بریده کتابهای هستی سجاد (بر چرخ زمان) 1402/8/27 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 5 Saleh Alavi 1403/8/14 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 0 کوگ 1403/5/22 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 99 صورتم را چرخاندم ته بازار. صدبار گفته بودم گوشواره دوست ندارم. گفته بودم از گوشواره عقم میگیرد. عقم میگرفت از این چیزهایی که دخترها به گل و گردنشان آویزان میکردند. 0 0 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 177 جاده اولش شلوغ بود. راه را بلد نبودم اما میدانستم این جاده جاده ی آبادان است و من نباید از فرعیها بروم باید کناره ی راه را بگیرم و همین طور بروم و تابلوها را خوب نگاه کنم. میدانستم نباید هول شوم و باید خونسرد باشم و به خودم مطمئن .میدانستم نباید تند بروم باید طوری بروم که اگر اتفاقی افتاد بتوانم موتور را نگه دارم این چیزها را به خودم یادآوری میکردم، اما باز... می ترسیدم. نه ترسی که مثلا از چیزی یا کسی باشد. ترسی شبیه دلشوره. همیشه فکر می کردم اگر یک روز تنهایی بروم کره ی ماه چه کار میکنم آن وقت از فکر تنها بودن در فضای بی نهایت تاریک و بزرگ دلم میلرزید تنهای تنها به قول خاله تهنای تهنا جایی که هیچ کس در هیچ کس ضرب نمیشود و به آن می گویند کهکشان شاید اسمش را بشود گذاشت دلشوره نمیدانم فرق ترس و دلشوره را نمی دانستم و فکر میکردم تنهای تنها داشتم میرفتم کره ی ماه. 0 10 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 125 صدای نفسهای خودم را هم میشنیدم توی مدرسه بهترین دونده بودم توی فوتبال بهترین حمله کننده توی ژیمناستیک بهترین پشتکها و بالانس ها را می زدم .حالا وقتش بود چهار تا پسر دنبالم بودند و باید نشانشان میدادم با کی طرف هستند. آنها چهارتا بودند و ما دوتا من و حضرت علی . 3 15
بریده کتابهای هستی سجاد (بر چرخ زمان) 1402/8/27 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 5 Saleh Alavi 1403/8/14 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 222 فکر میکنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن یه برگ. خیلی شعاری شد، نه؟ 0 0 کوگ 1403/5/22 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 99 صورتم را چرخاندم ته بازار. صدبار گفته بودم گوشواره دوست ندارم. گفته بودم از گوشواره عقم میگیرد. عقم میگرفت از این چیزهایی که دخترها به گل و گردنشان آویزان میکردند. 0 0 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 177 جاده اولش شلوغ بود. راه را بلد نبودم اما میدانستم این جاده جاده ی آبادان است و من نباید از فرعیها بروم باید کناره ی راه را بگیرم و همین طور بروم و تابلوها را خوب نگاه کنم. میدانستم نباید هول شوم و باید خونسرد باشم و به خودم مطمئن .میدانستم نباید تند بروم باید طوری بروم که اگر اتفاقی افتاد بتوانم موتور را نگه دارم این چیزها را به خودم یادآوری میکردم، اما باز... می ترسیدم. نه ترسی که مثلا از چیزی یا کسی باشد. ترسی شبیه دلشوره. همیشه فکر می کردم اگر یک روز تنهایی بروم کره ی ماه چه کار میکنم آن وقت از فکر تنها بودن در فضای بی نهایت تاریک و بزرگ دلم میلرزید تنهای تنها به قول خاله تهنای تهنا جایی که هیچ کس در هیچ کس ضرب نمیشود و به آن می گویند کهکشان شاید اسمش را بشود گذاشت دلشوره نمیدانم فرق ترس و دلشوره را نمی دانستم و فکر میکردم تنهای تنها داشتم میرفتم کره ی ماه. 0 10 فرشته سجادی فر 1403/2/7 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 73 صفحۀ 125 صدای نفسهای خودم را هم میشنیدم توی مدرسه بهترین دونده بودم توی فوتبال بهترین حمله کننده توی ژیمناستیک بهترین پشتکها و بالانس ها را می زدم .حالا وقتش بود چهار تا پسر دنبالم بودند و باید نشانشان میدادم با کی طرف هستند. آنها چهارتا بودند و ما دوتا من و حضرت علی . 3 15