بریدههای کتاب دریا دریا 1403/11/24 شهر دزدها دیوید بنیوف 4.2 4 صفحۀ 196 یادم نمیآمد آخرین بار کی نترسیده بودم، اما آن شب ترس قویتر از هر وقت دیگری به سراغم آمده بود. احتمالات فراوانی وجود داشت که به وحشتم میانداخت. احتمال شرم؛ اینکه دوباره از ترس میخکوب شوم و کولیا دست تنها با نازیها مبارزه کند -فقط این بار مطمئن بودم که میمیرد- احتمال درد؛ این که گرفتار شکنجهای مثل زویا شوم و دندانههای اره، پوست و عضله و استخوانم را ببرد. و احتمال دلانگیز مرگ. هیچ وقت کسانی را که میگویند بزرگترین ترسشان صحبت کردن جلوی جمع، عنکبوت، یا هر کدام از این قبیل ترسهای جزئیست، درک نکردهام. چطور میشود از چیزی بیشتر از مرگ ترسید؟ برای هر چیز دیگری راه فراری وجود دارد. یک فرد فلج هنوز هم میتواند آثار چارلز دیکنز را بخواند؛ یا مردی در چنگال آلزایمر و زوال عقل، احتمالا بارقههایی از زیباییهای پوچ زندگی را در ذهن میبیند. 0 16 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 72 سرانجام باید بگویم، دلتنگ و ملولم و هیچ کاری نمیکنم. نوشتن؛ راستی که انگار برای خودش کاری است. میگویند آدمیزاد با کارکردن خُلقش نرم و دلش پاک میشود. اما حتی این هم شانس میخواهد. 0 13 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 71 باشد اما اصلاً من برای چه میخواهم بنویسم؟ اگر برای مردم نیست پس می توان همینطوری فقط به ذهن بیاورم و دیگر کاغذ سیاه نکنم. بله، روی کاغذ باشکوهتر است. در این کار چیزی است که به آدمی تلقین میکند: انگاری مخاطبی داری. علاوه بر آن، من واقعاً با نوشتن آرامش پیدا میکنم. حالا واقعاً بار خاطرات سنگینی بر دوشم است. این خاطرات را به وضوح به یاد میآورم؛ از چند روز پیش آنها را مثل ترنم موسیقی غمگینی مدام در سر دارم. یک موسیقی که از ذهنم بیرون نمیرود. با این حال، باید از شرش خلاص شوم. من صدها خاطره نظیر این دارم اما به مرور از این صدها فقط یکی برجسته شده و دارد آزارم میدهد. من به دلیلی ایمان دارم که اگر بنویسم، از آن رها میشوم. پس چرا امتحان نکنم؟ 0 8 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 70 میخواهم امتحان کنم ببینم میشود آدم با خودش کاملاً رک و روراست باشد و از گفتن هیچ حقیقتی هم نترسد؟ آخر هاینه میگوید: اساساً هیچ اتوبیوگرافی دقیق و مطمئنی وجود ندارد و نمیتواند هم وجود داشته باشد؛ چون انسان حتماً به خودش دروغ میگوید. 0 3 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 70 ماجرا از این قرار است که میگویم: در خاطرات هر کسی چیزهایی است که به هیچکس نمیگوید، فقط برای دوستانش بازگو میکند. مسائلی هم هست که حتی به دوستان نمیشود گفت و آدم فقط برای خودش میتواند بازگو کند؛ عین راز است اما سرانجام چیزهایی هم هست که انسان حتی میترسد برای خودش هم آشکار کند. هر انسان شایستهای به قدر کفایت از این دست مسائل دارد. من هم اخیراً تصمیم گرفتهام که برخی از ماجراهای سابقم را به خاطر بیاورم؛ ماجراهایی که تا به حال همیشه از کنارشان با نوعی نگرانی میگذشتم. حالا نه تنها به یادشان میآورم بلکه حتی میخواهم آنها را بنویسم. 0 1 دریا 1403/9/28 اشراف زادگان فقیر: این کتاب یک ضرورت بود ... سیدرضا حیان الغیب 3.5 2 صفحۀ 69 پول برای من نه خداست و نه شیطان. پول نوعی انرژی است که میتواند ما را، هر کسی که هستیم، به مقدار بیشتری از آنچه هستیم تبدیل کند. چه حریص باشیم، چه عاشق. 0 0 دریا 1403/9/7 اشراف زادگان فقیر: این کتاب یک ضرورت بود ... سیدرضا حیان الغیب 3.5 2 صفحۀ 31 برخی فکر میکنند این ما هستیم که رویا را تعقیب میکنیم، اما حقیقت این است که رویا شما را به سمت خود میکشاند. آنچه میخواهید، شما را میخواهد. 0 0 دریا 1403/9/6 اشراف زادگان فقیر: این کتاب یک ضرورت بود ... سیدرضا حیان الغیب 3.5 2 صفحۀ 25 بدانید که رویا مقدس است و بزرگترین رویاپرداز جهان هستی خداوند است؛ زیرا او اول رویا میسازد و سپس میگوید باش و موجود میشود. اگر رویایی به قلب و ذهن شما الهام میشود، توان براورده کردنش نیز به شما داده خواهد شد. اگر غیر از این بود، آن رویا به شما الهام نمیشد، مگر اینکه خود مانع رسیدن به رویای خود شوید. 0 1 دریا 1403/8/11 شب های روشن فیودور داستایفسکی 4.0 334 صفحۀ 9 شب کمنظیری بود، خوانندهی عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهی عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. در دلهای خیلی جوان. اما ای کاش خدا این پرسش را هرچه بیشتر در دل شما بیندازد! پاراگراف اول کتاب 0 0 دریا 1403/8/8 شب های روشن فیودور داستایفسکی 4.0 334 صفحۀ 109 آیا در دل تو تلخیِ ملامت و افسونِ افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آنها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده میخواهم؟... نه، هرگز، هرگز و صدبار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. 0 1 دریا 1403/7/19 سعادت زناشویی لی یف نیکالایویچ تولستوی 3.7 35 صفحۀ 7 ماتم مرگ مادرم را داشتیم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیم، تنها با کاتیا و سونیا. آغاز کتاب 0 0 دریا 1403/7/3 یازده دقیقه پائولو کوئیلو 3.3 14 صفحۀ 11 روزی بود و روزگاری... و زنی بدنام به نام ماریا... آه توجه کنید بهترین جمله به منظور شروع قصهگویی برای کودکان روزی بود و روزگاری است... در حالی که بدنام واژهی خاص دنیای بزرگسالان به شمار میرود... چگونه میتوانم کتابی را با تناقضی چنین آشکار به رشتهی تحریر درآورم؟ در عین حال به راحتی میتوان تناقضات را در زندگی روزمره مشاهده کرد. در هر لحظه پایی در داستانهای پریان داریم و پای دیگری در پرتگاه جهنم... بنابراین همین جمله را برای شروع برمیگزینم... روزی بود و روزگاری... و زنی بدنام به نام ماریا... پاراگراف اول کتاب 0 0 دریا 1403/7/3 آنا کارنینا جلد 1 لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.3 51 صفحۀ 25 خانوادههای خوشبخت همه به مثل هماند، اما خانوادههای شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. پاراگراف اول کتاب 0 60 دریا 1403/6/26 آنا کارنینا جلد 2 لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.4 48 صفحۀ 380 احترام را درست کردهاند که با آن جای خالی عشق را بپوشانند. 0 71 دریا 1403/5/23 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 261 استعدادش طبیعی بود، همانقدر طبیعی که نقش ذرات رنگ بر بال پروانه. مدت زمانی چندوچون حال خودش را یشتر از یک پروانه درک نمیکرد و نفهمید چه وقت بالش ساییده شد و لطمه دید. اما بعد وقتی به بال آسیبدیدهاش و ترکیب نقش آن توجه کرد و بلد شد فکر کند، دیگر نتوانست بپرد، چون عشق پرواز از سرش رفته بود و تنها زمانی را میتوانست به یاد بیاورد که پریدن برایش طبیعی و بدون زحمت بود. نظر همینگوی دربارهی اسکات فیتسجرالد 0 3 دریا 1403/5/22 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 251 درخشندگی کلی کتاب مرا حتی از این چند انتقاد خود شرمسار میسازد. آن مقدار معنی که در یک جمله جا میدهی، ابعاد و شدت تاثیر تصویری که از یک پاراگراف میگیری، از هر لحاظ فوقالعاده است. کتاب پر از عبارتهایی است که هر صحنه را از پرتو زندگی روشن میکند. اگر آدم مسافرت سریعی با راهآهن انجام دهد و از آن لذت ببرد، تعدد و زنده بودن تصاویری را که کلمههای جاندار تو القاء میکنند به صحنههای زندهای که مسافر از قطار دیده تشبیه میکردم. کتاب، هنگام خواندن بسیار کوتاهتر از آنچه واقعاً هست به نظر میرسد، اما فکر خواننده را در معرض تجاربی قرار میدهد که شرح و بسط آنها به نظر میآید کتابی سه برابر حجم این یکی لازم داشته باشد. قسمتی از نامهی آقای پرکینز ویراستار اسکات فیتسجرالد به او. 0 2 دریا 1403/5/22 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 264 ولی اگر از توفیق این ترجمه بپرسی خواهم گفت هرچه توانستهام کردهام و از درستترین راهی که بلد بودم رفتهام ولی نتیجهی کار هرچه باشد ترجمه است و اسکات فیتسجرالد اصل نیست، چون اسکات فیتسجرالد اصل را فقط به انگلیسی میتوانی بخوانی و وقتی پای ترجمه در میان آمد، صحبت از صافیهای متعددی است که مادهی اصلی را از آنها باید بگذرانیم که تنها یکی از آنها صافی توانایی مترجم است و معلوم نیست این صافیها چقدر از ماده اصلی را بگذرانند و چقدرش را نگاه دارند. نمیخواهم صحبت از نارسایی زبان فارسی بکنم، چون وقتی هم قصد میکنیم چند سطر فارسی پدر و مادردار به انگلیسی ترجمه کنیم، فوراً گرفتار نارسایی زبان انگلیسی میشویم و این در حقیقت نارسایی دو زبان نیست، نارسایی خود ما و نارسایی کار ترجمه است و مشکل آن قضیهی رنگ و بوی کلمات در یک زبان که زادهی استعمال مرسوم آنهاست و اینکه وقتی معادل قراردادی همان کلمهها را در زبان دیگر به کار بردی میبینی از آن رنگ و بوی اصلی خبری نیست و وقتی هم دنبال رنگ و بوی مشابه در زبان دوم رفتی از ریشهی کلمات در زبان اول دور میافتی و این مشکل در اسکات فیتسجرالد که کلمات را به معانی مجازی و حتی گاه کاملاً اختیاری به کار میگیرد چند برابر است. قسمتی از نامهی مترجم 0 1 دریا 1403/5/18 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 17 در سالهایی که جوانتر و بهناچار آسیبپذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزهمزه میکنم. وی گفت: "هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همهی مردم مزایای تو رو نداشتهن." پاراگراف اولی 0 15 دریا 1403/5/16 طلسم سیاه دل کورنلیا فونکه 4.4 14 صفحۀ 18 نزدیک غروب بود؛ ولی اورفئوس هنوز نیامده بود. قلب فرید تندتر زد؛ درست مثل وقتهایی که روز، او را با تاریکی شب تنها میگذاشت. لعنت به آن صورت پنیری! یعنی کجا بود؟ پرندهها روی درختان ساکت شده بودند؛ انگار آنها هم با نزدیک شدن شب صدایشان گرفته بود. کمکم کوههای اطراف به سیاهی میزدند. همین که تمام دنیا عین قیر سیاه میشد، پچپچ اشباح هم شروع میشد. فرید فقط یک جا را میشناخت که از دست اشباح در امان بود؛ درست پشت سر انگشتخاکی، یعنی چنان نزدیکش که حتی گرمای تنش را حس میکرد. انگشتخاکی از شب نمیترسید؛ حتی آن را دوست داشت. پاراگراف اولی 0 0 دریا 1403/5/12 بازگشت (رمان) بلیک کراوچ 4.3 21 صفحۀ 9 بری ساتن اتومبیلش را جلوی در ورودی اصلی ساختمان پو در خط ویژهی امدادرسانی متوقف میکند. نمای بیرونی ساختمان پو، که برجی است به سبک معماری آرتدکو، زیر نور سفید چراغهای بیرونیاش میدرخشد. از فورد مدل کراونویک خود پیاده میشود، با عجله از پیاده رو عبور میکند و از در گردان وارد لابی ساختمان میشود. پاراگراف اولی 0 3
بریدههای کتاب دریا دریا 1403/11/24 شهر دزدها دیوید بنیوف 4.2 4 صفحۀ 196 یادم نمیآمد آخرین بار کی نترسیده بودم، اما آن شب ترس قویتر از هر وقت دیگری به سراغم آمده بود. احتمالات فراوانی وجود داشت که به وحشتم میانداخت. احتمال شرم؛ اینکه دوباره از ترس میخکوب شوم و کولیا دست تنها با نازیها مبارزه کند -فقط این بار مطمئن بودم که میمیرد- احتمال درد؛ این که گرفتار شکنجهای مثل زویا شوم و دندانههای اره، پوست و عضله و استخوانم را ببرد. و احتمال دلانگیز مرگ. هیچ وقت کسانی را که میگویند بزرگترین ترسشان صحبت کردن جلوی جمع، عنکبوت، یا هر کدام از این قبیل ترسهای جزئیست، درک نکردهام. چطور میشود از چیزی بیشتر از مرگ ترسید؟ برای هر چیز دیگری راه فراری وجود دارد. یک فرد فلج هنوز هم میتواند آثار چارلز دیکنز را بخواند؛ یا مردی در چنگال آلزایمر و زوال عقل، احتمالا بارقههایی از زیباییهای پوچ زندگی را در ذهن میبیند. 0 16 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 72 سرانجام باید بگویم، دلتنگ و ملولم و هیچ کاری نمیکنم. نوشتن؛ راستی که انگار برای خودش کاری است. میگویند آدمیزاد با کارکردن خُلقش نرم و دلش پاک میشود. اما حتی این هم شانس میخواهد. 0 13 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 71 باشد اما اصلاً من برای چه میخواهم بنویسم؟ اگر برای مردم نیست پس می توان همینطوری فقط به ذهن بیاورم و دیگر کاغذ سیاه نکنم. بله، روی کاغذ باشکوهتر است. در این کار چیزی است که به آدمی تلقین میکند: انگاری مخاطبی داری. علاوه بر آن، من واقعاً با نوشتن آرامش پیدا میکنم. حالا واقعاً بار خاطرات سنگینی بر دوشم است. این خاطرات را به وضوح به یاد میآورم؛ از چند روز پیش آنها را مثل ترنم موسیقی غمگینی مدام در سر دارم. یک موسیقی که از ذهنم بیرون نمیرود. با این حال، باید از شرش خلاص شوم. من صدها خاطره نظیر این دارم اما به مرور از این صدها فقط یکی برجسته شده و دارد آزارم میدهد. من به دلیلی ایمان دارم که اگر بنویسم، از آن رها میشوم. پس چرا امتحان نکنم؟ 0 8 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 70 میخواهم امتحان کنم ببینم میشود آدم با خودش کاملاً رک و روراست باشد و از گفتن هیچ حقیقتی هم نترسد؟ آخر هاینه میگوید: اساساً هیچ اتوبیوگرافی دقیق و مطمئنی وجود ندارد و نمیتواند هم وجود داشته باشد؛ چون انسان حتماً به خودش دروغ میگوید. 0 3 دریا 1403/10/10 یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر فیودور داستایفسکی 4.0 55 صفحۀ 70 ماجرا از این قرار است که میگویم: در خاطرات هر کسی چیزهایی است که به هیچکس نمیگوید، فقط برای دوستانش بازگو میکند. مسائلی هم هست که حتی به دوستان نمیشود گفت و آدم فقط برای خودش میتواند بازگو کند؛ عین راز است اما سرانجام چیزهایی هم هست که انسان حتی میترسد برای خودش هم آشکار کند. هر انسان شایستهای به قدر کفایت از این دست مسائل دارد. من هم اخیراً تصمیم گرفتهام که برخی از ماجراهای سابقم را به خاطر بیاورم؛ ماجراهایی که تا به حال همیشه از کنارشان با نوعی نگرانی میگذشتم. حالا نه تنها به یادشان میآورم بلکه حتی میخواهم آنها را بنویسم. 0 1 دریا 1403/9/28 اشراف زادگان فقیر: این کتاب یک ضرورت بود ... سیدرضا حیان الغیب 3.5 2 صفحۀ 69 پول برای من نه خداست و نه شیطان. پول نوعی انرژی است که میتواند ما را، هر کسی که هستیم، به مقدار بیشتری از آنچه هستیم تبدیل کند. چه حریص باشیم، چه عاشق. 0 0 دریا 1403/9/7 اشراف زادگان فقیر: این کتاب یک ضرورت بود ... سیدرضا حیان الغیب 3.5 2 صفحۀ 31 برخی فکر میکنند این ما هستیم که رویا را تعقیب میکنیم، اما حقیقت این است که رویا شما را به سمت خود میکشاند. آنچه میخواهید، شما را میخواهد. 0 0 دریا 1403/9/6 اشراف زادگان فقیر: این کتاب یک ضرورت بود ... سیدرضا حیان الغیب 3.5 2 صفحۀ 25 بدانید که رویا مقدس است و بزرگترین رویاپرداز جهان هستی خداوند است؛ زیرا او اول رویا میسازد و سپس میگوید باش و موجود میشود. اگر رویایی به قلب و ذهن شما الهام میشود، توان براورده کردنش نیز به شما داده خواهد شد. اگر غیر از این بود، آن رویا به شما الهام نمیشد، مگر اینکه خود مانع رسیدن به رویای خود شوید. 0 1 دریا 1403/8/11 شب های روشن فیودور داستایفسکی 4.0 334 صفحۀ 9 شب کمنظیری بود، خوانندهی عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهی عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. در دلهای خیلی جوان. اما ای کاش خدا این پرسش را هرچه بیشتر در دل شما بیندازد! پاراگراف اول کتاب 0 0 دریا 1403/8/8 شب های روشن فیودور داستایفسکی 4.0 334 صفحۀ 109 آیا در دل تو تلخیِ ملامت و افسونِ افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آنها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده میخواهم؟... نه، هرگز، هرگز و صدبار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. 0 1 دریا 1403/7/19 سعادت زناشویی لی یف نیکالایویچ تولستوی 3.7 35 صفحۀ 7 ماتم مرگ مادرم را داشتیم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیم، تنها با کاتیا و سونیا. آغاز کتاب 0 0 دریا 1403/7/3 یازده دقیقه پائولو کوئیلو 3.3 14 صفحۀ 11 روزی بود و روزگاری... و زنی بدنام به نام ماریا... آه توجه کنید بهترین جمله به منظور شروع قصهگویی برای کودکان روزی بود و روزگاری است... در حالی که بدنام واژهی خاص دنیای بزرگسالان به شمار میرود... چگونه میتوانم کتابی را با تناقضی چنین آشکار به رشتهی تحریر درآورم؟ در عین حال به راحتی میتوان تناقضات را در زندگی روزمره مشاهده کرد. در هر لحظه پایی در داستانهای پریان داریم و پای دیگری در پرتگاه جهنم... بنابراین همین جمله را برای شروع برمیگزینم... روزی بود و روزگاری... و زنی بدنام به نام ماریا... پاراگراف اول کتاب 0 0 دریا 1403/7/3 آنا کارنینا جلد 1 لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.3 51 صفحۀ 25 خانوادههای خوشبخت همه به مثل هماند، اما خانوادههای شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. پاراگراف اول کتاب 0 60 دریا 1403/6/26 آنا کارنینا جلد 2 لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.4 48 صفحۀ 380 احترام را درست کردهاند که با آن جای خالی عشق را بپوشانند. 0 71 دریا 1403/5/23 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 261 استعدادش طبیعی بود، همانقدر طبیعی که نقش ذرات رنگ بر بال پروانه. مدت زمانی چندوچون حال خودش را یشتر از یک پروانه درک نمیکرد و نفهمید چه وقت بالش ساییده شد و لطمه دید. اما بعد وقتی به بال آسیبدیدهاش و ترکیب نقش آن توجه کرد و بلد شد فکر کند، دیگر نتوانست بپرد، چون عشق پرواز از سرش رفته بود و تنها زمانی را میتوانست به یاد بیاورد که پریدن برایش طبیعی و بدون زحمت بود. نظر همینگوی دربارهی اسکات فیتسجرالد 0 3 دریا 1403/5/22 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 251 درخشندگی کلی کتاب مرا حتی از این چند انتقاد خود شرمسار میسازد. آن مقدار معنی که در یک جمله جا میدهی، ابعاد و شدت تاثیر تصویری که از یک پاراگراف میگیری، از هر لحاظ فوقالعاده است. کتاب پر از عبارتهایی است که هر صحنه را از پرتو زندگی روشن میکند. اگر آدم مسافرت سریعی با راهآهن انجام دهد و از آن لذت ببرد، تعدد و زنده بودن تصاویری را که کلمههای جاندار تو القاء میکنند به صحنههای زندهای که مسافر از قطار دیده تشبیه میکردم. کتاب، هنگام خواندن بسیار کوتاهتر از آنچه واقعاً هست به نظر میرسد، اما فکر خواننده را در معرض تجاربی قرار میدهد که شرح و بسط آنها به نظر میآید کتابی سه برابر حجم این یکی لازم داشته باشد. قسمتی از نامهی آقای پرکینز ویراستار اسکات فیتسجرالد به او. 0 2 دریا 1403/5/22 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 264 ولی اگر از توفیق این ترجمه بپرسی خواهم گفت هرچه توانستهام کردهام و از درستترین راهی که بلد بودم رفتهام ولی نتیجهی کار هرچه باشد ترجمه است و اسکات فیتسجرالد اصل نیست، چون اسکات فیتسجرالد اصل را فقط به انگلیسی میتوانی بخوانی و وقتی پای ترجمه در میان آمد، صحبت از صافیهای متعددی است که مادهی اصلی را از آنها باید بگذرانیم که تنها یکی از آنها صافی توانایی مترجم است و معلوم نیست این صافیها چقدر از ماده اصلی را بگذرانند و چقدرش را نگاه دارند. نمیخواهم صحبت از نارسایی زبان فارسی بکنم، چون وقتی هم قصد میکنیم چند سطر فارسی پدر و مادردار به انگلیسی ترجمه کنیم، فوراً گرفتار نارسایی زبان انگلیسی میشویم و این در حقیقت نارسایی دو زبان نیست، نارسایی خود ما و نارسایی کار ترجمه است و مشکل آن قضیهی رنگ و بوی کلمات در یک زبان که زادهی استعمال مرسوم آنهاست و اینکه وقتی معادل قراردادی همان کلمهها را در زبان دیگر به کار بردی میبینی از آن رنگ و بوی اصلی خبری نیست و وقتی هم دنبال رنگ و بوی مشابه در زبان دوم رفتی از ریشهی کلمات در زبان اول دور میافتی و این مشکل در اسکات فیتسجرالد که کلمات را به معانی مجازی و حتی گاه کاملاً اختیاری به کار میگیرد چند برابر است. قسمتی از نامهی مترجم 0 1 دریا 1403/5/18 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 95 صفحۀ 17 در سالهایی که جوانتر و بهناچار آسیبپذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزهمزه میکنم. وی گفت: "هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همهی مردم مزایای تو رو نداشتهن." پاراگراف اولی 0 15 دریا 1403/5/16 طلسم سیاه دل کورنلیا فونکه 4.4 14 صفحۀ 18 نزدیک غروب بود؛ ولی اورفئوس هنوز نیامده بود. قلب فرید تندتر زد؛ درست مثل وقتهایی که روز، او را با تاریکی شب تنها میگذاشت. لعنت به آن صورت پنیری! یعنی کجا بود؟ پرندهها روی درختان ساکت شده بودند؛ انگار آنها هم با نزدیک شدن شب صدایشان گرفته بود. کمکم کوههای اطراف به سیاهی میزدند. همین که تمام دنیا عین قیر سیاه میشد، پچپچ اشباح هم شروع میشد. فرید فقط یک جا را میشناخت که از دست اشباح در امان بود؛ درست پشت سر انگشتخاکی، یعنی چنان نزدیکش که حتی گرمای تنش را حس میکرد. انگشتخاکی از شب نمیترسید؛ حتی آن را دوست داشت. پاراگراف اولی 0 0 دریا 1403/5/12 بازگشت (رمان) بلیک کراوچ 4.3 21 صفحۀ 9 بری ساتن اتومبیلش را جلوی در ورودی اصلی ساختمان پو در خط ویژهی امدادرسانی متوقف میکند. نمای بیرونی ساختمان پو، که برجی است به سبک معماری آرتدکو، زیر نور سفید چراغهای بیرونیاش میدرخشد. از فورد مدل کراونویک خود پیاده میشود، با عجله از پیاده رو عبور میکند و از در گردان وارد لابی ساختمان میشود. پاراگراف اولی 0 3