بریدهای از کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی
1404/6/6
صفحۀ 38
مثل همان روزی شده بودم که دوازده سال داشتم و با خانوادهام به باغ رفته بودیم، آنروز که در ایوان باغ نشستیم و من باگلهای سرخ باغچهی جلو ایوان بازی میکردم؛ [...] ناگهان مادرم از قفا صدایم زد و در همین وقت بود که غنچهای در انگشتانم له شد، دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم: «میسوزد!» و برای اولین بار، اولین بار بود که خودم را در کشاکش کابوسی عجیب احساس کردم: همه چیز زرد شد و پردهای نگاهم را کدر کرد و مثل اینکه کمی از زمین بلند شدم، سرم گیج رفت و گرمای کشندهای در سراسر بدنم لول خورد؛[...] من به صدای مادرم برگشتم و خودم را در دامانش انداختم و او خون دستم را با دستمالی پاک کرد.
مثل همان روزی شده بودم که دوازده سال داشتم و با خانوادهام به باغ رفته بودیم، آنروز که در ایوان باغ نشستیم و من باگلهای سرخ باغچهی جلو ایوان بازی میکردم؛ [...] ناگهان مادرم از قفا صدایم زد و در همین وقت بود که غنچهای در انگشتانم له شد، دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم: «میسوزد!» و برای اولین بار، اولین بار بود که خودم را در کشاکش کابوسی عجیب احساس کردم: همه چیز زرد شد و پردهای نگاهم را کدر کرد و مثل اینکه کمی از زمین بلند شدم، سرم گیج رفت و گرمای کشندهای در سراسر بدنم لول خورد؛[...] من به صدای مادرم برگشتم و خودم را در دامانش انداختم و او خون دستم را با دستمالی پاک کرد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.