Ravi

Ravi

@ravii_
عضویت

مهر 1404

3 دنبال شده

4 دنبال کننده

        مهاجری از Goodreads 
دالان رویاهای من:
https://t.me/telleroftaless

«در حال آپدیت کتاب‌ها...»
      

یادداشت‌ها

نمایش همه
Ravi

Ravi

2 روز پیش

1

Ravi

Ravi

2 روز پیش

        «حالا ولی محبوسم. تنم در سیاه‌چالی به زنجیر کشیده شده و روحم در زندان یک اندیشه گرفتار است. اندیشه‌ای هولناک، خونین و مرگبار! در سرم فکری، باوری و یقینی جز این نیست: اعدام!»
ویکتور هوگو خداوندگار منه!
این فقط نه یک کتاب، بلکه فریادی رسا علیه بی‌عدالتی و ظلمی هست که هنوزهم که هنوزه اتفاق میوفته...
این ما رو به سلول نمور و تاریک محکومی ناشناس با جرمی ناشناس می‌بره که در انتظار روزیه که تیغه گیوتین گردنش رو لمس کنه! جایی که تمام ثانیه‌ها با طعم مرگ سپری می‌شه...
فقط هوگوئه که می‌تونه جوری کتاب بنویسه که تو با ثانیه ثانیه‌اش قلبت بلرزه و از توصیفاتش نفست رو تو سینه حبس کنی! ما صدای تیک تاک ساعت رو می‌شنویم، بوی نم و رطوبت رو می‌فهمیم و لرزش دستان محکوم بی‌نام رو احساس می‌کنیم و در نهایت بوسه گیوتین روی گردنم ما هم میشینه.
این کتاب سراسر یک درخواست بود، درخواست ویکتور هوگو از ما، مایی که کتاب رو می‌خونیم تا یک لحظه دیگه به انسانیت خودمون برگردیم و به وجدانمون گوش بدیم تا به ما یادآوری بشه هر انسانی، حتی گناهکارترین اون‌ها سزاوار فرصتی برای رستگاری هستن...
«مسئله همین سرها هستند. سرهای مردم این سرزمین را مانند زمین زراعت شخم بزنید، آن‌ها را آماده‌ی بذرافشانی کنید، آبیاری‌شان کنید، بر آن‌ها نور بتابانید، محصول این زراعت اخلاق خواهد بود، اخلاق را به کار گیرید. آن وقت خواهید دید که دیگر نیازی نیست این سرها را از بدن جدا کنید.»

وقتی این کتاب رو شروع کردم دقت نکرده بودم که این کتاب با دو داستانه، و یجورایی میشه گفت وقتی آخرین روز یک محکوم رو تموم کردم و به کلود بی‌نوا رسیدم سوپرایز شدم.
و خب بازهم ویکتور هوگو و قلم جادوییش! به خارق‌العاده‌تربن شکل ممکن ذهنیت خودش رو درباره اعدام تثبیت می‌کنه.
داستان تراژیک زندگی یک مرد که باوجود اینکه فقیر و بی‌سواده، اما از هر فرد دیگه‌ای تاثیرگذارتره.
مردی که به خاطر جرمی کوچک، به مجازاتی سنگین محکوم می‌شه و درنهایت بی‌عدالتی سیستم قضایی و جامعه اون رو نابود می‌کنه!
و هوگو یک بار دیگه ثابت می‌کنه هیچ فردی جنایتکار، دزد و قاتل به دنیا نمیاد، بلکه این شرایط محیطی و عدم آموزش و تربیت صحیحه که از اون‌ها یه مجرم می‌سازه...
پس هیچکسی مستحق اعدام نیست! 

«کسانی که قضاوت و به اعدام محکوم می‌کنند بر این باورند که اعدام ضروری است. چرا که عبارت است از حذف عضوی از اجتماع که پیش‌تر به آن صدمه زده و ممکن است باز هم به جامعه آسیب برساند. اگر به راستی اعدام چیزی نیست جز این؛ پس در این صورت حبس ابد میتواند کافی باشد. چرا مرگ؟ پاسخ‌تان این است که ممکن است محکومین از زندان فرار کنند؟ خب حصار زندان‌هایتان را محکم‌تر بسازید . اگر به استحکام نرده‌های آهنی‌تان اعتماد ندارید، پس با چه جرئتی در کشورتان باغ وحش می سازید؟»
      

0

Ravi

Ravi

2 روز پیش

        
عاشق شو و طلسم رو بشکن!
یکی دیگه از ریتلینگ‌های دیو و دلبر، بهترین نبود اما دوستش داشتم.
به نظرم باتوجه به ایده‌ای که داشت می‌تونست خیلی قوی‌تر پیش بره چه از لحاظ داستانی و چه از لحاظ شخصیت‌پردازی... مخصوصا صحنه‌های عاشقانه‌اش.
منظورم اینه که نفرین قرار بود با یه عشق حقیقی شکسته بشه؛ اما صحنه‌های عاشقانه؟ خب سطحی بودنش حسابی غمگینم کرد...
و به عنوان شخصیت اصلی مرد داستان، رن کمی ناامید کننده بود، شخصیت دوست‌داشتی بود اما شاید خود نویسنده هم نتونسته بود به شناخت درستی ازش برسه تا بتونه اونطور که هست بیانش کنه...
در کل گری شخصیت قوی‌تری بود :)
اما با وجود تمام اینا داستان یه کشش خاصی داشت که من رو به خوندن ترغیب می‌کرد، مخصوصا فصل‌های انتهایی که کاملا به خاطرشون هیجان داشتم و به صورت کلی به عنوان یه کتاب فانتزی اوقات خوشی رو باهاش سپری کردم و لذت بردم.
امیدوارم که جلدای بعدی داستان قوی‌تری رو بخونم.
ایده‌ای که به هدر رفت...
      

0

Ravi

Ravi

2 روز پیش

        این کتاب داستانی بود از رویاهای خام و واقعیت بی‌رحم. اوژنی که در زیر سایه خساست و جاه‌طلبی بی‌پایان پدر طراوت و جوانی خودش رو از دست می‌ده و پدر که فقط برای ثروت‌اندوزی بیشتر به هر دوز و کلکی دست می‌زنه...
این کتاب بیش از حد واقع‌گرایانه بود...همونقدر کثیف و تهوع‌آور.
و عشق که بازهم در نوشته‌های بالزاک نه آرامش که زخمه... صرفا راهی برای قدرت‌نمایی بیشتر...

«به‌هرحال، زن در دنیا بیشتر از مرد غم می‌خورد و جنس زن بیشتر از مرد رنج می‌برد. مرد زور دارد و قدرت خود را بکار می‌برد، دست به عمل می‌زند، می‌رود، سرگرم می‌شود، طرح می‌ریزد، آینده را در آغوش می‌گیرد و دلداری‌ها می‌یابد… شارل چنین می‌کرد. اما زن در جای خود می‌ماند. در مقابل غمی که دارد، می‌نشیند و هیچ‌چیز برای او مایهٔ انصراف خاطر نمی‌شود… تا اعماق پرنگاهی که غم و درد باز کرده است، فرو می‌رود، عمق آن را اندازه می‌گیرد و اغلب این پرنگاه را با آرزوها و اشک‌های خود پر می‌کند… و کار اوژنی چنین بود. با سرنوشت خود آشنا می‌شد. پی‌بردن و دوست داشتن و رنج بردن و از خود گذشتن پیوسته اصل زندگی و سرنوشت جنس زن خواهد بود. اوژنی سرتاپا زن بود.»
      

0

Ravi

Ravi

2 روز پیش

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.