بریدهای از کتاب گوهر شب چراغ اثر مظفر سالاری
1403/8/28
صفحۀ 80
حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم.
حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.