معرفی کتاب دیزی جونز و گروه شش اثر تیلور جنکینزرید مترجم محدثه خوشکام

دیزی جونز و گروه شش

دیزی جونز و گروه شش

تیلور جنکینزرید و 1 نفر دیگر
4.2
16 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

31

خواهم خواند

54

ناشر
نون
شابک
9786226652810
تعداد صفحات
328
تاریخ انتشار
1402/5/31

توضیحات

        دیزی دختری است که در دهه شصت در لس آنجلس رشد می‌کند، مخفیانه به کلاب‌ها می‌رود و رویای خوانندگی در سر می‌پروراند. گروه شش و حاشیه‌های موسیقی هیجان‌انگیزند، اما او بیش از هر چیزی عاشق راک‌اندرول است. در بیست‌سالگی صدایش مخاطب‌ها را به خود جذب می‌کند و او به‌قدری به توانایی خودش ناآگاه است که مردم به‌خاطرش به کارهای دیوانه‌کننده‌ای دست می‌زنند.
      

لیست‌های مرتبط به دیزی جونز و گروه شش

نمایش همه

یادداشت‌ها

- راک اند
          - راک اند رول!

- نوشتن همچین کتابی با چنین نوع روایتی نیاز به یک هنر فوق العاده در زمینه نویسندگی داره ، کاری که نویسنده این کتاب به خوبی از پسش براومده و تصمیم گرفته تا داستان یک گروه راک رو به صورت مصاحبه ای روایت کنه.

- کتاب به گونه ای هنرمندانه ، دقیق و پر جزئیات نوشته شده که من حتی تا اواسط این رمان فکر می‌کردم واقعا همچین گروهی وجود داشته و تک تک کارکتر های اشاره شده در داستان وجودی مستقل برای خود داشته اما نه ! تک تک شخصیت های این کتاب ساخته نبوغ نویسنده آن است و دقیقا برای همین است که هنر نویسندگی این کتاب برای من بیشتر از خود داستان جذاب بوده.

- اما بپردازیم به سرعت و نوع داستان ، همونطور که گفتم کتاب داستان یک گروه خوانندگی رو دنبال می‌کنه و برای اینکه بتونه به خوبی احساسات رو منتقل کنه دارای جزئیات زیاد و روند نسبتا کندیه ، از طرفی هم کتاب صرفا یک شخصیت رو مورد بررسی قرار نمیده و یک کتاب شخصیت محور نیست و به این دلایل اگه طرفدار سفت و سخت موسیقی نباشید می‌تونه یک تجربه نسبتا حوصله سر بر براتون بسازه.

 

پ.ن : از این کتاب سریالی هم به همین اسم ساخته شده و همینطور آهنگ های این کتاب در آن سریال بازخوانی شده که می‌تونید در اپلیکیشن اسپاتیفای بهش دسترسی داشته باشید.
        

60

یوتاب

یوتاب

1404/4/26

          دیزی جونز و گروه شش 
- دیزی جونز در خانواده ای عالی با امکانات فراوان بزرگ شده ی است آنجلس است و خیلی تنهاست پس تصمیم می‌گیرد زندگی جدیدی را شروع کند 
گروه برادران دان بدنبال رویای بزرگ بهترین گروه راک دنیا هستند و از هیچی شروع میکنند...
- پ.ن. اصلاً خلاصه ی خوبی ارائه ندادم اما..
- نقاط ضعف :  کاش کتاب جزئیات بیشتری داشت من نصف قضایا رو توی سریال فهمیدم و این خیلی ناراحتم کرد.. میدونید سریال و کتاب کلیات یکسانی دارند ولی جزئیات بشدت متفاوت توی سریال یه شخصیت به کلی حذف شده! اما روند داستانی سریال به قولی اسپایسی تر یا همون جذابیت بیشتری داشت اما باز کتاب یسری پیچش داستانی هوایی داشت که توی سریال کم رنگ شده بود... توی سریال دست کاری های بیجا بدرد نخوری انجام داده بودن که خوشم اصلاً نیومد 
ورژن داستانی کتاب اصلاً رابطه ی دیزی و بیلی حس نمیشد کتاب نمی دونم حس میشد اما نه اونطور که تو سریال به تصویر کشیده یا مثلاً دیوونگی های دیزی توی سریال قابل لمس تر بود نمی دونم شاید چون سبک نوشتاری کتاب مشکلاتی داشت اینکه بقیه بیان بگن که چرا گروه از هم پاشید احساسات توی سریال توی چهره ی بازیگرا میشد دید اما توی کتاب بیشتر شبیه قضاوت بودند و یا اصلاً صورت ها رو تفسیر نمی کردن
- نقاط مثبت موضوع کتاب و سبک نوشتاری کتاب که متفاوته اما سبک نوشتاری همونقدر که منفی مثبتم هست .. شخصیت پردازی هاذهنی بودن اما خدای من خیلی خوب بودن یسری از درام بازی های سریال تو کتاب نبود و این خیلی عالیههه  چون ببینید شما خودتون مخاطب هستین اگه همش بخواین تو کل کتاب غصه بخورین اعصاب خوردی میگیرین بهترین لحظات کتاب وقتایی بودن که بیلی و دیزی اعتراف میکردم اینطوری: فکرش رو بکن چاره جز اینکه عاشقش بشم رو نداشتم .. دیزی نهایت درد بود کلا شخصیتش منو یاد آلاسکا در جستجوی آلاسکا می انداخت رها خیلی خیلی رها و شکسته یجایی تو سریال هست دیزی به بیلی میگه من نمی خوام شکسته باشم و رها می‌کنه همه چیز رو که آرزوش رو داشت بیلی و دیزی نمی دونم هم مثل هم بودن هم نبودن توی کتاب نقطه ی عطف آهنگ حسرتم رو بخور بود که توی سریال خوب نشون داده نشده بود و زن دست نیافتنی که میگه اون مثل شن از لایه انگشت هات سر می خوره .. خیلی خیلی کتاب غم داشت اما گریه نکردم  شخصیت کامیلا اون یه نماد از صبر بود و میگه عشق همه چیزه یجورایی از پایان نیمه راضی بودم یکم مسخره بود میدونی یجوری دلم برای کامیلا خیلی سوخت اون قانع بود و یه زن کامل از اون زن هوایی که آدم فکر می کنه هی هیچ وقت نمی تونم اونطور باشم 
شخصیت های فرعی نمی تونم بگم با کتاب به تنهایی شناختمشون بیشتر با کمک سریال بود انگار دو تا ورژن دارم حس میکنم اما شخصیت ها هم توی سریال هم توی کتاب تغییری نداشتن ولی خب معمولی بودم یجورایی که راستش همیشه از بندهای راک همین انتظار رو داشتم 
- من از این کتاب خوشم اومد چون فهمیدم راک کلاسیک شاهکار تر از پاپ هایی که تو کل زندگیم گوش دادم البته به این معنا نیست که دیگه پاپ گوش نمیدم.
کتابش برای تابستون خوب بود ... اما این حجم محبوبیت توی خارج از کشور نمی دونم برای ایرانی ها نمی تونن فوق العاده جذاب باشه فقط معمولیه
        

18

این کتاب ل
          این کتاب لیاقتشو داشت که خیلی بیشتر معروف بشه:)
شما اینجا صرفاً با یک رمان مواجه نیستید، با یک شاهکار توی ژانر داستان تاریخی/ historical fiction طرفید.
همه چیز واقعیه، مصاحبه ها، شخصیت ها، حتی آهنگ ها... 
تا زمانی که می‌فهمید کل دنیا از توی ذهن نویسنده اومده بیرون.
با این حال همه چیز به شدت واقعیه. نمای حقیقی از دنیای واقعی. اینجا دیزنی لند نیست، شاید بهترین یا بدترین بخش زندگی ما، فقط بخش بخش گذرا توی زندگی ماست.
اینجا درست مثل زندگی واقعیه، پر از حسرت، پر از درد، پر از کارایی که میتونستیم بکنیم و نکردیم. کارایی که کردیم و نباید میکردیم.
داستان از گذشته روایت می‌شه و زندگی یک گروه راک اند رول معروف توی لس آنجلس در دهه ۱۹۷۰ رو تعریف می‌کنه. روابط بین شخصیتا، افکارشون، هدفشون برای زندگی، دوستی، عشق، دشمنی و از هم پاشیدگی. همشون برام جذاب بود و به خوبی می‌تونستم شخصیت هارو متمایز از هم درک کنم.
می‌تونم بگم این کتاب توی شخصیت پردازی واقعا حرف نداره:)
یکی از نکات مثبتش اینه که زاویه اول شخصه و ما توی ذهن همه شخصیتا (تقریباً) سر می‌زنیم.
کتاب پر از صحنه های قشنگ یا دردناک بود. جاهایی که میبستمش و به فکر فرو می‌رفتم. یا اشک توی چشام جمع می‌شد و باعث می‌شد یه بار دیگه به واقعی نبودن این داستان شک کنم. "تیلور؟ واقعا همشو خودت ساختی؟:)"
خود دیزی جونز بیشتر از همه قلبمو شکست. درکش می‌کردم و همزمان ازش متنفر بودم و دوستش داشتم. همون حسی که خودش تجربه می‌کرد.
"تلاش برای دوست نداشتن کسی که کاری جز دوست داشتنش از دستت بر نمی اومد."
با وجود اینکه من زیاد اهل آهنگای راک نیستم اما تونستم با تمام وجودم از خوندن این کتاب لذت ببرم و یه قسمتی از قلبمو لمس کرد.
چون با اینکه موسیقی بخش خیلی مهمی توی این کتابه و تقریبا توی هر فصل با توصیفات و جزئیات دقیق مارو به استیج می‌بره، تمرکز اصلیش روی روابط انسانی پیچیده، تنش ها و خواسته ها و حسرت هاست. هیچکدوم از شخصیتا کامل نیستن. اما همشون به طرز دردناکی شبیه من بودن. شاید به همین دلیل این کتاب اینقدر برام جذاب بود چون یجایی اون اول کتاب میگه که:
"ما عاشق افراد خرد شده و زیبا هستیم."
و آهنگاش خیلی قشنگ بودن، وقتی فهمیدم توی واقعیت این آهنگا خونده شده خیلی خوشحال شدم. شفق قطبی>>>
        

11

این کتاب،
          این کتاب، نمونه‌ی بارز یه کتاب آمریکاییه. (شاید حتی بیشتر از فرندز!) یه مشت آدم که رؤیای راک‌اندرول توی سرشونه و تبدیل به بندی به اسم گروه شش می‌شن.
و یه دختر پولدار و زیبا با خانواده‌ای که بهش هیچ اهمیت نمی‌دن هم توی داستانه(یه تصویر کلیشه‌ای که به نظرم توی داستان درستی استفاده شده). یه صدای فوق العاده، با یه استعداد بی‌نظیر که بلد نبوده پرورشش بده. یه دختری که پاش باز می‌شه به سمت کلاب‌ها و مواد و خوشگذرونی های بی موردی که خودشم می‌دونه کمکی به پر کردن خلأهاش نمی‌کنن.
من فکر می‌کردم داستان این بند واقعیه اما ساخته‌ی ذهن نویسنده است که واقعا یه تصویرسازی محشره از دهه‌ی هفتاد و به نظرم هرجور دیگه‌ای می‌نوشتش انقدر خوب از آب درنمی‌اومد.
شاید شخصیت‌ها تکراری باشن، اما توصیه می‌کنم بخونینش چرا؟ چون شخصیت ها در جای درست قرار گرفتن و مضمون درستی به شما ارائه می‌دن. و هرچی باشه این کتاب خیلی فراتر از موسیقی و راک‌اند‌روله.

شاید بتونم بگم، این کتاب یه تصویر واقعی از کثافت و لجن آمریکاییه که داستان آدماش فقط از روی صندلی‌های استودیو و جلد مجله‌ها قشنگ به نظر می‌رسه.

بیلی دان(خواننده ی اصلی گروه شش) سعی داره به عنوان یه شخص معروفی که توی جاده‌های ال‌ای و نیویورک پرسه می‌زنه «آدم» بمونه. سعی می‌کنه درست زندگی کنه و هوشیار باشه. سعی می‌کنه یه شوهر خوب و پدر خوب باشه، هرچقدرهم که ثبات داشتن توی دهه ی هفتاد به عنوان یه خواننده‌ی راک سخت بوده. این یعنی از خیلی از خواسته‌های لحظه‌ایش می‌زنه.

از اینجا حاوی لو رفتن ❗
دیزی جونز، یه شخصیت خودخواه اما با کمبود احساسات، میاد توی این بند، می‌ترکونه.
دیزی یهو همه چیزهایی که می‌خواسته رو توی بیلی می‌بینه. عاشقش می‌شه.
و بیلی؟ خب، وقتی روی صحنه‌ای، وقتی داری با تمام وجود گیتار می‌زنی و فریاد می‌کشی، وقتی توی چشمای دیزی جونز نگاه می‌کنی و می‌بینی ترانه رو داره برای تو می‌خونه، نمی‌تونی ازش چشم برداری.
و می‌دونید بیلی چی می‌گه؟ می‌گه عشق مثل آتیشه، و کمیلا (هرچند بیلی عاشق کمیلا بوده ولی خب اونجا آمریکاست دیگه) و دخترام برای من آبن.
و آب مایه‌ی حیاته و امیدوارم دیزی، آب زندگیش رو پیدا کنه، چون من نمی‌تونم اون باشم. هرچی باشه، کمیلا ارزشش برای من بیشتره.
دیزی جونز برای فقدانش تلاش کرد و وقتی به رؤیاش رسید انگار هیچی نداشت. اون هنوز هرجا می‌رفت نشئه بود، خودشو می‌زد به اون راه و وقتی اومد زندگیشو درست کنه فهمید باید با واقعیت رو به رو بشه.
اینجا هیچکس مقصر نبود. ولی هنوزم به نظر می‌رسه این وسط یه چیزی اشتباهه... 
پایان لو رفتن ❗

و راجع به خود کتاب: اینکه بتونی همچین داستانی رو انقدر تمیز در قالب یه مصاحبه دربیاری واقعا محشر بود. به نظرم ایراد خاصی نداشت.

من تقریبا از همه‌ی شخصیت‌ها یه چیزی یاد گرفتم ولی تمرکزم رو روی اصلی‌هاش می‌ذارم.
بیلی، خلأهای زیادی توی شخصیتش بود، اما بهم یاد داد که برای عزیزانت باید تلاش کنی و اون خلأهارو پاک کنی حتی اگر باب میلت نباشه.
کمیلا، برای من توی اون داستان کمیلا قهرمان بود. می‌دونید بیلی توی یه تیکه راجع بهش چی گفت؟ تقریبا با این مضمون گفت:« اون لجباز بود و اگر سر من لجباز نبود، من به خوشبختی الانم نبودم.» کمیلا بهم یاد داد با اعتماد و امید می‌شه به خیلی جاها رسید. بهم یاد داد تسلیم شدن از چیزی که می‌دونی مال توئه و بهش می‌رسی بی‌فایده‌اس.
دیزی جونز؟ بهم یاد داد هرچقدرم توی یه منجلاب گیر کرده باشی می‌تونی خودتو بکشی بیرون و گاهی فقط باید همه‌چیز رو پشت سر بذاری و بری.

این کتاب چیزای زیاد یادم داد، پیشنهاد می‌دم بخونیدش، بازم می‌گم، فراتر از راک اند رول و موسیقیه.
        

36