معرفی کتاب خطای ستارگان بخت ما اثر جان گرین مترجم میلاد بابانژاد

خطای ستارگان بخت ما

خطای ستارگان بخت ما

جان گرین و 3 نفر دیگر
4.0
334 نفر |
90 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

712

خواهم خواند

201

شابک
9786002961150
تعداد صفحات
412
تاریخ انتشار
1399/2/31

توضیحات

        
زندگی هزل از زمان تشخیص سرطانش با مرگ گره خورده است.اما وقتی در گروه پشتیبان بچه های سرطانی با پسری به نام آگوستوس واترز آشنا میشود،زندگی و مرگش دوباره از تو رقم میخورد.
رمانی جذاب از زندگی و مرگ جوانی که تا دم مرگ زندگی میکنند و سوال های آنان در چرخه ای مداوم تکرار میشود:من هم میتوانم عاشق شوم؟بعد از مرگم کسی از من یاد میکند؟میتوانم در این جهان اثری از خود باقی گذارم؟

      

لیست‌های مرتبط به خطای ستارگان بخت ما

نمایش همه

پست‌های مرتبط به خطای ستارگان بخت ما

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          هر وقت کلمه «سرطان» را می شنوم در ذهنم رنگ سیاه، مرگ و نا امیدی راه خودشان را پیدا می کنند و به جلو می آیند؛ برعکس هنگامی که کلمه عشق را می شنوم، رنگ صورتی، احساس خوشاند و طعم شیرینی را می توانم حس کنم. هیچ گاه سرطان در کنار عشق را ندیده بودم، هیچ گاه فکر نکردم سرطان و عشق چه رنگی میشوند یا اصلا مگر می شود کسی که قرار است به زودی بمیرد عاشق شود؟
«هزل گریس» و «اگوستوس واترز» نمونه  بارز مخلوط عشق و سرطان بودند، نمونه کاملا واضحی از مخلوط امید و نا امیدی، غم و شادی، و سیاه و صورتی بودند. هزل که به سرطان تیروئید مبتلا بود این بیماری به ریه هایش نیز سرایت کرده بودند با اصرار والدینش به جلسات حمایتی از کودکان مبتلا به سرطان رفت. در انجا با پسری به اسم اگوستوس اشنا شد و رفته رفته علاقه زیادی به پسر پیدا کرد. در همان اوایل دوستی شان به پیشنهاد اگوستوس هر دو کتاب های مورد علاقه خود را به بکدیگر قرض دادند. هزل کتاب «مصیبت امپریالیسم» و اگوستوس کتاب «بهای طلوع» را داد.
هزل به شدت نویسنده و خود کتاب «مصیبت امپریالیسم» را دوست داشت. داستان کتاب هم در باره دختری بود که سرطان داشت و همین یکی از دلایل این بود که هزل این کتاب را دوست داشت. از انجایی که هزل این نویسنده را به شدت دوست داشت برای یک دیدار با وی تلاش های زیادی کرد. هنگامی که در راه بودند تا به ملاقات نویسنده کتاب بروند هزل متوجه شد که ...
به نظرم این کتاب کتاب بسیار زیبایی بود، چه از نظر پی رنگ داستان چه از نظر توصیف مکان و شخصیتها. از نظر پی رنگ که انقدر قوی بود که هر بار فراموش می کردم که من یک خوانندم، خودم را در کنار یا حتی گاهی جی خود هزل تصور می کردم. و به خاطر همسن بودن با شخصیت ها به خوبی توانستم خودم را با داستان وفق بدهم. شخصیت های داستان هم که آنقدر خوب شرح داده شده بودند که مطمئن بودم اگر واقعی بودند میتوانستم در مواجهه با آنها بهترین دوستی باشم که میود.
علاوه بر داستان پردازی بسیار خوب و توصیفات خوب و به جا، شروع و پایان فوق العاده ای نیز داشت. شروعی که به شدت جذاب بود، در حدی که خواننده با خوندن تنها چند ابتدایی کتاب متوجه می شد چندین صفحه را هم رد کرده است. پایان داستان هم به شدت خوب بود. جدای از پایان بسیار غمناکی که داشت، هیچ جای سوالی برای خواننده نمی ماند، کاملا داستان تمام شد و هیچ نکته ای نمانده بود که مبهم بماند.
یکی از دلایلی که شاید باعث می شود خوانندگان احساس راحتی بسیار زیادی با این کتاب بکنند، موضوع انتخابی آن بود، اینکه در مورد سرطان و عشق، دو مقوله بسیار مطرح و مبتلابه روز، نوشته شده بود، همچنین نثر بسیار روان و ترجمه عالی ای که داشت، وفضای اروم و پر عشقی که بین «هزل» و «اگوستوس» بود. از همه مهم تر دیالوگ های بسیار زیبا و تامل برانگیزی که ذهن خواننده را درگیر خود میکرد میتوان یکی از زیبایی های کتاب باشد
تناقض هایی که در کتاب و خود بافت داستان بود واقعا به نظرم قشنگ بود و همین کتاب را به واقعیت نزدیک کرده بود. مثلا شخصیت هزل و اگوستوس؛ هزل یک شخصیت آروم ، گوشه گیر و منزوی و درونگرا دارد و اگوستوس کاملا نقطه مقابل، دارای یک شخصیت شخصیت پر جنب و جوش، شاد ، و برونگرا است؛ هرچند در طی روند داستان این تفاوت ها کم کم در یکدیگر حل میشوند و مکمل بودن یکدیگر را نشان میدهند. یا مثلا عشقی که به خودی خود دارای امید است و سرطانی که به تنهایی باعث ناامیدی میشود.
یکی از ویژگی های کتاب که به شخصه دوستش داشتم غمگین بودن داستان بود. اینکه انقدر به خوبی غم مرگ اگوستوس را به تصویر کشیده بود، یا نگرنی هزل از اینکه نکند بعد از اعتراف به علاقه اش به اگوستوس، بمیرد و او ناراحت شود. حتی نا امیدی هزل را هم به شدت خوب نشان داده بود. هر چه بود آنقدر از این کتاب خوشم آمد که دلم نمیخواهد به کسی معرفیش کنم!
        

21

zahra shams

zahra shams

1401/2/10

          مسیر انحرافی ستاره هایمان:
وابستگی چیز عجیبی ست، اما عجیب تر از آن منشا این وابستگی ست. عشقی که مسبب یک علاقه ی خاص و تکرار نشدنی می شود و تنها چیزی که می تواند شما را در میان کوهی از ناامیدی ها سرپا نگه میدارد همین احساس کم یاب است، ولی پایان این وابستگی ها را چه کسی می داند؟ چه کسی میداند ستارگان بخت ما مسیر تعیین شده ی شان را می روند یا مسیری که آنها را منحرف می سازد؟

عاشقانه ی خطای ستارگان بخت ما، روایتگر خطای سرنوشت است یا به قول نویسنده خطای ستارگان بخت. هیزل 17 ساله که درگیر سرطان شده و در میان بدترین لحظات زندگی اش با آگوستوس آشنا می شود، پسری که شاید فرشته نجات هیزل بود، کسی که قول داده بود تا آخرین لحظه در کنار هیزل بماند اما زیر قولش زد. اگر میخواهید تا در فراز و فرود های هیزل و آگوستوس همراهشان باشید، میتوانید کتاب بخت پریشان یا خطای ستارگان بخت ما را مطالعه کنید.

از اولین نکته ی هرکتاب که نام آن است شروع میکنیم. قطعا این کتاب دارای اسمی بود که هر خواننده ای را به سمت خود می کشاند و مهم تر از همه این است که دلیل نویسنده برای انتخاب نام این کتاب از خود آن نیز جذاب تر است؛ به روایت جان گرین عنوان این کتاب برگرفته از نمایشنامه شکسپیر است." خطا، بروتوس عزیز، از ستاره ی بخت ما نیست، بلکه از خود ماست که دون‌پایه مانده‌ایم" از همین موضوع متوجه می شویم که نویسنده برای نوشتن این کتاب تمام خلاقیت و استعدادش را به کار گرفته است و هدفش چیزی فراتر از نوشتن یک متن با چند شخصیت بوده است.

نکته ی بعدی و مهمی که در این کتاب به چشم میخورد، شخصیت پردازی خوب آن بود. چون در داستان دو شخصیت اصلی ما دچار یک بیماری بودند، نویسنده باید طوری آن ها را پردازش می کرد که خوانندگان کتاب هم که درگیر آن بیماری نبودند کاملا احوالات و احساسات شخصیت ها را درک کنند و خود را در جایگاه آنها قرار دهند. برای مثال توصیفات نویسنده به شکلی بود که افسرده و منزوی بودن شخصیت کاملا پدیدار بود و زمانی که هیزل دچار تغییر و به انسانی پرانگیزه تبدیل می شد، این تبدیل شدن و تغییر نیز نمایان بود. و این مطلب نشان می دهد که نویسنده توانسته به درستی کار خود را انجام دهد و منتقل کننده خوبی برای احساسات شخصیت ها باشد و این اتفاق فقط برای دو شخصیت اصلی ما شکل نگرفته بود، یعنی شخصیت های در حاشیه و فرعی نیز پردازش کافی و وافی خود را داشتند و برای خواننده آشنا بودند به عبارت دیگر موجب گیجی و گم شدن خواننده نمی شدند.

نکته سوم در رابطه با ایجاد حس امیدواری در خواننده است و از نظرم این نکته مهم ترین بخش یک کتاب است. در واقع هرکتابی باید یک نتیجه و سرانجامی برای خواننده داشته باشد و نتیجه این کتاب نیز امیدِ به زندگی بود. درست است که شخصیت ما با ناامیدی های بزرگی رو به رو می شد، اما در هر صفحه و در هر فصل از آن ها عبور می کرد و به مخاطب نشان می داد که زندگی درحال جریان است و در تاریک ترین نقطه نیز میتوان باریکه ی نوری پیدا کرد و نکته ی مهم تر این است چنین داستانی به فردی که با این مشکلات دست و پنجه نرم می کند میتواند کمک بسیار بزرگی بکند و باعث شود تا لحظات سخت اش آسان تر بگذرند.

زاویه دید کتاب کاملا مناسب انتخاب شده بود و اینکه داستان از زبان شخصی که درگیر بیماری بود بیان می شد حس همزادپنداری و درک خواننده را بیشتر می کرد؛ اما از نظرم اگر خواننده فصل، فصل روایتگر داستان را بین دو شخصیت اصلی تعویض می کرد مانند "کتاب 5 قدم فاصله" داستان خیلی جذاب تر و متفاوت تر می شد. البته نمی توان گفت که این مطلب یک نکته ی منفی است؛ فقط از نظرم موردی بود که می شد به آن اشاره کرد.

تمامی کتاب ها از کلمات و جملات تشکیل شده اند اما یکی از نکاتی که کتاب ها را از یکدیگر متمایز می کند، به کار بردن جملات خاص و به یادماندنی در یک اثر است. جملاتی که حس کلیشه بودن را به خواننده منتقل نکنند و در برخی از کتب عاشقانه مانند این کتاب این نکته به چشم میخورد." توی این دنیا نمی تونی انتخاب کنی که آسیب نبینی اما حق انتخاب این رو داری که به کسی اجازه بدی تا بهت آسیب بزنه.من از انتخاب هایی که کردم خوشحالم! امیداوارم تو هم خوشحال باشی هیزل" قطعا زمانی که این جمله را می خوانید احساس متفاوت تری نسبت به باقی متن کتاب برایتان ایجاد می شود، در بعضی از جملات حضور شخصیت ها و نویسنده حس می شود و ویژگی های دیگری که آن جملات را از دیگر بخش های کتاب متفاوت می سازند.

آخرین نکته ای که می خواهم به آن اشاره بکنم ، فیلم اقتباسی این کتاب است. کلا کتاب هایی که برایشان فیلم ساخته اند را بیشتر دوست دارم زیرا حس میکنم انقدر این کتاب خوب بوده است که یک عده جمع شده اند و تلاش کرده اند تا فیلم آن را بسازند، البته این نکته برای تمامی کتاب ها صدق نمی کند اما فرضیه ای ست که اکثر مواقع درست از آب در میاید. زمانی که یک داستان دارای یک سری تصاویر زنده و متحرک است به شما کمک می کند تا با فضای داستان آشنایی بهتری پیدا بکنید و درک لحظات ماجرا برایتان آسان تر شود، البته شاید این موضوع باعث از بین رفتن خلاقیت خواننده نیز بشود درواقع منظور این است که مخاطب با دیدن فیلم، جهانی که از داستان برای خودش ساخته بود از بین برود و جای آن را دنیای کارگردان و بازیگران بگیرد ولی درکل بنظرم می تواند یک نکته ی مثبت و قابل توجه برای یک کتاب باشد.

در آخر باید گفت این کتاب یک پدیده است. یک پدیده پر از عشق و احساس و حتی به ابتدایی ترین نقطه کتابخانه تان هم نباید منتقل شود چه برسد به انتهایی ترین آن. هیزل و آگوستوس فقط دو شخصیت نبودند بلکه زبان هزاران بیماری بودند که با چنین سرنوشتی رو به رو شدند و وابستگی شان تبدیل به مرگ و جدایی شد. پس بلند شوید و با ستاره های بخت شخصیت های داستان ما همراه شوید:)
        

6

           خطای ستارگان بخت ما داستان زندگی دختری منزوی و سرطانی به نام هزل گریس است این دختر امید چندانی به زندگی خود نداردو متفاوت ازبقیه ی همسال هایش زندگی میکند تازمانی که باپسری به نام اگستوس واترز آشنا میشود وهمه چیز تغییر میکند 

این کتاب اززبان یک دختر سرطانی نوشته شده است و خواننده خودش رابه جای آن دختر واطرافیانش    تصورمیکند  با سختی های بیماری سرطان اشنا میشود 
شخصییت پردازی به خوبی صورت گرفته و همه ی شخصییت ها قابل درک وتصورهستندواما شخصییت جذاب و خاص کتاب نویسنده ی معروف(آقای پیترون هوتن)است که دیدگاه جالبی نسبت به زندگی داردو زخمی قدیمی به خاطرازدست دادن دخترسرطانی اش برسینه دارد.
نکته ی جالب دیگر کتاب اسم خلاقانه اش است که علت این  نامگذاری درکتاب بیان شده است
عشق بین آگستوس و هزل جذاب وقابل درک است عشقی شیرین واقعی که پایان غم انگیزی دارد واحساسات خواننده رابرمی انگیزدشاید پایان غم انگیز قابل قبول هر فردی نباشد اما از دید من پایان غم انگیز و مرگ یکی از دوطرف به خاطر سرطان بهتر از  یک پایان کلیشه ای و خوشایند است. 
ودرآخرخواندن این کتاب رابه همه توصیه میکنم

        

7

‌Setareh

‌Setareh

1403/2/14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

7

          _آه از عشق و غمِ زیبایش!
_عاشق ماند و دل تنهایش!

با حرفای نرگس،ترغیب شدم به خریدنش!
گفتم  اولین کاری که بعد از امتحانات میکنم خریدن همین کتابه.
خریدمش اما اون روزای اول نشد که بخونم.
دو،سه روز پیش بود که از کتابخونه‌م برداشتم و شروعش کردم؛انگار غرق  شدم درون‌ش!آنقدر زیبا بود که نمی‌تونم برای توصیفش از هیچ واژه‌ای استفاده کنم!
با این کتاب به پهنای صورتم اشک ریختم و انگار مُردم.
یک تراژدی عمیق در باب غم حاصل از عشق بود!تراژدی عمیقی که درونش غرق شدم و انگار با تمام وجودم در آغوشش گرفتم!
آنقدر ملموس بود که با تمام شخصیت‌های کتاب زندگی کردم؛
با تمامشون عاشق شدم؛
با سرطان مبارزه کردم؛
به دیدن نویسنده‌ی محبوبم رفتم؛
مردم و زنده شدم؛
گریه کردم؛
خندیدم؛
داستان خواندم؛
شعر خواندم؛
و تنها ماندم...:)

هنوز هم اشک‌هایم جاری‌اَند؛
دوسش داشتم؛باورم نمی‌شد که این کتاب رو تا این حد دوست داشته باشم:)!
باورم نمیشد این کتاب اینقدر دوست داشتی باشه:)))
مراقب خودت باش هزل؛آگوستوس و عشق!
        

14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

می‌دونی، ب
          می‌دونی، بعضی وقتا یه قصه‌هایی رو می‌شنوی یا می‌خونی که تا تهِ عمرت باهات می‌مونن. “خطای ستارگان بخت ما” واسه من از همون‌ قصه‌هاست. انگار یه زخمِ کهنه‌ست که هروقت یادش می‌افتم، دوباره تازه می‌شه.
یه قصه‌ای هست، یه داستانی هست که آروم آروم وارد قلبت می‌شه و دیگه نمی‌تونی بیرونش کنی. یه جورایی مثل یه آهنگ غمگینه که بارها و بارها گوشش می‌دی، با اینکه می‌دونی آخرش اشکتو درمیاره.

هیزل و آگوستوس… دو تا جوونِ پر از امید و آرزو، که مریضی لعنتی سرطان، سرنوشتشونو به هم گره زد. یه جورایی سرنوشتِ خودشون نبود، “خطای ستارگان بختشون” بود که اونا رو توی یه مسیرِ پر از درد و رنج قرار داد.

هیزل… یه دختری که با یه نگاه عمیق و یه ذهن پُر از سوال، سعی می‌کنه دنیای اطرافشو بفهمه. اون مجبور شده خیلی زودتر از بقیه بزرگ بشه، خیلی زودتر از بقیه بفهمه زندگی همیشه اون‌جوری که ما می‌خوایم پیش نمیره.
و آگوستوس… یه پسری که با یه لبخند جذاب و یه قلب مهربون، سعی می‌کنه به همه نشون بده میشه توی سخت‌ترین شرایط هم قوی بود و امید داشت. اون یاد گرفته چجوری با ترس‌هاش روبرو بشه و چجوری از لحظه‌های کوچیک زندگی لذت ببره.

اونا همدیگه رو توی یه گروه حمایتی پیدا کردن. یه گروه که پر بود از آدمای مریض و ناامید. ولی هیزل و گاس، یه جورِ دیگه‌ای بودن. اونا نمی‌خواستن تسلیم بشن. می‌خواستن زندگی کنن، حتی اگه بدونن که زمان زیادی واسه‌شون نمونده.

یادمه اون صحنه‌ای که هیزل و گاس رفتن آمستردام… انگار یه تیکه از قلبِ منم با خودشون بردن. یه سفرِ رویایی، برای دیدنِ نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی هیزل. یه سفرِ پُر از امید و عشق، که یهو با یه واقعیتِ تلخ روبرو شد.اون واقعیت این بود که.... 

لحظه‌های آخرِ کتاب… خدا می‌دونه چقدر دلم می‌خواست اونجا بودم و می‌تونستم دستاشونو بگیرم. اون لبخندِ همیشگیشون درسته کم‌رنگ شده بود، ولی هنوزم سعی می‌کردن واسه هم یه قهرمان باشن. 
کتاب تموم شد… رفت و من رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت. خاطره‌هایی که هم شیرین بودن و هم دردناک.

“خطای ستارگان بخت ما” فقط یه داستانِ عاشقانه نیست. یه جورایی یه آیینه‌ست… یه آینه که بهت نشون می‌ده زندگی چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه. یه آینه که بهت یادآوری می‌کنه قدرِ لحظه‌هاتو بدونی و قدرِ آدمایی که دوستشون داری رو بدونی.
بعد از خوندنِ این کتاب، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اون آدمِ سابق بشی. یه چیزی توی قلبت تغییر می‌کنه. یه دردی رو حس می‌کنی که تا حالا تجربه‌ش نکرده بودی. یه دردِ شیرین… یه درد که بهت یاد می‌ده چجوری زندگی کنی و چجوری عاشق بشی.
        

45