بریدههای کتاب گوهر شب چراغ باران هاشمی 1403/9/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 96 0 7 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 65 1 20 علی راد 1402/12/26 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 45 پیش از آنکه جعبه را باز کند از لای درزش باقلوا را بویید عجب عطری داشت! - ای نَفْس سی سال داغ باقلوا را به دلت گذاشتم تا تو باشی پنجه های هوس را در فکر و ذکرم فرو نکنی! حالا وقت جایزه است. باقلوایی رسیده میخوریم تا ببینیم چه مزه ای دارد! در خانه را زدند .جعبه را رها کرد و رفت در را باز کند. پیرزنی پشت در بود :گفت آشیخ دستم به دامنت چیزی برای خوردن به من بده ضعف کرده ام زانوهایم دارد میلرزد خدا میداند با چه مصیبتی خودم را به اینجا رساندم دیگر نا ندارم .تکه نان خشکیده ای هم باشد خوب است .خدا زیاد کند .چشمهایش دودو میزد. شیخ غلام رضا گفت: یک جعبه باقلوای دست نزده هست .به دردت میخورد؟ پیرزن ناباورانه خندید. - خدا خیرت بدهد! نیکی و پرسش ؟! خیلی وقت است باقلوا نخورده ام. شیخ رفت و جعبه را آورد و به پیرزن داد. در را که بست دستی به شکم خود زد و گفت: «خدا» این پیرزن را فرستاد تا پس از سی سال دوباره با باقلوا امتحانم کند. ای نَفْس شکر خدا که از پس این امتحان آخری هم خوب برآمدی. 2 9 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 21 چند باری پیش آمد که نیمه شب، دور از نگاه دیگران پوست خربزهای یا نان خشکیدهای مییافتیم و میخوردیم. دو سه بار مجبور شدم کتابی را بفروشم و غذایی بخرم تا از گرسنگی نمیرم. 0 9 سادات خانوم✧*) 1404/1/5 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 1 0 12 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 80 حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم. 0 5 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 75 0 11 لیلا رضائی نژاد 1403/11/22 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 115 سید محمد زیر نظر آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری به تحصیلاتش ادامه داد. به دامادی ایشان در آمد و به «محققِ داماد» معروف شد. او از بزرگ ترین اساتید و مدرسان حوزۀ علمیۀ قم بود. او بارها به هنگام تدریس، از مهربانی حاج شیخ در آن بدرقهٔ تاریخی یاد می کرد و می گریست 0 1 سادات خانوم✧*) 1404/1/5 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 116 1 10 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 15 نگاهش مهربان بود. مرد دنیا دیدهای بود. قصهام را گفتم. گفت:«طلبگی راهیست که در آن، بدون رضایت پدر و مادر به مقصد نمیرسی. بچگی نکن! برگرد! به آنچه میخواهی راضی شان کن یا به آنچه میخواهند راضی شو. فرار چاره کار نیست.» 0 4 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 70 1 7 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 68 0 7 فاطمه روحی 1403/9/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 96 2 63 فروغ شفیعی کیا 1403/2/7 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 80 امام رضا (ع) همه جا هست. از دور هم می شود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من می روم نوکری حضرت را بکنم. 0 7 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 65 0 3 زهرا اسدی 1403/7/2 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 103 1 1 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 19 به حضرت گفتم:«نه از کسی شکایت دارم و نه شفا میخواهم. آنچه میخواهم رضایت پدر و مادر و مقام صبر و شکیبایی است. اگر خدا دوست دارد که مرا با این بیماری آزمایش کند، از او میخواهم که قدرت تحملش را به من بدهد!» 0 5 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 13 پدرم دوست داشت مثل خودش کشاورز قابلی شوم. میگفت:«برو سر و وضع طلبهها را ببین. عمری درس میخوانند و سختی میکشند زاهدانه زندگی میکنند، شاید آخرتشان آباد شود و خرشان از پل بگذرد. آن هم معلوم نیست.» 0 2 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 15 ساعتی از شب رفته به خانه رسیدم. دست و پای پدر و مادرم را بوسیدم عذرخواهی کردم. کدو را به پدرم دادم. آن را گرفت و گفت:«امشب نوبت آبمان است. من میروم سر زمین. تو استراحت کن. صبح نمازت را بخوان و بیا. خیلی کار داریم.» 0 3 بنت الزهرا🌱 1403/10/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 14 امام رضا (ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد . آقا زائر زیاد دارد ، نوکر کم دارد . من میروم نوکری حضرت را کنم :) کتابِ گوهر شب چراغ🌵🕊 0 1
بریدههای کتاب گوهر شب چراغ باران هاشمی 1403/9/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 96 0 7 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 65 1 20 علی راد 1402/12/26 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 45 پیش از آنکه جعبه را باز کند از لای درزش باقلوا را بویید عجب عطری داشت! - ای نَفْس سی سال داغ باقلوا را به دلت گذاشتم تا تو باشی پنجه های هوس را در فکر و ذکرم فرو نکنی! حالا وقت جایزه است. باقلوایی رسیده میخوریم تا ببینیم چه مزه ای دارد! در خانه را زدند .جعبه را رها کرد و رفت در را باز کند. پیرزنی پشت در بود :گفت آشیخ دستم به دامنت چیزی برای خوردن به من بده ضعف کرده ام زانوهایم دارد میلرزد خدا میداند با چه مصیبتی خودم را به اینجا رساندم دیگر نا ندارم .تکه نان خشکیده ای هم باشد خوب است .خدا زیاد کند .چشمهایش دودو میزد. شیخ غلام رضا گفت: یک جعبه باقلوای دست نزده هست .به دردت میخورد؟ پیرزن ناباورانه خندید. - خدا خیرت بدهد! نیکی و پرسش ؟! خیلی وقت است باقلوا نخورده ام. شیخ رفت و جعبه را آورد و به پیرزن داد. در را که بست دستی به شکم خود زد و گفت: «خدا» این پیرزن را فرستاد تا پس از سی سال دوباره با باقلوا امتحانم کند. ای نَفْس شکر خدا که از پس این امتحان آخری هم خوب برآمدی. 2 9 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 21 چند باری پیش آمد که نیمه شب، دور از نگاه دیگران پوست خربزهای یا نان خشکیدهای مییافتیم و میخوردیم. دو سه بار مجبور شدم کتابی را بفروشم و غذایی بخرم تا از گرسنگی نمیرم. 0 9 سادات خانوم✧*) 1404/1/5 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 1 0 12 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 80 حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم. 0 5 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 75 0 11 لیلا رضائی نژاد 1403/11/22 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 115 سید محمد زیر نظر آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری به تحصیلاتش ادامه داد. به دامادی ایشان در آمد و به «محققِ داماد» معروف شد. او از بزرگ ترین اساتید و مدرسان حوزۀ علمیۀ قم بود. او بارها به هنگام تدریس، از مهربانی حاج شیخ در آن بدرقهٔ تاریخی یاد می کرد و می گریست 0 1 سادات خانوم✧*) 1404/1/5 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 116 1 10 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 15 نگاهش مهربان بود. مرد دنیا دیدهای بود. قصهام را گفتم. گفت:«طلبگی راهیست که در آن، بدون رضایت پدر و مادر به مقصد نمیرسی. بچگی نکن! برگرد! به آنچه میخواهی راضی شان کن یا به آنچه میخواهند راضی شو. فرار چاره کار نیست.» 0 4 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 70 1 7 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 68 0 7 فاطمه روحی 1403/9/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 96 2 63 فروغ شفیعی کیا 1403/2/7 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 80 امام رضا (ع) همه جا هست. از دور هم می شود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من می روم نوکری حضرت را بکنم. 0 7 سادات خانوم✧*) 1403/7/15 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 65 0 3 زهرا اسدی 1403/7/2 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 103 1 1 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 19 به حضرت گفتم:«نه از کسی شکایت دارم و نه شفا میخواهم. آنچه میخواهم رضایت پدر و مادر و مقام صبر و شکیبایی است. اگر خدا دوست دارد که مرا با این بیماری آزمایش کند، از او میخواهم که قدرت تحملش را به من بدهد!» 0 5 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 13 پدرم دوست داشت مثل خودش کشاورز قابلی شوم. میگفت:«برو سر و وضع طلبهها را ببین. عمری درس میخوانند و سختی میکشند زاهدانه زندگی میکنند، شاید آخرتشان آباد شود و خرشان از پل بگذرد. آن هم معلوم نیست.» 0 2 محمدرضا 1402/9/10 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 15 ساعتی از شب رفته به خانه رسیدم. دست و پای پدر و مادرم را بوسیدم عذرخواهی کردم. کدو را به پدرم دادم. آن را گرفت و گفت:«امشب نوبت آبمان است. من میروم سر زمین. تو استراحت کن. صبح نمازت را بخوان و بیا. خیلی کار داریم.» 0 3 بنت الزهرا🌱 1403/10/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 14 امام رضا (ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد . آقا زائر زیاد دارد ، نوکر کم دارد . من میروم نوکری حضرت را کنم :) کتابِ گوهر شب چراغ🌵🕊 0 1