ریحانه

ریحانه

@raya00

6 دنبال شده

12 دنبال کننده

            بدون کتاب‌ها عمیقا احساس بی‌هویتی می‌کنم.

اسکار وایلد یه جایی میگه همه ما در ته فاضلابیم، اما فقط بعضی از ما به ستاره ها نگاه می‌کنیم.
منم دلم می‌خواد به ستاره ها نگاه کنم. 
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

ریحانه

ریحانه

1402/8/18

29

ریحانه

ریحانه

1402/4/29

        ببر سفید یکی از آن کتاب هایی بود که بی‌دلیل و بدون دانسته های قبلی سراغش رفتم. حتی نمی‌دانستم داستان در کجا می‌گذرد و متعلق به چه کشوری ست. بعد هم که فهمیدم هندی ست برایم جالب تر شد چرا که هیچ کتابی از ادبیات هند تا به حال نخوانده بودم.
قرار نیست داستانی بخوانید که از آن لذت ببرید. قرار نیست با کتابی پر از شگفتی و اتفاقات خوب روبرو شوید. همان صفحات اول باعث می‌شود با یک چهره مغموم و متاسف آن را بخوانید و از آن همه فقر و فلاکت و شوربختی متاثر شوید.
داستان، روایت زندگی یک پسر هندی از طبقه کارگر و ناتوان هند است. پسری باهوش و با قابلیت های فراوان اما به خاطر برچسب فقیری که رویش خورده و طبقه ضعیفی که در آن زندگی می‌کند هیچ وقت نمی‌تواند با استفاده از یک راه راست و درست به یک زندگی معمولی و متوسط دسترسی پیدا کند. اما بالرام حلوایی پسری نیست که به این راحتی ها تسلیم شود و به حداقل زندگی راضی شود. او کسی است که هر کاری می‌کند برای موفق شدن و داشتن یک زندگی معمولی. او هر کاری می‌کند. 
شرح حال طبقه کارگر و فقیر و آن طور زندگی سنتی هندی به خوبی در کتاب بازگو شده. و از طرف دیگر هم، زندگی اشراف و طبقه ثروت مندان.
این مقدار فاصله طبقاتی و تفاوت زندگی ها واقعا وحشتناک است. این که در نهایت هم باید به بالرام حق داد که آن کار را بکند هم واقعا وحشتناک است. مدام با خود فکر می‌کردم که شاید می‌شد کار دیگری هم کرد. اما راستش را بگویم، باز هم به نظرم او درست ترین کار را کرد. نفرت بالرام را به خوبی احساس می‌کردم و منشا و دلیل آن را هم به خوبی می‌فهمیدم. پس بله، کار درستی بود.
توضیحات نویسنده از بابت دلایل آن فرهنگ و فاصله طبقاتی که در جامعه‌شان پدید آمده بود هم متفاوت و منطقی بود.
حالا دلم می‌خواهد کتاب دیگری هم از ادبیات هند بخوانم. به طور کلی ببر سفید تجربه ای ناخوشایند ولی جالب بود .
یک ستاره به خاطر پایان بندی که احساس می‌کنم کمی باعجله انجام شده بود. 
      

24

ریحانه

ریحانه

1402/4/26

        مردی در تبعید ابدی.
این کتاب را نه برای خودم که برای مادرم از کتابخانه امانت گرفته بودم. مادرم نخواند و من خواندم. ابتدا احساس می‌کردم جالب نخواهد بود و دوستش نخواهم داشت و احتمالا داستانی نیست که مورد پسند من باشد. هم جالب بود و هم دوست داشتنی و دلنشین.
نثر و نوشتار آقای ابراهیمی بسیار زیبا و دلپذیر است و باعث می‌شود  آدم دوست داشته باشد بیشتر و بیشتر بخواند و کتاب را کنار نگذارد. خصوصا آن اوایل داستان، چه صحبت ها و گفتگوهای جذابی بود. بسیار لذت می‌بردم و باعث لبخند های کوچکی می‌شد.
هر چه جلو میرفت اما این جذابیت برای من کم و کمتر می‌شد. داستان، روایت دقیقی نیست. کتابی نیست که بخواهیم از آن به عنوان یک زندگی نامه جامع و کامل یاد کنیم. به هر حال برای منی که هیچ چیز از زندگی این ملای عزیز نمی‌دانستم جالب و خواندنی بود. شرح اتفاقات کلی و سرگذشتی کوتاه از جناب ملاصدرای شیرازی ست که به واسطه توانایی و نگرش‌ خاصش تبدیل به شخصیتی شاخص در علوم حکمت و کلام و فلسفه ایران شد. آن قسمت های فلسفی را به راحتی نمی‌فهمیدم و الان هم نمي‌توانم بگویم چیز زیادی یادم مانده، اما برای آشنایی کوتاهی با نگرش ملاصدرا فکر می‌کنم کافی بوده باشد.
خلاصه علی رغم اینکه تصمیم نداشتم آن را بخوانم، جذابیت و نثر زیبای آقای ابراهیمی باعث شد که با همان چند صفحه کوتاه که ابتدا مطالعه کردم تا صفحه آخر با آن همراه شوم و از این بابت خوشحال و راضی هستم.
تفکر و آگاهی در کتاب هم به نوبه خود جالب و خواندنی بود. آن مبارزه طلبی و دل‌زدگی ملاصدرا از ملایان حکومتی و متحجران، و این محکوم بودن او به تبعید ابدی، از نکاتی بود که به یادم خواهد ماند.

      

14

ریحانه

ریحانه

1402/4/20

        جین ایر را نه آنقدرها دوست داشتم و نه آنقدرها از آن بدم آمد.
البته‌ کتابی بود که قطعا در یادم خواهد ماند، احساس موقع خواندنش، بعضی از قسمت‌های کتاب. شاید مهم ترین چیزی که در روند خواندن آن آزار دهنده  به حساب می‌آمد  آن همه توصیف و توضیح بود. خسته می‌شدم و دلم می‌خواست مثل دیدن یک فیلم چند ثانیه‌ای بزنم جلو و با این حال نمی‌شد. جدای این نکته داستان هم چندان مورد علاقه من نبود. دوباره یادم آورد چرا از هر داستان عاشقانه‌ای دوری می‌کنم. حوصله این همه احساس و علاقه و عشق و محبتی که نویسنده هر مقدار توضیح را برایش کافی نمی‌داند برای منی که کلا علاقه ای به عاشقانه ها ندارم بیش از اندازه خسته کننده بود. و با این حال من را تا صفحه آخر با خود همراه کرد.
جین ایر دختری ست یتیم که از بخت بد توسط اقوام نامهربانش بزرگ می‌شود. هیچ کس به او به اندازه کافی احترام نمی‌گذارد و دوستش ندارد و حتی در حقش ظلم هم می‌شود. بعد از مدتی به یک مدرسه شبانه روزی خیریه مانند می‌رود و زمان زیادی را در آن جا می‌گذارند. و بعد تر از آن یک جورهایی تازه داستان آغاز می‌شود. جین بعد از بیرون آمدن از مدرسه در تلاش است که زندگی‌ای برای خود بسازد و سرپناهی فراهم آورد. و در طی این ماجرا ها زندگی او به کل تغییر می‌کند.
احتمالا همین پیچش های زیاد داستانی بود که مخاطب را یک آن هم به حال خود نمی‌گذاشت و مدام کنجکاو نگه می‌داشت.
توصیفات محسوس زیبا و احساسات جریان یافته در کتاب هم قابل لمس بود. شخصیت های داستان هم آدم های عجیبی بودند. نه می‌شد خیلی دوستشان داشت و نه خیلی دوستشان نداشت! البته شخصا از جین زیاد خوشم نمی‌آمد. 
به هر صورت تجربه‌ای دلنشین و جالب در این روزهای گرم تابستان بود. 
 خلاصه که به یک بار خواندش می‌ارزید.

      

28

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

ریحانه پسندید.
سلطنت ، جنگ ، خیانت ، عشق ، دوست ها و دشمن ها ، انتقام و در آخر صلح.... بی نظیر در نوع خودش . مجموعه ای که علی رغم کامل نبودن میتونه کلی احساسات مختلف براتون به ارمغان بیاره و تا عمق وجودتون ریشه کنه ، جوری با شنیدن کلمه ی "سلطنت" خیلی سریع یاد اون و تمام خاطراتی که براتون ساخته بیفتین !
سه جلدی صعود ، به طور خیلی زیاد ترکیبی بود از سه جلدی آکادمی شاهزاده خانم ها و شش کلاغ (منهای بخش های جادوییش ) و به همین خاطر برای من حس نوستالژی لذت بخشی رو همراهش آورد. و بالاخره کاراکتری رو پیدا کردم که اونقدری که دور و بری ها از دست من عاصی اند ، از دست اون هم به آخر خط رسیدن ! 
سیج عزیز ؛ بیشتر از هر کس دیگه ای دلیل تصمیم های احمقانه و نقشه های دقیقه نودیت رو می‌فهمم،  و خوشحالم تنها کسی تو دنیا نیستم که میتونه با جواب هاش بزرگتر ها رو عصبی کنه ( البته افتخار هم نمیکنم ، ولی برای تغییر دادن این عادت که تقریبا غیرممکن به نظر میاد خیلی تمایل ندارم ، به علاوه ، بعضی بزرگترا حقشونه ... وگرنه مگه مریضیم که با همه اینطور رفتار کنیم ؟ مگه نه سیج ؟ 😁 )
قطعا دلم برات تنگ میشه و میخوام بدونی هیچ مجموعه ی دیگه ای با وایب سلطنتی ، نمیتونه جای صعود تو رو برام پر کنه...
پس
 تا دیداری دیگه بین صفحات کتاب 👋
          سلطنت ، جنگ ، خیانت ، عشق ، دوست ها و دشمن ها ، انتقام و در آخر صلح.... بی نظیر در نوع خودش . مجموعه ای که علی رغم کامل نبودن میتونه کلی احساسات مختلف براتون به ارمغان بیاره و تا عمق وجودتون ریشه کنه ، جوری با شنیدن کلمه ی "سلطنت" خیلی سریع یاد اون و تمام خاطراتی که براتون ساخته بیفتین !
سه جلدی صعود ، به طور خیلی زیاد ترکیبی بود از سه جلدی آکادمی شاهزاده خانم ها و شش کلاغ (منهای بخش های جادوییش ) و به همین خاطر برای من حس نوستالژی لذت بخشی رو همراهش آورد. و بالاخره کاراکتری رو پیدا کردم که اونقدری که دور و بری ها از دست من عاصی اند ، از دست اون هم به آخر خط رسیدن ! 
سیج عزیز ؛ بیشتر از هر کس دیگه ای دلیل تصمیم های احمقانه و نقشه های دقیقه نودیت رو می‌فهمم،  و خوشحالم تنها کسی تو دنیا نیستم که میتونه با جواب هاش بزرگتر ها رو عصبی کنه ( البته افتخار هم نمیکنم ، ولی برای تغییر دادن این عادت که تقریبا غیرممکن به نظر میاد خیلی تمایل ندارم ، به علاوه ، بعضی بزرگترا حقشونه ... وگرنه مگه مریضیم که با همه اینطور رفتار کنیم ؟ مگه نه سیج ؟ 😁 )
قطعا دلم برات تنگ میشه و میخوام بدونی هیچ مجموعه ی دیگه ای با وایب سلطنتی ، نمیتونه جای صعود تو رو برام پر کنه...
پس
 تا دیداری دیگه بین صفحات کتاب 👋
        

14

ریحانه پسندید.
رنج و سرمستیدن کیشوت (جلد 1)رویاهای انیشتن

کتاب‌های پیشنهادی Y combinator

28 کتاب

من عاشق لیستم! از دیدن لیست‌های کتاب واقعاً لذت می‌برم. حالا چه این لیست‌ها موضوعی باشن، چه پیشنهادی یک سازمان. الان که سال ۲۰۲۴ تقریباً به انتها رسیده، سازمان‌های مختلفی لیست کتاب پیشنهادی منتشر می‌کنن. اما چندتا مشکل وجود داره. یکی این که معمولاً این کتاب‌ها هنوز در ایران ترجمه و به تبعش چاپ نشدن. و مشکل بعدی هم اینه که این لیست‌ها معمولاً خیلی خوشایند و به سلیقه‌ی من نیستن. تو همین احوال داشتم لیست‌ها رو بالا پایین می‌کردم که یاد لیست کتاب‌های پیشنهادی Y combinator افتادم. وای کامبینیتر (بذارید از این به بعد فارسی بنویسمش!) یکی از بهترین شتاب‌دهنده‌های دنیا است. وای کامبینیتریا، به خودشون میگن «هکر»، کسایی که میخوان بدونن تا کجا میشه پیش رفت. خلاصه این‌که خیلی خفنن. بین سال‌های ۲۰۱۶ تا ۲۰۱۸، وای کامبینیتر چند تا لیست کتاب، عموماً برای فصل تابستون منتشر کرد که برای خودم خیلی بامزه و جالبه. از موضوعات باحالش اینه که برعکس استارتاپ‌های ایرانی، تو این لیست خیلی کتاب‌های رخت‌خوابت را جمع کن و قورباغه رو قورت بده و اینا نمی‌بینیم و به جاش کلی کتاب باحال هست که شاید اسمش رو هم نشنیده باشیم. چون خودم این لیست رو دوست دارم، این‌جا هم به اشتراک گذاشتمش و امیدوارم برای شما هم جالب باشه که مهندسای وای کامبینیتر چیا می‌خونن. خیلی از کتابای پیشنهادی ترجمه نشده بود و من فقط مواردی که ترجمشون موجود بود رو آوردم.

22

ریحانه پسندید.
          آرتور میلر مقاله‌ای داره با نام «تراژدی و انسان معمولی» و من خوش‌شانس بودم که مقاله رو قبل از خوندن نمایشنامه خوندم. با وجود کوتاه بودن نوشته، از اون‌هایی بود که با خوندنش هیجان‌زده شدم و قطعا زبان زیبای میلر در این حس من بی‌تاثیر نبود. برای همین دعوت می‌کنم که اصلِ خود مقاله‌ی میلر را بخوانید.
میلر  این‌طوری شروع می‌کنه که در زمانه ما تراژدی‌ها بسیار اندکند. دلیلی که دیگران برای این امر متصور شدن اغلب اینه که دیگه پادشاهان و انسان‌های بلندمرتبه‌ی بزرگی نداریم که حمله‌ی قهرمانانه‌ای به زندگی داشته باشند. با این حال در ادامه بیان میکنه که ما در عصرِ پساروانکاوی زندگی می‌کنیم. حالا در این عصر می‌دونیم که به افراد بلندمرتبه و قهرمانان اسطوره‌ای، دقیقا می‌تونیم همون فعل و انفعالات روانشناختی‌ای رو نسبت بدیم که به انسان‌های معمولی. تمامِ تحلیل‌های روانشناختیِ «ادیپوس» و «اورستس» و بقیه تراژدی‌ها را میشه به تمام نوع بشر تعمیم داد.
از طرفی میلر «احساس تراژیک» رو ناشی از برانگیخته شدن حس خاصی در ما میدونه، بودن در محضر شخصیتی که برای حفظِ شان و کرامت شخصی‌اش (یا به بیان خودش: his sense of personal dignity) حاضره کل زندگی‌اش رو فدا کنه. این رو میشه در «هملت»، «مده‌آ»، «مکبث» و .... دید که در پسِ زمینه این‌ها، شخص برای به دست آوردن جایگاهِ عادلانه‌اش در زندگی در تلاشه.
میلر در ادامه از این میگه که تراژدی میتونه چارچوبی از جهان بیرون رو به ما نشون بده که ما رو محدود میکنه و به نوعی آزادی ما رو در بند میکشه. تراژدی توانایی به پرسش کشیدن این حصار و محدودیت رو داره، توانایی پرسش از این‌که آیا حقیقتا جهان و جامعه‌ی اطرافمون چنان‌که فکر می‌کنیم غیرقابل تغییر هستن یا امکانی از تغییر وجود داره. در اعماق هر تراژدی چیزی نهفته است که باعث به لرزه در آمدن وجودمون در مواجهه با اون میشه: ترسِ روبرو شدن با فروپاشیدن باورهای به ظاهر مطلقی که برسازنده‌ی هویت ما در جهان هستند. تراژدی واقعی انسان رو وا می‌داره که به ارزیابی دوباره باورهاش بپردازه و به قول میلر، قهرمانانه انگشت اتهام را به سمت دشمنان آزادی انسان (چه درونی و چه بیرونی) نشانه میره. این همون عاملی هست که باعث میشه تراژدی روشنگر باشه و احتمالا به والایش (کاتارسیس) بینجامه.  
چه در تراژدی‌های یونان باستان، چه در کتاب ایوب و هر تراژدی دیگه‌ای، لحظه‌ای فرا میرسه که همه چیز در تعلیق قرار می‌گیره، لحظه‌ای که چیزی پذیرفته نمیشه و در این دوپاره شدن جهانِ باورها، قهرمان از حد خودش فراتر میره و به بزرگی میرسه. چنین چیزی میتونه در زمان ما بیشتر از همه برای انسان عادی رخ بده و این همون چیزیه که میلر ما رو به اون دعوت میکنه: ادامه دادن مسیرِ تاریخیِ تراژدی و یافتن اون در قلبِ انسان‌های معمولی.
        

38

ریحانه پسندید.
از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
          از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
        

87

ریحانه پسندید.
          یادداشتی بر مجموعه داستان‌های پوشکین

در پوشکین، لطافت و مهربانی و زیبایی می‌بینم. او چنان محو طبیعت و ادبیات و عشق بود، که شاعرانگی‌اش از حاشیه‌ی داستان‌هایش بیرون می‌زد. او الحق که شاعری نثرنویس بود.

میزان علاقه‌ام به این نویسنده‌ی عاشق را تا زمانی که برایش قلم به دست شدم، نفهمیده‌ بودم. او را دوست دارم، شاید بیش‌تر از داستان‌هایش.
ثبت لحظات توصیف‌ناپذیر زندگی، کاری‌ست که پوشکین به‌سان نوشیدن آب انجام می‌داد.

او می‌نوشت نه برای آن‌که من داستان‌هایش را بخوانم، می‌نوشت تا ذوق ادبی‌اش را ارضا کند. او عاشق بود، و ادبیات معشوقه‌ای که نورش را بر کاغذ او می‌پاشید.
گمان نمی‌کنم برای ورود به ادبیات روسیه کتاب به‌تری برای من وجود داشته باشد. پوشکین یادآوری کرد که چه‌ اندازه ادبیات را دوست دارم.

پوشکین همان‌گونه که از تجملات و زرق‌وبرق زیست اشرافی روسی می‌نوشت، به زیبایی قدم‌های استوار اسب یک افسر عاشق در برف را، پیش چشمانم زنده کرد؛ و چه ماهرانه ساده می‌نوشت.
جملات کوتاه، که شفافیت‌شان چشم خواننده را می‌زند. فرقی ندارد جمله‌ای که می‌گوید نشستن یک کاراکتر روی صندلی‌اش باشد، یا اعتراف یک عاشق به احساساتش؛ کوتاه، و موجز.

کاراکترهای او، مردان و زنانی که از هر سختی‌ای گذر می‌کنند، مگر از عشق.
از پوشکین آن‌چه می‌ماند، تصاویر‌ی ناب از کاراکترهاست.
لحظه‌ای که آلکسی لیزا را در پیراهن سفید صبح‌گاهی، کنار پنجره در حال خواندن نامه‌ای که خودش نوشته است، می‌بیند.
لحظه‌ای که دوبرفسکی، از نجات ماریا عاجز ماند.
لحظه‌ای که گرمان برای آخرین‌بار به کنتس پیر چشم می‌دوزد و بعد، از پله‌های تاریک سرازیر می‌شود.
لحظه‌ای که گرینیف، ماریا را نیمه‌عریان، لاغر و ژولیده کف اتاق پیدا می‌کند.
و در نهایت لحظه‌ای که خودش، در جبهه، به مرز روسیه می‌رسد.

این‌ها تصاویری ماندنی‌ست برایم که از پوشکین به یاد خواهم داشت.

خواندن از پوشکین مانند ایستادن بر فراز قله‌ی یک کوه است؛ جاودانه، بکر، شاعرانه، و ملموس. هومری روسی که جنگ را هم شاعرانه وصف می‌کند.
        

51

ریحانه پسندید.
          در سکانسی از فیلم بین ستاره‌ای (interstellar) کوپر از تارس که یه ربات با درک بسیار شبیه به انسان هاست میپرسه : 
-صداقتت روی چقدر تنظیم شده تارس؟
- ۹۰ درصد 
-۹۰ درصد؟!
-صداقت کامل هیچوقت مدبرانه ترین یا امن ترین راه برای برقراری ارتباط با موجوداتی که احساس دارند نیست!

در بیگانه ی آلبر کامو ، مورسو (شخصیت اصلی) به عنوان فردی واقع‌گرا  ظاهر میشه که  افکار خودش نسبت به اتفاقاتی که در جریان هست را بیان میکنه؛صداقت شدید اون موانعی مثل ترس،منفعت،قضاوت و... که روی ارتباطات افراد با همدیگه تاثیرگذارند رو به رسمیت نمیشناسه.
پایانی که در داستان برای مورسو رقم میخوره بیشتر از اینکه نتیجه ی اعمال اون باشه، نتیجه ی برانگیخته شدن احساسات افراد در مواجهه با واقعیتی هست که بیشتر از اینکه برای اونها ناعادلانه باشه، ناخوشایند هست.
 مورسو در نظر دیگران یک بیگانه بود.بیگانه ای که به نظرم با خودش بیگانه نیست و شاید این چیزی باشه که هر کسی در زندگی فراموش کرده باشه.
        

30

ریحانه پسندید.
        مدت ها پیش کتاب رو خوندم، یکبار دیگه هر ۴ جلد رو در عرض ۳ روز خوندم.
قبلا وقتی رتبه بندی می کردم بهترین کتاب هایی رو که خوندم، ارباب حلقه ها همیشه در صدر بود، بعدش هم نوبت کتاب چلنجردیپ و بعدش بقیه کتابا، که بین اون بقیه کتابا، کتاب های نیل شوسترمن رتبه های بالایی داشتن، اما اینا به کنار وقتی برای بار دوم این کتاب رو خوندم، فهمیدم این کتاب رو از ارباب حلقه ها هم بیشتر دوست دارم.
اما چهارجلدی گسسته.
شوسترمن قدرت عجیبی در به تصویر کشیدن دنیای آخرالزمانی داره که انگار ممکنه همین فردا اتفاق بیافته. خشکسالی و داس مرگ نمونه های این موضوع.
اما گسسته چرا اینقدر برام خاصه؟ 
کتاب به اندازه کافی زیاد هست پس نویسنده از جزییات بی مورد نظیر اینکه دنیا الان چه شکلیه و دولت ها دست کیا هست و باقی گذر کرده ولی اینقدر نویسنده ماهری هست که تو داستان حفره ای ایجاد نشه.
هر فصل کتاب با محوریت یک شخصیت روایت میشه ولی این فصل ها در اوج تموم میشن. جملات ابتدایی فصل بعدی هارمونی شدیدی با جملات انتهایی فصل قبل دارن.
این به کنار
در نظر بگیرید تو یکی از فصل ها، همه ناگهان می فهمیم که شخصیت اول کتاب توسط پلیس جووی بازداشت شده و فصل تموم میشه و تا فصل بعدی که به شخصیت مورد نظر برگردیم، سه چهار فصلی مونده، اما نویسنده اینقدر خوب کتاب رو نوشته تو این سه چهار فصل انگار اون فصل فراموش شده و جذب فصلی میشیم که داریم میخونیم.
برا همین تقریبا محاله بتونید کتاب رو ول کنید.
اما مشکل همیشگی غرب اینجا هم دیده میشه.
غرب دیگه بعد از یه دورانی چیزی به نام روح براش معنای دقیقی نداشت و تقریباً انکار شد. این کتاب تنها حفره ای که داره همینه، جوابی برای سوال روح نداره.
برا برخی سوالات دیگه هم جوابی نداره، ولی منجر به حفره نمیشه، ولی سوال روح، بزرگترین حفره تو داستانه 
از یه جایی به بعد، همه ما تا مرز دیوونگی میریم که آیا آبگوشت(کم) روح داره یا نه؟
گسسته بشیم چی میشه؟
تو ۳ کتاب اول شوسترمن تونست اتفاقات بعد از گسستگی یه نفر رو یه جوری ماست مالی کنه سراغش نریم ولی تو کتاب آخر نتونست. دلیلشم میدونیم همه.
کتاب همه اتفاقاتش به نظرم بالقوه قابل اتفاق هست، گسستگی منجر به مرگ نمیشه. به صورت نظری به نظرم درسته.
تنها جایی که بالقوه قابل اجرا نیست، آبگوشت یا همون کم هست.
میشه یه آبگوشت ساخت این واضحه، میشه زنده اش کرد. اما آیا روحی داره؟
این بزرگترین سوال من از این کتابه.
شاید بزرگترین سوال نیل شوسترمن هم همین باشه.
شخصیت پردازی فوق العاده هست، تقریبا همه یه همزاد میتونن برای خودشون پیدا کنن، من به شخصه تونستم هیدن آپچرچ رو شخصیت نزدیک به خودم بدونم.
کتاب جملات قشنگ و حقیقی و مهم زیادی داشت ولی برای من یه جمله از سونیا خیلی مهم بود:
همه ما روزایی رو تو تاریکی و روزایی رو تو روشنایی سپری می کنیم.
معنای گزاره این نیست که همه هم خوبیم هم بد. بلکه تو کتاب کاملا تاکید میشه فقط خوبی و بدی هست و خاکستری وجود ندارد همه باید بالاخره تصمیم بگیریم خوب باشیم یا نه. اما این معنای اینو نمیده که همه کارامون درست یا غلط باشه.
استارکی نمونش بود فردی که با اینکه خیلی عوضی بود و منفی اما یه حس ترحمی نسبت بهش داریم چون اون انتخاب کرد بد باشه ولی میتونست این انتخاب رو نکنه.
یا لوای، شخصیتی که همش تو خوبی و بدی پرسه میزد. 
کتاب بی نقص تعریفش چیه؟
من تعریف کتاب بی نقص رو این میدونم:
بعد از خودنش نتونی با تخیلت سرنوشت بهتری رو رقم بزنی
یا بهتر بگم:
همه چیز کتاب به اندازه باشه، تلخی ها و شیرینی ها
کتاب بیش از حد تلخ، مخاطب رو مجبور می کنه تو تخیلاتش کتاب رو شیرین کنه
و کتاب بیش از حد شیرین همین طور.
حداقل برای من، گسسته نزدیک ترین تجربه به کتاب بی نقص بود.
البته داریم درباره رمان صحبت می کنیم.
و یکی از بزرگترین حسرت هام اینه که چرا اینقدر به نیل شوسترمن و کتاباش کم لطفی میشه؟
اما می‌خوام بزرگترین نتیجه گیریم از کتاب رو با شما به اشتراک بگذارم.
وقتی کامو کامپری ساخته شد، آیا گناهکار بود؟ اول تو کتاب همه حس تنفر خاصی بهش داشتیم و شخصیت ها هم همین‌طور ولی این به نظرم اشتباهه
من با این کتاب فهمیدم مهم نیست چی هستیم، چه خانواده ای چه رنگ پوستی چه کشوری. مهم انتخاب های ماست.
برا همین میگیم لا یکلّف اللَّه نفساً الّا وسعها
مهم نیست خانواده مون فاسد باشه یا هر چیزی. مهم اینه که ما چی کار می کنیم. شاید کامو کامپری حضورش بر اثر یک تصمیم اشتباه و شرورانه باشه، اما خودش اینکارو نکرده، می‌تونه با انتخاب هاش خوب یا بد باشه.
مثل اینکه دوباره برگشتیم به مسئولیت و سازندگی😁
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4