یادداشت آنشرلی:))

خب...کتاب
        خب...کتاب جالبی بود،دوستش داشتم... 
حقیقتا شروع جالبی نداشت و وقتی تقریبا تا صفحه 60 خونده بودم قرار بود این رو توی این یادداشت ذکر کنم که کتاب خسته کننده ایه ولی نه،واقعا الان که تمومش کردم نمیتونم این رو بگم چون جذبش شدم و عمیقا دوستش دارم:)) 
 عشقِ بین سونیا و اُوه خیلی برام جالب و دوست داشتنی بود،اینکه سونیا با ورود به دنیای اُوه دنیاش رو رنگی و زیباتر کرد،اینکه اُوه قبل از سونیا بلد نبود چطور باید از زندگیش لذت ببره و سونیا بهش یاد داد چطور زندگی کنه...من هم همیشه دلم میخواست با یه بسته مداد رنگی وارد قلب یه مرد بشم و قلبش رو رنگی رنگی کنم،به خاطر همین هم کمتر جذب مردایی که خودشون بلدن چطور زندگی کنن میشم،دلم یه آدمی رو میخواد که به من نیاز داشته باشه تا دنیاش رو با مداد رنگیام رنگی کنم،بهش یاد بدم چطور باید از زندگی لذت برد و چطور باید زندگی کرد...! 
همیشه عاشق داستان هایی بودم که درمورد یه محله و افرادی که توی اون محله رندگی میکنن هست و فکر کنم به خاطر همین هم انقدرر از این کتاب خوشم اومد،برام جالبه که درمورد زندگی افراد مختلفی که توی یه محله کوچولو زندگی میکنن بدونم... 
در کل خیلی دلم تنگ میشه براشون،برای سونیایی که حضور کوتاهی توی کتاب داشت ولی کلی تو قلبم جا باز کرد،برای پدربزرگ(فکر کنم متوجه بشید منظورم کیه دیگه،نه؟!)،برای گربه کوچولوی بی مو و سرگردونِ اخمو،برای پروانه ی مهربون و دختراش که کلیی دوستشون دارم،برای مرصاد،آدریان،پاتریک،جیمی و حتی لِنا،دلم برای همشون تنگ میشه... 
شاید شما فکر کنین اُوه اون هارو تنها گذاشت،ولی نه اون آخرش دوباره با سونیا و بچشون به اون محله برگشت :))) 
و در آخر پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید،قول میدم کلی ازش خوشتون میاد،این کتاب خیلی خوبهههه..!! 
      
62

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.