بریده‌ای از کتاب هستی اثر فرهاد حسن زاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 137

این طور که خاله تعریف می کرد جاشکول ها موجودات ترسناکی بودند که از اعماق زمین آمده بودند و فقط شب ها ظاهر می شدند ... جاشکول داشت به ما نزدیک می شد ... خاله گفت « اگه حمله کرد ، من شکارش می شم و تو در برو . این جا نمونی ها !» باورم نمی شد . گفتم « چی می گی ؟ » گفت « همین که گفتم . تو حیفی . هنوز زوده به دست این جاشکول های لعنتی خورده بشی . فرار کن . »

این طور که خاله تعریف می کرد جاشکول ها موجودات ترسناکی بودند که از اعماق زمین آمده بودند و فقط شب ها ظاهر می شدند ... جاشکول داشت به ما نزدیک می شد ... خاله گفت « اگه حمله کرد ، من شکارش می شم و تو در برو . این جا نمونی ها !» باورم نمی شد . گفتم « چی می گی ؟ » گفت « همین که گفتم . تو حیفی . هنوز زوده به دست این جاشکول های لعنتی خورده بشی . فرار کن . »

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.