بریدههای کتاب هستی کیانایوسفی 1404/4/14 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 75 خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است. کار از کار گذشته است به خود می خندم. 0 11 سارا کشاورز 1404/4/21 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 197 هیچی نگفتم. دوست داشتم فکر کند خوابم. مثل قبلاًها که قصه میگفت و خودم را میزدم به خواب و میپرسید بیداری؟ و من زیر پلکهای بستهام قصه را ادامه میدادم. 0 6 Sara Rezaei 1404/5/1 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 162 خاله که رفت، انگار چیزی از دلم کنده شد. انگار یکی از چراغهای خانه خاموش شد و رفت پی کارش... 0 5 Fatima 1404/5/1 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 93 0 3 Fatima 1404/5/1 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 94 0 3 Fatima 1404/5/3 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 200 0 4 Fatima 1404/5/3 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 199 0 5 Fatima 1404/5/3 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 209 0 1 مهراد مطهری نیا 1404/5/4 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 137 این طور که خاله تعریف می کرد جاشکول ها موجودات ترسناکی بودند که از اعماق زمین آمده بودند و فقط شب ها ظاهر می شدند ... جاشکول داشت به ما نزدیک می شد ... خاله گفت « اگه حمله کرد ، من شکارش می شم و تو در برو . این جا نمونی ها !» باورم نمی شد . گفتم « چی می گی ؟ » گفت « همین که گفتم . تو حیفی . هنوز زوده به دست این جاشکول های لعنتی خورده بشی . فرار کن . » 0 0 امیرمحمد نظیمی آرانی 1404/5/6 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 1 کتاب هستی از اون دست کتاباییه که با خوندنش یک جور هم ذات پنداری با شخصیت داستان مخصوصا اون نوجوان هایی که ی جورایی می خوان متفاوت باشن برقرار می کنی و علاوه بر اون با جنگ و مشکلات اون موقع بیشتر اشنا میشی 0 32 Ramina 1404/5/6 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 195 هيچ كس نمي تونه غم ناخدایي رو كه كشتي اش داره جلوي چشمش غرق مي شه، بفهمه. 0 1 سجاد (بر چرخ زمان) 🇵🇸 1402/8/27 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 10 Saleh Alavi 1403/8/14 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 3 هستی 1403/11/25 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 209 0 4 کوگ 1403/5/22 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 99 صورتم را چرخاندم ته بازار. صدبار گفته بودم گوشواره دوست ندارم. گفته بودم از گوشواره عقم میگیرد. عقم میگرفت از این چیزهایی که دخترها به گل و گردنشان آویزان میکردند. 0 2 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 177 جاده اولش شلوغ بود. راه را بلد نبودم اما میدانستم این جاده جاده ی آبادان است و من نباید از فرعیها بروم باید کناره ی راه را بگیرم و همین طور بروم و تابلوها را خوب نگاه کنم. میدانستم نباید هول شوم و باید خونسرد باشم و به خودم مطمئن .میدانستم نباید تند بروم باید طوری بروم که اگر اتفاقی افتاد بتوانم موتور را نگه دارم این چیزها را به خودم یادآوری میکردم، اما باز... می ترسیدم. نه ترسی که مثلا از چیزی یا کسی باشد. ترسی شبیه دلشوره. همیشه فکر می کردم اگر یک روز تنهایی بروم کره ی ماه چه کار میکنم آن وقت از فکر تنها بودن در فضای بی نهایت تاریک و بزرگ دلم میلرزید تنهای تنها به قول خاله تهنای تهنا جایی که هیچ کس در هیچ کس ضرب نمیشود و به آن می گویند کهکشان شاید اسمش را بشود گذاشت دلشوره نمیدانم فرق ترس و دلشوره را نمی دانستم و فکر میکردم تنهای تنها داشتم میرفتم کره ی ماه. 0 10 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 125 صدای نفسهای خودم را هم میشنیدم توی مدرسه بهترین دونده بودم توی فوتبال بهترین حمله کننده توی ژیمناستیک بهترین پشتکها و بالانس ها را می زدم .حالا وقتش بود چهار تا پسر دنبالم بودند و باید نشانشان میدادم با کی طرف هستند. آنها چهارتا بودند و ما دوتا من و حضرت علی . 3 16 Raha Behdad 1403/11/13 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 71 دوست نداشتم مامان خانه باشم . دلم می خواست خلبان می شدم یا راننده ی تریلی ، یا دروازهبان تیم صنعت نفت ! 0 3
بریدههای کتاب هستی کیانایوسفی 1404/4/14 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 75 خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است. کار از کار گذشته است به خود می خندم. 0 11 سارا کشاورز 1404/4/21 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 197 هیچی نگفتم. دوست داشتم فکر کند خوابم. مثل قبلاًها که قصه میگفت و خودم را میزدم به خواب و میپرسید بیداری؟ و من زیر پلکهای بستهام قصه را ادامه میدادم. 0 6 Sara Rezaei 1404/5/1 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 162 خاله که رفت، انگار چیزی از دلم کنده شد. انگار یکی از چراغهای خانه خاموش شد و رفت پی کارش... 0 5 Fatima 1404/5/1 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 93 0 3 Fatima 1404/5/1 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 94 0 3 Fatima 1404/5/3 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 200 0 4 Fatima 1404/5/3 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 199 0 5 Fatima 1404/5/3 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 209 0 1 مهراد مطهری نیا 1404/5/4 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 137 این طور که خاله تعریف می کرد جاشکول ها موجودات ترسناکی بودند که از اعماق زمین آمده بودند و فقط شب ها ظاهر می شدند ... جاشکول داشت به ما نزدیک می شد ... خاله گفت « اگه حمله کرد ، من شکارش می شم و تو در برو . این جا نمونی ها !» باورم نمی شد . گفتم « چی می گی ؟ » گفت « همین که گفتم . تو حیفی . هنوز زوده به دست این جاشکول های لعنتی خورده بشی . فرار کن . » 0 0 امیرمحمد نظیمی آرانی 1404/5/6 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 1 کتاب هستی از اون دست کتاباییه که با خوندنش یک جور هم ذات پنداری با شخصیت داستان مخصوصا اون نوجوان هایی که ی جورایی می خوان متفاوت باشن برقرار می کنی و علاوه بر اون با جنگ و مشکلات اون موقع بیشتر اشنا میشی 0 32 Ramina 1404/5/6 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 195 هيچ كس نمي تونه غم ناخدایي رو كه كشتي اش داره جلوي چشمش غرق مي شه، بفهمه. 0 1 سجاد (بر چرخ زمان) 🇵🇸 1402/8/27 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 10 Saleh Alavi 1403/8/14 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 3 هستی 1403/11/25 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 209 0 4 کوگ 1403/5/22 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 99 صورتم را چرخاندم ته بازار. صدبار گفته بودم گوشواره دوست ندارم. گفته بودم از گوشواره عقم میگیرد. عقم میگرفت از این چیزهایی که دخترها به گل و گردنشان آویزان میکردند. 0 2 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 177 جاده اولش شلوغ بود. راه را بلد نبودم اما میدانستم این جاده جاده ی آبادان است و من نباید از فرعیها بروم باید کناره ی راه را بگیرم و همین طور بروم و تابلوها را خوب نگاه کنم. میدانستم نباید هول شوم و باید خونسرد باشم و به خودم مطمئن .میدانستم نباید تند بروم باید طوری بروم که اگر اتفاقی افتاد بتوانم موتور را نگه دارم این چیزها را به خودم یادآوری میکردم، اما باز... می ترسیدم. نه ترسی که مثلا از چیزی یا کسی باشد. ترسی شبیه دلشوره. همیشه فکر می کردم اگر یک روز تنهایی بروم کره ی ماه چه کار میکنم آن وقت از فکر تنها بودن در فضای بی نهایت تاریک و بزرگ دلم میلرزید تنهای تنها به قول خاله تهنای تهنا جایی که هیچ کس در هیچ کس ضرب نمیشود و به آن می گویند کهکشان شاید اسمش را بشود گذاشت دلشوره نمیدانم فرق ترس و دلشوره را نمی دانستم و فکر میکردم تنهای تنها داشتم میرفتم کره ی ماه. 0 10 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 125 صدای نفسهای خودم را هم میشنیدم توی مدرسه بهترین دونده بودم توی فوتبال بهترین حمله کننده توی ژیمناستیک بهترین پشتکها و بالانس ها را می زدم .حالا وقتش بود چهار تا پسر دنبالم بودند و باید نشانشان میدادم با کی طرف هستند. آنها چهارتا بودند و ما دوتا من و حضرت علی . 3 16 Raha Behdad 1403/11/13 هستی فرهاد حسن زاده 4.2 127 صفحۀ 71 دوست نداشتم مامان خانه باشم . دلم می خواست خلبان می شدم یا راننده ی تریلی ، یا دروازهبان تیم صنعت نفت ! 0 3