هستی...
کتابی که با تک تک کلماتش میشه عمق فاجعه جنگ رو درک کرد...
غم انگیز بود، مخصوصا صفحه اخر، خط پایانی...
کاش دایی هستی بازم بوی شیرینی و آرد بده
کاش مامان هستی بازم بشینه پای نخل و سهراب رو بگیره بغلش
کاش لیلی دوباره جودو کار کنه...
ولی دیگه نمیشه، جنگ همه چیزو خراب کرده،
دایی بوی خاک و کبریت میده،
نخل شکسته، خونه خراب شده
لیلی دیگه نمیتونه جودو یاد بگیره...
و کاش تنها یادگاری هستی، گردنبند نبود...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.