بریده‌های کتاب yasna ahmadi

اینجا بودن گاهی باعث مشه آدم احساس تنهایی کنه . احساس می کردم بازی تموم شده مثل مهره شاهی که تنها روی صفحه باقی مونده.♟️

هر زمان زل میزنی به اینه یه نگاهی هم به روحت بنداز به صدام توی سرت گوش بده به غم پرنده بی آواز رفتنت زخمی و نابودم کرد رفتنت داغ شد و دودم کرد 🦢

حالا که فرصت جدیدی برای زندگی دارم او کسی است که می خواهم عمرم را همراهش بگذرانم. اما فکر دیوانه واری است.سال هاست که هری را ندیدم. مطمئنا تا حالا فراموشم کرده است .🫂

از خیابان می گذرم ،اما این بار دستی نیست که مرا نگه دارد .💙

قلبم میریزد اما وقت جمع کردنش را ندارم. انگشتانم را روی فرمان محکم می کنم تا جلوی لرزش دستم را بگیرم .🧩

به هر حال همانطور که مادرم همیشه می گوید تنها راهی که دونفر می توانند یک راز را نگه دارند این است که یکی از آنها مرده باشد .🙂

نمی شه قسمتای سخت رو رد کرد و زد جلو چون همونا به رشد کردن مون کمک میکنن.❄️

تو رفته ای . بلند می شوم و موهایم را می کشم و میخواهم آنها را بکنم ،چون تو دیگر نمی توانی انگشتانت را لای موهایم ببری و شاید من اشتباه می کنم و دوباره روی زمین می نشینم و سرم را به سرت تکیه می دهم و منتظر می مانم تا لمسم کنی. لطفا بک .

دوستت دارم هم چون آن چیزهای تاریک دوست داشتنی پنهانی میان سایه و روح 👀

یک دستم را روی دهانم می گذارم و چشمانم خیس می‌شود. آخرین باری که باهم صحبت کردیم رفتار خیلی بدی با او داشتم . سعی داشت به من پیشنهاد صلح و دوستی بده و من ردش کردم. در دفاع از خودم باید بگم نمی دانستم اخرین باری است که حرف می زنیم . و حالا او مرده است . کیک رینگ دینگز (کیک شکلاتی ).🫀

همانطور که موج ها به ساحل ها می تاختند مرد لانه هندی روبه اقیانوس گفت:نزدیک و دور ،باجواب و بی جواب ،مسموم و پاک و پنهان و آشکار. نگاه کن بلند می شه بالا میره و فرود می یاد و آروم همه چیز رو با خودش می بره .

ماموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد .☁️

((هیچ وقت عشقی رو حس نکردم . بیشتر برام مثل یک بار اضافی بوده )) کاش من هم به عشقی چنین نگاهی داشتم. آن وقت زندگی ام خیلی آسان تر میشد 🧸

بله گریه می کنم و اما حس بهتری خواهم کرد. این طبیعت انسان است که زخم کهنه ای را درمان می کند و خودش را بری بستن پوسته ی جدید آماده می‌کند. همین !

اگر فقط سه روز برای دیدن فرصت داشته باشی و با ظلمتی که در شب سوم نزدیک می شود می دانی که خورشید هر گز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد. پس چه طور آن سه روز را گرانبها را می گذرانی .

همیشه به خودت ایمان داشته باش 🎀

سینه ام چنان پر درد شد که گویی قلبم از شکافت و تنها چیزی که تکه های شکسته آن را به هم پیوند میداد خطی باریک از جنس امید بود🌈

گل من یک جایی میان آن ستارهاست ⭐️

ولی هنوزم به یادش هستم . هفته اول کالج که زیر شکوفه های درخت گیلاس قدم می زنم ،همه اش به یادش هستم .هر وقت توی شهر پرسه میزنم و در کافه خورشید و ماه قهوه می خورم به یادش می افتم . وقتی ساعت ها تلفنی با میکا حرف می زنم ،به یادش هستم . وقتی الیویا با اصرار به مهمانی دعوتم می کند به یادش هستم . سر کلاس ادبیات به یادش هستم . وقتی نوشتن داستان مان را تمام می کنم و می فرستم مسابقه داستان نویسی ، به یادش هستم . وقتی دیپلم افتخار می گیرم و داستانم در اینترنت منتشر می شود ،به یادش هستم. وقتی یکشنبه ها می روم خانه شان تا با جیمز و خانواده اش شام بخورم ، به یادش هستم . آخرین روزی که از النزبرگ می روم و خودم را برای زندگی در شهری آماده می کنم که می خواستیم آنجا با هم زندگی کنیم،به یادش هستم و هر وقت چشم هایم را می بندم و میبینم دوتایی باهم توی کشتزار می دویم ،بازم هم به یادش هستم ❤️

شانس نقش مهمی در همه ی بی عدالتی های دنیا دارد حتی بیشتر از آنچه فکر کنید .🐳