Mobina

Mobina

@mobina_25
عضویت

تیر 1404

24 دنبال شده

20 دنبال کننده

یادداشت‌ها

Mobina

Mobina

1404/6/16

        قبلا دو سه تا کتاب توی این سبک خونده بودم و زیاد خوشم نیومده بود ، در واقع به اندازه ی این یکی خوشم نیومده بود .
نه اینکه خیلی خوب باشه .... نه !
اینطوری نیست که بگم : یه سره خوندمش ، خیلی سرگرم کننده بود ؛ یا به مفهموم خاصی پرداخته بود .
خیلیم ساده بود. بیشتر از سبک روایتش خوشم اومد. با اینکه داستان ، داستان مرموزی نبود طوری که بیانش کرده بود که مرموز بنظر برسه.
اوایل از فضای جالبش لذت بردم و ادامه دادم .
داستان به جایی میرسه که تا حدودی خسته کننده و حرص درار میشه اما زیاد طول نکشید . بعدش نقطه اوج داستان و قسمت جالبش ( حداقل برای من چون توی این قسمت از دیدگاه بهتری به داستان پرداخته میشه . ) شروع میشه و رشد شخصیتی کارکتر اصلی و میبینیم . 
شخصیتی که اسمش هم در کل این مدت گفته نشده ، و ربکایی که اسمش بیشترین تکرار و در این کتاب داره ؛ کسی که وجودش همه جا حس میشه بعضیا با دلتنگی ، بعضیا با نفرت و بعضیا با ترس یادش میکنند .
ربکا همه جا هست اما نه به طور واقعی ؛ این حس کنجکاوی که ته داستان به کجا میرسه همیشه هست. 

«ایده ی خوبی داشت و به خوبی ام بیان شده بود »
البته این توصیفات  اضافه و اینکه رفتار شخصیت ها با چیزی که الان جا افتاده متفاوته می‌تونه آزار دهنده باشه . ( که البته توی بیشتر آثار این سبک هستش . )
اما یه فرصت بهش بدین تا آخر بخونیدش .
      

5

Mobina

Mobina

1404/6/2

        وقتی رفتم سراغش فکر میکردم قراره بعد پنج دقیقه بزارمش کنار ؛ ولی برخلاف انتظارم بعد از مدت ها تونست کاملا منو درگیر خودش کنه .
خط داستانی لیا جوری بود که اوایل جذبم کرد و ادامه دادم ولی وقتی داستان سادیا شروع شد کمرنگ شد و فقط منتظر بودم که اون دفترچه دوباره باز شه .
 خط داستانی سادیا به نظرم خیلی عالی بود ؛ اون دفترچه واقعا چیز ارزشمندی بود ؛ اون داستان و با اون همه تجربه رو توی خودش جا داده بود .
ما آخر زمانی و میبینیم که زمین دیگه جایی برای زندگی نداره و زنده موندن توش محال به نظر میاد.
 منو یکم یاد مردگان متحرک و آخرین نفر از ما مینداخت . 
بزرگترین نقطه قوت این کتاب شخصیت هاش بود .
سادیا ، کورو، آلفا ، بتا ، گاما ، مرگاس ، لیا ، کاپیتان قبلی ( ای کاش داستان اونم بود ، اما فقط از زبون بقیه دربارش شنیدیم . ) ......
سادیا که تغییر کرد و به کاپیتان تبدیل شد . جوری که برای زنده  موندن تلاش کرد و خیلی چیزا رو از دست داد . 
کورو که دید متفاوتی به همه چی داشت .
آلفا و کاپیتان قبلی  ، رهبری کردن گروهش ، و آخرش ...
( با دیدن سادیا توی نقش کاپیتان معلوم بود که از کی الگو گرفته ، خیلی از رفتاراش شبیه اون شده بود . )
بتا زیادی حیف بود برای نبودن... 
حتی گاما ....
جمع چهار نفرشون خیلی خوب بود .
مرگاس که با اینکه توصیفاتش اونو از همه ی جهش یافته حتی هلگا هم حیوانی تر نشان می‌داد .اما جوری بود که از همه آدمای توی پناهگاه و بیرون ، انسان تر بود . اینجا بود که فهمیدم  چرا سادیا اینو می‌گفت « از جهش یافته ها رفتار های انسانی بیشتری دیدم تا به اصطلاح انسان ها . »
فصل آخر و که گوش میکردم با کلی احساس درگیر بودم .
یکیش حسرت بود .... همه چی خیلی بد تموم شد نمی‌دونم تو جلد دوم قراره چی بشه . ( اصن چیزیم مونده که بشه 😂😭)
درباره نسخه صوتی : 
همون‌طور که همه گفتن واقعا صداهایی مثل جیغ و شکستن و ... خیلی زیاد بود و اذیت کننده بود .
اما در کل میشه گفت با وجود بلند بودنشون و تنظیم نبودنشون بازم خوب بود . 
صدا پیشه ی کارکتر سادیا خیلی عالی بودن . تمام احساسات رو میشد توی صداشون شنید . و فرق سادیای حال و قبلی و میشد فقط از صدا  تشخیص داد ؛ اون جوون بودن ، خام تر بودن  و ترسه قبلی ؛ اون جا افتادگی ، نترس بودن  و خشن بودن و شکستگی  فعلیش .
صدای آلفا و بتا هم خیلی به شخصیتشون میخورد .
در کل کتاب خوبی بود اون یک ستاره ام به خاطر مجهولاتی که باقی موند و به سری باگ ها داخل کتاب و آخرش کم کردم .
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

39

Mobina

Mobina

1404/5/31

        این داستان کوتاه لحن کنایه‌آمیزی داشت؛ انگار نویسنده می‌خواست تلنگری بزنه به جامعه‌ای که جان انسان را پشت منافع تجاری و بوروکراتیک پنهان می‌کند.
هم‌زمان، به آن آدم‌هایی طعنه می‌زند که حتی وقتی در شکم یک تمساح گیر کرده‌اند، هنوز ادعا می‌کنند می‌توانند جهان را هدایت کنند!
نوعی خودبزرگ‌بینی پوچ که به شکلی خنده‌دار، اما با درون مایه ای از حقیقتی تلخ که با کمی دقت میتوان دید ، به تصویر کشیده شده است.
 «آخر چطور می‌توانم بپذیرم که قصد داری تا آخر عمرت ناهار نخوری؟
چه دغدغه‌های کوچکی داری، ای انسانِ غفلت‌کارِ بی‌بنیان!
من با تو درباره نظریات مهمی حرف می‌زنم، آن‌وقت تو...
بدان که من با همین ایده‌های بزرگ که شبم را چون روز روشن کرده‌اند، سیر شده‌ام!»
کسی که به جای ترس یا اعتراض، درگیر توهم اهمیت و دانایی‌ست.
این جمله‌ای که درباره این داستان دیدم شاید توصیف دقیقی از چیزی بود که داستایوفسکی سعی داشت بگه :
 «آیا وقتی بلعیده شدیم، توهم می‌زنیم که بهتر شدیم؟»
و شاید جالب ترین بخش این بود که تنها تفاوتِ این آدم با بقیه، فقط این بود که یک تمساح او را بلعیده بود! همین، به او این توهم را داده بود که فیلسوف‌تر، عمیق‌تر، و مهم‌تر از قبل شده است.
در کل خواندنش خالی از لطف نیست .
      

5

Mobina

Mobina

1404/5/27

        اولین کتابی که بود که از آگاتا کریستی می‌خوندم  و باعث شد کتابای دیگه ای هم ازش بخرم و هر وقت یکی از کتاب هاشو  می ببینم هیجان زده شم .
درباره ی داستان ،  معمولا یه حدس هایی درباره آخر کتاب میزنم  پایان ، حتی اگه دقیق هم نباشه بازم جزو حدسام بوده ؛ اما این کتاب به خوبی تونست منو گمراه کنه !
به عنوان کسی که از آثار کلاسیک لذت میبره اما کم هیجان بودن اونارو دوست نداره خیلی برام لذت بخش بود .
قطار ، فضای برفی ، مسافر هایی که هر کدوم رازی دارند و کارآگاهی که اتفاقی در اون قطار حضور داره . 

ممکنه درباره پوآرو اینطوری فکر کنید که شبیه شرلوک هلمزه ولی اینطوری نیست ؛ وقتی به اندازه کافی هر دو رو بشناسید میتونید متوجه شید که تفاوت های خیلی جالبی با هم دارند. هممون ناخودآگاه وقتی اولین بار با یه کارآگاه جدید روبه رو میشیم درونش دنبال کسی میگردیم که برای بار اول مفهوم کارآگاه رو  برامون جا انداخت . 
چقدر شخصیت ها زیبا بودن ؛ عجیبه که همه شخصیت ها رو توی یک کتاب دوست داشته باشی اما همشون برام جذاب بودن ( مخصوصا موسیو بوک ) ؛ و این از شخصیت پردازی معرکه ی آگاتا کریستی نشات میگیره .
به نظرم پایان به شدت خوبی داشت و ناامید کننده نبود .
      

5

Mobina

Mobina

1404/5/12

        در کل از خوندن بیگانه لذت بردم و تا آخر همراهش موندم، هرچند شخصیت اصلی یعنی مورسو برام غیرقابل‌درک بود.
اینکه نخوای بر طبق انتظارات جامعه و مردم رفتار کنی قابل درک و تا حدی درسته ، می‌تونم بگم به آزادی رفتاری مورسو احترام می‌ذارم، اما جایی مثل لحظه‌ی قتل، دیگه نمی‌تونستم باهاش همراه باشم.
به نظرم آزادی باید در چارچوبی باشه که آزادی و حق زندگی دیگران رو هم به رسمیت بشناسه.

مورسو درباره‌ی رهایی از بندهای جامعه حرف می‌زد، اما این قضیه با مسئولیت فرق داره.
اگه قرار باشه همه بی‌خیال باشند، چیزی برای لذت بردن هم باقی نمی‌مونه.

فکر می‌کردم با یه داستان نهیلیستی طرفم؛ چون رفتار مورسو انگار نشونه‌ی بی‌معنایی مطلق بود. اما بعد فهمیدم این‌جا با ابسوردیسم طرفیم؛ همون جایی که زندگی معنا نداره، ولی ما همچنان ادامه می‌دیم، نه با انکار، بلکه با آگاهی.

توی این اثر، نوعی لجاجتِ بی‌منطق درباره‌ی عقاید حس می‌کردم.
به‌نظرم «پوچی» یه چیز مطلق نیست؛ ما خودمون اون رو به‌وجود می‌آریم، درست مثل معنا که باید خودمون بسازیمش.


      

9

Mobina

Mobina

1404/5/8

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.