آنشرلی:))

آنشرلی:))

@parii_1388
عضویت

خرداد 1403

104 دنبال شده

104 دنبال کننده

                جودی،دختری در گرین گیبلز هستم~~! 
عاشق دایناسور ها و چیزای عجیب غریب مثل آدم فضایی!
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        خیلی کتاب جذابی بود و وایب باحالی داشت،تصاویر خیلی خوب و قشنگی داشت و من خیلی دوستش داشتمم😭🤌🏻
فکر کنم هممون تو زندگیمون حتی اگه شده یک بار کاردن رو درک کردیم و رفتارای مشابهی باهاش داشتیم... 
بیشتر دوست داشتم این کتاب کاملا از زبون خود کاردن بود ولی با اینحال اینکه احساسات درونیش رو توصیف کرده بود و کلا به طور کامل راجبشون توضیح میداد برام جالب بود.
فقط رو مخ بود که جریان عاشق شدنش رو توضیح نداد بیشتر رو جریان متنفر شدنشش از جود تمرکز کرده بود😔😂
ولی جدی دوست داشتم بیشتر درمورد عشقش به جود بگه،دوست داشتم بدونم وقتی جود رو میبینه چه حسی داره چی تو ذهنش میگذره و...خیلی برام جالب بود این چیزارو بدونم و راجبش کنجکاو بودم.
و میدونستم که کاردن یه نقطه ضعف هایی داره ولی فکر نمی کردم انقدر ضعیف باشه و عمیقا دلم برا پسرم سوخت،یجورایی میخواد به خودش ثابت کنه همیشه که میتونه خیلی بدجنس و سنگدل باشه و از هرکسی که باعث بشه اون حس عشق و محبت توش زنده شه متنفر میشه و کلا اینکه بخوام درمورد احساسات درونی کاردن حرف بزنم یجورایی سخته چون درونش پیچیده است و سخته...!! 
در کل خیلی حس و حال عجیبی داشت این کتاب و بازم میگم تصاویرش رو خیلیی دوست داشتم و به شدت جالب و باحاله🤌🏻
      

6

        این کتاب بسی جاذاب روهم به پایان رسوندم:>> 
خب باید بگم داستان خیلی جذابی داشت و شروعش روهم خیلی دوست داشتم ولی خب روند داستان یکمی کند بود واسه من و کلا اتفاقات هیجانی هم حتی خیلی عادی صورت میگرفتن طوری که هیچ هیجانی تو کتاب وجود نداشت برعکس جلد قبلی! 
کاردن تو این جلد خیلی مامانی تر و کیوت تر و خوشگل تر و عاشق تر شده بود و این شخصیتش رو به شدت دوست دارم😭🤏🏻
جود هم تو این جلد خیلی خانوم تر شده بود و خیلی بیشتر بهمون نشون داد که حتی انسان های فانی و ناچیز هم میتونن تو دنیای پریان ملکه باشن پس چرا ما نتونیم به هرچی که میخوایم برسیم؟؟! 
تو این جلد یکم کمتر به شخصیت ها و عشق بین جود و کاردن پرداخته بود،حالا درسته که عشقشون رو حتی به زبون آوردن ولی خب اون حس نیازشون به همدیگه رو من مثل جلد قبلی حس نمیکردم...
البته اینم بگم تو این جلد عشقشون خیلی آروم و تر و قشنگ تر به نمایش گذاشته شد و این خیلی قشنگ بود واسه ی من:)) 
ولی در کل دوستش داشتم و خیلی جالب بود و پایانش هم خیلی گوگولی و خوب بووود😭✨
      

1

آنشرلی:))

آنشرلی:))

5 روز پیش

        خب خب اول باید بگم به شدتتت از این کتاب خوشم اومده و قطعا نسبت به جلد قبلی پیشرفت های قابل توجهی داشته،روند جلد قبلی یکم کند بود ولی این کتاب اصلا روند کندی نداشت و حوصلت رو سر نمیبرد؛جلد قبلی جوری بود که زیاد هیجان نداشت و با اینکه جالب بود ولی اتفاق های سوپرایز کنننده زیادی نداشت ولی برعکس این کتاب غیر قابل پیش بینی تر بود و منی که عاشق هیجانم خیلی دوستش داشتم!! 
شخصیت ها نسبت به قبل برام قابل درک تر بودن شاید چون انگار میشناختمشون از قبل و بهتر میتونستم دلیل کارهاشون رو درک کنم.... 
و اینم بگم در تمام طول کتاب بنده درحال عر زدن برای ابراز علاقه های دو پرنده عاشق و جذابیت کاردن بودم😔👍🏻
خلاصه که این جلد هم باحال تر بود و هم عاشقانه های بین جود و کاردن بیشتر شده بود که قطعا به جذابیت کتاب اضافه میکرد و خلاصه خیلی ازش خوشم اومد و کلش رو با استرس و هیجان خوندم و من عاشق این هیجان برای کتابم😭🤌🏻
و اینکه خیلی بیشتر جذب جود شدم،توی این جلد خیلی بیشتر شجاعتش رو نشون داد و جدی خیلی خفنه و دوست دارم شبیهش باشم! 
ولی یچی هست اونم اینه که مثل اینکه نویسنده بلد نیست یه پایان درست برای کتاب در نظر بگیره و اون نیم نمره ای هم که کم کردو به خاطر همین بود،زنننن چرا همچین پایانی داشت آخه من چیکار کنم الان سرمو بکوبم تو دیوار یا خودمو از پنجره بندازم پایین؟😭😂
ولی خب سعی میکنم پایانش رو در نظر نگیرم چون حس میکنم حتما کاردن دلیلی برای کاراش داره که قطعا هم داره وگرنه با دمپایی انقده میزنم تو سرش تا مغزش جابجا شه.
در کل خیلییی کتاب جذاب و باحالیه پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش🤌🏻
      

11

آنشرلی:))

آنشرلی:))

7 روز پیش

        خب اول از همه باید بگم که این کتاب یجورایی بیهوده بود و حتی اگه نخونیدش هم چیزی از دست نمیدید ولی من ترجیح میدادم بخونمش.
با خوندنی این کتاب  از یک طرف هم دلم برای ترین میسوخت و هم یه حس نفرتی نسبت بهش داشتم و از طرف دیگه یه حس شادی ای داشتم چون(شاید عجیب باشه)ولی خوشحالم که توی داستان زندگی خودم و همچنین این داستان از نگاه بقیه همیشه جود بودم،کسی که عاشق مبارزه است و هیچوقت مطیع نبوده البته که این موضوع همچینم خوب و گل و بلبل نبوده هیچوقت اما حداقلش مثل ترین مطیع و بدبخت نبودم!! 
ولی این کتاب این رو به ما نشون داد که ترین یه آدم مظلوم و مهربون به نظر میومد درحالی که خیلی حسود بود و در کل یه آتش حسد یا هرچیزی همیشه داشت تو درونش خودشو میسوزوند و از اون طرف جود خیلی عصبی به نظر میرسید ولی در کل نه حسود بود و نه مثل خواهرش بود و این نشون میده چقدر با ظاهرشون تفاوت دارن.
ترین کسی بود که عاشق اولین نفری شد که بهش محبت کرد و این به نظر رقت انگیز میاد و واقعا هم همین طوره،اون خودش رو دوست نداشت و انتظار عشق رو میکشید،منتظر کسی بود که چیزی رو بهش بده که باید خودش میداد،اول خودمون باید به خودمون عشق بدیم و ترین اینکار رو نکرد و منتظر کسی بود که این کارو براش انجام بده،اون به احساسات خودش،به علایق خودش اهمیت نمیداد و منتظر کسی بود که اینکار هارو براش انجام بده،کارهایی که خودش میتونست انجامشون بده ولی نداد و این نشون دهنده خیلی چیزاست،نشون دهنده اینه اعتماد به نفس و عزت نفس نداشت و این واقعا باعث میشه هم دلم براش بسوزه و هم ازش بدم بیاد چون همه ی اینا باعث شد به خواهرش،کسی که از ته دلش دوستش داشت آسیب بزنه...! 
نمیدونم هدف نویسنده از نوشتن این کتاب چی بوده ولی از نظر من یجورایی میتونست مفید باشه و یه چیز مهم این که بیاید مثل ترین نباشیم،بیاید مثل بقیه نباشیم،بیاید خودمون باشیم و برای اینکه بقیه دوستمون داشته باشند به خودمون آسیب نزنیم،بیاید به خودمون اهمیت بدیم و خودمون رو دوست داشته باشیم و در آخر بیاید به عشق اعتماد نکنیم چون عشق همیشه واقعی نیست(در واقع بنده در دنیای واقعی از عشق فراریم و اعتقادی بهش ندارم)😔
ولی جدی گاهی اوقات کسی که آدم خوبه ی داستان به نظر میرسه همون آدم بده است!این جمله رو میتونید از هر لحاظ و از هر نگاهی ببینید و در هر حالتی درسته!! 
      

12

آنشرلی:))

آنشرلی:))

7 روز پیش

        بالاخره بعد مدت ها امروز تصمیم گرفتم این کتاب رو تموم کنم و از این تصمیمم بسیار خرسندم!! 
داستان خیلی باحال و متفاوتی داشت و اینکه یهو از یه دنیای عادی با آدمای عادی وارد یه دنیای دیگه شدن خیلی برام جالب بود و همیشه دوست داشتم همچین چیزی رو تجربه کنم چون به نظر خیلی باحال میاد البته که مشکلات و سختی های خودش رو داره،در کل داستانش خیلی جذبم کرد و قبل از اینکه این کتاب رو بخونم فکر نمیکردم همچین داستانی داشته باشه و جدی تعجب کردم! 
اینکه شخصبت های داستان رو یکی یکی و خیلی خوب توصیف میکنه خیلی خوب بود و باعث میشد همشون رو با اون لباسایی که پوشیدن و حالت چهرشون کامل تصور کرد و به طور کلی تصور کردن هرچیزی توی این کتاب خیلی راحت بود و من خیلی این رو دوست داشتم.
حالا میرسیم به شخصیت های اصلی و جذابمون جود و کاردن:>> 
نویسنده خودشم میدونه با این کتاب و اینهمه جذابیت تو جود کاردن چیکار با قلب ما کردهه؟؟! 
وای جدی کاردن هر حرکتی که انجام میداد باعث میشد موهامو بکشم از جذابیتش و الان من یه بی موی عاشقم😔👍🏻
جود هم که اصنن به طور جدی الگوی زندگی منه،جدی کاش میتونستم به همون اندازه که جود شجاعه شجاع و نترس باشم و این خیلی جذابه واقعا! 
و فکر کنم داستان عشقی که اولش از نفرت شروع میشه مورد علاقه ی همه هست و این داستان جذاب ترین داستان عشقی بود که شنیدم و زیادی ازش خوشم اومد🤌🏻
خلاصه که هم داستانش هم شخصیت پردازیش و هم عشقی که بود خیلی برای من جذاب بود.
اون یک و نیم ستاره ای هم که کم کردم فکر کنم به این خاطر بود که من این کتاب رو بعد از سنگدل خوندم و سنگدل از نظر من واقعا شاهکار بود از هر نظر ولی خب من پایان این کتاب رو زیاد دوست نداشتم و دو هم اینکه جوری نبود که جذبت کنه که نتونی بذاریش زمین ولی خب نمیشه گفت کتاب جذابی نبود... 
در کل خیلی کتاب جاذاب و خوبی بود پیشنهادش میکنم،فقط امیدوارم مثل من وقتی یه آدم جذاب تو کتابا میبینید موهاتون رو نکشید،به دیوار مشت نزنید،بالا پایین نپرید و صورتتون رو چنگ نزنید وگرنه با خوندن این کتاب به خاطر کاردن لعنتی که بسی جذابه هم موهاتون هم دستاتون هم پاهاتون و هم صورتتون و چشاتون رو از دست میدید(چشما به خاطر اینکه عر میرنید چون کسی مثل کاردن رو ندارید)👍🏻💔
      

18

        فکر کنم بالاخره به خودم جرئت دادم تا یادداشت این کتاب رو بنویسم.
چی میتونم بگم جز اینکه فوق العاده بود؟!! 
اون وایب جادویی و باحالی که داشت رو بسی میپسندم و اینکه یجورایی بیشتر شبیه خواب و رویا بود تا واقعیت و منم عاشق اینم وقتی یه کتابی رو میخونم،اون کتاب باعث بشه باور کنم که شاید این چیزهای جادویی وجود داشته باشن! 
و جست.... 
اوه،نمیدونم جرئتش رو ندارم یا نمیدونم چی بگم در موردش... 
جست یه انسان فوق العاده و همه چی تموم بود،اون یجورایی به همون دنیای رویایی و غیر واقعی کتاب تعلق داشت نه این دنیایی که ما توش زندگی میکنیم...! 
فقط کاش پایانی که داشت هم به دنیای خودش تعلق داشت.
 اوایل که کتاب رو شروع کردم به شدت جذب کاترین و رویاهاش شدم،خیلی خوشم اومد ازش ولی واقعا تصمیم های غیر معقولانه ای میگرفت(اصلا هم به پایان کتاب اشاره نمیکنم)و این باعث میشد دیگه درکش نکنم،البته نمیشه گفت به طور کامل نمیشد درکش کرد ولی خب درواقع خب انسان عادی همینه دیگه،بعضی موقع ها خودشم نمیدونه چیکار میکنه.
وای،انگاری مغزم کلمه کم آورده،انگاری قلبم گیج شده،حتی نمیدونم درمورد پایانش چی بنویسمم!! 
فقط اینکه میدونم وقتی صفحات این کتاب رو ورق میزنم قلب خودم رو میبینم که بین این صفحه ها جا گذاشتم،من روی این صفحات اشک ریختم و این اشک ها تبدیل به خاطراتی شدن که توی کتاب جا خوش کردن که با یادآوریشون قلبم بیشتر از قبل میشکنه... 
در پایان فقط اشک ریختم،اشک ریختم برای ملکه ای که توی دنیای غیر واقعی به یه سرنوشت واقعی دچار شد،اشک ریختم برای دیوانه ای که تمام عمر در حال فرار از سرنوشت بود و در آخر ایستاد و خودش رو به دست سرنوشت داد،اشک ریختم برای قاتلی که از نظر من قاتل نبود،اشک ریختم برای مقتولی که قلب اسرار آمیزی داشت قلبی که میتونست هزاران نفر را مجذوب کنه و در نهایت...اشک ریختم برای خودم که این کتاب رو خوندم،وارد یک دنیای غیر واقعی شدم،دنیای عجیبی که آرزوی زندگی توش رو داشتم،فکر کردم بالاخره کتابی رو پیدا کردم که همه ی اتفاقات داخلش جادوییه ولی مثل همیشه آخرش واقعیت کوبیده شد توی صورتم،مثل همیشه سرنوشت و واقعیت وجود دارن،حتی تو دنیای جادویی کتاب ها و این دردناکه:))! 
"قاتل،مقتول،ملکه و دیوانه.چهار انسانی که بیشتر از تمام انسان ها عجیب بودند و زندگی اسرار آمیزی داشتند و بیشتر از تمام انسان ها طعم تلخ حقیقت،سرنوشت و غم را چشیدند." 
      

19

        کتاب جالبی بود،برخلاف صفحه های کمش تاثیر زیادی روی من گذاشت و بعد از خوندنش هم یه مدت خیلی درگیرش بودم... 
اولش فکر میکردم کتاب زیاد خوبی نباشه ولی به نظرم خیلی خوب بود. 
و همچنین شخصیت پردازی قوی ای هم داشت و در مورد شخصیت های مختلفِ کتاب حتی اونایی هم که زیاد مهم نبودن توضیحات زیادی میداد. 
در مورد مریبت و لیونل هم باید بگم که... 
مریبت خیلی دختر خوبیه،از اون آدماییه که هممون تو زندگیمون بهش نیاز داریم تا بهمون یادآوری کنه که مراقب خودمون باشیم و از خودمون غافل نشیم. 
لیونل هم که کاملا شبیه منه،تا آخر کتاب بیشتر به این نتیجه میرسیدم که شباهت زیادی به من داره و خیلی درکش میکردم... 
باید بگم که کتابیه که کاملا میتونی تا آخرش رو به راحتی حدس بزنی و نباید دنبال این باشی که یه پایان غافلگیر کننده داشته باشه،کلا در طول کتاب اتفاقی نیوفتاد که بگم حدسش رو نزده بودم! 
بهرحال به اندازه خودش کتاب خوبی بود به نظرم. 
و چون این کتاب رو تعداد خیلی کمی خوندن مثل اینکه راحت تر تونستم نقد کنم و از خوبیاش بگم و یادداشت بنویسم... 
پیشنهاد میشه واقعا،جالبه و مثل بقیه ی کتابا نیست و چیزای عجیب غریب و باحال داره و تازه باعث میشه علاقت به حیوونا بیشتر بشه🤌🏻
      

29

        اوه،خیلی کتاب غمگینی بود واقعا... 
در طول خوندن کتاب کلی گریه کردم اما آخرش فقط بغض کردم و دلم برای سم سوخت،فقط همیشه حس میکردم اینکه آدم ها بعد از مرگِ یه نفر سعی میکنن فراموشش کنن و به زندگی خودشون ادامه بدن انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده خیلی خودخواهانه است واقعا... 
به نظرم وقتی کسی میمیره باید ما همیشه بهش فکر کنیم،به خاطرات خوبی که باهاش داریم،هروقت یه کاری انجام میدیم که یادش میوفتیم به جای گریه کردن لبخند بزنیم و با خودمون دعا کنیم که توی جای خوبی باشه و اون رو به عنوان یه انسان خوب به یاد بیاریم،سعی در فراموش کردن اون فرد خیلی کارِ خودخواهانه و  بدیه به نظرم! 
و در مورد رابطه ی سم و جولی باید بگم که من اوایل به جولی حسادت میکردم ولی الان به نظرم خداحافظی و رها کردن برای جولی سخت تر از همه ی ماهاست،اینکه یهویی یه نفر رو از دست بدی و تموم بشه خیلی راحت تر از اینه که دوباره به دستش بیاری و یهو مجبور به خداحافظی دوباره میشی،اینطور مجبوری دوبار خداحافظی کنی و این دردناکه... 
البته شاید در این مورد که جولی همچین دوست پسری داشت حسادت کنم😔😂
سم واقعا خیلی انسانِ خوب و حمایتگر و مهربونی بود و به نظرم همه ی ماها به یه همچین آدمی تو زندگیمون نیاز داریم،البته مهم تر از همه ی اینا اینکه کادوهای دست ساز درست میکرد و همچنین علایق خاص و جذابش مهم ترین چیزها بودن و اون یجورایی فوق العاده بود!! 
فکر میکنم اینکه کتاب حوصله سر بر و کند شروع نشه برام خیلی مهمه،البته که این کتاب در کل کتاب آرومی بود ولی شروعش خسته کننده نبود و این برام خیلی مهم بود و در کل به طرز عجیبی به دلم نشست و عمیقا دوستش داشتم،ولی امیدوار بودم  پایانش گریه دار تر باشه حداقل به احترام سم!! 
بهرحال من کتاب ها و فیلم سریال هایی که به گریه میندازنم رو بیشتر دوست دارم چون بیشتر حس میشن،بیشتر به یادم میمونن و بیشتر به قلبم نفوذ میکنن و این کتاب هم جزو همون دسته است،خیلی دوستش داشتم واقعا:))... 
میخوام که به جای جولی به سم بگم که...هیچوقت فراموشت نمیکنم سم،تو همیشه توی زندگی من مثل یه شکوفه گیلاس روشن و خاطره انگیز و خوبی،تو همیشه توی تک تک لحظات زندگیم حضور داری، توی قلبم،مغزم و توی روح من تو همیشه باقی میمونی سم.من رو ببخش ولی هیچوقت نتونستم همونطور که بهت قول داده بودم فراموشت کنم،آدم چطور میتونه بخشی از وجودش رو فراموش کنه؟! 
فراموش کردن خودت به معنای رها کردن خودته،اینکه خودت رو توی تاریکی رها کنی و من این رو نمیخوام پس ترجیح میدم تا همیشه با حضورت زندگی کنم:))...!
      

21

        و بالاخره همنام روهم تموم کردم... 
اوایل فکر میکردم نه تنها از جلد اول بهتر نیست بلکه خیلی هم ضعیف تره،خب بهرحال چون این جلد دوم بود انتظار داشتم برخلاف جلد اول شروعش خسته کننده نباشه که بود ولی خب نمیشه گفت کتاب بدی بود چون واقعا بعدِ تموم کردنش نظرم به طور کامل راجبش تغییر کرد! 
دقیقا مثل جلد اول شروع پر از هیجانی نداشت و تقریبا تا آخرای داستان همینطوری پیش رفت،با اینکه کلی داستان و ماجرا و سوپرایز های بیشتری داشت ولی بیشترشون قابل حدس بودن و به خاطر همین نمیشه گفت هیجانش بیشتر بود... 
اواخر داستان انگار دوباره نویسنده مثل جلد اول یه کاری کرد که کم کم کامل خسته کننده بودنش رو فراموش کنیم و یهو داستان انقدری هیجانی پیش میرفت که بعد تموم کردنش یه نفسی گرفتم و با خودم فکر کردم که این چههه کتابیه که پایانش به تنهایی میتونه یه کاری کنه این کتاب کتابِ مورد علاقه ی یک فرد باشه! 
خب حالا برسیم به احساساتی که موقع خوندنش داشتم.. 
اول اینکه عشق بین وست و فابل عشقیه که هم مغزم میپذیرتش و هم نه،یجورایی اونا فقط میخواستن از همدیگه مراقبت کنن و یه حس مسئولیتی داشتن که انگار این به خودشون برمیگرده نه طرف مقابل چون با این حس به طرف مقابلشون لطمه میزدن.از طرف دیگه اینکه وست که تقریبا میشه گفت آدمی نبود که احساساتش رو نشون بده وقتی به فابل ابراز احساسات میکرد که البته اون هم یجورایی با سردی تمام بود قشنگیش رو صد برابر میکرد و من از ذوق پرتااااب میشدم😭😂
خلاصه شخصیت وست بسی به دلم نشسته! 
شاید باورتون نشه ولی اونجایی که بابای فابل(که به همین زودی اسمشو یادم رفته😂)به فابل گفت دوستش داره و به خاطر همین دوست داشتن تو جوال رهاش کرد و این حرفا برای من مهم ترین بخش کتاب بود،اونجا کلی گریه کردم و کلا همیشه چه تو سریالا و چه تو کتاب ها بخش هایی که درمورد دختر و پدره بیشتر از همه ی بخش ها احساساتیم میکنن و واقعا اون لحظه ای که پدرش از فابل دفاع کرد قلبم لرزید،عشق پدر به دختر با تمام عشق های دنیا فرق میکنه و امیدوارم هیچ دختری از این عشق محروم نشه:))... 
پایانش رو خیلیییی دوست داشتم و همین پایانِ خوب و قشنگش بود که باعث شد با فراموش کردن تمومِ ضعف های این کتاب به جرعت بگم فوق العاده بود!! 
تازه تو این جلد بیشتر از جلد قبلی دریارو حس میکردم،انگار خودم وارد آب میشم و همراه فابل تموم اون اتفاقات رو پشت سر میزارم و میشه گفت این حس خیلی باحال بود🤌🏻
در کل کتاب خیلی خوبی بود و دوستش داشتم. 
      

13

        کتاب زیبایی بود و برای منی که از بچگی عاشق فیلم و سریالایی که درمورد دریا و اینطور چیزا بود خوشم میومد بسی جذابیت داشت!
مثل بیشتر کتابا تقریبا 100 صفحه ی اول یکم خسته کننده بود ولی از اون به بعد یجورایی داستان اصلی شروع شد و از اونموقع بود که جذابیت داستان هی بیشتر و بیشتر شد.
برای من این کتاب جوری بود که خیلی راحت میتونستم همه چی رو تصور کنم،انگار خودم به جای فابل به اعماق دریا میرفتم و یجورایی دریارو حس میکردم و این برام خیلی خوشایند بود.... 
نویسنده بعضی جاها سعی کرده بود یهویی خواننده رو سوپرایز کنه ولی من دقیقا هرچیزی که قرار بود اتفاق بیوفته رو از اول کتاب حدس زده بودم و هیچ اتفاقی برام عجیب نبود ولی خب این به معنی بد بودن کتاب نیست،با اینحال که هیچ اتفاق عجیب(و یا سوپرایزی)توی کتاب اتفاق نیوفتاد ولی خب بازم کتاب دوست داشتنی ای بود و دوستش داشتم.
و میرسیم به عشقی که تو کتاب بود،خب آره عشق جالبی بود ولی حس میکنم نویسنده زیاد بهش نپرداخته بود و امیدوارم تو جلد بعدی این عشق خیلی قشنگ تر نشون داده بشه،و راستی وست و فابل زیادی به هم میان و این دیوونه کننده استتت!! 
در مورد پایانش هم شنیده بودم خیلی پایان رواعصابی داره و خب آره خودمم از کتابایی که پایان جالبی که تحت تاثیر قرارم بده خوشم میاد،پایانی که توی همون کلمات آخر خیلی چیزا و خیلی حس هارو به من منتقل کنه....ولی خب اینجور پایان ها هم متفاوت و خوبن و اونقدرا هم که میگفتن بد نبود و من ازش خوشم اومد و قراره خیلی سریع برم سراغ جلد دوم و بسی برای خوندنش ذوق دارم:>> 
خلاصه که کتاب قشنگی بود و شخصیت های بسی جاذابی داشت،پیشنهاد میشه.
      

38

        خب...کتاب جالب و پیچیده ای بود.
اولش که اصلا نمیفهمیدم چی شد ولی کتاب از اونجایی برای من جالب شد که از اول درمورد این خانواده و بچه هاشون توضیح داد،درمورد بچگیِ همشون و همین باعث شد بزرگ شدنشون برام غم انگیز تر بشه،این خانواده چه بچه هایی داشتن و چی ساختن از بچه هاشون... 
به معنای واقعی کلمه نزاشتن بچه هاشون زندگی کنن(مخصوصا آیدا)،و یا میشه گفت اون ها اصلا زندگی کردن رو به بچه هاشون یاد ندادن! 
کاری کردن بچه ی کنجکاو و شادی مثل آیدین بشه یه آدم ساکتی که همیشه دنبال یه جای خلوت واسه فکر کردن و غصه خوردنه...
کاری کردن یه دختر پرشوری مثل آیدا جهنم و آتیشش رو بهتر از زندگی ای که داشت بدونه... 
من واقعا واسه همه ی بچه های این خانواده غصه میخورم،لیاقت اون روح سرکش و آزادِ آیدین و آیدا خیلی چیزای بهتر بود نه یه خانواده ای که جلوی این روح کنجکاوشون رو بگیره و سرزنششون کنه و آخرشم کاری کنه این حس و روح متفاوت و خاصشون یه جایی ته قلبشون اونقدری تک و تنها بمونه که کم کم بمیره و مردن این روح باعث شد خودشون هم بمیرن،باعث شد روح و حس خاصی که توی چشم هاشون بود هم بمیره...! 
بخشی که درمورد سورمه بود روهم خیلی دوست داشتم،عشق بین سورمه و آیدین یه عشق خیلی متفاوتی بود،عشقی که تو هیچ کتابی مثلش رو ندیده بودم.
در کل داستان پیچیده ای داشت و بیشتر مواقع اصلا متوجه نمیشدم چه اتفاقی داره میوفته ولی خب من از اینجور کتابا خوشم میاد! 
برای تک تک شخصیت های کتاب یه دور زار زدم،همشون یه جور گناه داشتن واقعا:))...
      

16

        خب...کتاب جالبی بود،دوستش داشتم... 
حقیقتا شروع جالبی نداشت و وقتی تقریبا تا صفحه 60 خونده بودم قرار بود این رو توی این یادداشت ذکر کنم که کتاب خسته کننده ایه ولی نه،واقعا الان که تمومش کردم نمیتونم این رو بگم چون جذبش شدم و عمیقا دوستش دارم:)) 
 عشقِ بین سونیا و اُوه خیلی برام جالب و دوست داشتنی بود،اینکه سونیا با ورود به دنیای اُوه دنیاش رو رنگی و زیباتر کرد،اینکه اُوه قبل از سونیا بلد نبود چطور باید از زندگیش لذت ببره و سونیا بهش یاد داد چطور زندگی کنه...من هم همیشه دلم میخواست با یه بسته مداد رنگی وارد قلب یه مرد بشم و قلبش رو رنگی رنگی کنم،به خاطر همین هم کمتر جذب مردایی که خودشون بلدن چطور زندگی کنن میشم،دلم یه آدمی رو میخواد که به من نیاز داشته باشه تا دنیاش رو با مداد رنگیام رنگی کنم،بهش یاد بدم چطور باید از زندگی لذت برد و چطور باید زندگی کرد...! 
همیشه عاشق داستان هایی بودم که درمورد یه محله و افرادی که توی اون محله رندگی میکنن هست و فکر کنم به خاطر همین هم انقدرر از این کتاب خوشم اومد،برام جالبه که درمورد زندگی افراد مختلفی که توی یه محله کوچولو زندگی میکنن بدونم... 
در کل خیلی دلم تنگ میشه براشون،برای سونیایی که حضور کوتاهی توی کتاب داشت ولی کلی تو قلبم جا باز کرد،برای پدربزرگ(فکر کنم متوجه بشید منظورم کیه دیگه،نه؟!)،برای گربه کوچولوی بی مو و سرگردونِ اخمو،برای پروانه ی مهربون و دختراش که کلیی دوستشون دارم،برای مرصاد،آدریان،پاتریک،جیمی و حتی لِنا،دلم برای همشون تنگ میشه... 
شاید شما فکر کنین اُوه اون هارو تنها گذاشت،ولی نه اون آخرش دوباره با سونیا و بچشون به اون محله برگشت :))) 
و در آخر پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید،قول میدم کلی ازش خوشتون میاد،این کتاب خیلی خوبهههه..!! 
      

20

        کتاب جالبی بود..  
اوایل که کتاب رو شروع کردم فکر میکردم خیلی خسته کننده است ولی بعد از یه مدت انقدری جالب شده بود که دلم میخواست تند تند بخونمش تا بفهمم عاقبتِ عشق فرنگیس و ماکان چی میشه.
ولی خب،عشقی که توی این کتاب بود رو نپسندیدم،حس میکردم فرنگیس عاشق ماکان نشده بلکه فقط توی دلش تحسینش میکنه و این متفاوت بودنش باعث شده فرنگیس شیفته اش بشه و البته که همون طور که گفتم فرنگیس شبیه اسکارلته،حتی عاشق شدنش! 
ماکان هم همینطور،به نظر من عشق واقعی وقتی اتفاق میوفته که تو طرف رو کامل بشناسی و به روحش نفوذ کنی(به خاطر همینه که به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم)و ماکان هیچوقت نتونست فرنگیس رو بشناسه،هیچوقت نتونست به درون روحش نفوذ کنه و این باعث شد که نتونه چشم های واقعی فرنگیس رو بکشه! 
فرنگیس با اینکه کل زندگیش رو برای آقای ناظم تعریف کرد ولی بازم یه زن ناشناس موند،حتی اگه اسمش روهم میگفت بازهم همون زنِ ناشناس میموند،اون تا همیشه برای همه یه زنِ ناشناس بود چون هیچ وقت نتونست یا شاید هم نخواست که خودش رو برای بقیه شرح بده... 
نمیتونم بگم کتاب بدی بود،ولی انتظار داشتم عشق قشنگ تری در انتظارشون باشه،انتظار دیگه ای از پایان این کتاب داشتم.
"استادِ شما اشتباه کرده است،این چشم ها مالِ من نیست:))!"
      

15

        و بله،بالاخره بعد مدت ها دو جلد این کتاب هم تموم شد... 
الان افکارم خیلی آشفته است و واقعا نمیدونم چی میخوام بگم.
و بله،بالاخره عشق اسکارلت به اشلی رو درک کردم،خود اسکارلت گفت که این عشق یه عشق واقعی نبوده، و در اصل اسکارلت عاشق همون آدمی شده بود که تو ذهنش ساخته بود،اون عاشق اشلی واقعی نشده بود و حتی بعدا هم نمیخواست قبول کنه که اشلی واقعی با اون کسی که تو ذهنشه فرق داره و وقتی این رو فهمید که دیگه دیر شده بود،تازه آخرای داستان متوجه شد اون کسی که تو زندگی بهش احتیاج داره رته نه اشلی،تازه فهمید که چقدر به آغوش رت احتیاح داره،تازه فهمید با رفتنش چقدر تنها و بی کس و بدبخت میشه،تازه فهمید یه عشق بیگانه و بچگونه با زندگی،عشقش،بچه هاش و جوونیش چیکار کرده...! 
گاهی از دست رت خیلی عصبانی میشدم،همون موقعی که به اسکارلت بی توجهی میکرد و تحقیرش میکرد،خوب مرتیکه تو که اون رو دوست داری پس بهش نشون بده و بگو،تو که میدونی اسکارلت تشنه ی محبته پس چرا اینطوری میکنی آخهه😭
و ملانییی،شخصیت اصلی داستان برای من ملانیه،این زن فرشته است،الگوی من توی زندگیمه و واقعا به نظرم اون کسی که یه تکه گاه و دوستی مثل ملانی تو زندگیش داره خوشبخت ترینه🤌🏻
و بی نهاااایت به خاطر مرگش ناراحت شدم و اشک ریختم،چرا ملانی؟
کاش این اتفاق برای هرکس دیگه ای میوفتاد به جز ملانی،ملانی من،دختر کوچولوی مهربون،فرشته من،تو نباید میرفتی،حداقل تو نه:))💔
و البته این رو بگم که این کتاب اشکالاتی هم داشت،مثلا اینکه اینجور نشون میداد که سیاه پوستا از آزادی خودشون ناراحتن و...که البته اینجا از نظر من راست و درست نیست! 
و در آخر نمیدونستم برای چه کسی دلسوزی کنم،رت یا اسکارلت؟! 
هردوتاشون تقصیرکار بودن واقعا،آخرش هم اسکارلت،دختر بیچاره ی من تنها و بیکس شد و رت افسرده و سرگردون... 
ای کاش هیچوقت به هم نمیرسیدن،حداقل بهتر از این بود که انقدر غمگین از هم جدا بشن:)).... 
هزاران لعنت به نویسنده فرستادم،ای لعنت به تو که انقدر اشک منو درآوردی،لعنت به تو که آخرش بچه های من رو تنها ول کردی،لعنت به تو که ملانی،فرشته کوچولوی من رو کشتی،لعنت به تو که واقعیت زندگی رو انقدر محکم کوبیدی تو صورتم:))💔
من دلم خونه،برای اسکارلت،این بچه گناه داره،کسی کنارش نمونده،این بچه مادر نداره،پدر نداره،هیچکسو نداره این بچهه😭💔
دلم برای رت میسوزه،یه عمر خودش رو کشت تا توجه اسکارلت رو به خودش جلب کنه ولی نشد و آخرش هم خسته شد و رفت،رفت که دیگه برنگرده... 
دلم برای اشلی میسوزه،برای عمه پیتی و بیوی بیچاره.... 
دلم برای ملانی عزیزم میسوزه،اون فقط یه دختر شیرین میخواست ولی آخرش از دنیا رفت،آه قلبممم😭💔
و بله،این کتاب نشون داد عشق همه چیز نیست،نشون داد عشق یک طرفه اشتباهه و به درد نمیخوره،نشون داد زندگی آسون نیست و قرار نیست همیشه خوب پیش بره،خیلی چیزارو بهم یاد داد:))... 
پیشنهاد میشه؟خودمم نمیدونم،فقط این رو میدونم که الان انقدری گریه کردم که چشمام هیچ جارو نمیبینه👍🏻💔
وای یاد تارا افتادم،یاد قدیما که اسکارلت یه دختر سرکش و خوشگل بود که همه پسرا عاشقش بودن،یاد اولین باری که رت رو دید،یاد اون روزی که اعتراف کرد،یا یادآوریشون قلبم درد گرفتت:))... بهرحال،فردا درمورد غم جانکاه این کتاب فکر خواهم کرد!! 
خدانگهدار کتاب زیبا و عمیق من،خدانگهداررر:)) 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

30

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.