بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مهسا کرامتی

@mahkeramati

9 دنبال شده

14 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                «مرگ در پاییز» نمایشنامه‌ای سه‌پرده‌ای از اکبر رادیه که در زمان قدیم و در فضای یکی از روستاهای گیلان روایت میشه و داستانش حول محور اتفاقاتی می‌گذره که در کمتر از یک روز کامل در یک خانواده می‌گذره. 
چیزی که درمورد این نمایشنامه دوست داشتم، خطّه‌ایه که داستان توش اتفاق میوفته و واسطه انتقال زبان و فرهنگ اون ناحیه میشه. چیزی که پیش‌تر و موقع خوندن نمایشنامه‌های خارجی متوجهش نبودم، تأثیری بود که زبان یک اثر می‌تونه روی بومی‌زبانش بذاره؛ کلمات، عبارات و ضرب‌المثل‌هایی بودن که خوندن این نمایشنامه رو فارغ از هر چیز دیگه برام جذاب می‌کردن. در آثار ترجمه‌شده، ما بیشتر از زبان روی داستان متمرکز می‌شیم اما وقتی که پای آثار داخلی -با رنگ و بویی از یک ناحیه خاص- به میان میاد، زبان هم رنگ خودش رو پیدا می‌کنه.
درمورد خود داستان هرچی که بگم ممکنه باعث لو رفتنش بشه ولی برداشتی که در نهایت مایلم بهش اشاره کنم تنها همین یک جمله است:
انتظار می‌تونه آدمو از بین ببره.

پ.ن: شاید براتون جالب باشه که بدونید این نمایشنامه در سال 1346 با بازی محمود دولت آبادی در تلویزیون ملی به نمایش دراومده.
        
                یه نمایشنامۀ آمریکایی به نویسندگی آیرا لوین که شخصیت قابل توجهی در زمینۀ نویسندگی و نویسندگی وحشت داره. در زمینه‌های ترانه‌نویسی، نمایشنامه‌نویسی، فیلمنامه‌نویسی، داستان‌نویسی و کارگردانی فعالیت کرده و دو بار جایزۀ ادگار آلن پو رو در زمینۀ داستان اسرارآمیز گرفته و یه بارم جایزۀ برام استاکر برای یک عمر فعالیت در زمینۀ رمان وحشت.
بین تعریفایی که ازش شده، برای من تعریف استفن کینگ جالب بود که میگه:
«توانایی آیرا لوین در نوشتن آثار دلهره‌آور به ظرافت ساعت‌سازان سوئیسی است و کارهای ما در مقایسه با او مثل ساعت‌های ارزان قیمت خرازی‌ها.»
این نمایشنامه یه تریلر روانشناسانۀ جمع و جوره که من تنها با خوندن نظراتش به مطالعه‌اش ترغیب شدم چون از نویسنده‌اش شناختی نداشتم ولی اونطوری که همه می‌گفتن برای من تاثیرگذار نبود. کلماتی که در توصیفش تکرار شده بود این بود که خیلی اعصاب‌خردکنه یا پایان خیلی غافلگیرکننده‌ای داره ولی برای من اینطور نبود؛ یعنی اینجوری نبود که بخواد میخکوبم کنه. با این حال اگه از این ژانر خوشتون میاد احتمالا این نویسنده و شاید این اثر براتون جالب باشه. ظاهراً تو ایران تئاترش هم به اجرا دراومده.
        
                کتاب اینطور شروع میشه:

«این کتاب عذاب کشیده،
برای ژیسلین نگاشته شده.»

در طول خوندنش، داشتم فکر می‌کردم این کتاب رو، این قطعه‌های ادبی به گفتۀ شناسنامه‌اش و این شعرها از نظر من رو، چطور توصیف کنم؛ در پایان، به جوابی رسیدم که نویسنده به من و ژیسلین داده بود:

«این دسته گل کوچکی برای خاکسپاری است که کودکی با سری تراشیده ناشیانه به سویت دراز کرده.»

و بله؛ این کتاب مجموعه‌ای است از تصویرپردازی‌های شاعرانه در حضور یادی فراموش ناشدنی.

وقتی شروع کردم به خوندنش، یه لحظه شک کردم؛ بنابراین شناسنامۀ کتاب رو چک کردم و دیدم نوشته «قطعه‌های ادبی»؛ چیزی که پیش روی من بود اما فرقی با شعر نداشت. تصویرپردازی‌هاشو؛ دقتی که نویسنده در دیدن داشته و حالا به کلمه درآورده رو دوست داشتم و موقع خوندنش به این فکر می‌کردم که اگه ترجمه نبود و این کلمات رو به زبان اصلی می‌خوندم، چه آهنگی داشتن؟ حس می‌کنم از این نظر هم انتخاب کلمات معنادار بوده.

چند جایی‌ شاید گنگ بود؛ به هر دلیلی: از ناآگاهی من، توضیحی که شاید امیدوار بودم وجود داشت یا مفاهیمی که شاید جز با بومی‌زبان بودن قادر به درکشون نخواهیم بود.

جاهایی بود که دوسش داشتم و جاهایی که سریع‌تر ازشون گذشتم (مثل همۀ شعرها؟). در مجموع بد نبود. اگر از آثار این نویسنده خوشتون اومده باشه، از این کتاب هم بدتون نمیاد. اونقدر فوق‌العاده نیست که حتماً پیشنهاد کنم ولی در مجموع میشه گفت که خوندنش با این حجم کم -۶۸ صفحه- استراحت کوتاه دلنشینیه و البته غم‌انگیز.
        
                نمیدونم چقدر می‌تونید متوجه چاپلوسیِ پشت کلماتی که برای تحسین یک نفر بیان میشن بشید اما این کتاب، درحالی که برای ستایش و تحسین فرد دیگری -امیلی دیکنسون- نوشته شده بود، این احساس رو توی آدم به‌وجود نمی‌آورد؛ هرچند جای تردید و بحث داشت.

قبلا چند قسمتی از سریال دیکنسون رو دیده بودم اما انقدر دوسش نداشتم که تموم نکرده همه‌اشونو پاک کردم؛ تا قبل از اون امیلی دیکنسون شاعری بود که با اینکه خیلی ازش نخونده بودم دوسش داشتم و می‌خواستم بیشتر بشناسمش و بعد از اون اینجوری بودم که مغزم از این روایت به نظر سورئال داغ کرده بود. این کتاب هم از جهتی دیگه شما رو با وحشت و حیرت روبه‌رو می‌کنه.

توی سریال -تا اونجایی که من دیدم- با یک شخصیت آزاد و کاملاً بی‌پروا روبه‌رو می‌شیم و توی کتاب با یک قدیسۀ معصوم :))
از حق نگذرم توی کتاب یه جاهایی به اون بخش‌های آزاد و رها و ایناش اشاره شده اما حتی اونجاها هم به نظرم خواسته به اونا به واسطۀ داشتن این روح بزرگ و متعالی -از نظر نویسنده- اعتبار بده.

میشه گفت تا نیمۀ ابتدایی کتاب اینطور نیست اما از اونجا به بعد یا شاید گفت بعد از گذروندن دو سوم ازش، یه خورده از اون حیرت ناشی از تفاوت بین اونی که توی سریال و کتاب می‌بینیم کم میشه؛ یعنی اگه هیچ اشاره‌ای به اونایی که دیده بودم نمیشد، این کتاب احتمالا اعبتارش رو برام از دست میداد؛ البته این هم ممکنه که بیشتر از اشاره بوده باشه و به لطف سانسور به این شکل در اومده باشه.
نتیجه اینکه حالا که این روایت متفاوت رو خوندم، می‌تونم دوباره برم سراغ سریالش و اون قسمتای خالی موندۀ این پازل رو پر کنم (امیدوارم البته).

چیزی که توی آثار بوبن دوست دارم؛ چه شعر ‌باشه و چه نثر؛ چه داستان باشه و چه بیوگرافی شاعرانه (کتاب حاضر)؛ بیان و تصاویر و تشبیهاتشه. در حقیقت اونی که منو به خوندن کتاباش تشویق می‌کنه، چیزی که باعث میشه اونی که توی دستمه رو ادامه بدم، بیشتر از اینکه موضوع اون کتاب باشه، سبک نگارششه که دوسش دارم و از خوندنش لذت می‌برم و البته که اون «فکر»یه که چنین محصولی رو ارائه میده.

دیگه؟

به نظرم ترجمه یه جاهایی اشکال داشت؛ یا باید حداقل یه‌بار ویرایش میشده یا مترجم تلاش می‌کرده تا به ساختار جملاتِ به فارسی برگردانده شده توجه کنه. یه جاهایی معنا منتقل نمیشد یا ترتیب اجزاء جمله -اگر در زبان مبدأ اینطور بوده- در فارسی اشتباه بود؛ اشتباهی که باعث ضعف معنا میشد نه اینکه نمایانگر امانت مترجم در انتقال کلمات باشه.

در کل به نظرم برای آشنایی با بخشی از زندگی و روحیات امیلی دیکنسون اگر کامل و جامع نباشه اما کتاب بدی نیست.
        
                یه کتاب کم حجم (۱۳۸ ص) در وصف تنهایی یا بهتر بگم زندگی‌ای که به تنهایی می‌گذره. 
راوی یه زن میان‌ساله که داره از زندگی معمولش، آمد و شد شب و روزش، کارایی که انجام میده و جاهایی که میره میگه. با آدم‌ها در ارتباطه ولی تنها زندگی می‌کنه یا تنها زندگی می‌کنه ولی با آدم‌ها در ارتباطه.
یه جورایی میشه گفت توی این کتاب می‌تونید مزایا و معایب تنها زندگی کردن رو ببینید. انگار که یه نفر دیگه این کار رو انجام داده باشه و حالا شما فرصت اینو داشته باشید که ببینید -به‌طور تقریبی و کلی- اگه زندگیتون اینطور پیش بره چه آینده‌ای در انتظارتونه.
با این حال، تصمیم نداره جوابی به شما بده. نمی‌خواد به این نتیجه برسه که در نهایت تنها زندگی کردن خوبه یا بد، فقط داره نشون میده که زندگی‌ای که به تنهایی -بدون تشکیل خانواده- بگذره چجوری می‌تونه باشه؛ یه‌جاهایی ممکنه به حالش غبطه بخورید و یه جاهایی دلتون براش بسوزه؛ یه جاهایی حتی انگار دل خودشم داره برای خودش می‌سوزه. با این حال، تنهایی انتخاب خودش بوده و ازش پشیمون نیست ولی اون غمی که گه‌گاه یقه‌اش رو می‌گیره واقعی و قابل توجهه.
داستان روایت خطی نداره. شروع می‌کنه به تعریف کردن و در اون بین به خاطرات گذشته‌اش هم رجوع می‌کنه. اینجوری میشه که شما در طول کتاب کم‌کم با این آدم آشنا میشید.
کتاب رو دوست داشتم. پایانش رو ولی نه. می‌دونم می‌خواسته کجا تمومش کنه ولی درست تمومش نکرده بود. موضوعش رو دوست داشتم؛ بیانش رو، روندش رو؛ روون بود و آدمو خسته نمی‌کرد. قبلا یه کتاب دیگه از این نویسنده خونده بودم و راضی‌ام نکرده بود، این بود که نمی‌خواستم بازم چیزی ازش بخونم. این یکی رو بعد از خوندن چند صفحۀ اول شروع کردم؛ میشه گفت از قبلی (مترجم دردها) تجربۀ بهتری بود ولی میگم که پایانش چندان راضی‌ام نکرد.
همین.
        
                میراندا جولای آدم خلاقیه. این چیزیه که تو مقدمه بارها به شیوه‌های مختلف بیان میشه. فیلم‌نامه‌نویسه و نوازنده و کارگردان و بازیگر و حالا هم در مقام یک داستان‌نویس نشون داده که به خوبی از پس هر کاری برمیاد. 
با خوندن مقدمه یه‌کم نسبت بهش گارد گرفتم؛ اینجوری که حالا مگه چطوری می‌خواد باشه؟ شاید اصلا اونجوری که میگن هم نباشه.
تا یه حدی بود. خلاقیتش یا بهتر بگم بیانش که آمیخته‌ای از خیال‌بافی و خلاقیت بود، جوری نبود که آدمو دلسرد کنه ولی چیزی هم نبود که آدمو به حیرت بندازه؛ البته که در نوع خودش جالب بود و آدم از خوندن و ادامه‌دادنش احساس ناراحتی پیدا نمی‌کرد.
موقع خوندن داستان‌هاش (مجموعه داستانه آخه) لبخند زدم، احساس همدردی کردم، غمگین شدم، به فکر فرو رفتم، یه جاهایی چشمام گرد شد و در پایان ناراضی به سراغ داستان بعدی رفتم (ابراز عدم نارضایتی از پایان‌بندی‌ها).
یه جایی توی مقدمه گفته شده که:
«داستان‌های او پر است از آدم‌های غمگین، تنها و جدامانده‌ای که می‌دانند زندگی‌شان هیچ شباهتی به هیجان و خوشی پنهان در رویاهایشان ندارد.»
به نظرم این تعریف درستیه هرچند اونی که در نگاه اول دیده میشه و حس میشه همون رویابافی‌هاست اما در نهایت این تعریف، می‌تونه تعریف درستی باشه.
کتاب کم حجمیه. روونه و خوندنش زمانی نمی‌بره. ممکنه نثرش رو دوست داشته باشید (باهاش راحت باشید) یا مثل بعضی از نظرات باهاش کنار نیاید. میشه گفت مثل غذای جدیدیه که تا حالا امتحانش نکردید و می‌تونه طعم دهنتون رو عوض کنه؛ حالا اینکه این طعم جدید رو دوست داشته باشید یا نه سلیقه‌ایه.
اینو نگفته بودم؟
این کتاب جایزۀ داستان‌ کوتاه فرانک اوکانر رو برده [فیلمشم (فیلم کتاب نه، فیلمی که نویسنده ساخته) جایزۀ دوربین طلایی جشنوارۀ کن رو برده؛ آدم تمایل پیدا می‌کنه یه نگاهی‌ام به اون بندازه].
        
                چند سال پیش، وقتی که احتمالاً بیست ساله بودم و دانشجوی ادبیات، انجمن علمی‌ ما با همکاری انجمن علمی ادبیات روسی جلسۀ نقد این کتاب رو برگزار کردن.
اون زمان، چون این جلسه برام خیلی جالب بود می‌خواستم هرطوری که شده توش شرکت کنم با این حال تا قبل از اون این کتاب رو نخونده بودم و بنا به دلایلی متاسفانه تا زمان شروع جلسه هم نشد که بخونمش؛ پس تصمیم گرفتم هرجوری شده یه آشنایی نسبی ازش پیدا کنم و اون این بود که فیلم اقتباسی ایرانیشو ببینم. بهتر از هیچی بود.

توی اون جلسه سه تا از اعضای هیئت علمی ادبیات روسی حضور داشتن و یکی از اعضای هئیت علمی گروه ما. جلسۀ خوبی بود و فکر می‌کنم هنوزم که هنوزه جزوۀ کوچیکی که ازش نوشته بودم رو دارم.

با همۀ اینا، تو همۀ این سالا، دلم می‌خواست که این کتاب رو -خود خودش رو- بخونم ولی نشده بود که نشده بود.

این مقدمه رو گفتم که بگم این گزارش آدمیه که سال‌های زیادی مشتاق و منتظر خوندن این کتاب بوده.

اجازه بدید همین اول کاری یه‌کم خشن و صریح باشم و بگم که در حد تصوراتم زیبا نبود. در حقیقت اونی که توی این کتاب آزارم میداد در وهلۀ اول توصیفاتش بود و بعد، میزان لوس بودن شخصیت اصلیش.
راستش من با چنین آدمایی برخورد داشتم و برای همینه که نمی‌تونم به این داستان، فقط به چشم یه داستان نگاه کنم. شاید اگر اینطور نبود، برخورد نرم‌تری می‌داشتم، شاید بیشتر دوسش داشتم و بیشتر توش غرق می‌شدم ولی حقیقت اینه که اعصابمو خرد کرد. این آدمای به قول خودشون تنها -و اینجا خیال‌باف- با ضعفشون آدمو آزار میدن و با وابستگی ناگهانیشون اونو وحشت‌زده می‌کنن.

از تجربۀ واقعی‌ام که بگذریم و دوباره که وارد داستان بشیم، داستان نسبتاً روونیه -به‌جز قسمت مربوط به توصیفاتش- دیگه اینکه کوتاهه و سروته داره. یه جاهایی احساسات انسانی رو با صداقت بیان کرده که خوندنش خالی از لطف نیست‌. تا حدودی میشه گفت داستان غم‌انگیزیه‌.

یه چیزای دوری از فیلمش یادمه: زیبا بود و مبهم؛ به نظرم کتابش -با توجه به اونی که از فیلم در خاطرم مونده- نسبت به فیلم در بیان داستان سرراست‌تر بود.

در کل میشه گفت نه خوبه و نه بد. همین.
        
                این یک کتاب کاره؛ اینکه میگم کتاب کار، به این معنا نیست که کتاب اصلی کتاب دیگه‌ایه و این کتاب، اون فضای خالی‌ای رو در اختیارمون قرار میده تا چیزی که باید رو توش تمرین کنیم بلکه کتابیه که هم مطالب تئوری و البته علمی و قابل اعتماد داره (نویسندگانش همه روانشناس‌های مطرح در این زمینه هستند) و هم تمریناتی برای به‌کارگیری اونی که ازش صحبت شده در فواصل مشخص ارائه شده؛ تمریناتی که فقط جواب‌های بلند و فلسفی ندارند بلکه به ما راهکارهایی میدن تا درمورد اونی که برامون مهمه فکر کنیم و البته که در ادامه به کار بگیریمش.
این کتاب بهمون یاد میده تا ارزش‌های واقعیمون رو در این زندگی بشناسیم، براشون تلاش کنیم، با موانعی که سر راهمون قرار می‌گیره مقابله کنیم و اونی که آرزو داریم و برامون مهمه رو عملی کنیم و در نهایت زندگی‌ای که بر مبنای ارزش‌هامونه رو بسازیم.
کتابای دیگه ممکنه فقط بیان درمورد علل احساسات ناخوشایندمون صحبت کنن یا اینکه بیان و چندین و چند راهکار درمورد برنامه‌ریزی و چگونگی پیش‌برد اهداف یادمون بدن ولی این کتاب قدم به قدم دست شما رو می‌گیره، با کمک خودتون اونی که براتون تو زندگی مهمه رو مشخص می‌کنه و بعد مرحله به مرحله یادتون میده که چطور در مسیر اونی که می‌خواید حرکت کنید بدون اینکه دوباره به همون کوچه‌های بن بست برسید.
پس میشه گفت این یه کتاب برای روشن‌شدن ارزش‌هامون توی زندگی و مجموعه‌ای از راهکارها برای مواجهه با تعارضات و موانعیه که در حرکت در این مسیر سر راهمون قرار می‌گیره.
این کتاب همینطور یاد میده که چطور باید با احساساتمون در این مسیر کنار بیایم؛ چیزی که با خوندنش احتمالاً متوجه بشید که همۀ این مدت اشتباه می‌زدید :))
این یه کتاب داستان نیست که بخونیدش و جلو برید. با شروع هر فصل اونی که لازمه رو می‌خونید و بعد «باید» اون کارایی که گفته رو انجام بدید تا به نتیجه برسید.
این از این.
از خوبیاش گفتم، از ضعفش هم بگم: حیفه که چنین کتابی توسط چنین ناشری چاپ شده و انقدر کم به ویراستاریش اهمیت داده شده. این موضوعیه که باید بهتر و بیشتر بهش توجه میشد و امیدوارم که توی چاپ‌های بعدیش مورد توجه قرار گرفته شده باشه.

در کل اما
این کتابیه که من به شما خریدن -جهت نگهداری و مراجعۀ مجدد؛ چون کتاب ارزشمندیه- و خوندنش رو پیشنهاد می‌کنم.
        
                من این کتابو، با کتاب‌های دیگه‌ای که از کریستین بوبن بود سفارش داده بودم؛ بله و فقط به‌خاطر کریستین بوبن و حتی بدون اینکه به درستی چک کنم و ببینم یه کتاب از اونه یا اینکه یه مجموعه داستان از نویسنده‌های مختلفه و یه اثرم از اون توش چاپ شده؟ البته این ناامیدکننده نبود و اینا رو مِن باب شکایت نگفتم.

همونطور که گفتم این کتاب شامل یک اثر به نام دوره‌گرد از کریستین بوبنه که یکی از نویسنده‌های محبوب منه و ۱۰تا داستان کوتاه از نویسندگان دیگه که جز مارسل پروست و آلبر کامو بقیه‌ رو نمی‌شناختم. 
حالا چرا اسم کتاب ۱۱ داستان کوتاه از کریستین بوبن و دیگران نشده؟ چون اثری که از کریستین بوبن تو این کتاب چاپ شده برخلاف بقیه داستان کوتاه نیست.

راستشو بگم از آشنایی با این نویسنده‌های جدید که چندان هم به نظرم معروف نیستن خوشحال شدم اما در کل نمی‌تونم بگم که داستان‌های فوق‌العاده‌ای هستن و بخوام حتماً خوندن این کتاب رو به شما توصیه کنم. 
چیزی که در مورد این داستان‌ها می‌تونم بگم -به‌جز اثر بوبن که اینجا به‌ چشمگیری آثار دیگه‌اش نبود- اینه که همه‌اشون روون هستن و حس و حال داستان‌های سادۀ قدیمی رو دارن. بعضیاشون غافلگیری و روند جالبی هم داشتن و از خوندنشون لذت بردم.
        
                این کتاب یک زندگی‌نگاره است؛ یعنی داستان نیست و حتی فرم خاصی هم نداره که بشه باهاش مجموعه‌هایی از این دست رو به یک چارچوب خاص محدود و با هم مقایسه کرد. 

این کتاب دربردارندۀ مجموعه یادداشت‌هایی از آلفونس دوده از دوران تحمل رنج و بیماری سفلیسه. اون این یادداشت‌ها رو به فرانسه نوشته، جولین بارنز (که خودش نویسنده است و قبلا گزارش یکی از کتاباشو هم تو همین گروه گذاشتم) اونا رو به انگلیسی ترجمه کرده و مقدمه و تعلیقات مفیدی رو بهش اضافه کرده و مترجم ما، با مقابله هر دو نسخۀ فرانسوی و انگلیسی، متن حاضر رو پیش روی ما قرار داده.
همۀ این زحمات صورت گرفتۀ جانبی، از یادداشت ابتدایی مترجم ما درمورد زندگی‌نگاره‌ها و حواشی‌ای که برای درک بهتر خواننده ایرانی در انتهای کتاب آورده تا مقدمه و تعلیقات مفید بارنز، به درک بهتر این یادداشت‌ها کمک قابل توجهی می‌کنه.

این کتاب حاوی یادداشت‌های پراکنده‌ای از دوران تحمل رنج بیماری آلفونس دوده است؛ باید قبل از هر انتظاری به این نکته توجه داشت. یادداشت‌ها گاهی طولانی و گاهی کوتاهن. کمک می‌کنن که اطلاعاتی رو چه درمورد دوده و آثارش و چه درمورد افراد مشهور نزدیک بهش (از جمله ادمون دو گنکور) به دست بیاریم، با این بیماری و روند پیشرفتش آشنا بشیم و حتی گاهی فکر کنیم که دارم فقط یه سری یادداشت معمولی رو می‌خونیم‌ (مایلم دوباره به این اشاره کنم که این یه کتاب داستانی نیست). 
توی کتاب چندتایی هم عکس از دوده آورده شده که جالبه دیدنشون. 
در کل کتاب کم حجم و روونیه. خوندنش از جهاتی سودمنده و از جهاتی اونو به کتابی تبدیل می‌کنه خوندنش ضروری نیست و به دیگری حتماً پیشنهاد نمیشه.

پ.ن: دقت و توجهی که در فراهم‌آوردن این مجموعه شده بود رو -چه توسط جولین بارنز و چه عماد مرتضوی- دوست داشتم.
        
                این کتاب، ترجمۀ دو کتاب «سکوت در زمانۀ هیاهو» و «پیاده‌روی» از ارلینگ کاگه‌ ناشر نروژیه که توسط شادی نیک‌رفعت ترجمه و در نشر گمان به چاپ رسیده.

بخش اول کتاب، سکوت در زمانۀ هیاهوئه و بخش دومش پیاده‌روی؛ با این حال نمیدونم چرا اسم کتاب برعکس اومده؛ شاید اینجوری قشنگ‌تره یا شاید ارتباط معنایی بهتری رو به‌وجود میاره.

کتاب بدی نیست. از چیزایی صحبت می‌کنه که برای نویسنده‌اش دغدغه است و توی زندگیش اثرگذاره و البته که چیزایی هستن که شاید توی زمانۀ ما بهشون اهمیت داده نشه.

خوندنش کمک می‌کنه تا به چیزایی فکر کنیم که شاید راحت ازش گذشتیم و شاید نوشته شده برای اینکه ما هم تلاش کنیم اینجوری بهش نگاه کنیم و به کار بگیریمش و شاید تنها برای اینکه در این زمانۀ پرهیاهو نگاهی بهش بندازیم و متوجهش بشیم. 

 اینجوری نیست که بگم اگه نخونیدش زندگیتون به فنا رفته ولی اگه فرصت کردید و دوست داشتید، بد نیست خوندنش. توصیه می‌کنم خصوصا فصل اولش رو در سکوت و آرامش بخونید.
        
                همین که چشمم به عنوان این کتاب افتاد، معرفی‌ای که ازش جلوی چشمم بود رو خونده و نخونده تصمیم گرفتم که بخرمش و انجام این کار ،تمام مدتی که به تعویق افتاده بود اونقدر توی ذهنم جولون داد و از پیش چشمم کنار نرفت تا آخر یه روز در برابر اونی که درونم بود و بهش نیاز داشت سر تسلیم فرود آوردم و سفارشش دادم و چه کار خوبی کردم و چه خوبه اگه آدم بتونه با همۀ اونایی که بهشون نیاز داره روبه‌رو بشه.

نویسندۀ این کتاب «سوزان دیوید» عضو هیئت علمی گروه روان‌شناسی دانشگاه هاروارده؛ پس ما اینجا با چیزی بیشتر از شرح و تفصیل محتویات سخنرانی‌های انگیزشی و تجربی روبه‌روییم.

همونطور که از اسم کتاب برمیاد، درمورد انعطاف‌پذیری هیجانی و راه‌هایی که به یادگیری و به‌کارگیری‌اش توی زندگی کمک می‌کنه صحبت شده؛ انعطاف‌پذیری هیجانی و مسیر رسیدن بهش و چیزایی که خلافشه و خیلیامون خیلی عادی تو زندگیمون به‌کار می‌گیریمشون و نمی‌دونیم که چه تاثیرات مخربی می‌تونه رومون داشته باشه.

این کتاب، کتاب ارزشمندی بود اما توجهی که بهش شده (نمی‌دونم باید به ترجمه گیر بدم یا ضعفش رو به نداشتن ویراستار نسبت بدم) ناامیدم کرد. یه جاهایی واقعا انگار هیچ‌کسی نبوده تا دوباره بعضی از اون جمله‌ها رو بخونه و ببینه اصلا قادرن معنایی که قراره منتقل کنن رو برسونن یا نه؟ و همین بود که این کتاب رو تبدیل به کتابی کرده بود که خوندنش رو -جدا از زمانی که برای تفکر نیاز داشت- طولانی‌تر می‌کرد. 

نکتۀ دیگه توضیحات اضافه‌ای بود در برای هر فصل وجود داشت و در انتهای کتاب آورده شده بود و شامل توضیحات و ارجاعات به منابع خارجی بود و میشد اون توضیحات فارسی رو در پانوشت آورد و ارجاعات رو همونجا باقی گذاشت؛ اینطوری خوندنش راحت‌تر بود.

در نهایت این کتاب برای من کتاب ارزشمندی بود چون در مورد موضوع مهم و ارزشمندی صحبت می‌کرد و چون چیزهای ارزشمندی رو بهم یاد داد. مطالعۀ این کتاب رو به شما، به‌عنوان انسانی که برای بهبود زندگی خودش ارزش و اهمیت قائله، پیشنهاد می‌کنم.
        
                داستان از زبان دختری روایت میشه که پدری که گذشتۀ تلخی رو باهاش داشته رو از دست داده و حالا با پسری آشنا میشه که خیلی ایده‌آل به نظر می‌رسه و بقیۀ ماجرا.

اوایل خوندنش یاد رمانای ۹۸یا افتادم. چیزای مشترک زیادی بینشون بود و البته تفاوتی که به این کتاب ارزشی رو می‌داد که اون رمانا نداشتن و اون مسئلۀ مهمی بود که بهش پرداخته بود و حرفی بود که برای گفتن داشت و شاید این قالب ساده و عامیانه، اون چیزی بود که کمک می‌کرد تا راحت‌تر خونده بشه و عدۀ بیشتری بخوننش.
با توجه به این مورد خیلی از اتفاقا قابل پیش‌بینی بود ولی حتی با توجه به اسم کتاب، پایانش قابل پیش‌بینی نبود؛ لااقل برای من که تا لحظۀ آخر سعی می‌کردم امیدوار بمونم.
نمی‌دونم ولی شاید چون این رمان منو یاد اون رمان آبکیا مینداخت دوست داشتم مثل اونا پیش بره ولی اینطور نبود؛ پایانش هم واقع‌بینانه بود هم جوری که دل خواننده‌های عزیز نشکنه.
چیزایی بود که توی این کتاب آزارم داد و اون چیزا؛ همونایی بود که توی واقعیت هم وجود دارن.
کتاب روونی بود. اونقدر خاص و مهم نبود که توصیه کنم به حتماً خوندنش. غمگینم کرد. همین.

پ.ن ۱: ظاهراً فیلمش قراره ساخته بشه و ۲۰۲۴ بیاد.

پ.ن ۲: ظاهراً این کتاب جلد دومی هم داره به نام «ما شروعش می‌کنیم».

پ.ن ۳: ظاهراً جلد دومش به‌خاطر استقبال از جلد اول نوشته شده و چیز خاصی نداره؛ بنابراین با لبخند بار نخوندنش رو از روی دوشم کنار میذارم.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            «مرگ در پاییز» نمایشنامه‌ای سه‌پرده‌ای از اکبر رادیه که در زمان قدیم و در فضای یکی از روستاهای گیلان روایت میشه و داستانش حول محور اتفاقاتی می‌گذره که در کمتر از یک روز کامل در یک خانواده می‌گذره. 
چیزی که درمورد این نمایشنامه دوست داشتم، خطّه‌ایه که داستان توش اتفاق میوفته و واسطه انتقال زبان و فرهنگ اون ناحیه میشه. چیزی که پیش‌تر و موقع خوندن نمایشنامه‌های خارجی متوجهش نبودم، تأثیری بود که زبان یک اثر می‌تونه روی بومی‌زبانش بذاره؛ کلمات، عبارات و ضرب‌المثل‌هایی بودن که خوندن این نمایشنامه رو فارغ از هر چیز دیگه برام جذاب می‌کردن. در آثار ترجمه‌شده، ما بیشتر از زبان روی داستان متمرکز می‌شیم اما وقتی که پای آثار داخلی -با رنگ و بویی از یک ناحیه خاص- به میان میاد، زبان هم رنگ خودش رو پیدا می‌کنه.
درمورد خود داستان هرچی که بگم ممکنه باعث لو رفتنش بشه ولی برداشتی که در نهایت مایلم بهش اشاره کنم تنها همین یک جمله است:
انتظار می‌تونه آدمو از بین ببره.

پ.ن: شاید براتون جالب باشه که بدونید این نمایشنامه در سال 1346 با بازی محمود دولت آبادی در تلویزیون ملی به نمایش دراومده.
          
            یه نمایشنامۀ آمریکایی به نویسندگی آیرا لوین که شخصیت قابل توجهی در زمینۀ نویسندگی و نویسندگی وحشت داره. در زمینه‌های ترانه‌نویسی، نمایشنامه‌نویسی، فیلمنامه‌نویسی، داستان‌نویسی و کارگردانی فعالیت کرده و دو بار جایزۀ ادگار آلن پو رو در زمینۀ داستان اسرارآمیز گرفته و یه بارم جایزۀ برام استاکر برای یک عمر فعالیت در زمینۀ رمان وحشت.
بین تعریفایی که ازش شده، برای من تعریف استفن کینگ جالب بود که میگه:
«توانایی آیرا لوین در نوشتن آثار دلهره‌آور به ظرافت ساعت‌سازان سوئیسی است و کارهای ما در مقایسه با او مثل ساعت‌های ارزان قیمت خرازی‌ها.»
این نمایشنامه یه تریلر روانشناسانۀ جمع و جوره که من تنها با خوندن نظراتش به مطالعه‌اش ترغیب شدم چون از نویسنده‌اش شناختی نداشتم ولی اونطوری که همه می‌گفتن برای من تاثیرگذار نبود. کلماتی که در توصیفش تکرار شده بود این بود که خیلی اعصاب‌خردکنه یا پایان خیلی غافلگیرکننده‌ای داره ولی برای من اینطور نبود؛ یعنی اینجوری نبود که بخواد میخکوبم کنه. با این حال اگه از این ژانر خوشتون میاد احتمالا این نویسنده و شاید این اثر براتون جالب باشه. ظاهراً تو ایران تئاترش هم به اجرا دراومده.
          
            کتاب اینطور شروع میشه:

«این کتاب عذاب کشیده،
برای ژیسلین نگاشته شده.»

در طول خوندنش، داشتم فکر می‌کردم این کتاب رو، این قطعه‌های ادبی به گفتۀ شناسنامه‌اش و این شعرها از نظر من رو، چطور توصیف کنم؛ در پایان، به جوابی رسیدم که نویسنده به من و ژیسلین داده بود:

«این دسته گل کوچکی برای خاکسپاری است که کودکی با سری تراشیده ناشیانه به سویت دراز کرده.»

و بله؛ این کتاب مجموعه‌ای است از تصویرپردازی‌های شاعرانه در حضور یادی فراموش ناشدنی.

وقتی شروع کردم به خوندنش، یه لحظه شک کردم؛ بنابراین شناسنامۀ کتاب رو چک کردم و دیدم نوشته «قطعه‌های ادبی»؛ چیزی که پیش روی من بود اما فرقی با شعر نداشت. تصویرپردازی‌هاشو؛ دقتی که نویسنده در دیدن داشته و حالا به کلمه درآورده رو دوست داشتم و موقع خوندنش به این فکر می‌کردم که اگه ترجمه نبود و این کلمات رو به زبان اصلی می‌خوندم، چه آهنگی داشتن؟ حس می‌کنم از این نظر هم انتخاب کلمات معنادار بوده.

چند جایی‌ شاید گنگ بود؛ به هر دلیلی: از ناآگاهی من، توضیحی که شاید امیدوار بودم وجود داشت یا مفاهیمی که شاید جز با بومی‌زبان بودن قادر به درکشون نخواهیم بود.

جاهایی بود که دوسش داشتم و جاهایی که سریع‌تر ازشون گذشتم (مثل همۀ شعرها؟). در مجموع بد نبود. اگر از آثار این نویسنده خوشتون اومده باشه، از این کتاب هم بدتون نمیاد. اونقدر فوق‌العاده نیست که حتماً پیشنهاد کنم ولی در مجموع میشه گفت که خوندنش با این حجم کم -۶۸ صفحه- استراحت کوتاه دلنشینیه و البته غم‌انگیز.
          
            نمیدونم چقدر می‌تونید متوجه چاپلوسیِ پشت کلماتی که برای تحسین یک نفر بیان میشن بشید اما این کتاب، درحالی که برای ستایش و تحسین فرد دیگری -امیلی دیکنسون- نوشته شده بود، این احساس رو توی آدم به‌وجود نمی‌آورد؛ هرچند جای تردید و بحث داشت.

قبلا چند قسمتی از سریال دیکنسون رو دیده بودم اما انقدر دوسش نداشتم که تموم نکرده همه‌اشونو پاک کردم؛ تا قبل از اون امیلی دیکنسون شاعری بود که با اینکه خیلی ازش نخونده بودم دوسش داشتم و می‌خواستم بیشتر بشناسمش و بعد از اون اینجوری بودم که مغزم از این روایت به نظر سورئال داغ کرده بود. این کتاب هم از جهتی دیگه شما رو با وحشت و حیرت روبه‌رو می‌کنه.

توی سریال -تا اونجایی که من دیدم- با یک شخصیت آزاد و کاملاً بی‌پروا روبه‌رو می‌شیم و توی کتاب با یک قدیسۀ معصوم :))
از حق نگذرم توی کتاب یه جاهایی به اون بخش‌های آزاد و رها و ایناش اشاره شده اما حتی اونجاها هم به نظرم خواسته به اونا به واسطۀ داشتن این روح بزرگ و متعالی -از نظر نویسنده- اعتبار بده.

میشه گفت تا نیمۀ ابتدایی کتاب اینطور نیست اما از اونجا به بعد یا شاید گفت بعد از گذروندن دو سوم ازش، یه خورده از اون حیرت ناشی از تفاوت بین اونی که توی سریال و کتاب می‌بینیم کم میشه؛ یعنی اگه هیچ اشاره‌ای به اونایی که دیده بودم نمیشد، این کتاب احتمالا اعبتارش رو برام از دست میداد؛ البته این هم ممکنه که بیشتر از اشاره بوده باشه و به لطف سانسور به این شکل در اومده باشه.
نتیجه اینکه حالا که این روایت متفاوت رو خوندم، می‌تونم دوباره برم سراغ سریالش و اون قسمتای خالی موندۀ این پازل رو پر کنم (امیدوارم البته).

چیزی که توی آثار بوبن دوست دارم؛ چه شعر ‌باشه و چه نثر؛ چه داستان باشه و چه بیوگرافی شاعرانه (کتاب حاضر)؛ بیان و تصاویر و تشبیهاتشه. در حقیقت اونی که منو به خوندن کتاباش تشویق می‌کنه، چیزی که باعث میشه اونی که توی دستمه رو ادامه بدم، بیشتر از اینکه موضوع اون کتاب باشه، سبک نگارششه که دوسش دارم و از خوندنش لذت می‌برم و البته که اون «فکر»یه که چنین محصولی رو ارائه میده.

دیگه؟

به نظرم ترجمه یه جاهایی اشکال داشت؛ یا باید حداقل یه‌بار ویرایش میشده یا مترجم تلاش می‌کرده تا به ساختار جملاتِ به فارسی برگردانده شده توجه کنه. یه جاهایی معنا منتقل نمیشد یا ترتیب اجزاء جمله -اگر در زبان مبدأ اینطور بوده- در فارسی اشتباه بود؛ اشتباهی که باعث ضعف معنا میشد نه اینکه نمایانگر امانت مترجم در انتقال کلمات باشه.

در کل به نظرم برای آشنایی با بخشی از زندگی و روحیات امیلی دیکنسون اگر کامل و جامع نباشه اما کتاب بدی نیست.
          
            یه کتاب کم حجم (۱۳۸ ص) در وصف تنهایی یا بهتر بگم زندگی‌ای که به تنهایی می‌گذره. 
راوی یه زن میان‌ساله که داره از زندگی معمولش، آمد و شد شب و روزش، کارایی که انجام میده و جاهایی که میره میگه. با آدم‌ها در ارتباطه ولی تنها زندگی می‌کنه یا تنها زندگی می‌کنه ولی با آدم‌ها در ارتباطه.
یه جورایی میشه گفت توی این کتاب می‌تونید مزایا و معایب تنها زندگی کردن رو ببینید. انگار که یه نفر دیگه این کار رو انجام داده باشه و حالا شما فرصت اینو داشته باشید که ببینید -به‌طور تقریبی و کلی- اگه زندگیتون اینطور پیش بره چه آینده‌ای در انتظارتونه.
با این حال، تصمیم نداره جوابی به شما بده. نمی‌خواد به این نتیجه برسه که در نهایت تنها زندگی کردن خوبه یا بد، فقط داره نشون میده که زندگی‌ای که به تنهایی -بدون تشکیل خانواده- بگذره چجوری می‌تونه باشه؛ یه‌جاهایی ممکنه به حالش غبطه بخورید و یه جاهایی دلتون براش بسوزه؛ یه جاهایی حتی انگار دل خودشم داره برای خودش می‌سوزه. با این حال، تنهایی انتخاب خودش بوده و ازش پشیمون نیست ولی اون غمی که گه‌گاه یقه‌اش رو می‌گیره واقعی و قابل توجهه.
داستان روایت خطی نداره. شروع می‌کنه به تعریف کردن و در اون بین به خاطرات گذشته‌اش هم رجوع می‌کنه. اینجوری میشه که شما در طول کتاب کم‌کم با این آدم آشنا میشید.
کتاب رو دوست داشتم. پایانش رو ولی نه. می‌دونم می‌خواسته کجا تمومش کنه ولی درست تمومش نکرده بود. موضوعش رو دوست داشتم؛ بیانش رو، روندش رو؛ روون بود و آدمو خسته نمی‌کرد. قبلا یه کتاب دیگه از این نویسنده خونده بودم و راضی‌ام نکرده بود، این بود که نمی‌خواستم بازم چیزی ازش بخونم. این یکی رو بعد از خوندن چند صفحۀ اول شروع کردم؛ میشه گفت از قبلی (مترجم دردها) تجربۀ بهتری بود ولی میگم که پایانش چندان راضی‌ام نکرد.
همین.
          
            میراندا جولای آدم خلاقیه. این چیزیه که تو مقدمه بارها به شیوه‌های مختلف بیان میشه. فیلم‌نامه‌نویسه و نوازنده و کارگردان و بازیگر و حالا هم در مقام یک داستان‌نویس نشون داده که به خوبی از پس هر کاری برمیاد. 
با خوندن مقدمه یه‌کم نسبت بهش گارد گرفتم؛ اینجوری که حالا مگه چطوری می‌خواد باشه؟ شاید اصلا اونجوری که میگن هم نباشه.
تا یه حدی بود. خلاقیتش یا بهتر بگم بیانش که آمیخته‌ای از خیال‌بافی و خلاقیت بود، جوری نبود که آدمو دلسرد کنه ولی چیزی هم نبود که آدمو به حیرت بندازه؛ البته که در نوع خودش جالب بود و آدم از خوندن و ادامه‌دادنش احساس ناراحتی پیدا نمی‌کرد.
موقع خوندن داستان‌هاش (مجموعه داستانه آخه) لبخند زدم، احساس همدردی کردم، غمگین شدم، به فکر فرو رفتم، یه جاهایی چشمام گرد شد و در پایان ناراضی به سراغ داستان بعدی رفتم (ابراز عدم نارضایتی از پایان‌بندی‌ها).
یه جایی توی مقدمه گفته شده که:
«داستان‌های او پر است از آدم‌های غمگین، تنها و جدامانده‌ای که می‌دانند زندگی‌شان هیچ شباهتی به هیجان و خوشی پنهان در رویاهایشان ندارد.»
به نظرم این تعریف درستیه هرچند اونی که در نگاه اول دیده میشه و حس میشه همون رویابافی‌هاست اما در نهایت این تعریف، می‌تونه تعریف درستی باشه.
کتاب کم حجمیه. روونه و خوندنش زمانی نمی‌بره. ممکنه نثرش رو دوست داشته باشید (باهاش راحت باشید) یا مثل بعضی از نظرات باهاش کنار نیاید. میشه گفت مثل غذای جدیدیه که تا حالا امتحانش نکردید و می‌تونه طعم دهنتون رو عوض کنه؛ حالا اینکه این طعم جدید رو دوست داشته باشید یا نه سلیقه‌ایه.
اینو نگفته بودم؟
این کتاب جایزۀ داستان‌ کوتاه فرانک اوکانر رو برده [فیلمشم (فیلم کتاب نه، فیلمی که نویسنده ساخته) جایزۀ دوربین طلایی جشنوارۀ کن رو برده؛ آدم تمایل پیدا می‌کنه یه نگاهی‌ام به اون بندازه].
          
            چند سال پیش، وقتی که احتمالاً بیست ساله بودم و دانشجوی ادبیات، انجمن علمی‌ ما با همکاری انجمن علمی ادبیات روسی جلسۀ نقد این کتاب رو برگزار کردن.
اون زمان، چون این جلسه برام خیلی جالب بود می‌خواستم هرطوری که شده توش شرکت کنم با این حال تا قبل از اون این کتاب رو نخونده بودم و بنا به دلایلی متاسفانه تا زمان شروع جلسه هم نشد که بخونمش؛ پس تصمیم گرفتم هرجوری شده یه آشنایی نسبی ازش پیدا کنم و اون این بود که فیلم اقتباسی ایرانیشو ببینم. بهتر از هیچی بود.

توی اون جلسه سه تا از اعضای هیئت علمی ادبیات روسی حضور داشتن و یکی از اعضای هئیت علمی گروه ما. جلسۀ خوبی بود و فکر می‌کنم هنوزم که هنوزه جزوۀ کوچیکی که ازش نوشته بودم رو دارم.

با همۀ اینا، تو همۀ این سالا، دلم می‌خواست که این کتاب رو -خود خودش رو- بخونم ولی نشده بود که نشده بود.

این مقدمه رو گفتم که بگم این گزارش آدمیه که سال‌های زیادی مشتاق و منتظر خوندن این کتاب بوده.

اجازه بدید همین اول کاری یه‌کم خشن و صریح باشم و بگم که در حد تصوراتم زیبا نبود. در حقیقت اونی که توی این کتاب آزارم میداد در وهلۀ اول توصیفاتش بود و بعد، میزان لوس بودن شخصیت اصلیش.
راستش من با چنین آدمایی برخورد داشتم و برای همینه که نمی‌تونم به این داستان، فقط به چشم یه داستان نگاه کنم. شاید اگر اینطور نبود، برخورد نرم‌تری می‌داشتم، شاید بیشتر دوسش داشتم و بیشتر توش غرق می‌شدم ولی حقیقت اینه که اعصابمو خرد کرد. این آدمای به قول خودشون تنها -و اینجا خیال‌باف- با ضعفشون آدمو آزار میدن و با وابستگی ناگهانیشون اونو وحشت‌زده می‌کنن.

از تجربۀ واقعی‌ام که بگذریم و دوباره که وارد داستان بشیم، داستان نسبتاً روونیه -به‌جز قسمت مربوط به توصیفاتش- دیگه اینکه کوتاهه و سروته داره. یه جاهایی احساسات انسانی رو با صداقت بیان کرده که خوندنش خالی از لطف نیست‌. تا حدودی میشه گفت داستان غم‌انگیزیه‌.

یه چیزای دوری از فیلمش یادمه: زیبا بود و مبهم؛ به نظرم کتابش -با توجه به اونی که از فیلم در خاطرم مونده- نسبت به فیلم در بیان داستان سرراست‌تر بود.

در کل میشه گفت نه خوبه و نه بد. همین.