بریده‌ کتاب‌های پواد پایت

بریدۀ کتاب

صفحۀ 139

گفته بودند سفر راه شناخت است اما تنها چیزی که بعد از آن همه سرگردانی دستگیرم شده بود مرگ بود که ایستاده بود آخرِ خط و برّ و برّ نگاهم می‌کرد و من چاره‌ای نداشتم جز این‌که فتح شکست‌هایم را ادامه بدهم و به سمت مرگ بروم. بعد از چند سال چرخیدن و فلسفه‌بافی‌ در بابِ مزایای سفر و شنیدن دائمی جمله‌ی «سفر می‌کنی؟ خوش به حالت!»، به آن‌جایی رسیدم که نرسیدم. شکست خوردم. نشد. حالا، به عنوان بازنده‌‌ای حرفه‌ای، برایم بدیهی شده که بعد از هر شکست، کمی می‌میری. حرفم آرایه‌ای ادبی نیست. واقعاً می‌میری. همان‌طور که بدنِ مادر با زاییدنِ زندگی، یک قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌شود. بستگی دارد چقدر بتوانی نتوانی. وقتی خیلی نتوانستی، وقتی خوب زیر پایت خالی شد، می‌بینی روی حجمی نامرئی از خاکستر نداشته‌هایت ایستاده‌ای و هنوز زنده‌ای. وقتی کاملاً باختی، دیگر نه ترس داری و نه امید. ترس سر و شکل یافته و بیرون زده از زندگی‌ات. امید هم آخرین ورقی بوده که پیش از باخت قطعی، بازی‌اش کرده‌ای و خلاص. گُنگی، انگشتانِ چسبناکش را از زندگی باز می‌کند و وضوح از دری دیگر وارد می‌شود: آن لحظه، بدون هیچ ابهامی، واضح است که بدبختی.