محمدجواد گلشنی طرقی

محمدجواد گلشنی طرقی

@javadgol

1 دنبال شده

1 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        کم نبودند خانم هایی که با وجود مشکلات فراوان می آمدند رختشویی . یکی از همسایه ها چندتا بچه کوچک داشت . هر روز می آمد رختشویی . خیلی با کسی حرف نمی زد . لحظه ای بیکار نبود . وقتی می خواست برود خانه لباس هایش را عوض می کرد . دست و پایش را سنگ می کشید و چند بار می شست ، طوری که سرخ می شدند . بهش می گفتم :« اگه اینقدر حساسی چرا میای ؟! »
گفت :« شوهرم راضی نیست . می گه بچه ها مریض میشن . این کار رو می کنم تا با بوی وایتکس بهانه دست شوهرم ندم .»
متوجه شدم هر بار خیلی به شوهرش التماس می کند  و حتی دستش را می بوسد تا بگذارد بیاید رختشویی !
یک روز بهم گفت :« دعا کن مزد التماس هام بشه شهادت »
روز قدس سال 64 با هم رفتیم راهپیمایی . دختر و عروسش را هم آورده بود . 
تا در مصلی با هم بودیم . گفت :« پسرم خونه خوابه . نمی تونم برا نماز بمونم .» خداحافظی کرد و برگشت خانه . بیست دقیقه ای نگذشته بود که با صدای موشک همه از جا پریدیم . دود از سمت حسینیه امام خمینی بلند شد . یکی دو ساعت بعد رفتیم غسالخانه . چشمم افتاد بهش .
شوکه شدم . چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم ؛ خودش بود . بالاخره مزد التماسش را گرفت و با زبان روزه و لب تشنه شهید شد . بدنش را نمی شد آب بریزیم . آن را تیمم کردم و و لای کفن پیچیدم . سرم را گذاشتم روی کفن و یک دل سیر گریه کردم .
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 438

یکی از همسایه ها که می آمد رختشویی خیلی با کسی حرف نمی زد . وقتی می خواست برود لباس هایش را عوض می کرد . دست و پایش را سنگ می کشید و طوری که سرخ می شدند . بهش می گفتم :« اگه اینقدر حساسی چرا میای ؟! » گفت :« شوهرم راضی نیست . می گه بچه ها مریض میشن . این کار رو می کنم تا با بوی وایتکس بهانه دست شوهرم ندم .» متوجه شدم هر بار خیلی به شوهرش التماس می کند و حتی دستش را می بوسد تا بگذارد بیاید رختشویی ! یک روز بهم گفت :« دعا کن مزد التماس هام بشه شهادت » روز قدس رفتیم راهپیمایی . دختر و عروسش را هم آورده بود . تا در مصلی با هم بودیم . گفت :« پسرم خونه خوابه . نمی تونم برا نماز بمونم .» خداحافظی کرد و برگشت خانه . بیست دقیقه ای نگذشته بود که با صدای موشک همه از جا پریدیم . دود از سمت حسینیه امام خمینی بلند شد . یکی دو ساعت بعد رفتیم غسالخانه . چشمم افتاد بهش . شوکه شدم . چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم ؛ خودش بود . بالاخره مزد التماسش را گرفت و با زبان روزه و لب تشنه شهید شد . بدنش را نمی شد آب بریزیم . آن را تیمم کردم و و لای کفن پیچیدم . سرم را گذاشتم روی کفن و یک دل سیر گریه کردم .

0

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.