بریدۀ کتاب
1402/12/26
4.5
17
صفحۀ 45
پیش از آنکه جعبه را باز کند از لای درزش باقلوا را بویید عجب عطری داشت! - ای نَفْس سی سال داغ باقلوا را به دلت گذاشتم تا تو باشی پنجه های هوس را در فکر و ذکرم فرو نکنی! حالا وقت جایزه است. باقلوایی رسیده میخوریم تا ببینیم چه مزه ای دارد! در خانه را زدند .جعبه را رها کرد و رفت در را باز کند. پیرزنی پشت در بود :گفت آشیخ دستم به دامنت چیزی برای خوردن به من بده ضعف کرده ام زانوهایم دارد میلرزد خدا میداند با چه مصیبتی خودم را به اینجا رساندم دیگر نا ندارم .تکه نان خشکیده ای هم باشد خوب است .خدا زیاد کند .چشمهایش دودو میزد. شیخ غلام رضا گفت: یک جعبه باقلوای دست نزده هست .به دردت میخورد؟ پیرزن ناباورانه خندید. - خدا خیرت بدهد! نیکی و پرسش ؟! خیلی وقت است باقلوا نخورده ام. شیخ رفت و جعبه را آورد و به پیرزن داد. در را که بست دستی به شکم خود زد و گفت: «خدا» این پیرزن را فرستاد تا پس از سی سال دوباره با باقلوا امتحانم کند. ای نَفْس شکر خدا که از پس این امتحان آخری هم خوب برآمدی.
پیش از آنکه جعبه را باز کند از لای درزش باقلوا را بویید عجب عطری داشت! - ای نَفْس سی سال داغ باقلوا را به دلت گذاشتم تا تو باشی پنجه های هوس را در فکر و ذکرم فرو نکنی! حالا وقت جایزه است. باقلوایی رسیده میخوریم تا ببینیم چه مزه ای دارد! در خانه را زدند .جعبه را رها کرد و رفت در را باز کند. پیرزنی پشت در بود :گفت آشیخ دستم به دامنت چیزی برای خوردن به من بده ضعف کرده ام زانوهایم دارد میلرزد خدا میداند با چه مصیبتی خودم را به اینجا رساندم دیگر نا ندارم .تکه نان خشکیده ای هم باشد خوب است .خدا زیاد کند .چشمهایش دودو میزد. شیخ غلام رضا گفت: یک جعبه باقلوای دست نزده هست .به دردت میخورد؟ پیرزن ناباورانه خندید. - خدا خیرت بدهد! نیکی و پرسش ؟! خیلی وقت است باقلوا نخورده ام. شیخ رفت و جعبه را آورد و به پیرزن داد. در را که بست دستی به شکم خود زد و گفت: «خدا» این پیرزن را فرستاد تا پس از سی سال دوباره با باقلوا امتحانم کند. ای نَفْس شکر خدا که از پس این امتحان آخری هم خوب برآمدی.
1402/12/26
1