کم نبودند خانم هایی که با وجود مشکلات فراوان می آمدند رختشویی . یکی از همسایه ها چندتا بچه کوچک داشت . هر روز می آمد رختشویی . خیلی با کسی حرف نمی زد . لحظه ای بیکار نبود . وقتی می خواست برود خانه لباس هایش را عوض می کرد . دست و پایش را سنگ می کشید و چند بار می شست ، طوری که سرخ می شدند . بهش می گفتم :« اگه اینقدر حساسی چرا میای ؟! »
گفت :« شوهرم راضی نیست . می گه بچه ها مریض میشن . این کار رو می کنم تا با بوی وایتکس بهانه دست شوهرم ندم .»
متوجه شدم هر بار خیلی به شوهرش التماس می کند و حتی دستش را می بوسد تا بگذارد بیاید رختشویی !
یک روز بهم گفت :« دعا کن مزد التماس هام بشه شهادت »
روز قدس سال 64 با هم رفتیم راهپیمایی . دختر و عروسش را هم آورده بود .
تا در مصلی با هم بودیم . گفت :« پسرم خونه خوابه . نمی تونم برا نماز بمونم .» خداحافظی کرد و برگشت خانه . بیست دقیقه ای نگذشته بود که با صدای موشک همه از جا پریدیم . دود از سمت حسینیه امام خمینی بلند شد . یکی دو ساعت بعد رفتیم غسالخانه . چشمم افتاد بهش .
شوکه شدم . چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم ؛ خودش بود . بالاخره مزد التماسش را گرفت و با زبان روزه و لب تشنه شهید شد . بدنش را نمی شد آب بریزیم . آن را تیمم کردم و و لای کفن پیچیدم . سرم را گذاشتم روی کفن و یک دل سیر گریه کردم .