بریدههای کتاب ملکوت مهلا 1404/2/7 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 21 ـ خستهتان کردم؟ ـ نه.اگر زندگی کلاف نخی باشد... ـ ... من آنرا باز کرده میبینم. کاملاً گسترده و صاف. پیچ و تابش نمیدهم و رشتههایش را به دست و پایم نمیبندم. برای همین است که عدهای را دوست میدارم و عدهای را دوست نمیدارم. اما به کسی کینه ندارم. آمادهام که به دیگران کمک کنم، زیرا دلیلی نمیبینم که از این کار سر باز زنم. 0 0 Mahdis Amirzadeh 1402/8/23 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 63 _خسته ام ...این خستگی چیست ؟ از هواست یا از تنهایی ؟ و کمی هم حال تهوع دارم . 0 9 Mahdis Amirzadeh 1402/8/17 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 40 من خود را در آینه جز هیولا چیز دیگری نمی بینم , هیولایی که دور تا دورش را بالش ها و پتوها پوشانده اند و تنها دستی از او بیرون آمده و در کنارش مانده است ۰ آه ، مادر بیچاره ام ! تو حق داری ، تو حق داری که از این هیولا بگریزی و متنفر باشی ۰۰۰۰ 0 16 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 1 کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد و من میخواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم. ملکوت بهرام صادقی 0 0 Mahdis Amirzadeh 1402/8/27 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 88 می توانم خواهش کنم که آدرس آینده تان را برای من بفرستید ، یا هم اکنون لطف کنید ؟ گاهی من و ساقی به شما سری می زنیم و خانواده خوشبختتان را می بینیم و یاد این روزها را زنده می کنیم . 0 10 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 18 یک گوشهٔ بدنم مرا به زندگی فرا میخواند و گوشهٔ دیگری به مرگ. 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 19 به هر حال مسئله برای من باور کردن یا نکردن است، نه «بودن» یا «نبودن»، چون من همیشه بودهام. 0 4 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 19 «نمیدانم آسمان را قبول کنم یا زمین را؟ ملکوت کدام یک را؟ آنها هرکدام برایم جاذبهٔ بهخصوصی دارند. من مثل خرده آهنی میان این دو قطب نیرومند و متضاد چرخ میخورم و گاهی فکر میکنم که خدا دیگر شورش را درآورده است. بازیچهای بیش نیستم و او هم بیش از حد مرا بازی میدهد.» 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 19 «جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره میکند» 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 31 «شما دلتان میخواهد فراموش کنید، شاید برای اینکه از حقیقت میترسید.» 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 39 «چطور ممکن است باز سربرآورم در حالی که با دست خودم تیشه بر همهٔ ریشههایم زدهام؟» 0 0 مبینا 1404/4/27 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 69 اما آیا ممکن است که کسی قابش را در بیاورد و به محبوبهاش ثابت کند که مالامال از عشق اوست؟ _برای محبوب گاهی اشارهای هم کافی است و دیگر لازم نیست که عاشق زیاد قهرمان بازی در بیاورد 0 12 مبینا 1404/4/27 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 118 بخوانید،برقصید،چند رمان مطالعه کنید،بخورید،بنوشید، یکی دو شاهکار موسیقی گوش کنید... چه فرقی میکند؟ اگر قرنها هم زنده باشید همین کارها دا خواهید کرد.پس مسئله فقط در کمیت است نه کیفیت 0 23 Saba 1404/5/10 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 53 و دانستم که همه چیز طعمهٔ مرگ است. 0 6 Saba 1404/5/11 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 70 اکنون سالهاست که روزی ده بار یا بیشتر از خودم میپرسم که چرا اشک و فراموشی را از من دریغ داشتند؟ ولی میدانم که هیچکس تا کنون چیزی را از من دریغ نداشتهاست، جز خودم و این خود منم که سرآمد و سرور همه تقصیر کارانم. 0 0 پارسا نوروزی 1404/5/15 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 27 خدا دیگر شورش را درآورده است. 1 9 حمیدرضا خاکساری 1404/6/6 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 38 مثل همان روزی شده بودم که دوازده سال داشتم و با خانوادهام به باغ رفته بودیم، آنروز که در ایوان باغ نشستیم و من باگلهای سرخ باغچهی جلو ایوان بازی میکردم؛ [...] ناگهان مادرم از قفا صدایم زد و در همین وقت بود که غنچهای در انگشتانم له شد، دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم: «میسوزد!» و برای اولین بار، اولین بار بود که خودم را در کشاکش کابوسی عجیب احساس کردم: همه چیز زرد شد و پردهای نگاهم را کدر کرد و مثل اینکه کمی از زمین بلند شدم، سرم گیج رفت و گرمای کشندهای در سراسر بدنم لول خورد؛[...] من به صدای مادرم برگشتم و خودم را در دامانش انداختم و او خون دستم را با دستمالی پاک کرد. 0 0 مهلا 1404/2/8 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 37 بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد، همچنان که هیچچیز وجود ندارد... حتی گریستن.) 0 0 رزا راستین 1404/4/3 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 1 👁️🗨️آغاز: در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهرهی او بطور طبیعی همیشه متعجّب و خوشحال است، هرکس میتواند تخمین بزند. 0 0 فاطمهالسادات شهروش 1402/9/16 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 44 جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره میکند. 0 23
بریدههای کتاب ملکوت مهلا 1404/2/7 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 21 ـ خستهتان کردم؟ ـ نه.اگر زندگی کلاف نخی باشد... ـ ... من آنرا باز کرده میبینم. کاملاً گسترده و صاف. پیچ و تابش نمیدهم و رشتههایش را به دست و پایم نمیبندم. برای همین است که عدهای را دوست میدارم و عدهای را دوست نمیدارم. اما به کسی کینه ندارم. آمادهام که به دیگران کمک کنم، زیرا دلیلی نمیبینم که از این کار سر باز زنم. 0 0 Mahdis Amirzadeh 1402/8/23 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 63 _خسته ام ...این خستگی چیست ؟ از هواست یا از تنهایی ؟ و کمی هم حال تهوع دارم . 0 9 Mahdis Amirzadeh 1402/8/17 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 40 من خود را در آینه جز هیولا چیز دیگری نمی بینم , هیولایی که دور تا دورش را بالش ها و پتوها پوشانده اند و تنها دستی از او بیرون آمده و در کنارش مانده است ۰ آه ، مادر بیچاره ام ! تو حق داری ، تو حق داری که از این هیولا بگریزی و متنفر باشی ۰۰۰۰ 0 16 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 1 کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد و من میخواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم. ملکوت بهرام صادقی 0 0 Mahdis Amirzadeh 1402/8/27 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 88 می توانم خواهش کنم که آدرس آینده تان را برای من بفرستید ، یا هم اکنون لطف کنید ؟ گاهی من و ساقی به شما سری می زنیم و خانواده خوشبختتان را می بینیم و یاد این روزها را زنده می کنیم . 0 10 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 18 یک گوشهٔ بدنم مرا به زندگی فرا میخواند و گوشهٔ دیگری به مرگ. 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 19 به هر حال مسئله برای من باور کردن یا نکردن است، نه «بودن» یا «نبودن»، چون من همیشه بودهام. 0 4 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 19 «نمیدانم آسمان را قبول کنم یا زمین را؟ ملکوت کدام یک را؟ آنها هرکدام برایم جاذبهٔ بهخصوصی دارند. من مثل خرده آهنی میان این دو قطب نیرومند و متضاد چرخ میخورم و گاهی فکر میکنم که خدا دیگر شورش را درآورده است. بازیچهای بیش نیستم و او هم بیش از حد مرا بازی میدهد.» 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 19 «جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره میکند» 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 31 «شما دلتان میخواهد فراموش کنید، شاید برای اینکه از حقیقت میترسید.» 0 0 محدثه افشار 1404/4/20 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 39 «چطور ممکن است باز سربرآورم در حالی که با دست خودم تیشه بر همهٔ ریشههایم زدهام؟» 0 0 مبینا 1404/4/27 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 69 اما آیا ممکن است که کسی قابش را در بیاورد و به محبوبهاش ثابت کند که مالامال از عشق اوست؟ _برای محبوب گاهی اشارهای هم کافی است و دیگر لازم نیست که عاشق زیاد قهرمان بازی در بیاورد 0 12 مبینا 1404/4/27 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 118 بخوانید،برقصید،چند رمان مطالعه کنید،بخورید،بنوشید، یکی دو شاهکار موسیقی گوش کنید... چه فرقی میکند؟ اگر قرنها هم زنده باشید همین کارها دا خواهید کرد.پس مسئله فقط در کمیت است نه کیفیت 0 23 Saba 1404/5/10 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 53 و دانستم که همه چیز طعمهٔ مرگ است. 0 6 Saba 1404/5/11 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 70 اکنون سالهاست که روزی ده بار یا بیشتر از خودم میپرسم که چرا اشک و فراموشی را از من دریغ داشتند؟ ولی میدانم که هیچکس تا کنون چیزی را از من دریغ نداشتهاست، جز خودم و این خود منم که سرآمد و سرور همه تقصیر کارانم. 0 0 پارسا نوروزی 1404/5/15 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 27 خدا دیگر شورش را درآورده است. 1 9 حمیدرضا خاکساری 1404/6/6 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 38 مثل همان روزی شده بودم که دوازده سال داشتم و با خانوادهام به باغ رفته بودیم، آنروز که در ایوان باغ نشستیم و من باگلهای سرخ باغچهی جلو ایوان بازی میکردم؛ [...] ناگهان مادرم از قفا صدایم زد و در همین وقت بود که غنچهای در انگشتانم له شد، دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم: «میسوزد!» و برای اولین بار، اولین بار بود که خودم را در کشاکش کابوسی عجیب احساس کردم: همه چیز زرد شد و پردهای نگاهم را کدر کرد و مثل اینکه کمی از زمین بلند شدم، سرم گیج رفت و گرمای کشندهای در سراسر بدنم لول خورد؛[...] من به صدای مادرم برگشتم و خودم را در دامانش انداختم و او خون دستم را با دستمالی پاک کرد. 0 0 مهلا 1404/2/8 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 37 بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد، همچنان که هیچچیز وجود ندارد... حتی گریستن.) 0 0 رزا راستین 1404/4/3 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 1 👁️🗨️آغاز: در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهرهی او بطور طبیعی همیشه متعجّب و خوشحال است، هرکس میتواند تخمین بزند. 0 0 فاطمهالسادات شهروش 1402/9/16 ملکوت بهرام صادقی 3.7 65 صفحۀ 44 جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره میکند. 0 23