جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند (رمان)

جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند (رمان)

جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند (رمان)

دیلیا اوئنز و 1 نفر دیگر
3.9
58 نفر |
28 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

114

خواهم خواند

69

دیلیا اوئینز جانورشناس و نویسنده آمریکایی متولد 1949 است. وی در مناطق روستایی ایالت جورجیا بزرگ شده و از کودکی همیشه طبیعت را بهترین دوست خود دانسته است.دیلیا که در حال حاضر در آیداهو زندگی می کند، به همراه همسر خود سه کتاب مستند درباره طبیعت آفریقا نوشته، مقالات معتبری در نشریات طبیعت شناسی منتشر کرده و برنده جایزه «جان باروز» شده است. «جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند» اولین رمان این نویسنده است.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند (رمان)

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 312

کیا: من مادر رو می بخشم که گذاشت رفت اما نمی تونم بفهمم چرا برنگشت؟ چرا منو تنها گذاشت. شاید تو یادت نیاد اما بعد از اینکه اون رفت تو گفتی که یه ماده روباه وقتی داره از گرسنگی می میره، گاهی اوقات بچه شو ول می کنه. بچه ها می میرن اما ماده روباه زنده می مونه که وقتی شرایط بهتر شد دوباره تولید مثل کنه و بچه هاشو بزرگ کنه. جودی: من از اون موقع خیلی راجع بهش مطالعه کردم؛ در طبیعت همین رفتار سنگدلانه باعث میشه تعداد فرزندانی که اون مادر می تونه در طول زندگیش بیاره افزایش پیدا کنه. بنابر این ژن رها کردن فرزند در مواقع پر تنش نسل به نسل منتقل میشه! بعصی از رفتارهای انسان ها هم همینطوره؛ رفتارهایی که به نظر خشن میاد باعث بقای انسان در تمام مرداب هایی میشه که توش گرفتار بوده. بدون اون رفتارها ما الان اینجا نبودیم. ما هنوز اون غرایز رو توی ژنهامون داریم وقتی شرایط خاصی بهمون غالب بشه اون ویژگی هارو نشون می‌دیم. بخشی از وجود ما همیشه همونی که بودیم باقی می مونه. همونی که ناچار بودیم باشیم تا زنده بمونیم، مثلا زمان های خیلی دور… جایی که خرچنگها آواز می خوانند-با تخلیص و تغییر مختصر

پست‌های مرتبط به جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند (رمان)

یادداشت‌های مرتبط به جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند (رمان)

مطهره امیری

2 روز پیش

                داستان کتاب مقداری اغراق آمیز و غیرقابل باور بود 
تشبیهات و توصیفات کتاب از طبیعت دنج مرداب بسیار جالب و جدید بود برای من ولی در بعضی مواقع تکرار این روزمرگی ها من رواز خواندن ادامه ی کتاب مردد میکرد ادبیات کتاب رو هم میپسندیدم و پایان غافلگیر کننده ای داشت  (عاشقانه / جنایی )
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

حقیقتا در
            حقیقتا در وصف این‌ کتاب نمی‌تونم چیز خاصی بنویسم، میشه گفت زبان من توانایی گفتن توصیفی از دختر مرداب و تصویری که دیلیا اوئنز از این دنیا به من داد نداره؛
 اگه بخوام بگم فوق‌العاده یا هرچیزی شبیه به این باعث میشه که ادم متوقع بشه از این کتاب و بعدش شکست بخوره ولی میتونم بگم که زیبایی حقیقی طبیعت رو به تصویر کشیده بود.
یک پایان بندی تمیز و زیبا و هر چیزی به موقع و به جا اتفاق افتاد و خیلی چیزا نه تنها در مورد دنیا بلکه در مورد خودمم بهم یادداد، اگه بخوام چیزی بنویسم فقط میشه اسپویل کردن داستان، ولی میشه گفت وقتی که ادما بین دوتا راه یکیو انتخاب میکردن من خودمو جای اونا میزاشتم و توی چندین زمینه‌ی مختلف فهمیدم که اولویت های حقیقی و تمایلات اصلی درونی من چی ان ... و خب گاهی با فرد انجام دهنده‌ی اون کار موافق بودم و گاهی نبودم ولی آخر آخر کار همه چیز خیلی حقیقی و زیبا تموم شد و من گریه کردم در حالی که اصلا هزن انگیز و گریه آور نبود بلکه باید احساس سرور و شادی میکردم ولی من به خاطر تموم شدن کتاب اشک ریختم، و بعدش فهمیدم که این کتاب یک فیلم داره و سریع دست به کار شدم و فیلم رو دیدم و از تعجب لحظاتی نمی‌تونستم پلک بزنم چون تصوری که من از مرداب داشتم دقیقا برابری میکرد با آنچه که در فیلم آمده بود در حالی که من هیچ وقت چیزی به اسم مرداب ندیده بودم،  ولی چهره‌ی افراد خیلی خارج از تصور من بود خصوصا تام( وکیل)...
بخش ژانر معمایی و جنایی که داشت خیلی قوی نبود و نمیشه روش خیلی حساب کرد، بیشتر شبیه یک محرک بود برای خسته نشدن در کنار زیبایی توصیفاتی که از طبیعت کرده بود و البته من رومنسش رو خیلی خیلی دوست داشتم و خب باید بگم که تیت یکی از بهتریناست...


"تو آمدی دوباره، چشمانم را محو خودت کردی همچون سوسوی خورشید بالای دریا. همانقدر که احساس آزادگی میکنم ماه صورتت را نوازش میدهد و ساکنش میکند. هربار که فراموشت میکنم چشمانت قلبم را میرباید و ساکنش میکند و خداحافظ تا بار دیگر که به این حوالی آیی تا سر انجام تورا نبینم.( آماندا همیلتون: شاعر محلی عزیزی که توی این کتاب معرفی شد)"
          
Parisa

1402/05/01

            داستان کتاب در مورد دختری بسیار باهوش ،مستقل، جذاب و بسیار بسیار خوش شانسه، افراط گری نویسنده تو به تصویر کشیدن همچین کاراکتری برای من اصلا جذاب نبود، دختر بچه ای که تو سن خیلی خیلی کم مجبور میشه تنها وسط مرراب زندگیش رو سپری کنه و به صورت ناباورانه ای هوسمند و قدرتمنده  ، به نظرم این میزان از اگزجر کردن شخصیت یک انسان اصلا سیر داستان رو نمیتونه پرکشش کنه، فکر کنم با توصیفی که کردم بتونین حدث بزنین که سبک کتاب تا چه میزان کلیشه ای هست، نویسنده سعی کرده بود این پیام رو منتقل کنه،که تو محدودیت ها انسان میتونه ستاره بشه،اما به نظر من لازم بود  یکم واقع بینانه تر این موضوع رو به قلم در بیاره،منظورم از واقع بینانه این هست که بنظرم بهتر بود یکم اطلاعات بیشتری در مورد مسائلی که توصیف میکرد جنع اوری کنه، مثلا در رابطه با هنرمندی کاراکتر داستان، ،باتوجه به اینکه شخصا تجربه نقاشی کردن رو دارم ،میدونم این میزان تبحر برای نقاشی کردن حیوانات با تمام جزئیات نیاز به آموزش و تجربه داره،و برای شخصی که کمترین میزان ارتباط با انسان ها و جامعه بشری رو  داره،این میزان پرفکت بودن ناباورانه  ست، البته گویا مادر این خانم نقاشی میکردن، اما یقینا هنر به واسطه ژن به ارث نخواهد رسید.
یا به نظرم خوش شانسی این خانم تو فرار از موقعیتی که به وضوح نتیجش مشخص بود ،خنده داره، البته که چاشنی های شانس اقبال،زیبایی مفرط خانم ها، جنگ و کشمکش بین شخصیت های مذکر تو داستان ها برای جلب توجه از یک زن ،استقلال مفرط و زیرکی  کاراکتر اصلی و قهرمان سازی از جمله روش هایی هست که گویا امروزه طرفداران زیادی داره و نویسنوه ها خیلی ازش استفاده میکنن .
من ترجیح میدم در مورد کتاب  خیلی جزئیات پردازي نکنم، فیلمی که با اقتباس از این کتاب ساخته شده بود رو هم دیدم ،به‌نظر من خیلی‌خیلی معمولی و کلیشه ای بود، البته گمونم این سبک روایات برای نوجوانان و افراطی که قهرمان محور بودن داستان  ها براشون جذابه، بتونه مورد توجه واقع بشه، اما برای من اصلا سطح کیفی قابل قبولی نداشت.