بریدههای کتاب حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 62 صدای صلوات و گریه و مداحی خانمها لحظهای قطع نمیشد.عید بود، ولی سفره ما توی رختشویی پهن بود و هفت سینش سرخی خون. 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 66 رفتن به رختشویی مثل نماز برایم واجب بود. دلم راضینمیشد بمانم خانه و بیخیال رزمندهها بشوم. صبح تا شب رختشویی بودم. 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 70 یکی از مجروحها بهم گفت:مادر، چقدر برا ما سرپایی! این همه زحمت تو رو چطور جبران کنیم؟ گفتم: من مادر همهتونم. نمیخوام سروصورت بچههام خاکی و خونی باشه. 0 2 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 74 غلامعباس توی بسیج و جنگ قد کشید و بزرگ شد. خیلی کم میدیدمش.دلم برایش تنگ شدهبود. ولی نه او از جبهه دل میکند، نه من از رختشویی. 0 2 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 78 شستن هر لباس را نذر برگشتن بچهام کرده بودم. 0 4 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 90 دستهایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا، تو را به آبروی حضرت ابوالفضل بهم توان بده. نذار از خونی که در راه تو ریخته شده فرار کنم. پ.ن: هنگامی که از خون میترسیدم. 0 4 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 95 هنوز هم گاهی شبها خواب میبینم پای لگن لباس خونی نشستهام، میشویم و با هزار امید برای پیروزی رزمندهها و آزادی شوهرم دعا میکنم. 0 5 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 330 با خودم گفتم تو با شستن خسته شدی! پس آنها که دارند توی جبهه میجنگند خسته نمیشوند؟! 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 315 خیلی از شبها با خیال برگشت بابا میخوابیدم. چهارده سال و سه ماه و نه روز را شمردم تا بابایم را آوردند؛ چند تکه استخوان و یک پلاک! 0 2 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 305 رفتم غسالخانه. خشکم زد. هیچ وقت چنین صحنههایی ندیده بودم. همه مدل بود: بیدست، بیسر، نیمتنه، استخوان سوخته و... پ.ن: پس از بمباران ۴ آذر ۱۳۶۵، اندیمشک 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 302 بچهها با جنگ خیلی زود بزرگ شده بودند و به جای توپبازی ، جلوی توپ و تانک میایستادند 0 5 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 242 کفن بدوز بهر تنم خواهرم مگر عزیزتر ز علیاکبرم 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 218 پتوهایی که میآوردند خونی نبودند. خیلی خاک داشتند؛ خاکی که از جبهه آمده بودو حس میکردم بوی بهمن شهیدم را میدهد. 0 2 ـ روشنا. 1403/8/3 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 436 0 4 شیما آرائیان 1403/4/28 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 11 0 6 🇮🇷 • خاوَردُخت •🇵🇸 1402/12/9 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 197 جبههِ من رخت شویی خانه بود و بیمارستان؛جایی که هرروز با دیدن لباس های رزمنده ها و بدن های پاره پاره ، شهید می شدم! 0 6 N_gh 1403/11/4 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 197 0 5 فاطمه صدیق 1402/2/19 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 137 یکی از برادر ها در غسالخانه گونی را داد دستم.با صدای گرفته و لرزان گفت: اینو هم غسل بدید.بردمش داخل.در گونی را باز کردم،من که هیچوقت نمیترسیدم یک دفعه جا خوردم و خودم را عقب کشیدم.باز رفتم جلو.در گونی را کامل باز کردم.تمام بدنم لرزید.تکه تکه از توی گونی درآوردم و روی پلاستیک گذاشتم.انگار با اسب از رویش رد شده بودند.... 0 12 محمدجواد گلشنی طرقی 1403/12/18 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 438 یکی از همسایه ها که می آمد رختشویی خیلی با کسی حرف نمی زد . وقتی می خواست برود لباس هایش را عوض می کرد . دست و پایش را سنگ می کشید و طوری که سرخ می شدند . بهش می گفتم :« اگه اینقدر حساسی چرا میای ؟! » گفت :« شوهرم راضی نیست . می گه بچه ها مریض میشن . این کار رو می کنم تا با بوی وایتکس بهانه دست شوهرم ندم .» متوجه شدم هر بار خیلی به شوهرش التماس می کند و حتی دستش را می بوسد تا بگذارد بیاید رختشویی ! یک روز بهم گفت :« دعا کن مزد التماس هام بشه شهادت » روز قدس رفتیم راهپیمایی . دختر و عروسش را هم آورده بود . تا در مصلی با هم بودیم . گفت :« پسرم خونه خوابه . نمی تونم برا نماز بمونم .» خداحافظی کرد و برگشت خانه . بیست دقیقه ای نگذشته بود که با صدای موشک همه از جا پریدیم . دود از سمت حسینیه امام خمینی بلند شد . یکی دو ساعت بعد رفتیم غسالخانه . چشمم افتاد بهش . شوکه شدم . چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم ؛ خودش بود . بالاخره مزد التماسش را گرفت و با زبان روزه و لب تشنه شهید شد . بدنش را نمی شد آب بریزیم . آن را تیمم کردم و و لای کفن پیچیدم . سرم را گذاشتم روی کفن و یک دل سیر گریه کردم . 0 0 ـ روشنا. 1403/8/2 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 333 فکر کردن به مادران شهدا شد تسلای دل بیقرارم؛ همانهایی که تکههای بدن شهدا را لای ملافههای خونی میدیدند و صلوات میفرستادند. آنها برایم الگوی صبر و مقاومت بودند. 0 2
بریدههای کتاب حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 62 صدای صلوات و گریه و مداحی خانمها لحظهای قطع نمیشد.عید بود، ولی سفره ما توی رختشویی پهن بود و هفت سینش سرخی خون. 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 66 رفتن به رختشویی مثل نماز برایم واجب بود. دلم راضینمیشد بمانم خانه و بیخیال رزمندهها بشوم. صبح تا شب رختشویی بودم. 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 70 یکی از مجروحها بهم گفت:مادر، چقدر برا ما سرپایی! این همه زحمت تو رو چطور جبران کنیم؟ گفتم: من مادر همهتونم. نمیخوام سروصورت بچههام خاکی و خونی باشه. 0 2 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 74 غلامعباس توی بسیج و جنگ قد کشید و بزرگ شد. خیلی کم میدیدمش.دلم برایش تنگ شدهبود. ولی نه او از جبهه دل میکند، نه من از رختشویی. 0 2 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 78 شستن هر لباس را نذر برگشتن بچهام کرده بودم. 0 4 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 90 دستهایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا، تو را به آبروی حضرت ابوالفضل بهم توان بده. نذار از خونی که در راه تو ریخته شده فرار کنم. پ.ن: هنگامی که از خون میترسیدم. 0 4 رضا میلانلویی 1404/5/12 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 95 هنوز هم گاهی شبها خواب میبینم پای لگن لباس خونی نشستهام، میشویم و با هزار امید برای پیروزی رزمندهها و آزادی شوهرم دعا میکنم. 0 5 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 330 با خودم گفتم تو با شستن خسته شدی! پس آنها که دارند توی جبهه میجنگند خسته نمیشوند؟! 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 315 خیلی از شبها با خیال برگشت بابا میخوابیدم. چهارده سال و سه ماه و نه روز را شمردم تا بابایم را آوردند؛ چند تکه استخوان و یک پلاک! 0 2 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 305 رفتم غسالخانه. خشکم زد. هیچ وقت چنین صحنههایی ندیده بودم. همه مدل بود: بیدست، بیسر، نیمتنه، استخوان سوخته و... پ.ن: پس از بمباران ۴ آذر ۱۳۶۵، اندیمشک 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 302 بچهها با جنگ خیلی زود بزرگ شده بودند و به جای توپبازی ، جلوی توپ و تانک میایستادند 0 5 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 242 کفن بدوز بهر تنم خواهرم مگر عزیزتر ز علیاکبرم 0 3 رضا میلانلویی 1404/5/14 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 218 پتوهایی که میآوردند خونی نبودند. خیلی خاک داشتند؛ خاکی که از جبهه آمده بودو حس میکردم بوی بهمن شهیدم را میدهد. 0 2 ـ روشنا. 1403/8/3 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 436 0 4 شیما آرائیان 1403/4/28 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 11 0 6 🇮🇷 • خاوَردُخت •🇵🇸 1402/12/9 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 197 جبههِ من رخت شویی خانه بود و بیمارستان؛جایی که هرروز با دیدن لباس های رزمنده ها و بدن های پاره پاره ، شهید می شدم! 0 6 N_gh 1403/11/4 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 197 0 5 فاطمه صدیق 1402/2/19 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 137 یکی از برادر ها در غسالخانه گونی را داد دستم.با صدای گرفته و لرزان گفت: اینو هم غسل بدید.بردمش داخل.در گونی را باز کردم،من که هیچوقت نمیترسیدم یک دفعه جا خوردم و خودم را عقب کشیدم.باز رفتم جلو.در گونی را کامل باز کردم.تمام بدنم لرزید.تکه تکه از توی گونی درآوردم و روی پلاستیک گذاشتم.انگار با اسب از رویش رد شده بودند.... 0 12 محمدجواد گلشنی طرقی 1403/12/18 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 438 یکی از همسایه ها که می آمد رختشویی خیلی با کسی حرف نمی زد . وقتی می خواست برود لباس هایش را عوض می کرد . دست و پایش را سنگ می کشید و طوری که سرخ می شدند . بهش می گفتم :« اگه اینقدر حساسی چرا میای ؟! » گفت :« شوهرم راضی نیست . می گه بچه ها مریض میشن . این کار رو می کنم تا با بوی وایتکس بهانه دست شوهرم ندم .» متوجه شدم هر بار خیلی به شوهرش التماس می کند و حتی دستش را می بوسد تا بگذارد بیاید رختشویی ! یک روز بهم گفت :« دعا کن مزد التماس هام بشه شهادت » روز قدس رفتیم راهپیمایی . دختر و عروسش را هم آورده بود . تا در مصلی با هم بودیم . گفت :« پسرم خونه خوابه . نمی تونم برا نماز بمونم .» خداحافظی کرد و برگشت خانه . بیست دقیقه ای نگذشته بود که با صدای موشک همه از جا پریدیم . دود از سمت حسینیه امام خمینی بلند شد . یکی دو ساعت بعد رفتیم غسالخانه . چشمم افتاد بهش . شوکه شدم . چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم ؛ خودش بود . بالاخره مزد التماسش را گرفت و با زبان روزه و لب تشنه شهید شد . بدنش را نمی شد آب بریزیم . آن را تیمم کردم و و لای کفن پیچیدم . سرم را گذاشتم روی کفن و یک دل سیر گریه کردم . 0 0 ـ روشنا. 1403/8/2 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 61 صفحۀ 333 فکر کردن به مادران شهدا شد تسلای دل بیقرارم؛ همانهایی که تکههای بدن شهدا را لای ملافههای خونی میدیدند و صلوات میفرستادند. آنها برایم الگوی صبر و مقاومت بودند. 0 2