرده حجاب دید و دلش لرزید داستان پر چالشش شروع شد... و چقدر حرص خوردم وقتی از درد عشق، توبه شکست و مست و خرامان در کوچههای بغداد شعرهایش را فریاد میزد.... اما زمان هایی هم بود که پیوسته تحسینش میکردم. مثل وقتی که به هارون ظالم طعنه زد و درباریان حرامخوار را یکی پس از دیگری، با شعر گفتن یا نگفتن تارومار میکرد... یا آن زمان که مداااام به در بسته میخورد و دست از تلاش برنمیداشت... و یا آن زمان که دست و دل از معشوق برید و پی ساده زیستی رفت و خدا چرخه سرنوشت را جوری گرداند تا بهونه شعرهایش، زُلفا، همدم روز و شبش بشود... واااای اون لحظه ای که با زُلفا توانستند امام موسی کاظم ع را از دور ببینند را هرگز نمیتوانم با کلمات توصیف کنم... یا آن زمان که به دیدار امام رضا ع رفت و شعر بلند و بالایی را تقدیمشان کرد... اگر بخواهم از ظواهر فاصله بگیرم.. دعبل خزاعی(شاعر عاشق پیشه): مصداق نوع بشر بود که خدا موهبتی به او داده بود تا شرایط جامعه را برای امامت مولایش هموار کند و حق را در هر کوی و برزنی فریاد بزند زُلفا: مصداق دنیا بود... باید از آن دل کند و ناگاه میبینی که خدا به یکباره همهی دنیا را به پایت میریزد و از برج های مرتفع جعفر برمکی هم بالاتر میبردت... زُلفا تلنگر هم بود و مشتاق بود تا دعبل طبعش را برای مظلومیت اهلبیت خرج کند نه چشمهایش مسلم بن ولید استاد دعبل: مصداق کامل نبودن علم دنیایی بود باید از خدا و امام زمان(عج) طلب علم و فهم و جوشش آن در زندگیکرد. ابن سیار پزشک، هم مصداق آدمهایی بود که به خاطر سبک زندگی نادرستش بر قلبش مهر زده شده بود و حتی با دیدن معجزه از امام رضا ع سر به راه نشد. خوشا به حال دعبل تلاشش را کرد تا رضایت امام زمانش را جلب کند و به جای دعا و گریه زاری پیوسته برای رسوا کردن هارون و مامون و جاری کردن حق(ولایت بر حق و مظلومیت امام موسی کاظم ع و امام رضا ع) در جامعه شعر سرود...زُلفا هم اونقدر پاکدامنی و تقواپیشه کرد و دعبل را همراهی کرد که اوهم رضایت امامش را جلب کرد... ای کاش منم آدم بشم و بیخیال دنیا بشم...ای کاش منم برای ظهور و رضایت امام زمانم(عج) کاری بکنم...به قول آسیدعلی قاضی طباطبایی؛ دنیا پست تر از آن است که برای ما هدف قرار گیرد... توکّل بر خدا... این شعر حافظ هم سیر این کتاب را به شایستگی به تصویر میشد. گوارای چشمهایتان🌱 هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نهکه فردات بخواند در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن را نداند . . . همگی ملک سلمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به که ماند به که ماند به که ماند پ.ن: ترجمه قصیده تائیه دعبل را در نت بخوانید، خواندنی است
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/6/1
به نام او که ربالعالمین است واژه توکل قبلا برایم غریب بود با این کتاب میتوانم بگویم ۵۰ درصد بیشتر آن را فهمیدم و مابقی فهم و درکش را باید از خدا بخواهم... و تلاشم را بکنم تا در مواقع مختلف آن را برای خودم یادآوری کنم مثل الان که بیمار شدم و دست هیچ دکتری شفا نیست یا وقتی که آب دیگر اثر رفع تشنگی نداشت و یا نگاهم به امضای رئیسی بود تا وضعیتم فرق کند!.... ای وای بر من...چقدر از این وادی توکل پرت بودم! . . شفا را خدا خود بر اساس صلاحدید در دست دکتر یا دوایی قرار میدهد و یا اگر او بخواهد خاک به جای آب اثر رفع تشنگی میکند(بله همینقدر دور از قوانین دنیا چون خودش آنهارا وضع کرده پس قابل تغییر است) و سیر زندگی را او که ربالعالمین است به ظریف ترین شکل رقم خواهد زد یاد یک داستان افتادم که همیشه از آن به عنوان افسانه یادمیکنم...فردی برای رفتن سر کلاس درس باید از رودخانه مواج و یا شاید مسیر پر آبی گذر کند و با گفتن بسمالله الرحمن الرحیم روی آب راه میرود با اشاراتی که در این کتاب شد این هم دیگر افسانه نیست گرچه باور قلبی عمیقی در مبحث توکل و توحید را میطلبد اماااا شدنیاست! الحمدُ للهِ رَبِّ العالمينَ♡
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/4/6
به نام خدا ..چه شاهکاریییی بود ....خارقالعاده بود✨️ این اولین تجربه من از رقص قلم چارلز دیکنز عزیز بود چطوری از یک داستان معمولی انقدر احساس، عشق، نفرت خشم،شادی، صبر و گذشت خلق کرد؟! پیپ شخصیت اصلی داستان بود و به گمانم چون در کودکی در کنار داماد مهربان و باگذشتشون زندگی کرده بود این ویژگی در او رشد پیدا کرده بود و زمانی که درگیر داستان استلا، خانم هاویشام و...بود با اینکه بدی دید گذشت کرد داستان مصداق این سخن هست که میگه: _ هرکسی نیکی بکارد، خوشی درو میکند. _ هرکسی زشتی بکارد، پشیمانی درو میکند. " و هر کسی آنچه را کشت کند، درو خواهد کرد " و پیپ با محبت ها و دستگیری ها و خیری که به این و آن بی هیچ چشمداشتی میرساند در نهایت نیکی درو کرد🥲🤍 حسم بعد از تموم شدن کتاب شبیه این قسمت از شعر سهراب هست که میگه در دل من چیزیست... مثل یک بیشه نور.... مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت ....برم تا سر کوه دورها آواییست که مرا میخواند🥲🤍
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/1/25

به نام خدا اگر بگویم در اواخر کتاب قلوپ قلوپ اشک ریختم اغراق نکردم بیایید اینگونه تصویر سازی کنیم... در هوای معتدل بهاری سال ۱۴۰۴ وقتی کمی باران میبارد یک نفر را روبه روی خودتان تجسم کنید که آدرنالینش در بیشترین حالت قرار داره و با چشم های گرد شده؛ درحالی که دست هایش را در هوا تکان میدهد و تند تند نفس میکشد این تجربه را برایتان بازگو میکند... نبوغ و خلاقیت نویسنده قبل از آنکه به نیمه کتاب برسم مثل یک سیلی محکم در گوشم خورد و تا رسیدن به کلمه پایان؛ درد، هیجان و شوک آن همراهم بود انگار داشتم یکی از فیلم های نولان را زندگی میکردم! حتی میتوانستم در برخی از قسمت ها، آهنگ های حماسی زیمر را بشنوم کراوچ به جز خلاقیت، سطح معلومات خوبی در زمینه تاریخ، سیاست، فلسفه(حرف های ارسطو و افلاطون تاااا جان لاک)، نجوم، فیزیک، کیان شناسی، عصب شناسی و جهان های موازی داشت! و از کنار هم قرار دادن پازلی از این ها صدها گره ذهنی در داستان ایجاد کرد که نمیتونم بگم کدومش قله بود! تقریبا در همه جای آن نفسم بند میآمد واااای شاید فکر کنی دیوانه شدم(البته بعید نیست) در نیمه دوم کتاب یک دمنوش گلگاوزبان کنار دستم بود و مدام به خودم یادآوری میکردم اینها واقعی نیست🤦🏻♀️ حتی... حتی خاطرم هست از ترس اینکه هلنا، دانشمند عصب شناسی و مخترع صندلی تعلیق خاطره، بری ساتن پلیس و کاراگاهی در نیویورک را از دست بدهند؛ مدتی ادامه ندادم و میخواستم در همان فصلی که آن دو برای اولین بار کنار هم بودند داستان را رها کنم تا همیشه کنار هم بمانند البته قبل از اینکه به آوریل ۲۰۱۹ برسند... اوه بله بگذار خلاصه بگویم هلنا برای نجات مادرش از آلزایمر میخواست صندلیای بسازد که خاطرات را حتی اگر فرد اراده نکند برایش یادآوری کند اما اختراع او فراتر از یک یادآوری پیش میرود و میتواند افراد را در یک خط زمانی بِکُشد و به خط زمانی فرعی بفرسد به شرط آنکه خاطره انتخابی قوی و پر جزئیات باشد تا اینکه فاجعه رخ میدهد و به علت ایجاد خط های زمانی فرعی بسیار و تلاقی آنها در زمان خاص، خاطرات همهی خطوط زمانی به یک باره در زمان کوتاه به ذهن ساکنان زمین یادآوری میشود و مثلاً کسی که در دو خط زمانی قبل در انفجار هستهای مرده و یا تیر خورده با خلا روبه رو میشود و نمیداند خوداگاهش در کدام خط زمانی به خود واقعی او تعلق دارد و او دقیقا کدام است... و در نهایت هلنا و بری پس از سختی های زیاد و جدایی های ناراحت کننده این مسائل را حل میکنند فقط یک مسئله ناراحت کننده در داستان من رو رنجوند...اره...زبونم لال، خدا وجود نداشت): یا به تمسخر گرفته میشد یا خدا اون کاراکتر بد فرعی بود درحالی که نویسنده ساختار و قوانین دنیا رو جدی نمیگرفت و علت و معلولش رو تا حدی به تمسخر گرفت اما در انتهای داستان جمعش کرد..امیدوارم اشتباه برداشت کرده باشم. در واقع بشر چون توضیح و درکی از وقایع نداشت فکر میکرد کار خداست و مردم در یک خط زمانی به سمت کلیسا ها رفتند که از دید خواننده که میدانست علت و معلول ها چیست خدا و ادیان به تمسخر گرفته شده بودند... اماااا در اواخر کتاب هلنا اعتراف کرد که بشر نباید وارد این مسائل جهان موازی بشود چون از درک و فهم او خارج هست و به خاطر حرص و طمع برای همه دردسر ایجاد میکنه و نباید خودشان و تصمیماتشان را "همه چیز" بدانند چون ناکافی و محدود هستند...و در پایان (حمد و سپاس آفریدگاری را که این خاک ناچیز را در حلقهی زمردین حیات، حتی در خطوط بیکران زمانهها حفظ میکند💚)این شکر گزاری رو از هوش مصنوعی گرفتم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/10/4
بسم الله الرحمن الرحیم اگر بخواهمتجربم رو از خوندن این کتاب توصیف کنم مثل این بود که کمی بیمار شدم و صداها حتی کمترینشان در ذهنم رژه میرفتن و وسط شلوغی و همهمه گیر افتاده بودم و همینطوری که داشتم برای مشکلات خودم دست و پا میزدم سعی میکرم همراه با شخصیت اصلی داستان، دست دیگران رو بگیرم! همین قدر سختتتتت همینقدر پر زحمت و طاقت فرساااااا😭🤦🏻♀️ کتاب دلسوز به طور کلی حرف ها و زندگی طلبهی جوانی است که در کنار زندگی طلبگی سعی میکند به همه خیری برساند و گرهای از کار دیگران باز کند. طراح جلدکتاب(پشت و رو) خود آقای نویسنده بودند که اگر ایشان را بشناسید از اینکه این مهارت رو هم در کنار نویسندگی دارند تعجب نخواهید کرد. قبلاً کتاب جان بها از ایشان راخوانده بودم و بسیار مهیج و جذاب بود. موارد مثبت بسیاری مثل اهمیت ادب، احترام به والدین، رفاقت، مرگ، آخرت، فاجعه بودن غیبت و... در قالب جملات پند آمیز یا حادثه هایی در داستان نمایش داده شد که برام جالب بود. نوع معاشرت و تعامل مردم در شهرهای بزرگ با یکدیگر و رفتار غیر منصفانه برخی افراد با روحانیون رو به خوبی نشون داد که ناراحت کننده بود. اما به طور کلی این کتاب انتظاراتم رو برآورده نکرد مثلاً طراحی شخصیت زن غریبه خیلی ضعیف بود با اینکه دو فصل حرف زد و خیلی از حرفاش بی سر و ته بود و ابهام داشت چرا نشخوار فکری دو شخصیت محوری داستان عین هم بود!😶🌫️ چرا خیلی ظریف به داستان بعضی از شخصیت ها پرداخته شد و بعد پروندهاش باز موند مثل اون خانمی که با زن غریبه تصادف کرد... یا اون آدمای مسافرخونه که رفتار بدی داشتن چرا به سزای عملشون نرسیدن؟ حداقل میرفت کارت ملیش رو میگرفت بعد پروندش رو رها میکرد🤦🏻♀️ و بزرگترین چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که زن غریبه چطور به طلبه جوان انقدر نزدیک شد که داستان عاشق شدنش و اینکه مثلا شب خواستگاری رژش چطور بوده و دامنش فلان رو انقدر راحت تعریف کرد! درحالی که دخترها معمولا اینا رو به دوست صمیمیشون میگن نه مردی که تو خیابون دیدن/: و رابطه هادی که در آستانه ازدواج با بهار بود چه ربطی به این زن غریبه داشت. در کل موقع خوندنش اذیت شدم به طوری که نتونستم بریدهی خاصی ازش منتشر کنم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.