Setayesh.F

@Set.Set

7 دنبال شده

8 دنبال کننده

                      
در جست و جوی معنا...
ساکن در شهر خیال...
                    

یادداشت‌ها

                دنیا های درون هر کتاب، مکانی مخفی است برای قایم شدن از دست مشکلات و مشغله های زندگی. به درون آنها سفر می کنی و پا به پای شخصیت اصلی قدم برمی داری و آخرش، بعد ساعت ها زندگی در آن دنیا باید از آن دل بکنی و کتاب را زمین بگذاری. حالا دیگر به دنیای واقعی برگشته ای و باید اجازه دهی کار ها و روز های کسالت بار فکر و ذهنت را پر کنند. دیگر بعد از سفر در آن دنیا هیچ کاری برایت جذاب نیست.
کتابی بسیار جذاب بود. با اینکه کتاب هایی با این خط پیرنگ زیاد هستند اما ایده های جدید و جذاب کتاب و اتفاقات هیجان انگیزش باعث شده بود که تکراری بودن پیرنگ، کتاب را برایم حوصله سر بر نکند. همین طور داستان های مربوط به آدم فضایی ها طرفداران زیادی دارند و این کتاب از ایده ی آدم فضایی ها استفاده کرده بود. اینکه عناصر تخیلی در داستان این حس را در خواننده ایجاد می کرد که شاید واقعا همچین چیزهایی وجود داشته باشد و یکم به واقعیت نزدیک بود، کتاب را خیلی جذاب کرده بود.خیلی از آدم ها از داستان های خیلی تخیلی خوششان نمی آید اما وقتی این تخیل به دنیای واقعی کمی نزدیک باشد، باورپذیری داستان بالا می رود و این باعث هیجان داستان می شود.
قلم نویسنده هم در جذابیت کتاب بی تاثیر نبود. درواقع نویسنده قلمی ترغیب کننده داشت و همین طور به طوری داستان را می نوشت که انگار در آن غرق می شدی. به شخصه از قلمش لذت بردم.
شخصیت های داستان بسیار دوست داششتنی بودند و خواننده با آنها همزادپنداری می کرد. در واقعا حس صممیتی بین خواننده و شخصیت ها ایجاد شده بود که با ناراحتی آنها خوانننده هم ناراحت می شد و با شادیشان او هم خوشحال می شد. این فضای صمیمی و اینکه انگار سال هاست این شخصتی ها را می شناسی از عوامل بسیار تاثیرگذار در قشنگ بودن این کتاب بود.
توصیف باطنی شخصیت ها بسیار خوب بود و به طوری بود که همه ی ما تا به حال همچین آدم هایی در دنیای واقعی دیده بودیم و این باعث شده بود که آن شخصیت ها را بهتر بشناسیم و حتی رفتار ها و واکنش هایشان را پیش بینی کنیم. اما خب توصیف ظاهری آنها اختلالی در تصور آنها ایجاد می کرد. این مورد بیشتر در شخصیت اصلی صدق می کرد. شخصیت های فرعی را خیلی خوب می توانستم تصور کنم. در واقع نوینسده اطلاعات کافی را به من داده بود. اما در مورد شخصیت اصلی اطلاعات ظاهری زیادی در دست نداشتم و فقط آنجور که می خواستم تصورش می کردم. احساس می کنم تصوری که من از آن داشتم با تصوری که نویسنده می خواست در ذهن من ایجاد کند تفاوت زیادی داشت و خب این شاید نکته ی منفی ای به حساب بیاید.
اینکه کتاب از زاویه ی دید اول شخص نوشته شده بود می تواند دلیل کم بودن اطلاعات ظاهری شخصیت اصلی باشد. این کتاب زیاد شخصیت محور نبود اما این باعث نشده بود که دلم نخواهد از دید اول شخص نوشته شده باشد. در واقع در خیلی از قسمت ها دانشتن افکار و احساسات و شخصیت اصلی بسیار نیاز بود و این زاویه ی دید، این نیاز را برآورده می کرد. البته که اگر می شد افکار و احساسات شخصیت های فرعی هم فهمید خیلی خوب می شد. همین طور به نظرم یکی از دلایل حس صمیمیت بین خواننده و شخصیت اصلی همین زاویه دید اول شخص بود. ما در این کتاب همواره پیش شخصیت اصلی هستیم و همه چیز را از دید او نگاه می کنیم. پس قطعا بیشتر با او همزادپنداری و احساس صمیمیت می کنیم.
شروع کتاب در مکانی دیگر و با شخصیت های دیگری شروع می شد و وقتی خواننده با فضای اصلی داستان روبه رو می شود کمی گیج می شود. چون نمی داند قصه ی اصلی کدام یک است. البته بعد از اینکه کمی بیشتر جلو برود متوجه همه چیز می شود و آن موثع است که می شود گفت شروع کتاب بسیار جذاب بوده.
توصیف مکان ها و چیز هایی که در داستان وجود داشت، خوب بود بعضی از صحنه ها انگار توصیف های نویسنده خیلی واضح نبودند اما در بیشتر قسمت ها این توصیف ها بسیار خوب بودند و کاملا آن فضا را در ذهن خواننده شکل می دادند. طوری که انگار خودش هم در آن صحنه ها وجود دارد.
کتاب به گونه ای بود که هر جور خواننده ای با هر سلیقه ای می توانست از آن لذت ببرد. چون هم برای علاقه مندان به کتاب های مدرسه ای خوب بود، هم دوست داران داستان های عاشقانه ی تینیجری و هم داستان های فانتزی و تخیلی. این چند فضا بودن کتاب برای من خیلی جذاب بود.
اگر بخواهم نمودار هیجان داستان را ترسیم کنم، باید بگویم که تا 100 صفحه ی آخر کتاب، هیجان کتاب مواج بود و فراز و فرود داشت و از هیجانی متوسط برخوردار بود. اما در 100 صفحه ی پایانی، این هیجان در نمودار یک خط صاف در بالاترین درجه ی هیجان می شد. تا پایان کتاب اتفاقات هیجان انگیز پشت سر هم می افتاد و اجازه ی تنفس به خواننده نمی داد. می شود این مورد را یک نکته ی منفی به حساب آورد چون بعضی خوانندگان را اذیت می کند. اما من از این هیجان یکنواخت و بالا لذت بردم.
جلد کتاب زیاد چنگی به دل نمی زد. به نظرم ایده ای زیاد و متنوعی برای جلد این کتاب می شد به کار گرفت. اما می شود گفت این جلد جزو بدترین ایده ها بود. عناصر زیادی که در داستان وجود داشت و می شد آن ها را در جلد به کار برد. برای مثال طرح جلد می شد به این صورت باشد که گویی بزرگ باشد که درون آن تصویری از سیاره لورین را می بینیم و شخصیت اصلی هم به آن گوی نگاه می کند. و هزار ایده ی جذاب تر دیگر....
دنیای هر کتاب دریچه ای برای فرار است. باید در آن غرق شوی و صدای اطرافت را خاموش کنی. این گونه است که هر انسان کتابخوان، به جای یک بار زندگی، هزاران بار زندگی کرده است....                                                                                            برای همیشه

        
                تجربه هاي بزرگ در زندگي، آدم ها را از فردي معمولي به فردي خاص تبديل مي كند. اين خاص بودن گاهي مي تواند باعث شود دلت بخواهد به زندگي اي برگردي كه قبل از آن تجربه ي بزرگ داشته اي. در واقع... دوباره معمولي بشوي. مثل بقيه.
نورا دو سال آزگار با سرطان جنگيده و حالا بهبود يافته است و قرار است دوباره به زندگي عادي اش بازگردد. اما وقتي به مدرسه مي رود متوجه تغييراتي مي شود و همين طور متوجه مي شود سرطان او را از زندگي عادي اش دور كرده و ديگر همه چيز مثل قبلا نيست. او در راه برگشتن به زندگي معمولي اش با چالش هاي متعددي روبه رو مي شود و مشكلاتي برايش پيش مي آيد....
كتاب معمولي مثل بقيه، كتابي دوست داشتني بود كه جزو كتاب هاي مدرسه اي هم قرار مي گرفت كه مانندش را زياد خوانده ام. اما اين يكي به موضوعي متفاوت مي پرداخت كه به نظرم كمتر جايي به آن پرداخته شده. در واقع در اين كتاب ما پايمان را در كفش شخصيت اصلي، نوجواني كه بعد از دو سال سرطان مي خواهد به زندگي معمولي اش برگردد مي گذاريم و با اين داستان شخصيت محور پيش مي رويم. احساسات نورا را مي فهميم و گاهي خدا را به خاطر نداشتن مشكلات او شكر مي كنيم.
اينكه نويسنده داستان را بعد از بهبود يافتن سرطان نورا شروع مي كرد بسيار جذاب بود. اكثرا اگر بخواهند راجع به كودكان سرطاني چيزي بنويسند، داستان هم در زمان مريضي او و مشكلاتش اتفاق مي افتد. اما اين كتاب موضوع جديدي داشت و ممكن است خيلي ها به اين مسئله فكر نكرده باشند كه آنهايي كه بهبود يافته اند حالا با يك عالمه مشكل براي بازگشت به زندگي عادي روبه رو هستند. هر چند كه در طول داستان، نورا از دوران سرطانش هم خاطراتي تعريف مي كرد و اين باعث مي شد كنجكاوي خواننده نسبت به اينكه نورا در زماني كه سرطان داشت چه كار مي كرد رفع شود.
اين كتاب پيرنگ جذابي داشت و گره هايش به كوچكي بقيه ي كتاب هاي شخصيت محور بودند. نقطه ي اوج كتاب توصيف قوي و حال و هواي متشنجي داشت. اما احساسات شخصيت اصلي در نقطه ي اوج كمي براي خواننده غير قابل درك بودند و خب، اين كمي آن صحنه ها را مبهم مي كرد. هر چند كه باز هم نقطه ي اوج بسيار جذاب بود. همين طور گره ها در عين كوچكي، خواننده را جذب مي كردند و او را مجاب به خواندن مي كردند تا ببيند آن گره چگونه حل مي شود. گره هايي به كوچكي درست شدن يك رابطه ي دوستانه.
توصيفات كتاب دقيق بودند و خواننده مي توانست همه ي صحنه ها را مجسم كند. در واقع نويسنده جوري اتفاقات، مكان ها يا اشيا را توصيف مي كرد كه انگار ما هم در آن صحنه حضور داريم يا آن چيز را مي بينيم. البته اين نكته هم هست كه فضا و مكاني كه داستان در آن اتفاق مي افتاد براي ذهن ما آشنا بود و تصور كردنش كار چندان دشواري نبود. طرح هايي كه نورا در دفترش مي كشيد يكي از نمونه هاي توصيف دقيق نويسنده بود. من بدون اينكه آن طراحي را ديده باشم مي توانستم كاملا آنها را تصور كنم.
شخصيت هاي داستان به خوبي توصيف شده بودند و خواننده مي توانست با آنها به خوبي ارتباط برقرار كند. مخصوصا با شخصيت اصلي. چون فضاي صميمي اي بين شخصيت اصلي و خواننده در طول داستان شكل مي گرفت و اين باعث مي شد خواننده احساس كند رابطه اي نزديك و دوستانه با شخصيت اصلي دارد. اما به نظرم نياز بود شخصيت ها از نظر ظاهري بيشتر توصيف شوند. در ابتداي داستان جنسيت بعضي از شخصيت ها معلوم نبود و خواننده نمي دانست بايد آنها را پسر بداند يا دختر. تقريبا نيمي از كتاب گذشت تا متوجه جنسيت بعضي از شخصيت ها شدم و اين به نظرم يكي از نقاط ضعف كتاب بود.
در طول داستان به دليل علاقه ي نورا به افسانه هاي يوناني ما هم با بعضي از اسطوره ها و افسنه هاي يوناني آشنا مي شديم. اين براي من بسيار جذاب بود چون آشنايي زيادي با اين جور افسانه ها نداشتم و اين كه در كلاس ادبياتشان راجع به اين افسانه ها حرف مي زدند برايم خيلي جالب بود. حتي ارتباطي كه بين زندگي نورا و يكي از افسانه ها بود، داستان را بسيار بسيار جذاب مي كرد.
اين كتاب پايان تاثير گذاري داشت. از ان پايان ها كه مي تواني به خاطرش همه ي ضعف هاي كتاب را بر او ببخشي. هر چند كه جوري بود كه انگار نتيجه و پيام داستان را به صورت خواننده مي زد اما باز هم حس بدي به من نداد.
به طور كلي كتابي آرام و دلپذير بود و از خواندنش لذت بردم.
شايد يك تجربه در زندگي ما، آن قدر دردناك بوده باشد كه دلت بخواهد ناپديدش كني. اما آن تجربه ديگر بخشي از زندگي ات شده باشد. شايد ديگر نتواني معمولي باشي. نتواني درست مثل بقيه باشي.
                                                                          
                              	                                               براي هميشه
        
                بعضی ازکتاب ها وقتی دنیای داستان را برای خواننده به تصویر می کشند در واقع او را وارد آن دنیا می کنند و به او اجازه می دهند تا در آن دنیا هم زندگی کند. تجربه هایی که هیچ وقت در دنیای واقعی کسب نمی کند را کسب کند و به زندگی اش رنگ و لعابی تازه دهند. این کتاب هم از دسته ی همین کتاب ها بود.

مگنس چیس مادرش را از دست می دهد و دو سال در کوچه ها و خیابان های شهر زندگی می کند. اما یک روز مسئولیتی بزرگ بر دوشش می افتد و سرنوشتش این گونه رقم می خورد که باید جهان را از یک خطر بزرگ نجات دهد. او شمشیری به نام شمشیر تابستان را که میراث خانواده اش بود را پیدا می کند و باید با آن به جهان های دیگر سفر کند و وظیفه اش را انجام دهد. اما این داستان ها از مرگ مگنس شروع می شود….

داستان این کتاب بسیار خلاقانه و جدید بود. هر چند که مثل خیلی از کتاب های این سبکی هدف شخصیت اصلی نجات دنیا بود و این یک چیز تکراری به حساب می آمد، اما باز هم ساختن یک دنیای جدید در ذهن خواننده استعداد زیادی می خوهد. نویسنده یک دنیای جدید را ساخته بود و بسیار تخیل خوبی به کار برده بود. داستان کمی پیچیده هم بود و این باعث شده بود تا برای نویسنده توصیفات و تعریف داستان سخت بوده باشد. هر چند که نویسنده با قلم روان و توصیفات خوبش نسبتا در این کار موفق بود. ولی به طور کلی برای خواننده تجسم اتفاقات و حتی مکان ها و شخصیت ها سخت بود.

به طور کلی توصیفات کتاب با حرکت و روان گفته شده بود. اما به خاطر جدید بودن داستان و اینکه همه چیز دور از ذهن خواننده بود نیاز به توصیفات دقیق تری داشتیم. به شخصه در داستان دچار گیجی می شدم و نمی توانستم کاملا متوجه فضای داستان بشوم. 

نویسنده شخصیت پردازی خوبی را انجام داده بود. مخصوصا شخصیت اصلی بسیار خوب توصیف شده بود و قلم روان و خودمانی نویسنده، و همین طور نوشتن داستان از زبان خود شخصیت اصلی باعث شده بود تا نویسنده با این شخصیت بسیار همزاد پنداری کند و حس صمیمیت به خواننده دست بدهد. مخصوصا این که در بعضی قسمت ها خوانندگان مخاطب قرار می گرفتند، به این امر کمک کرده بود. انگار شخصیت اصلی پیشمان نشسته بود و داشت سرگذشتش را تعریف می کرد. این یک نکته ی مثبت برای کتاب هاست که در این کتاب بسیار بارز بود.

در رابطه با شخصیت های فرعی خواننده نیاز به اطلاعات بیشتری داشت. مخصوصا شخصیت هایی که به شخصیت اصلی نزدیکتر بودند و گاهی ویژگی های فرا انسانی داشتند. از نظر ظاهری کمی به آن ها پرداخته شده بود اما باز هم به خاطر فضای عجیب و جدید داستان تصور همه چیز برای خواننده سخت بود. اما به طور کلی شخصیت هایی که نویسنده ساخته بود، دوست داشتنی بودند و خواننده را به خود جذب میی کردند.

دیالوگ های این کتاب را بسیار دوست داشتم. چون هم به خواننده کلی اطلاعات در یک دیلوگ نمی داد، و هم جذاب نوشته شده بود. ولی خب از نظر من می توانست در دیالوگ ها اطلاعات بیشتری قرار بدهد. در حدی که خواننده اذیت نشود، این اطلاعات نیاز اوست و اگر یکی از شخصیت ها به طور کامل همه چیز را توضیح می داد خیلی بهتر بود. و این باز هم بر می گردد به همان پیچیدگی و سخت بودن داستان.

طنز ظریفی هم که در بعضی قسمت ها به کار می رفت در لذت بخش تر شدن داستان تاثیر به سزایی داشت. مثلا وقتی که دو دوست مگنس با تیر و کمان پلاستیکی به کمک او آمده بودند تا با یک مرد آتشین بجنگد. به طور کلی ایده هایی که نویسنده در داستان استفاده کرده بود بسیار جذاب بودند.


کتاب پیرنگ دقیقی داشت و کاملا متوجه روند داستان می شدی. شروع جذاب و ترغیب کننده داشت و بسیار متفاوت نوشته شده بود. گره های کتاب جذاب بودند و نقطه ی اوج هم با هیجان بالا و بسیار خوب نوشته شده بود. داستان دیر هیجان گرفت و در ابتدا روند آرامی داشت و به نظرم این برای یک کتاب هیجانی و تخیلی خیلی مناسب نیست. چون باعثث خسته شدن خواننده می شود و داستان او را جذب نمی کند. اما وقتی داستان در ذهن خواننده سر و سامان گرفت و او را به طور جدی وارد داستان کرد، کتاب هیجان خوبی گرفت.

جلد کتاب مثل تمام کتاب هایی که در این ژانر و این مدل نوشته شده اند، پر از تصاویر مختلف و شلوغ بود و به خواننده این را می رساند که قرار است با یک عالمه چیز های عجیب روبه رو شود و هیجان زیادی را تجربه کند. 

اسم کتاب اکثر مجموعه های چند جلدی اسم شخصیت اصلی بود و اسم این مجموعه که « اساطیر اسگارد» نام داشت ترغیب کننده بود و باز هم به خواننده می رساند که این کتاب چه کتابی است.

به طور کلی کتاب جذاب و دوست داشتنی ای بود. از این کتاب ها که تو را در دنیای خودشان می برند و حالا حالا ها مجبورت می کنند در همان جا بمانی. از خلاقیت و ابتکار نویسنده حض می بری و لذت یک کتاب تخیلی و ماجراجویانه را می بری.

« گاهی اوقات تنها راه برای شروع زندگی ای تازه، مردن است.»

                                                              برای همیشه




        
                آيا خداوندي هست؟ گاهي انسان ها با ديدن تاریکی ها و بدي هايي كه در دنيا وجود دارند، در وجود خداوند شك مي كنند. ديگر نمي توانند نشانه هاي خدا را در زندگیشان ببينند و اين باعث مي شود ديگر به خدا ايمان كامل نداشته باشند.

يونس دانشجوي دكتري بود و براي پايان نامه اش دنبال علت خودكشي دكتر پارسا كه چند سال پيش خودش را از ساختماني پرت كرده بود مي گشت. پايان نامه اش بسيار ذهنش را درگير كرده بود و در اين ميان، سوال بزرگ تري در ذهنش مي چرخيد. سوالي كه تمام ذهنش را درگير كرده بود. آن سوال اين بود كه:« آيا خداوندي هست؟» سوالي كه خيلي از ما در ذهن هايمان نگهش داشته ايم. و حالا يونس در پي به دست آوردن جواب سوال هايش مي كوشد….

كتاب، موضوع جالبي داشت و به نظرم جزو معدود کتاب های مذهبی ای بود که دوستش داشتم. این که نویسنده ذهن یونس را جوری نشون داده بود که با افکار مردم امروزی شباهت هایی داشته باشه و درصد همزاد پنداری خواننده ها و شخصیت اصلی بسیار زیاد باشه، از جمله نکات مثبتش بود. این همزاد پنداری باعث دلنشین شدن داستان و البته ترغیب خواننده به ادامه ی آن شده بود. چون اگر خواننده هم سوال یونس را داشت باید تا انتهای کتاب می خواند تا جوابش را پیدا کنه و این در ترغیب خوانندگان برای ادامه دادن نقش موثری داشت. 

نویسنده می تونست برای رساندن مفهومی که می خواست داستانی طویل تر و کتابی قطور تر بنویسه. اما این کار را نکرده بود و به نظرم این خیلی خوب بود. کتاب در عین حجم کمش، به داستان و موضوع اصلی بسیار خوب پرداخته بود. جزئیات داستان زیاد گفته شده بود هر چند که انگار تاثیری در حجم داستان نداشت. 

در بعضی جاهای کتاب تناقض هایی بین اطلاعاتی که نویسنده راجع به شخصیت ها داده بود با کار هایی که می کرد ایجاد می شد که باعث گیجی خواننده میشد. به طور کلی شخصیت ها از لحاظ ظاهری به خوبی توصیف نشده بودند. مخصوصا شخصیت اصلی که هیچ فرضیه ای راجع به ظاهرش نداشتم. هر چند که می شد این نکته را به خاطر دیدن همه چیز از زاویه ی دید یونس دانست و اینکه به صورت یونس نیازی نبود. اما به شخصه دوست داشتم بیشتر یونس را از لحاظ ظاهری بشناسم. برخلاف توصیف ظاهری، شخصیت ها از نظر کاراکتر و رفتار و احساساتشان بسیار خوب توصیف شده بودند و خواننده با روحیات تمام شخصیت ها، از جمله شخصیت اصلی آشنا بود.

شروع و پایان کتاب بسیار زیبا و تاثیرگذار بود و قلم خوب نویسنده را نشان می داد. در کل در جای جای کتاب با قلم تاثیرگذار نویسنده مواجه می شدیم. آشفتگی داستان به قبل از شروع کتاب برمی گشت و داستان وسط گره ها آغاز می شد. هدف اصلی شخصیت واضح بود و در طی داستان به هدفش نزدیک و نزدیک تر می شد. همین طور درگیری های یونس با خود و سوال هایش داستان را جذاب تر می کرد.

زمان و مکان های داستان مشخص بودند و باعث گیجی خواننده نمی شدند. توصیف مکان ها نسبتا خوب بودند و به خاطر جزئی نوشتن نویسنده فضای هر مکان در ذهن خواننده نقش می بست. اما به نظرم در بعضی قسمت ها دقیق متوجه توصیف نویسنده نمی شدم و بعضی قسمت ها کاستی هایی در این زمینه دیده می شد. اما به طور کلی نویسنده از پس توصیف ها به خوبی بر آمده بود.حتی بعضی قسمت ها توصیف بسیار دلنشین می شد.

کتاب از زبان یونس بود و به نظرم نویسنده زاویه ی دید خوبی را برای داستانش انتخاب کرده بود. چون در این کتاب، خواننده نیاز داشت تا با ذهن یونس ارتباط برقرار کنه و او را درک کنه و خودش را جای او بگذرد؛ و این امر فقط با زاویه دید اول شخص امکان پذیر بود. هر چند که بعضی وقت ها دوست داشتم از احساسات و افکار شخصیت های دیگر هم با خبر شوم و از دید یونس بیرون بیایم.

اسم کتاب بسیار جذاب بود و به نظرم به عنوان اولین فاکتور برای خرید یک کتاب، بسیار خلاقانه بود. و همین طور جلد هم ساده اما زیبا بود. این که جلد کتاب نماد هایی بود که از داستان در آورده شده بود بسیار جذابش کرده بود. اما برای اولین بار که کسی کتاب را می بیند زیاد ترغیب کننده نبود.

به طور کلی کتاب زیبا و تاثیرگذاری بود.

«بچه ها! بادکنک من رسید به آسمون،رسید به خدا!»



        
                هيچ كدام از مايي كه در اين دوره و اين كشور زندگي مي كنيم تصويري از جنگ نداريم. جنگ مي تواند زندگي انسان ها را نابود كند. مي تواند عزيز ترين چيز هایشان را بگیرد و آنها را به فلاکت کشاند. فقط آدم هاي شجاع و قوي هستند كه جان سالم به در مي برند. و علاوه بر آن، مبارزه مي كنند.

كريم، پسر نوجواني بود كه همراه خانواده و دوستانش در فلسطين زندگي مي كرد. زندگی خانواده ي كريم و باقي دوستانش، به خاطر جنگ فلسطين و سوريه سخت شده بود. در اين ميان اتفاقات زيادي برايش مي افتاد و داستان هاي زندگيشان روايت مي شد. اتفاقاتي كه حال و هواي زندگيشان در آن اوضاع را به خواننده ها نشان مي داد.

موضوع کتاب بسیار جالب و جدید بود. تا به حال کتابی با این موضوع و با این طرز نگاه به جنگ نخوانده بودم. اینکه حال و هوای خانواده های فلسطینی در جنگ را گفته بود خیلی جالب بود. چون اکثر ما تصوری از وضع آنها ندارم و دوست داریم راجع به زندگیشان بیشتر بدانیم. و به نظرم این کتاب برای جواب دادن به سوال هایمان راجع به فلسطین گزینه ی مناسبی بود.همچنین اطلاعاتی که کتاب به خواننده، راجع به جنگ فلسطین و اسرائیل و نظام صهیونیست می داد بسیار جالب و مفید بودند.

کتاب از نظر توصیف مکان ها بسیار قوی بود و به تمام جزئیات یک مکان کاملا می پرداخت. بیشتر ما از فضا و ظاهر فلسطین تصوری نداریم و این کتاب آن را برای خواننده شفاف می کرد. اما بعضی اوقات نویسنده زیاد به جزئیات می پرداخت و باعث خسته شدن خواننده می شد. گاهی هم توصیف بدون حرکت می شد و کمی اذیت کننده بود.

یکی از نقاط ضعف کتاب این بود که شخصیت های داستان از نظر ظاهری توصیف ضعیفی داشتند و نویسنده زیاد به ظاهرشان نپرداخته بود و خواننده مجبور بود خودش آنها را تخیل کند. کاش بیشتر به ظاهر می پرداخت تا گیجی خواننده هم برطرف شود. اما از لحاظ رفتاری و نوع کاراکتر، شخصیت ها به خوبی توصیف شده بودند و این باعث شده بود که خواننده بتواند واکنش هر شخصیت را نسبت به اتفاقات حدث بزند. خواننده با شخصیت اصلی همزاد پنداری می کرد و نویسنده هم شخصیت کریم را دلنشین توصیف کرده بود. رویاپرداز بودن و امیدش به آینده، به نظرم او را در دل خواننده جا می کرد. در بعضی قسمت ها احساسات شخصیت ها مبهم بودند و نمی دانستی الان دقیقا چه احساسی دارند. یا اینکه گاهی در وسط یک اتفاق مهم و نگران کننده هیچ احساسی نداشتند و بی تفاوت بودند.
نویسنده به زندگی عادی شخصیت اصلی بسیار زیاد پرداخته بود و انگار هر روزش را برای خواننده تعریف می کرد. دوست داشتم زود تر به آشفتگی و تغییر در زندگی شخصیت برسم و طولانی بودن زندگی عادی، کتاب را خسته کننده کرده بود. اما نقطه اوج داستان بسیار خوب توصیف شده بود و هیجان اتفاق به خواننده منتقل می شد.هدف شخصیت برای خواننده بسیار دیر معلوم می د و در ابتدا خواننده نمی دانست کریم چه هدفی در داستان دارد. انگار که داشتیم زندگی کریم را می خواندیم. زندگی ای معمولی اما در وسط جنگ و اتفاقاتش.
توپ و تانک و تفنگ بیشتر از آن که فکرش را می کنیم می تواند در زندگی افراد نقش داشته باشد. می تواند استقلال مردم را نابود کند، ترس را به جانشان بیندازد و آزادیشان را بگیرد.     برای همیشه


        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            دنیا های درون هر کتاب، مکانی مخفی است برای قایم شدن از دست مشکلات و مشغله های زندگی. به درون آنها سفر می کنی و پا به پای شخصیت اصلی قدم برمی داری و آخرش، بعد ساعت ها زندگی در آن دنیا باید از آن دل بکنی و کتاب را زمین بگذاری. حالا دیگر به دنیای واقعی برگشته ای و باید اجازه دهی کار ها و روز های کسالت بار فکر و ذهنت را پر کنند. دیگر بعد از سفر در آن دنیا هیچ کاری برایت جذاب نیست.
کتابی بسیار جذاب بود. با اینکه کتاب هایی با این خط پیرنگ زیاد هستند اما ایده های جدید و جذاب کتاب و اتفاقات هیجان انگیزش باعث شده بود که تکراری بودن پیرنگ، کتاب را برایم حوصله سر بر نکند. همین طور داستان های مربوط به آدم فضایی ها طرفداران زیادی دارند و این کتاب از ایده ی آدم فضایی ها استفاده کرده بود. اینکه عناصر تخیلی در داستان این حس را در خواننده ایجاد می کرد که شاید واقعا همچین چیزهایی وجود داشته باشد و یکم به واقعیت نزدیک بود، کتاب را خیلی جذاب کرده بود.خیلی از آدم ها از داستان های خیلی تخیلی خوششان نمی آید اما وقتی این تخیل به دنیای واقعی کمی نزدیک باشد، باورپذیری داستان بالا می رود و این باعث هیجان داستان می شود.
قلم نویسنده هم در جذابیت کتاب بی تاثیر نبود. درواقع نویسنده قلمی ترغیب کننده داشت و همین طور به طوری داستان را می نوشت که انگار در آن غرق می شدی. به شخصه از قلمش لذت بردم.
شخصیت های داستان بسیار دوست داششتنی بودند و خواننده با آنها همزادپنداری می کرد. در واقعا حس صممیتی بین خواننده و شخصیت ها ایجاد شده بود که با ناراحتی آنها خوانننده هم ناراحت می شد و با شادیشان او هم خوشحال می شد. این فضای صمیمی و اینکه انگار سال هاست این شخصتی ها را می شناسی از عوامل بسیار تاثیرگذار در قشنگ بودن این کتاب بود.
توصیف باطنی شخصیت ها بسیار خوب بود و به طوری بود که همه ی ما تا به حال همچین آدم هایی در دنیای واقعی دیده بودیم و این باعث شده بود که آن شخصیت ها را بهتر بشناسیم و حتی رفتار ها و واکنش هایشان را پیش بینی کنیم. اما خب توصیف ظاهری آنها اختلالی در تصور آنها ایجاد می کرد. این مورد بیشتر در شخصیت اصلی صدق می کرد. شخصیت های فرعی را خیلی خوب می توانستم تصور کنم. در واقع نوینسده اطلاعات کافی را به من داده بود. اما در مورد شخصیت اصلی اطلاعات ظاهری زیادی در دست نداشتم و فقط آنجور که می خواستم تصورش می کردم. احساس می کنم تصوری که من از آن داشتم با تصوری که نویسنده می خواست در ذهن من ایجاد کند تفاوت زیادی داشت و خب این شاید نکته ی منفی ای به حساب بیاید.
اینکه کتاب از زاویه ی دید اول شخص نوشته شده بود می تواند دلیل کم بودن اطلاعات ظاهری شخصیت اصلی باشد. این کتاب زیاد شخصیت محور نبود اما این باعث نشده بود که دلم نخواهد از دید اول شخص نوشته شده باشد. در واقع در خیلی از قسمت ها دانشتن افکار و احساسات و شخصیت اصلی بسیار نیاز بود و این زاویه ی دید، این نیاز را برآورده می کرد. البته که اگر می شد افکار و احساسات شخصیت های فرعی هم فهمید خیلی خوب می شد. همین طور به نظرم یکی از دلایل حس صمیمیت بین خواننده و شخصیت اصلی همین زاویه دید اول شخص بود. ما در این کتاب همواره پیش شخصیت اصلی هستیم و همه چیز را از دید او نگاه می کنیم. پس قطعا بیشتر با او همزادپنداری و احساس صمیمیت می کنیم.
شروع کتاب در مکانی دیگر و با شخصیت های دیگری شروع می شد و وقتی خواننده با فضای اصلی داستان روبه رو می شود کمی گیج می شود. چون نمی داند قصه ی اصلی کدام یک است. البته بعد از اینکه کمی بیشتر جلو برود متوجه همه چیز می شود و آن موثع است که می شود گفت شروع کتاب بسیار جذاب بوده.
توصیف مکان ها و چیز هایی که در داستان وجود داشت، خوب بود بعضی از صحنه ها انگار توصیف های نویسنده خیلی واضح نبودند اما در بیشتر قسمت ها این توصیف ها بسیار خوب بودند و کاملا آن فضا را در ذهن خواننده شکل می دادند. طوری که انگار خودش هم در آن صحنه ها وجود دارد.
کتاب به گونه ای بود که هر جور خواننده ای با هر سلیقه ای می توانست از آن لذت ببرد. چون هم برای علاقه مندان به کتاب های مدرسه ای خوب بود، هم دوست داران داستان های عاشقانه ی تینیجری و هم داستان های فانتزی و تخیلی. این چند فضا بودن کتاب برای من خیلی جذاب بود.
اگر بخواهم نمودار هیجان داستان را ترسیم کنم، باید بگویم که تا 100 صفحه ی آخر کتاب، هیجان کتاب مواج بود و فراز و فرود داشت و از هیجانی متوسط برخوردار بود. اما در 100 صفحه ی پایانی، این هیجان در نمودار یک خط صاف در بالاترین درجه ی هیجان می شد. تا پایان کتاب اتفاقات هیجان انگیز پشت سر هم می افتاد و اجازه ی تنفس به خواننده نمی داد. می شود این مورد را یک نکته ی منفی به حساب آورد چون بعضی خوانندگان را اذیت می کند. اما من از این هیجان یکنواخت و بالا لذت بردم.
جلد کتاب زیاد چنگی به دل نمی زد. به نظرم ایده ای زیاد و متنوعی برای جلد این کتاب می شد به کار گرفت. اما می شود گفت این جلد جزو بدترین ایده ها بود. عناصر زیادی که در داستان وجود داشت و می شد آن ها را در جلد به کار برد. برای مثال طرح جلد می شد به این صورت باشد که گویی بزرگ باشد که درون آن تصویری از سیاره لورین را می بینیم و شخصیت اصلی هم به آن گوی نگاه می کند. و هزار ایده ی جذاب تر دیگر....
دنیای هر کتاب دریچه ای برای فرار است. باید در آن غرق شوی و صدای اطرافت را خاموش کنی. این گونه است که هر انسان کتابخوان، به جای یک بار زندگی، هزاران بار زندگی کرده است....                                                                                            برای همیشه

          
            تجربه هاي بزرگ در زندگي، آدم ها را از فردي معمولي به فردي خاص تبديل مي كند. اين خاص بودن گاهي مي تواند باعث شود دلت بخواهد به زندگي اي برگردي كه قبل از آن تجربه ي بزرگ داشته اي. در واقع... دوباره معمولي بشوي. مثل بقيه.
نورا دو سال آزگار با سرطان جنگيده و حالا بهبود يافته است و قرار است دوباره به زندگي عادي اش بازگردد. اما وقتي به مدرسه مي رود متوجه تغييراتي مي شود و همين طور متوجه مي شود سرطان او را از زندگي عادي اش دور كرده و ديگر همه چيز مثل قبلا نيست. او در راه برگشتن به زندگي معمولي اش با چالش هاي متعددي روبه رو مي شود و مشكلاتي برايش پيش مي آيد....
كتاب معمولي مثل بقيه، كتابي دوست داشتني بود كه جزو كتاب هاي مدرسه اي هم قرار مي گرفت كه مانندش را زياد خوانده ام. اما اين يكي به موضوعي متفاوت مي پرداخت كه به نظرم كمتر جايي به آن پرداخته شده. در واقع در اين كتاب ما پايمان را در كفش شخصيت اصلي، نوجواني كه بعد از دو سال سرطان مي خواهد به زندگي معمولي اش برگردد مي گذاريم و با اين داستان شخصيت محور پيش مي رويم. احساسات نورا را مي فهميم و گاهي خدا را به خاطر نداشتن مشكلات او شكر مي كنيم.
اينكه نويسنده داستان را بعد از بهبود يافتن سرطان نورا شروع مي كرد بسيار جذاب بود. اكثرا اگر بخواهند راجع به كودكان سرطاني چيزي بنويسند، داستان هم در زمان مريضي او و مشكلاتش اتفاق مي افتد. اما اين كتاب موضوع جديدي داشت و ممكن است خيلي ها به اين مسئله فكر نكرده باشند كه آنهايي كه بهبود يافته اند حالا با يك عالمه مشكل براي بازگشت به زندگي عادي روبه رو هستند. هر چند كه در طول داستان، نورا از دوران سرطانش هم خاطراتي تعريف مي كرد و اين باعث مي شد كنجكاوي خواننده نسبت به اينكه نورا در زماني كه سرطان داشت چه كار مي كرد رفع شود.
اين كتاب پيرنگ جذابي داشت و گره هايش به كوچكي بقيه ي كتاب هاي شخصيت محور بودند. نقطه ي اوج كتاب توصيف قوي و حال و هواي متشنجي داشت. اما احساسات شخصيت اصلي در نقطه ي اوج كمي براي خواننده غير قابل درك بودند و خب، اين كمي آن صحنه ها را مبهم مي كرد. هر چند كه باز هم نقطه ي اوج بسيار جذاب بود. همين طور گره ها در عين كوچكي، خواننده را جذب مي كردند و او را مجاب به خواندن مي كردند تا ببيند آن گره چگونه حل مي شود. گره هايي به كوچكي درست شدن يك رابطه ي دوستانه.
توصيفات كتاب دقيق بودند و خواننده مي توانست همه ي صحنه ها را مجسم كند. در واقع نويسنده جوري اتفاقات، مكان ها يا اشيا را توصيف مي كرد كه انگار ما هم در آن صحنه حضور داريم يا آن چيز را مي بينيم. البته اين نكته هم هست كه فضا و مكاني كه داستان در آن اتفاق مي افتاد براي ذهن ما آشنا بود و تصور كردنش كار چندان دشواري نبود. طرح هايي كه نورا در دفترش مي كشيد يكي از نمونه هاي توصيف دقيق نويسنده بود. من بدون اينكه آن طراحي را ديده باشم مي توانستم كاملا آنها را تصور كنم.
شخصيت هاي داستان به خوبي توصيف شده بودند و خواننده مي توانست با آنها به خوبي ارتباط برقرار كند. مخصوصا با شخصيت اصلي. چون فضاي صميمي اي بين شخصيت اصلي و خواننده در طول داستان شكل مي گرفت و اين باعث مي شد خواننده احساس كند رابطه اي نزديك و دوستانه با شخصيت اصلي دارد. اما به نظرم نياز بود شخصيت ها از نظر ظاهري بيشتر توصيف شوند. در ابتداي داستان جنسيت بعضي از شخصيت ها معلوم نبود و خواننده نمي دانست بايد آنها را پسر بداند يا دختر. تقريبا نيمي از كتاب گذشت تا متوجه جنسيت بعضي از شخصيت ها شدم و اين به نظرم يكي از نقاط ضعف كتاب بود.
در طول داستان به دليل علاقه ي نورا به افسانه هاي يوناني ما هم با بعضي از اسطوره ها و افسنه هاي يوناني آشنا مي شديم. اين براي من بسيار جذاب بود چون آشنايي زيادي با اين جور افسانه ها نداشتم و اين كه در كلاس ادبياتشان راجع به اين افسانه ها حرف مي زدند برايم خيلي جالب بود. حتي ارتباطي كه بين زندگي نورا و يكي از افسانه ها بود، داستان را بسيار بسيار جذاب مي كرد.
اين كتاب پايان تاثير گذاري داشت. از ان پايان ها كه مي تواني به خاطرش همه ي ضعف هاي كتاب را بر او ببخشي. هر چند كه جوري بود كه انگار نتيجه و پيام داستان را به صورت خواننده مي زد اما باز هم حس بدي به من نداد.
به طور كلي كتابي آرام و دلپذير بود و از خواندنش لذت بردم.
شايد يك تجربه در زندگي ما، آن قدر دردناك بوده باشد كه دلت بخواهد ناپديدش كني. اما آن تجربه ديگر بخشي از زندگي ات شده باشد. شايد ديگر نتواني معمولي باشي. نتواني درست مثل بقيه باشي.
                                                                          
                              	                                               براي هميشه
          
            بعضی ازکتاب ها وقتی دنیای داستان را برای خواننده به تصویر می کشند در واقع او را وارد آن دنیا می کنند و به او اجازه می دهند تا در آن دنیا هم زندگی کند. تجربه هایی که هیچ وقت در دنیای واقعی کسب نمی کند را کسب کند و به زندگی اش رنگ و لعابی تازه دهند. این کتاب هم از دسته ی همین کتاب ها بود.

مگنس چیس مادرش را از دست می دهد و دو سال در کوچه ها و خیابان های شهر زندگی می کند. اما یک روز مسئولیتی بزرگ بر دوشش می افتد و سرنوشتش این گونه رقم می خورد که باید جهان را از یک خطر بزرگ نجات دهد. او شمشیری به نام شمشیر تابستان را که میراث خانواده اش بود را پیدا می کند و باید با آن به جهان های دیگر سفر کند و وظیفه اش را انجام دهد. اما این داستان ها از مرگ مگنس شروع می شود….

داستان این کتاب بسیار خلاقانه و جدید بود. هر چند که مثل خیلی از کتاب های این سبکی هدف شخصیت اصلی نجات دنیا بود و این یک چیز تکراری به حساب می آمد، اما باز هم ساختن یک دنیای جدید در ذهن خواننده استعداد زیادی می خوهد. نویسنده یک دنیای جدید را ساخته بود و بسیار تخیل خوبی به کار برده بود. داستان کمی پیچیده هم بود و این باعث شده بود تا برای نویسنده توصیفات و تعریف داستان سخت بوده باشد. هر چند که نویسنده با قلم روان و توصیفات خوبش نسبتا در این کار موفق بود. ولی به طور کلی برای خواننده تجسم اتفاقات و حتی مکان ها و شخصیت ها سخت بود.

به طور کلی توصیفات کتاب با حرکت و روان گفته شده بود. اما به خاطر جدید بودن داستان و اینکه همه چیز دور از ذهن خواننده بود نیاز به توصیفات دقیق تری داشتیم. به شخصه در داستان دچار گیجی می شدم و نمی توانستم کاملا متوجه فضای داستان بشوم. 

نویسنده شخصیت پردازی خوبی را انجام داده بود. مخصوصا شخصیت اصلی بسیار خوب توصیف شده بود و قلم روان و خودمانی نویسنده، و همین طور نوشتن داستان از زبان خود شخصیت اصلی باعث شده بود تا نویسنده با این شخصیت بسیار همزاد پنداری کند و حس صمیمیت به خواننده دست بدهد. مخصوصا این که در بعضی قسمت ها خوانندگان مخاطب قرار می گرفتند، به این امر کمک کرده بود. انگار شخصیت اصلی پیشمان نشسته بود و داشت سرگذشتش را تعریف می کرد. این یک نکته ی مثبت برای کتاب هاست که در این کتاب بسیار بارز بود.

در رابطه با شخصیت های فرعی خواننده نیاز به اطلاعات بیشتری داشت. مخصوصا شخصیت هایی که به شخصیت اصلی نزدیکتر بودند و گاهی ویژگی های فرا انسانی داشتند. از نظر ظاهری کمی به آن ها پرداخته شده بود اما باز هم به خاطر فضای عجیب و جدید داستان تصور همه چیز برای خواننده سخت بود. اما به طور کلی شخصیت هایی که نویسنده ساخته بود، دوست داشتنی بودند و خواننده را به خود جذب میی کردند.

دیالوگ های این کتاب را بسیار دوست داشتم. چون هم به خواننده کلی اطلاعات در یک دیلوگ نمی داد، و هم جذاب نوشته شده بود. ولی خب از نظر من می توانست در دیالوگ ها اطلاعات بیشتری قرار بدهد. در حدی که خواننده اذیت نشود، این اطلاعات نیاز اوست و اگر یکی از شخصیت ها به طور کامل همه چیز را توضیح می داد خیلی بهتر بود. و این باز هم بر می گردد به همان پیچیدگی و سخت بودن داستان.

طنز ظریفی هم که در بعضی قسمت ها به کار می رفت در لذت بخش تر شدن داستان تاثیر به سزایی داشت. مثلا وقتی که دو دوست مگنس با تیر و کمان پلاستیکی به کمک او آمده بودند تا با یک مرد آتشین بجنگد. به طور کلی ایده هایی که نویسنده در داستان استفاده کرده بود بسیار جذاب بودند.


کتاب پیرنگ دقیقی داشت و کاملا متوجه روند داستان می شدی. شروع جذاب و ترغیب کننده داشت و بسیار متفاوت نوشته شده بود. گره های کتاب جذاب بودند و نقطه ی اوج هم با هیجان بالا و بسیار خوب نوشته شده بود. داستان دیر هیجان گرفت و در ابتدا روند آرامی داشت و به نظرم این برای یک کتاب هیجانی و تخیلی خیلی مناسب نیست. چون باعثث خسته شدن خواننده می شود و داستان او را جذب نمی کند. اما وقتی داستان در ذهن خواننده سر و سامان گرفت و او را به طور جدی وارد داستان کرد، کتاب هیجان خوبی گرفت.

جلد کتاب مثل تمام کتاب هایی که در این ژانر و این مدل نوشته شده اند، پر از تصاویر مختلف و شلوغ بود و به خواننده این را می رساند که قرار است با یک عالمه چیز های عجیب روبه رو شود و هیجان زیادی را تجربه کند. 

اسم کتاب اکثر مجموعه های چند جلدی اسم شخصیت اصلی بود و اسم این مجموعه که « اساطیر اسگارد» نام داشت ترغیب کننده بود و باز هم به خواننده می رساند که این کتاب چه کتابی است.

به طور کلی کتاب جذاب و دوست داشتنی ای بود. از این کتاب ها که تو را در دنیای خودشان می برند و حالا حالا ها مجبورت می کنند در همان جا بمانی. از خلاقیت و ابتکار نویسنده حض می بری و لذت یک کتاب تخیلی و ماجراجویانه را می بری.

« گاهی اوقات تنها راه برای شروع زندگی ای تازه، مردن است.»

                                                              برای همیشه




          
            آيا خداوندي هست؟ گاهي انسان ها با ديدن تاریکی ها و بدي هايي كه در دنيا وجود دارند، در وجود خداوند شك مي كنند. ديگر نمي توانند نشانه هاي خدا را در زندگیشان ببينند و اين باعث مي شود ديگر به خدا ايمان كامل نداشته باشند.

يونس دانشجوي دكتري بود و براي پايان نامه اش دنبال علت خودكشي دكتر پارسا كه چند سال پيش خودش را از ساختماني پرت كرده بود مي گشت. پايان نامه اش بسيار ذهنش را درگير كرده بود و در اين ميان، سوال بزرگ تري در ذهنش مي چرخيد. سوالي كه تمام ذهنش را درگير كرده بود. آن سوال اين بود كه:« آيا خداوندي هست؟» سوالي كه خيلي از ما در ذهن هايمان نگهش داشته ايم. و حالا يونس در پي به دست آوردن جواب سوال هايش مي كوشد….

كتاب، موضوع جالبي داشت و به نظرم جزو معدود کتاب های مذهبی ای بود که دوستش داشتم. این که نویسنده ذهن یونس را جوری نشون داده بود که با افکار مردم امروزی شباهت هایی داشته باشه و درصد همزاد پنداری خواننده ها و شخصیت اصلی بسیار زیاد باشه، از جمله نکات مثبتش بود. این همزاد پنداری باعث دلنشین شدن داستان و البته ترغیب خواننده به ادامه ی آن شده بود. چون اگر خواننده هم سوال یونس را داشت باید تا انتهای کتاب می خواند تا جوابش را پیدا کنه و این در ترغیب خوانندگان برای ادامه دادن نقش موثری داشت. 

نویسنده می تونست برای رساندن مفهومی که می خواست داستانی طویل تر و کتابی قطور تر بنویسه. اما این کار را نکرده بود و به نظرم این خیلی خوب بود. کتاب در عین حجم کمش، به داستان و موضوع اصلی بسیار خوب پرداخته بود. جزئیات داستان زیاد گفته شده بود هر چند که انگار تاثیری در حجم داستان نداشت. 

در بعضی جاهای کتاب تناقض هایی بین اطلاعاتی که نویسنده راجع به شخصیت ها داده بود با کار هایی که می کرد ایجاد می شد که باعث گیجی خواننده میشد. به طور کلی شخصیت ها از لحاظ ظاهری به خوبی توصیف نشده بودند. مخصوصا شخصیت اصلی که هیچ فرضیه ای راجع به ظاهرش نداشتم. هر چند که می شد این نکته را به خاطر دیدن همه چیز از زاویه ی دید یونس دانست و اینکه به صورت یونس نیازی نبود. اما به شخصه دوست داشتم بیشتر یونس را از لحاظ ظاهری بشناسم. برخلاف توصیف ظاهری، شخصیت ها از نظر کاراکتر و رفتار و احساساتشان بسیار خوب توصیف شده بودند و خواننده با روحیات تمام شخصیت ها، از جمله شخصیت اصلی آشنا بود.

شروع و پایان کتاب بسیار زیبا و تاثیرگذار بود و قلم خوب نویسنده را نشان می داد. در کل در جای جای کتاب با قلم تاثیرگذار نویسنده مواجه می شدیم. آشفتگی داستان به قبل از شروع کتاب برمی گشت و داستان وسط گره ها آغاز می شد. هدف اصلی شخصیت واضح بود و در طی داستان به هدفش نزدیک و نزدیک تر می شد. همین طور درگیری های یونس با خود و سوال هایش داستان را جذاب تر می کرد.

زمان و مکان های داستان مشخص بودند و باعث گیجی خواننده نمی شدند. توصیف مکان ها نسبتا خوب بودند و به خاطر جزئی نوشتن نویسنده فضای هر مکان در ذهن خواننده نقش می بست. اما به نظرم در بعضی قسمت ها دقیق متوجه توصیف نویسنده نمی شدم و بعضی قسمت ها کاستی هایی در این زمینه دیده می شد. اما به طور کلی نویسنده از پس توصیف ها به خوبی بر آمده بود.حتی بعضی قسمت ها توصیف بسیار دلنشین می شد.

کتاب از زبان یونس بود و به نظرم نویسنده زاویه ی دید خوبی را برای داستانش انتخاب کرده بود. چون در این کتاب، خواننده نیاز داشت تا با ذهن یونس ارتباط برقرار کنه و او را درک کنه و خودش را جای او بگذرد؛ و این امر فقط با زاویه دید اول شخص امکان پذیر بود. هر چند که بعضی وقت ها دوست داشتم از احساسات و افکار شخصیت های دیگر هم با خبر شوم و از دید یونس بیرون بیایم.

اسم کتاب بسیار جذاب بود و به نظرم به عنوان اولین فاکتور برای خرید یک کتاب، بسیار خلاقانه بود. و همین طور جلد هم ساده اما زیبا بود. این که جلد کتاب نماد هایی بود که از داستان در آورده شده بود بسیار جذابش کرده بود. اما برای اولین بار که کسی کتاب را می بیند زیاد ترغیب کننده نبود.

به طور کلی کتاب زیبا و تاثیرگذاری بود.

«بچه ها! بادکنک من رسید به آسمون،رسید به خدا!»