روز قبل از سفر به تهران تصمیم گرفتم کتابی همراه خودم ببرم تا شاید کشش زمان مسیر را با آن سر کنم؛ مسیر ۷ ساعتهٔ یزد تا تهران به نظر برای این کتاب (و برای منی که کارهای دیگری هم در مسیر دارم) کفاف نمیداد و احتمالا مجبور میشدم تا ادامه کتاب را به مسیر بازگشت موکول کنم!
القصه، در قطار که جاگیر شدیم کتاب را از کیف درآوردم و مشغول شدم که به ناگاه یکی از رفقا بانگی برآورد(!) که «ملك (بعضی اوقات اینگونه فامیلیام را میخوانند)، میخواهی برایت اسپویلش کنم؟» که با مقاومت و ایستادگی بنده روبرو شد و ناکام ماند...
خواندن کتاب همانا، به سرعت گذشتن زمان همان؛ طوری کتاب را خواندم که شاید اصلا در طول این ۴ ساعت مطالعه (با همهی اسمفامیل بازی کردنها و غذا خوردنها و...) متوجه گذر زمان نبودم، اگرچه نباید نقش حضور پربرکت دوستان را دستکم گرفت!
خب مسلماً این یادداشت در مورد کتاب است، نه وبلاگ شخصی بنده پس کمی هم باید در مورد کتاب اضافهگویی کنم.
چیز زیادی از نقد و بررسی کتاب حالیام نمیشود اما نسبت به کتاب قبلی که از آقای جعفری خوانده بودم خوبتر و روانتر بود؛ اینطور روایتهایی را کم میشود در واقعیت پیدا کرد، تصور کنید دختری با خانواده تقریبا وهابی در دل غزه دل به پسری شیعه مذهب میدهد و هردویشان برای اینکه بههم برسند هرکاری میکنند! پایان قصه هم برای من خیلی غیر قابل پیشبینی(تر) بود... به هرحال شاید به خاطر این باشد که من کمتر سراغ این دست کتابها میروم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.