آنشرلی:))

آنشرلی:))

@parii_1388

45 دنبال شده

61 دنبال کننده

                جودی،دختری در گرین گیبلز هستم~~! 
عاشق دایناسور ها و چیزای عجیب غریب مثل آدم فضایی!
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
آنشرلی:))

آنشرلی:))

4 روز پیش

        خب...کتاب جالبی بود،دوستش داشتم... 
حقیقتا شروع جالبی نداشت و وقتی تقریبا تا صفحه 60 خونده بودم قرار بود این رو توی این یادداشت ذکر کنم که کتاب خسته کننده ایه ولی نه،واقعا الان که تمومش کردم نمیتونم این رو بگم چون جذبش شدم و عمیقا دوستش دارم:)) 
 عشقِ بین سونیا و اُوه خیلی برام جالب و دوست داشتنی بود،اینکه سونیا با ورود به دنیای اُوه دنیاش رو رنگی و زیباتر کرد،اینکه اُوه قبل از سونیا بلد نبود چطور باید از زندگیش لذت ببره و سونیا بهش یاد داد چطور زندگی کنه...من هم همیشه دلم میخواست با یه بسته مداد رنگی وارد قلب یه مرد بشم و قلبش رو رنگی رنگی کنم،به خاطر همین هم کمتر جذب مردایی که خودشون بلدن چطور زندگی کنن میشم،دلم یه آدمی رو میخواد که به من نیاز داشته باشه تا دنیاش رو با مداد رنگیام رنگی کنم،بهش یاد بدم چطور باید از زندگی لذت برد و چطور باید زندگی کرد...! 
همیشه عاشق داستان هایی بودم که درمورد یه محله و افرادی که توی اون محله رندگی میکنن هست و فکر کنم به خاطر همین هم انقدرر از این کتاب خوشم اومد،برام جالبه که درمورد زندگی افراد مختلفی که توی یه محله کوچولو زندگی میکنن بدونم... 
در کل خیلی دلم تنگ میشه براشون،برای سونیایی که حضور کوتاهی توی کتاب داشت ولی کلی تو قلبم جا باز کرد،برای پدربزرگ(فکر کنم متوجه بشید منظورم کیه دیگه،نه؟!)،برای گربه کوچولوی بی مو و سرگردونِ اخمو،برای پروانه ی مهربون و دختراش که کلیی دوستشون دارم،برای مرصاد،آدریان،پاتریک،جیمی و حتی لِنا،دلم برای همشون تنگ میشه... 
شاید شما فکر کنین اُوه اون هارو تنها گذاشت،ولی نه اون آخرش دوباره با سونیا و بچشون به اون محله برگشت :))) 
و در آخر پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید،قول میدم کلی ازش خوشتون میاد،این کتاب خیلی خوبهههه..!! 
      

12

        کتاب جالبی بود..  
اوایل که کتاب رو شروع کردم فکر میکردم خیلی خسته کننده است ولی بعد از یه مدت انقدری جالب شده بود که دلم میخواست تند تند بخونمش تا بفهمم عاقبتِ عشق فرنگیس و ماکان چی میشه.
ولی خب،عشقی که توی این کتاب بود رو نپسندیدم،حس میکردم فرنگیس عاشق ماکان نشده بلکه فقط توی دلش تحسینش میکنه و این متفاوت بودنش باعث شده فرنگیس شیفته اش بشه و البته که همون طور که گفتم فرنگیس شبیه اسکارلته،حتی عاشق شدنش! 
ماکان هم همینطور،به نظر من عشق واقعی وقتی اتفاق میوفته که تو طرف رو کامل بشناسی و به روحش نفوذ کنی(به خاطر همینه که به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم)و ماکان هیچوقت نتونست فرنگیس رو بشناسه،هیچوقت نتونست به درون روحش نفوذ کنه و این باعث شد که نتونه چشم های واقعی فرنگیس رو بکشه! 
فرنگیس با اینکه کل زندگیش رو برای آقای ناظم تعریف کرد ولی بازم یه زن ناشناس موند،حتی اگه اسمش روهم میگفت بازهم همون زنِ ناشناس میموند،اون تا همیشه برای همه یه زنِ ناشناس بود چون هیچ وقت نتونست یا شاید هم نخواست که خودش رو برای بقیه شرح بده... 
نمیتونم بگم کتاب بدی بود،ولی انتظار داشتم عشق قشنگ تری در انتظارشون باشه،انتظار دیگه ای از پایان این کتاب داشتم.
"استادِ شما اشتباه کرده است،این چشم ها مالِ من نیست:))!"
      

10

        و بله،بالاخره بعد مدت ها دو جلد این کتاب هم تموم شد... 
الان افکارم خیلی آشفته است و واقعا نمیدونم چی میخوام بگم.
و بله،بالاخره عشق اسکارلت به اشلی رو درک کردم،خود اسکارلت گفت که این عشق یه عشق واقعی نبوده، و در اصل اسکارلت عاشق همون آدمی شده بود که تو ذهنش ساخته بود،اون عاشق اشلی واقعی نشده بود و حتی بعدا هم نمیخواست قبول کنه که اشلی واقعی با اون کسی که تو ذهنشه فرق داره و وقتی این رو فهمید که دیگه دیر شده بود،تازه آخرای داستان متوجه شد اون کسی که تو زندگی بهش احتیاج داره رته نه اشلی،تازه فهمید که چقدر به آغوش رت احتیاح داره،تازه فهمید با رفتنش چقدر تنها و بی کس و بدبخت میشه،تازه فهمید یه عشق بیگانه و بچگونه با زندگی،عشقش،بچه هاش و جوونیش چیکار کرده...! 
گاهی از دست رت خیلی عصبانی میشدم،همون موقعی که به اسکارلت بی توجهی میکرد و تحقیرش میکرد،خوب مرتیکه تو که اون رو دوست داری پس بهش نشون بده و بگو،تو که میدونی اسکارلت تشنه ی محبته پس چرا اینطوری میکنی آخهه😭
و ملانییی،شخصیت اصلی داستان برای من ملانیه،این زن فرشته است،الگوی من توی زندگیمه و واقعا به نظرم اون کسی که یه تکه گاه و دوستی مثل ملانی تو زندگیش داره خوشبخت ترینه🤌🏻
و بی نهاااایت به خاطر مرگش ناراحت شدم و اشک ریختم،چرا ملانی؟
کاش این اتفاق برای هرکس دیگه ای میوفتاد به جز ملانی،ملانی من،دختر کوچولوی مهربون،فرشته من،تو نباید میرفتی،حداقل تو نه:))💔
و البته این رو بگم که این کتاب اشکالاتی هم داشت،مثلا اینکه اینجور نشون میداد که سیاه پوستا از آزادی خودشون ناراحتن و...که البته اینجا از نظر من راست و درست نیست! 
و در آخر نمیدونستم برای چه کسی دلسوزی کنم،رت یا اسکارلت؟! 
هردوتاشون تقصیرکار بودن واقعا،آخرش هم اسکارلت،دختر بیچاره ی من تنها و بیکس شد و رت افسرده و سرگردون... 
ای کاش هیچوقت به هم نمیرسیدن،حداقل بهتر از این بود که انقدر غمگین از هم جدا بشن:)).... 
هزاران لعنت به نویسنده فرستادم،ای لعنت به تو که انقدر اشک منو درآوردی،لعنت به تو که آخرش بچه های من رو تنها ول کردی،لعنت به تو که ملانی،فرشته کوچولوی من رو کشتی،لعنت به تو که واقعیت زندگی رو انقدر محکم کوبیدی تو صورتم:))💔
من دلم خونه،برای اسکارلت،این بچه گناه داره،کسی کنارش نمونده،این بچه مادر نداره،پدر نداره،هیچکسو نداره این بچهه😭💔
دلم برای رت میسوزه،یه عمر خودش رو کشت تا توجه اسکارلت رو به خودش جلب کنه ولی نشد و آخرش هم خسته شد و رفت،رفت که دیگه برنگرده... 
دلم برای اشلی میسوزه،برای عمه پیتی و بیوی بیچاره.... 
دلم برای ملانی عزیزم میسوزه،اون فقط یه دختر شیرین میخواست ولی آخرش از دنیا رفت،آه قلبممم😭💔
و بله،این کتاب نشون داد عشق همه چیز نیست،نشون داد عشق یک طرفه اشتباهه و به درد نمیخوره،نشون داد زندگی آسون نیست و قرار نیست همیشه خوب پیش بره،خیلی چیزارو بهم یاد داد:))... 
پیشنهاد میشه؟خودمم نمیدونم،فقط این رو میدونم که الان انقدری گریه کردم که چشمام هیچ جارو نمیبینه👍🏻💔
وای یاد تارا افتادم،یاد قدیما که اسکارلت یه دختر سرکش و خوشگل بود که همه پسرا عاشقش بودن،یاد اولین باری که رت رو دید،یاد اون روزی که اعتراف کرد،یا یادآوریشون قلبم درد گرفتت:))... بهرحال،فردا درمورد غم جانکاه این کتاب فکر خواهم کرد!! 
خدانگهدار کتاب زیبا و عمیق من،خدانگهداررر:)) 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

29

        کتاب زیبایی بود،با اینکه خیلی باهاش گریه کردم و زجر کشیدم ولی بازم عمیقا دوستش دارم😭😂
این کتاب احساسات من رو به بازی گرفت و کاری کرد موقع گریه کردن لبخند بزنم و یا دو دقیقه بعد از اینکه قهقهه میزدم با صدای بلند گریه کنم!! 
و مثل همیشه میخوام درمورد هرکدوم از شخصیت های کتاب که نظر قابل توجه ای درموردشون دارم صحبت کنم:
اسکارلت رو گاهی تحسین میکردم و گاهی از دستش به شدت عصبانی میشدم و گاهی هم اصلا درکش نمیکردم.اسکارلت دختر شجاع و قوی ای بود و با کارهایی که میکرد من رو هیجان زده میکرد و سعی میکنم توی زندگیم اسکارلت رو در بعضی مواقع الگوی خودم قرار بدم،سعی میکنم مثل اسکارلت قوی باشم و هرجوری شده به چیزی که میخوام برسم و همینطور سعی میکنم مثل اسکارلت با فکر کردن به گذشته و چیزای بیهوده خودم رو اذیت نکنم.اما این روهم قبول دارم که اسکارلت زن بی چشم و رو و نمک نشناسی بود و سریع افرادی رو که براش کارهای خوب و بزرگی انجام داده بودن رو فراموش میکرد...! 
و کلی ویژگی های بد و همچنین خوب داشت که به نظرم زیادیه که بخوام اونارو اینجا بگم! 
و اینم باید بگم که،دقیقا همونطور که اسکارلت الن رو دوست داشت و براش احترام قائل بود،دقیقا من هم همونقدر مادرم رو دوست دارم:))! 
و اینکه عشقش به اشلی رو درک نمیکردم،اصلا یه عشق واقعی بود یا نه یه عشق سطحی بچگونه؟واقعا نمیدونم... 
و اما رت...آه که چقدر این مرد خوب بود... 
خیلی زیبا عشق میورزید، از بیانِ احساسات و افکارش نمیترسید و مرد شجاع و باحالی بود،یه مردِ واقعی!! 
درسته،همیشه گفتم من توی زندگی واقعی تحمل زندگی کنار همچین مردی رو ندارم،چون حتی تحمل اینکه با کسی که بیشتر از خودم اطلاعات داره و گاهی اوقات بابت همین چیزا مسخرم میکنه رو ندارم!! 
اما واقعا به نظرم باید اسکارلت به خاطر اینکه همچین فرد باحالی عاشقش شده به خودش افتخار کنه!
و ملانی،یه دختر مهربون و فداکار.آه که چقدر این زن رو دوست دارم،توی قسمت هایی از کتاب شدیدا استرس میگرفتم که نکنه ملانی از دست بره،آخه این زن واقعا خیلی ضعیف و کوچولو بوود:)) 
و خوشحالم که آخرش ملانی و اسکارلت همدیگه رو مثل خواهر خودشون دونستن و حداقل یکمی باهم صمیمی شدن.
در مورد هرکدوم از شخصیت های کوچیک و بزرگ این کتاب نظراتی دارم ولی فکر نکنم که حرفام اونقدراهم مهم باشن.
اوایل کتاب که فقط درمورد اسکارلت و زیبایی اون بود یه کتاب جالب و دوست داشتنی بود،راستی اینم باید بگم که همون اول روی دو برادر تارلتون کراش زدم چون خیلی باحال بودن😔😂
اما از یه جایی به بعد که اسکارلت خودش رو به خاطر لجبازی کودکانه و یهویی بدبخت کرد انقدری عصبانی شدم که دیگه حتی دوست نداشتم ادامه ی کتاب رو بخونم.ولی خب رت یجورایی مثل فرشته نجات اومد و اسکارلت رو نجات داد و چقدر این فرشته ی نجات خوب و باحالهه!! 
و اواخر کتاب هم که کامل درمورد جنگ بود و بدبختی هایی که تارا و خانواده اسکارلت کشیدن؛و دقیقا همینجا بود که شجاعت اسکارلت بیشتر از همیشه نشون داده شد.
در کل کتاب خوبی بود و به خاطر اینکه یکمی طولانی بود میخوام بعد از یه استراحت کوچولو برم سراغ جلد دوم.
پیشنهاد میشه اما فقط به کسایی که دنبال ژانر کلاسیک و سیاسی هستن و اونایی که مثل من عاشق کتابایی میشن که افسردگی رو با خودش به همراه داره😔😂
      

35

        جالب بود ولی خب اونقدری که میگن خوب نبود.
به نظرم هرچیزی توی این کتاب میتونه نماد یه چیزی باشه و هرحرفی میتونه یه چیزی بهمون یاد بده البته اگه خود ما متوجهش بشیم و اگر نه که به نظرمون کتاب ناجالبی میاد،پس اینکه کتاب خوبی بود یا نه فقط به طرز تفکر خودمون مربوطه.
مادام رانوسکی زن باحالی بود،درسته که زندگی و معاشرت با یه همچین فرد بی خیالی خیلی آزار دهنده است مخصوصا برای فردی مثل لوپاخین که خیلی آینده نگر بود ولی به نظر من اینطوری زندگی کردن هم یجورایی خوبه!! 
آنیا شخصیتی نداشت که بخوام درموردش نظر قابل توجهی داشته باشم... 
و واریا،شخصیتش شبیه خیلی از کسایی بود که ما توی زندگیمون بهشون برمیخوریم و خب از نظر من آدم جالب و خوبی بود،از همونا که به نظر آدم قوی ای هستن ولی خب شاید اینطور نیست..! 
و لوپاخین،آدم جذابی بود و از همونایی که نصف کسایی که کتاب رو خوندن عاشقش شدن😔😂
ولی خب آخرش خیلی رو اعصاب بود،چرا به واریا عشقش رو اعتراف نکرد،شجاعت کافی رو نداشت؟به نظر که آدم شجاعی میومد.... 
خب شاید حس بینشون اونقدرام عمیق نبود،بهرحال که اینطور حس میشد.
روند داستان کند نبود،شخصیت پردازی عالی بود و تنها مشکلش این بود که نمایشنامه است،خب برای منی که برای اولین بار نمایشنامه میخوندم یکم عجیب و سخت بود راستش و خب کوتاه بود و به خاطر همین اونقدرام عمیق نبود و اونقدی که باید به دلم ننشست. 
پایانش واقعا غم انگیز بود،خیلی خیلی..... 
تا آخرش منتظر یه معجزه بودم چون به این باور دارم که بی خیالی باعث میشه خوش شانسی بیاد تو زندگیت و همه چیز خودش حل میشه ولی نه مثل اینکه با خوندن این نمایشنامه واقعیت خورد توی صورتم و فهمیدم همیشه اینطورنیست.
به باغ آلبالو و اون خونه حس خاصی داشتم،عمیقا از پایانش ناراحت شدم و اشک ریختم:))
      

29

        و این کتاب زیبا هم تموم شد... 
احساساتم در مورد این کتاب اونقدری زیاده که اصلا نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چی بگم!! 
شخصیت هایی که نویسنده خلق کرده واقعا مورد علاقم بودن و در مورد تک تکشون نظرات متفاوتی دارم.. 
اول اینکه به نظرم رفتار مادر الیزابت و لیدیا و شاید کیتی واقعا زننده بود و موقع خوندن کتاب واقعا دلم به حال الیزابت و جین و شاید هم مری میسوخت که باید همچین افرادی رو تحمل کنن! 
مری شخصیت قابل درکی داشت و به نظرم جالب بود.
جین دختر مهربون و دلسوزی که به نظرش کل آدمای دنیا مثل خودش مهربونن و باور نمیکرد کسی بتونه بدجنس باشه،با اینکه از همه بزرگتر بود ولی افکار و احساساتش بچگانه تر از همشون بود! 
و الیزابت عزیزم،اون شور و نشاط توی چشمهاش واقعا حس میشد...
گاهی اوقات میتونستم درکش کنم و گاهی اوقات بابت بعضی افکار و رفتاراش درکش نمیکردم.از اینکه به راحتی و با یه حرف ساده گول نمیخورد خوشم میومد،البته گاهی اوقات اونقدری ساده لوح میشد که به معنای واقعی کلمه یه رومخ به تمام معنا میشد!! 
 آقای بینگلی هم که مثل جین خیلی احساساتی و مهربون بود و زود توی دل هرکسی جا باز میکرد،جین و بینگلی یه جورایی دقیقا شبیه همدگیه بودن،یه زوج مهربون و دلسوز))
و بالاخره دارسی عزیزتر از جانم...! 
دارسی واقعا شخصیت فوق العاده ای داشت،شاید عجیب باشه ولی به نظرم آدمای مغرور واقعا جذاب و باحالن و به شدت از اینجور آدم ها خوشم میاد!! 
و آخر کتاب هم به خاطر اینکه مثل قبل مغرور و بدخلق نبود واقعا  ناراحت شدم😭😂
دارسی و الیزابت دقیقا همون ترکیب فوق العاده این که من میپسندم،هم میشه گفت شبیه بودن و هم میشه گفت نه.خب شاید به نظر خودشون شبیه هم نباشن اما بقیه هردوشون رو تا حدی مغرور میدونن و افکارشون هم که کاملا شبیه همه.! 
 اینکه دیر عاشق همدیگه شدن هم به نظرم یکی از جذابیتای داستان بود.و آخراش واقعا به الیزابت حسودی میکردم که کسی مثل دارسی رو داره.
و بعضی چیزا توی کتاب بود که برای من قابل درک نبود... 
اینکه روابط خواهرا توی کتاب خیلی سطحی بود،یعنی فقط الیزابت و جین و شاید پدرشون به هم علاقه واقعی داشتن و نسبت به بقیه خواهراشون اون حسی که باید رو نداشتن و این رو درک نمیکردم.
دوم اینکه دارسی خیلی یهویی تغییر کرد،اون دارسی مهربون و خوش برخوردی که کنار دایی الیزابت بود با دارسی قبل کاملا در تضاد بود و این برام عجیب و یجورایی ناراحت کننده بود! 
سوم اینکه همه چیز تو کتاب خیلی قابل پیش بینی بود و میتونستم هم پایان کتاب و هم هرچیزی توی کتاب رو به راحتی حدی بزنم.
و نسبت به بقیه کتاب هایی که خوندم دارسی و الیزابت خیلی راحت به هم رسیدن و داستان سختی نداشتن و گاهی اوقات میترسیدم یکیشون بیوقته بمیره چون این همه خوشبختی اونم تو یه کتاب برام عجیب بود😭😂
و در آخر باید بگم این کتاب واقعا من رو تحت تاثیر قرار داد و بابت خوندنش خوشحالم،در ضمن قراره فیلمش رو هم ببینم و برای دیدن فیلمش کلییی ذوق دارم!! 
      

43

        بالاخره داستان یومی چانگ هم تموم شد)) 
اولش قصد نداشتم الان بخونمش و میخواستم تابستون براش وقت بذارم ولی انقدری بی کتابی فشار آورد که نتونستم تحمل کنم و شروعش کردم.
اولش این کتاب آدم رو زیاد جذب نمیکنه چون روند داستان کنده و یکم خسته کننده است اما خب بعد متوجه میشی که اینم بخشی از داستانه دیگه... 
ولی خب به نظرم امید الکی نمیداد،از اون انگیزشی های آبکی ای نبود که دنیارو خوش و خرم نشون میدن بلکه نشون داد که هرچیزی همونطور که ما میخوایم پیش نمیره و زندگی همیشه خوب نیست،اما ما باید با وجود تمام سختی های زندگی بازهم تحمل کنیم و باید برای رسیدن به خواسته هامون تلاش کنیم،بدون هیچ ترس و شکی توی راه موفقیت قدم برداریم و به هیچ کس دیگه ای توجه نداشته باشیم؛همچنین نشون داد وجود یه الگو توی زندگی چقدر میتونه بهمون کمک کنه! 
خیلی جاها تونستم یومی رو درک کنم و خیلی از اتفاقات توی کتاب برای خیلیامون پیش اومده یجورایی.
 و در آخر بهمون نشون داد پدر و مادر ها با وجود مخالفت ها و سخت گیری هایی که دارن خیلی جاها باعث دلگرمیمون میشن و هرکاری که میکنن فقط به خاطر خودمونه))
میگن کتاب خنده داریه،ولی آیا شما با خوندن این کتاب خندیدین؟! 
در کل کتاب جالبیه،فوق العاده نیست ولی خب خوب و بامزه است~~
      

4

        این کتاب جالب هم تموم شد... 
درسته کتاب کوچولویی بود اما واقعا خیلی عمیق بود،اونقدر عمیق که بعضی وقت ها حتی متوجه معنای کلمات ساده هم نمیشدم و باید ساعت ها فکر میکردم تا بفهمم منظور از این کلمات چیه!! 
و این کتاب واقعا یه کتاب عجیبه و به شدت رو من و زندگیم تاثیر گذاشته؛تاثیر بد نه ها،تاثیر خیلی خوب.انگار این کتاب مال آدم بزرگاست،البته بعضی آدما هستن که هرچقدر هم پیر میشن بازم بزرگ نمیشن،این کتاب مال اون هاییه که عمیقا بزرگن!!
وایب خیلی باحال و عجیبی داشت،حس و حالی داشت که هیچ وقت توی هیچ سریال یا کتابی نتونستم ببینم و یا کشفش کنم... 
و خیلی روی من تاثیر گذاشت،سعی میکنم توی زندگیم هیچ وقت اجازه ندم عالی جنابان خاکستری وقتم رو ازم کش برن و از زمانم نهایت استفاده رو میبرم.
پایانش خیلی خوب بود و آخرش کلی گریه کردم،شاید گریه شوق؟! 
و در آخر این کتاب شدیدا پیشنهاد میشه چون واقعا ارزش خوندن رو داره و میتونم بگم یه کتاب عجیب و مرموز و عمیقه،خیلی دوستش داشتم،اون مومو کوچولوی فرفری رو،لاکپشت مرموزش،جیجیِ باحال،بپوی جاروکش و تمام دوستان مومو و دلم براشون یجورایی تنگ میشه واقعا،برای همشون و همچنین برای این کتاب و حسی که موقع خوندنش داشتم))...! 
"روی لاک آهسته آهسته حروفی ظاهر شد.حروفی که هیچ کس نمی توانست ببیندش به جز کسی که این داستان را خوانده است:پایان!" 
      

39

        واقعا کتاب جالبی بود،اول برای خوندنش تردید داشتم چون شنیده بودم که اوتقدرا هم کتاب خوبی نیست،ولی به نظرم واقعا ارزش خوندن رو داره و کتاب خوبیه.... 
معمولا اون کتابی که باهاش گریه میکنم تو قلبم جا باز میکنه و یه کتاب خاص میشه،من با این کتاب گریه کردم،وقتی گن داشت گریه میکرد از ته دل اشک میریختم و با خوندن پایانش هم گریه کردم،خیلی زیاد)).... 
گن دوست داشت مثل یونجه باشه و هیچ چیزی رو احساس نکنه و یونجه آرزو داشت مثل یونجه و بقیه آدم ها معمولی باشه و این یعنی همین زندگی معمولی،ما بدون اینکه چیزی از دیگران بدونیم فقط آرزو میکنیم که جای اونها باشیم و حتی نمیدونیم اون ها چه درد و غم هایی دارن!! 
عمیقا میتونستم احساسات و شخصیت های داخل کتاب رو درک کنم و همین باعث شد هروقت که غمگین بودن من هم غمگین بشم و باهاشون گریه کنم... 
و در پایان برای گن گریه کردم، برای پسر مظلوم و احساساتیم))💔
پایانش رو خیلییی دوست داشتم،کتاب خیلی جالبیه و یه وایب خاص و باحالی داشت و تابحال کتابی با این وایب نخونده بودم برای همین هم خیلی دوستش داشتم.
      

7

        قطعا پنج ستاره هم برای این شاهکار کمه،خیلی زیاد مورد علاقه ی من بود،تاریخی بودنش،سیاسی بودنش و عاشقانه ی زیبایی که داشت رو شدیدا میپسندم.
چقدر این کتاب رو دوست دارم،انگار با لحظه لحظه اش زندگی کردم.... 
قطعا دلم برای اون شب هایی که ناپلئون و ژوزف با دزیره و ژولی توی باغ قدم میزدن،ژولی و ژوزف دست همدیگه رو پنهانی میگرفتن و تنهایی باهم صحبت میکردن،دزیره و ناپلئون باهم مسابقه ی دو میذاشتن و ناپلئون سرعتش رو کم میکرد و اجازه میداد دزیره بازی رو ببره تنگ میشه.و هنوزم با به یاد آوردن اولین بوسشون کلی ذوق میکنم:))) 
با اینکه کتاب طولانی ای بود ولی بازم با عشق و علاقه خوندمش و اصلا از خوندنش حتی  ذره  ای خسته نشدم،و ای کاش میشد یک روز تمام میتونستم برم توی اتاق مخفی خوم(در واقع این اتاق خیالیه)و اونجا یه روزه تمومش کنم. 
با عشق و شور و اشایاق به سمت جلد دوم میرم و امیدوارم توی اون جلد عاشفانه های بیشتری از ناپلئون و دزیره ببینیم،میدونم خیلی توقعم زیاده اما واقعا نمیشه؟:))
فکر کردم یه پایان با معنی و عجیبی داره ولی کلا پایانی نداشت در واقع،جلد اول و جلد دوم یه کتابن به خاطر همین هم پایان واقعی توی جلد دوم منتظرمه.
کتاب خیلی زیبایی بود،خیلی..!
      

16

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.