یادداشت آگاتا هولمز
20 ساعت پیش

این کتاب، نمونهی بارز یه کتاب آمریکاییه. (شاید حتی بیشتر از فرندز!) یه مشت آدم که رؤیای راکاندرول توی سرشونه و تبدیل به بندی به اسم گروه شش میشن. و یه دختر پولدار و زیبا با خانوادهای که بهش هیچ اهمیت نمیدن هم توی داستانه(یه تصویر کلیشهای که به نظرم توی داستان درستی استفاده شده). یه صدای فوق العاده، با یه استعداد بینظیر که بلد نبوده پرورشش بده. یه دختری که پاش باز میشه به سمت کلابها و مواد و خوشگذرونی های بی موردی که خودشم میدونه کمکی به پر کردن خلأهاش نمیکنن. من فکر میکردم داستان این بند واقعیه اما ساختهی ذهن نویسنده است که واقعا یه تصویرسازی محشره از دههی هفتاد و به نظرم هرجور دیگهای مینوشتش انقدر خوب از آب درنمیاومد. شاید شخصیتها تکراری باشن، اما توصیه میکنم بخونینش چرا؟ چون شخصیت ها در جای درست قرار گرفتن و مضمون درستی به شما ارائه میدن. و هرچی باشه این کتاب خیلی فراتر از موسیقی و راکاندروله. شاید بتونم بگم، این کتاب یه تصویر واقعی از کثافت و لجن آمریکاییه که داستان آدماش فقط از روی صندلیهای استودیو و جلد مجلهها قشنگ به نظر میرسه. بیلی دان(خواننده ی اصلی گروه شش) سعی داره به عنوان یه شخص معروفی که توی جادههای الای و نیویورک پرسه میزنه «آدم» بمونه. سعی میکنه درست زندگی کنه و هوشیار باشه. سعی میکنه یه شوهر خوب و پدر خوب باشه، هرچقدرهم که ثبات داشتن توی دهه ی هفتاد به عنوان یه خوانندهی راک سخت بوده. این یعنی از خیلی از خواستههای لحظهایش میزنه. از اینجا حاوی لو رفتن ❗ دیزی جونز، یه شخصیت خودخواه اما با کمبود احساسات، میاد توی این بند، میترکونه. دیزی یهو همه چیزهایی که میخواسته رو توی بیلی میبینه. عاشقش میشه. و بیلی؟ خب، وقتی روی صحنهای، وقتی داری با تمام وجود گیتار میزنی و فریاد میکشی، وقتی توی چشمای دیزی جونز نگاه میکنی و میبینی ترانه رو داره برای تو میخونه، نمیتونی ازش چشم برداری. و میدونید بیلی چی میگه؟ میگه عشق مثل آتیشه، و کمیلا (هرچند بیلی عاشق کمیلا بوده ولی خب اونجا آمریکاست دیگه) و دخترام برای من آبن. و آب مایهی حیاته و امیدوارم دیزی، آب زندگیش رو پیدا کنه، چون من نمیتونم اون باشم. هرچی باشه، کمیلا ارزشش برای من بیشتره. دیزی جونز برای فقدانش تلاش کرد و وقتی به رؤیاش رسید انگار هیچی نداشت. اون هنوز هرجا میرفت نشئه بود، خودشو میزد به اون راه و وقتی اومد زندگیشو درست کنه فهمید باید با واقعیت رو به رو بشه. اینجا هیچکس مقصر نبود. ولی هنوزم به نظر میرسه این وسط یه چیزی اشتباهه... پایان لو رفتن ❗ و راجع به خود کتاب: اینکه بتونی همچین داستانی رو انقدر تمیز در قالب یه مصاحبه دربیاری واقعا محشر بود. به نظرم ایراد خاصی نداشت. من تقریبا از همهی شخصیتها یه چیزی یاد گرفتم ولی تمرکزم رو روی اصلیهاش میذارم. بیلی، خلأهای زیادی توی شخصیتش بود، اما بهم یاد داد که برای عزیزانت باید تلاش کنی و اون خلأهارو پاک کنی حتی اگر باب میلت نباشه. کمیلا، برای من توی اون داستان کمیلا قهرمان بود. میدونید بیلی توی یه تیکه راجع بهش چی گفت؟ تقریبا با این مضمون گفت:« اون لجباز بود و اگر سر من لجباز نبود، من به خوشبختی الانم نبودم.» کمیلا بهم یاد داد با اعتماد و امید میشه به خیلی جاها رسید. بهم یاد داد تسلیم شدن از چیزی که میدونی مال توئه و بهش میرسی بیفایدهاس. دیزی جونز؟ بهم یاد داد هرچقدرم توی یه منجلاب گیر کرده باشی میتونی خودتو بکشی بیرون و گاهی فقط باید همهچیز رو پشت سر بذاری و بری. این کتاب چیزای زیاد یادم داد، پیشنهاد میدم بخونیدش، بازم میگم، فراتر از راک اند رول و موسیقیه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.