یادداشت Setayesh.F
1402/4/16
4.1
8
تجربه هاي بزرگ در زندگي، آدم ها را از فردي معمولي به فردي خاص تبديل مي كند. اين خاص بودن گاهي مي تواند باعث شود دلت بخواهد به زندگي اي برگردي كه قبل از آن تجربه ي بزرگ داشته اي. در واقع... دوباره معمولي بشوي. مثل بقيه. نورا دو سال آزگار با سرطان جنگيده و حالا بهبود يافته است و قرار است دوباره به زندگي عادي اش بازگردد. اما وقتي به مدرسه مي رود متوجه تغييراتي مي شود و همين طور متوجه مي شود سرطان او را از زندگي عادي اش دور كرده و ديگر همه چيز مثل قبلا نيست. او در راه برگشتن به زندگي معمولي اش با چالش هاي متعددي روبه رو مي شود و مشكلاتي برايش پيش مي آيد.... كتاب معمولي مثل بقيه، كتابي دوست داشتني بود كه جزو كتاب هاي مدرسه اي هم قرار مي گرفت كه مانندش را زياد خوانده ام. اما اين يكي به موضوعي متفاوت مي پرداخت كه به نظرم كمتر جايي به آن پرداخته شده. در واقع در اين كتاب ما پايمان را در كفش شخصيت اصلي، نوجواني كه بعد از دو سال سرطان مي خواهد به زندگي معمولي اش برگردد مي گذاريم و با اين داستان شخصيت محور پيش مي رويم. احساسات نورا را مي فهميم و گاهي خدا را به خاطر نداشتن مشكلات او شكر مي كنيم. اينكه نويسنده داستان را بعد از بهبود يافتن سرطان نورا شروع مي كرد بسيار جذاب بود. اكثرا اگر بخواهند راجع به كودكان سرطاني چيزي بنويسند، داستان هم در زمان مريضي او و مشكلاتش اتفاق مي افتد. اما اين كتاب موضوع جديدي داشت و ممكن است خيلي ها به اين مسئله فكر نكرده باشند كه آنهايي كه بهبود يافته اند حالا با يك عالمه مشكل براي بازگشت به زندگي عادي روبه رو هستند. هر چند كه در طول داستان، نورا از دوران سرطانش هم خاطراتي تعريف مي كرد و اين باعث مي شد كنجكاوي خواننده نسبت به اينكه نورا در زماني كه سرطان داشت چه كار مي كرد رفع شود. اين كتاب پيرنگ جذابي داشت و گره هايش به كوچكي بقيه ي كتاب هاي شخصيت محور بودند. نقطه ي اوج كتاب توصيف قوي و حال و هواي متشنجي داشت. اما احساسات شخصيت اصلي در نقطه ي اوج كمي براي خواننده غير قابل درك بودند و خب، اين كمي آن صحنه ها را مبهم مي كرد. هر چند كه باز هم نقطه ي اوج بسيار جذاب بود. همين طور گره ها در عين كوچكي، خواننده را جذب مي كردند و او را مجاب به خواندن مي كردند تا ببيند آن گره چگونه حل مي شود. گره هايي به كوچكي درست شدن يك رابطه ي دوستانه. توصيفات كتاب دقيق بودند و خواننده مي توانست همه ي صحنه ها را مجسم كند. در واقع نويسنده جوري اتفاقات، مكان ها يا اشيا را توصيف مي كرد كه انگار ما هم در آن صحنه حضور داريم يا آن چيز را مي بينيم. البته اين نكته هم هست كه فضا و مكاني كه داستان در آن اتفاق مي افتاد براي ذهن ما آشنا بود و تصور كردنش كار چندان دشواري نبود. طرح هايي كه نورا در دفترش مي كشيد يكي از نمونه هاي توصيف دقيق نويسنده بود. من بدون اينكه آن طراحي را ديده باشم مي توانستم كاملا آنها را تصور كنم. شخصيت هاي داستان به خوبي توصيف شده بودند و خواننده مي توانست با آنها به خوبي ارتباط برقرار كند. مخصوصا با شخصيت اصلي. چون فضاي صميمي اي بين شخصيت اصلي و خواننده در طول داستان شكل مي گرفت و اين باعث مي شد خواننده احساس كند رابطه اي نزديك و دوستانه با شخصيت اصلي دارد. اما به نظرم نياز بود شخصيت ها از نظر ظاهري بيشتر توصيف شوند. در ابتداي داستان جنسيت بعضي از شخصيت ها معلوم نبود و خواننده نمي دانست بايد آنها را پسر بداند يا دختر. تقريبا نيمي از كتاب گذشت تا متوجه جنسيت بعضي از شخصيت ها شدم و اين به نظرم يكي از نقاط ضعف كتاب بود. در طول داستان به دليل علاقه ي نورا به افسانه هاي يوناني ما هم با بعضي از اسطوره ها و افسنه هاي يوناني آشنا مي شديم. اين براي من بسيار جذاب بود چون آشنايي زيادي با اين جور افسانه ها نداشتم و اين كه در كلاس ادبياتشان راجع به اين افسانه ها حرف مي زدند برايم خيلي جالب بود. حتي ارتباطي كه بين زندگي نورا و يكي از افسانه ها بود، داستان را بسيار بسيار جذاب مي كرد. اين كتاب پايان تاثير گذاري داشت. از ان پايان ها كه مي تواني به خاطرش همه ي ضعف هاي كتاب را بر او ببخشي. هر چند كه جوري بود كه انگار نتيجه و پيام داستان را به صورت خواننده مي زد اما باز هم حس بدي به من نداد. به طور كلي كتابي آرام و دلپذير بود و از خواندنش لذت بردم. شايد يك تجربه در زندگي ما، آن قدر دردناك بوده باشد كه دلت بخواهد ناپديدش كني. اما آن تجربه ديگر بخشي از زندگي ات شده باشد. شايد ديگر نتواني معمولي باشي. نتواني درست مثل بقيه باشي. براي هميشه
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.