بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یک تکه زمین کوچک

یک تکه زمین کوچک

یک تکه زمین کوچک

الیزابت لرد و 2 نفر دیگر
4.0
31 نفر |
20 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

54

خواهم خواند

48

:در زندگی ام می خواهم چی بشوم؟بهترین فوتبالیست دنیا پسری خیلی باحال خوش تیپ و قد بلندتراز برادرم جمال بزرگ ترین طراح بازی های رایانه ای و مخترع اسیدی خیلی قوی که فولاد تانک های اسرائیلی را آب کند الیزابت لرد در نیوزلند به دنیا آمد و در انگلستان بزرگ شد . او تا کنون پنج بار نامزد مدال کارنگی و برنده جوایز بسیاری چون جایزه ی کتاب کودک انگلستان شده است. یک تکه زمین کوچک داستان زندگی در سایه ترس و ستمی هر روزه است ؛ رمانی متفاوت درباره جنگ و صلح از نگاه یک نوجوان فلسطینی.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به یک تکه زمین کوچک

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 161

جانی که به سرتاسر اتاق نگاه می کرد، چشمش افتاد به تصویر مسجد الاقصی در اورشلیم و شعار «خداوند وطنمان را حفظ کند»، که در اطراف تصویر با نخ قرمز، به صورت ضربدری گلدوزی شده بود. چشمان جانی به سرعت از روی تصویر گذشت و روی کلید بزرگی که از میخی آویزان بود، ثابت ماند. پدر بزرگ دید که جانی به چه چیز خیره شده است. سری تکان داد و گفت: کلید خونه مونه .» جانی زیر چشمی به در فلزی نگاه کرد کلید ظاهراً خیلی سنگین تر و قدیمی تر از آن بود که به این در بخورد. پیرمرد گفت: «مال» این خونه که نه مال خونه مون تو رمله است.» جانی تعجب کرد. ولی رمله که تو اسرائیله فکر میکردم اجازه نمی دن کسی بره اونجا. پدر بزرگ با بدخلقی :گفت میخوان اجازه بدن، میخوان ندن. هنوز که هنوزه یادم نرفته چه جوری ما رو از اونجا بیرون انداختن! بیشتر از پنجاه سال گذشته، اما واسه من انگار همین دیروزه درد و رنج، ترس و وحشت و تیراندازی های بی هدف ما شانس آوردیم که چیزی مون نشد. خیلی ها تیر خوردن. خونه رو که ترک میکردیم مادرم درش رو قفل کرد، کلیدش رو بهم داد و گفت: مواظبش باش به زودی بر میگردیم. شاید تا چند هفته ی دیگه. وقتی آب ها از آسیاب بیفته بیچاره از کجا می دونست اون ها خونه زندگی مون رو صاحب می شن و دیگه نمی زارن پامون رو اونجا بذاریم؟؟؟

لیست‌های مرتبط به یک تکه زمین کوچک

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به یک تکه زمین کوچک

 محتشم

1401/02/16

            فقط چند ساعت فرصت داشتم . بعد از چند روز حبس در خانه ، بالاخره مي توانستم بيرون بروم  سريع تكاليف نصف و نيمه ام را جمع كردم و روانه ي مدرسه شدم . هيچ كس در خانه نماند ، هر كس سراغ كار خودش رفت . وضعمان به گونه اي است كه واقعا از فردايمان خبر نداريم . پس شايد اين فرصت طلايي ديگر پيش نيايد . در راه جاني را ديدم . مشغول گفت و گو شديم . اما همين كه به خود جنبيديم ، صداي غرش تانك ها در آمد و صاحبان شهر فرياد مي زدند : بيرون ، ممنوع ! 
كتاب ، در اصل ماجراي زندگي كريم عبودي ، خانواده و دوستانش ، در شرايط اشغال فسلطين توسط اسرائيلي ها بود . در اين بين خود كريم ، برادرش جمال ، هوپر و جاني از شخصيت هاي پررنگ داستان بودند . آنها در رام الله زندگي مي كردند و هر يك دغدغه ها و داستان خاص خود را داشتند . 
موضوع كتاب ، جديد و غير كليشه اي بود . نويسنده سراغ چهره ي ديگري از جنگ رفته بود كه كمتر در كتاب هايي كه ديده و خوانده بودم ، مشاهده كردم . نه فقط از سختي و رنج ها گفته بود ، و نه سراغ عده اي خاص كه پشت سنگر ها مي جنگند ؛ بلكه درباره ي خانواده اي نوشته بود كه غير نظامي بودند و دخالتي در جنگ نداشتند و حتي ماجراهايي هم كه برايشان پيش مي آمد ، پر از ابتكار و ايده هاي نوين بود . در اين كتاب همين كه جنگ محوريت نبود و به عنوان همه چيز ، قرار داده نشده بود ؛ نكته ي قابل توجهي است . اينكه در اين بين عشق جمال و ويولت ، علاقه ي كريم به فوتبال و ماجراي درست كردن زمين با هوپر و جاني ، روابط دوستانه شان با هم و... چاشني كار شده بودند ، قصه را پر كشش تر و زيبا تر كرده بود . 
مهم ترين چيزي كه در اين كتاب به چشم مي خورد ، توصيف دقيق فضا و مكان است . من به عنوان كسي فلسطين را نديدم و تصوري هم از جنگ ، به خصوص چنين جنگ هايي كه شهري هستند ، نداشتم ، مي توانستم خيلي خوب خودم را در موقعيت داستان فرض كنم و همچنين اطلاعات جالبي هم درباره ي اوضاع . شرايطي كه در اثر جنگ به وجود آمده ، تاثيراتي كه روي زندگي ها گذاشته و برخورد صهيونيست ها با مردم ، خوب نوشته شده بود . مثلا اينكه حكومت نظامي برقرار مي شود و مردم نمي توانند جز ساعتي كه اسرائيلي كه اعلام مي كنند ، از خانه بيرون بيايند . يا اينكه اسرائيلي به آبروي مردان هم رحم نمي كنند و مجبورشان مي كنند كه جلوي خانواده هايشان ، لباس هايشان را در بياورند . البته بعضي جاها هم نويسنده در توصيف ها افراط كرده بود و چيزهايي را گفته بود كه اطلاعات خاصي نمي دادند و موجب كسل شدن خواننده مي شود كه البته تعدادشان كم است . 
علاوه بر اين برخي اتفاقات هم خيلي خوب نوشته شده بودند . مثلا زماني كه كريم تير خورد و گلوله وارد بدنش شد ، هم شرايط مكاني و هم حس و حال او به خوبي بيان شده بودند . 
شخصيت پردازي هاي داستان هم خوب بود . اما جاي قوي تر شدن داشت . خصوصيات باطني شخصيت ها بهتر وصف شده بودند ولي از نظر ظاهري ، همه ي افراد كامل و دقيق توصيف نشده بودند . مثلا اينكه كريم پسري رويا پرداز است و آرزوهاي بزرگ دارد ، هوپر با وجود اينكه با وضعي خراب و ژوليده در اردوگاه پناهندگان است ، مهربان است و ايده هاي بكري دارد . ويولت كمي بي ادب است ، جمال گاهي خودخواهي مي كند و زورگو مي شود . اما مثلا همين ها به خوبي از نظر ظاهري پردازش نشدند ، مثلا مادر و پدر كريم ، فرح ، عزيزه ، ويولت و... . 
احساسات شخصيت ها هم در برخي قسمت ها ، مي توانست زيباتر و بهتر گفته شود تا خواننده بتواند بيشتر با آنها همراه شود و دركشان كند . مثلا زماني كه سر جمال به كولر خورد و خون مي آمد ، كريم به عنوان برادر نگرانش نبود و ويولت حتي اين قضيه برايش بيشتر مهم بود ! يا صحنه اي كه حسن عبودي مي خواست لباس هايش را در بياورد و سربازهاي اسرائيلي او را به زور از ماشين بيرون آوردند ، احساسات بي تفاوت كريم و مادر خانواده برايم قابل درك نبود . بهتر بود كمي نگران و دلسوزانه تر جلوه داده مي شدند . 
قوت قلم نويسنده خوب بود و متني روان و ساده را مقابل چشم خوانندگان قرار مي داد . پيچيدگي خاصي وجود نداشت و به نحوي بود كه آدم دلش بخواهد به خواندن ادامه دهد ، يعني پركشش بود . در كنار اين مورد ، چاشني طنز گونه اي هم كه وجود داشت ، ارتباط گيري خواننده را راحت تر مي كرد . به خصوص در صحبت هاي كريم و جمال كه معمولا با هم دعوا ها و كلكل هاي طنز آميزي داشتند و ديالوگ هاي رد و بدل شده بينشان جذاب بود . از زاويه ي ديگري هم اگر بخواهيم نگاه كنيم ، در ميان تلخي هاي داستان و ماجراهاي جنگ و تاثيراتش ، اين قسمت هاي طنز گونه ، كتاب را متعادل مي كرد . 
از ساختار كه بگذريم ، از نظر ظاهري هم جلد كتاب جالب بود . عكسي ساده و در عين حال پيچيده . داستان را بيان مي كند ؛ اما به گونه اي نهفته كه خواندن كتاب ، كشفش مي كند . همچنين در دست خيلي سبك و راحت به نظر مي رسيد . نام انتخابي هم هوشمندانه و مثل خود داستان ، به دور از كليشه بود . 
در كل داستاني فوق العاده توصيفش مي كنم . اينكه زاويه ديد نويسنده ، زاويه اي جديد بود را از هر چيزي بيشتر دوست داشتم و مي توانم بگويم جزو تنها داستان هاي مربوط به جنگي بود كه با وجود اين قضيه ، آرام و دلنشين باشد . 
" ناگهان روحيه ي كريم به كلي عوض شد ! احساس غرور كرد و اعتماد به نفسش بالا رفت . آن ها در آن تكه زمين كوچك كاري كرده بودند ، كارستان ! آن ها راستي راستي زمين را از آن خود كرده بودند ..."
          
            اولین کلماتی که با شنیدن فلسطین به ذهن ما می آید ، جنگ ، آزار، بمب، رژیم اشغالگر ….
اما در بین این کلمات انسان ها و خانواده هایی زندگی می کنند که ما کمتر به آنها می پردازیم!  الیزابت لرد با نگاهی بی طرفی به این مبارزه ما را وارد داستان یک پسر دوازده ساله می کند که در میان بمب، جنگ…. زندگی می کند .پسر بچه ه ای که آرزوهای بسیاری دارد . آرزوهایی کودکانه ولی در میان انها مبارز بودنش موج میزند مثلا ساخت چیزی که تانک ها را آب کند یا آرزوی آزادی که شاید برای ما یک چیزی عادی است برای ان پسران یک آرزو است .  . در این جمله  ما میتوانیم خیلی از شخصیت پسر را به سادگی متوجه شویم یا اینکه دوست دارد قد اش از برادرش هم بلند تر شود . نکته های ریزی که در ذهن ما پس از خواندن پاراگراف جمع بندی خیلی خوبی را میتواند بکند .
ما  به خاطر دو نکته می توانستیم  در بعضی مواقع از داستان خیلی خوب پسر را درک کنیم. اول اینکه فضا برای ما به خوبی توصیف شده بود و ما خیلی خوب می توانستیم مکان های مختلف را تصور کنیم . نکته دوم این است که ما با شخصیت ها خیلی خوب اشنا شده بودیم و فاصله سنی نزدیک ما با شخصیت اصلی به ما در درک اتفاقات بسیار کمک می کرد . مثلا زمانی که پسر به بزرگتر های خود برای اینکه از نظر خودش کوتاه آمدند اعتراض داشت ، من در نگاه اول غرور نوجوانیم کاری میکرد که من کاملا تایید اش کنم و از حرف او دفاع کنم . نکته جالب دیگر شیطنت ها بود که در بعضی مواقع به کتاب هیجان می داد و در بعضی مواقع دیگر باعث لبخند و حال خوب شدن خواننده می شد و  این  نکته قوتی بود چرا چون ما می توانستیم متوجه شویم که در اوج گرفتاری یا دستگیری هم فقط و همیشه غصه و ناراحتی نیست و به نظرم همه اینا اثر عالی نشان دادن احساسات مختلف است.
نکته بعدی این است که ما می توانستیم با چند شخصیت در سن و سال هم ،کاملا مواجه شویم و این باعث می شد کمی به جذابیت داستان بیافزاید و ما در اینجا می توانستیم مهارت قلم نویسنده آشنا شویم . بازگو کردن آرزوها باعث میشد احساسات زیادی را در خواننده به جریان بیاندازد و کمی ما را در فکر فرو ببرد. از نظر من قوت داستان آنجایی بود که خیلی غیر مستقیم و با روایت مشکلات می توانستیم جنگ بین ظالم و مظلوم را خیلی خوب متوجه شویم و این غیر مستقیم بودن تاثیر بیشتری در ذهن خواننده دارد .
روند داستان بسیار خوب پیش می رفت و به خاطر موضوع نویسنده می توانست به خوبی روندداستان را بالا و پایین کن و این باعث ترغیب شدن خواننده به ادامه کتاب بود. من در اوایل کتاب اصلا توقع این روند را نداشتم و می خواستم کتاب را کنار بگذارم یا حداقل ته ته نخوانم اما در اواسط کتاب آنقدر ترغیب شدم که دلم نیامد کتاب را نصفه کاره تمام کنم .
من  کتاب را از آسمان سرخ در سپیده دم بیشتر دوست داشتم ، چون کمی با قلم ایشون آشنا بودم خواندن کتاب برایم خیلی راحت و خوب بود و کتاب بسیار روان بود.                 
خیلی برای من نوشتن چندین کتاب با چنین موضوعی جالب بود و دوست دارم دلیل نوشتن این کتاب توسط «الیزابت لرد» را بدانم .
          
            هوپر هنوز میخواست ادامه بدهد، که هر سه ناگهان صدایی شنیند؛ صدایی ششبیهغوم غوم موتور هواپیما، که هرآن بلندتر میشد.
کریم نفس نفس زنان گفت:" هلی کوپتره ! دارن منطقه رو میگردن حتما ما رو دیدنن الانه که گیر بیوفتیم." 
هوپر بدون تلف کردن وقت، نگاهی به سراسر بام وسیع انداخت و گفت:" اونجا، زیر مخزن های آب. باید قایم شیم."
بعد فکری به ذهن کریم رسید. گفت :" نه! اونجا خطرناکه. اگر دماسنج داشته باشن، از روی درجه حرارت پیدامون میکنن. باید بریم توی ساختمون." 
هوپر گفت:" دیگه دیر شده. بجنبین. دارن می آن." و در همان حال که به سرعت به آن سو میدوید، فریاد زد:" جا هست! بیاین!"
جانی و کریم به زحمت خو را کنار او جا دادند. زیر سکوی مخزن ها (که مدت ها قبل، شهرک نشین ها با گلوله سوراخ سوراخشان کرده بودند ولی هنوز سرپا بودند)، جای چندانی نبود. اما پسرها، هر طور شده که شده بود، به زور کنار هم چپیدند و سعی کردند دست و پا یا هیچ تکه از لباسشان از بیرون دیده نشود. 
حالا هلیکوپتر دقیقا بالای سرشان رسیده، در هوا ایستاده و صای گوشخراش ملخش گوش فلک را کر کرده بود. هلی کوپتر به قدری نزدیک بود که انگار اگر کسی دست دراز میکرد، میتوانست به ان دست بزند. 
کریم فکر کرد :" حتما مارو دیده. میخواد درست همینجا فرود بیاد. اون ها مسلسل دارن. دیگه کارمون ساختس."
چشمانش را محکم بست. دست هایش را به طرف نزدیک ترین چیز دراز کرد و بی اختیار محکم آن را گرفت. 
صدای در ذهنش تکرار میکرد:" تمومه! تمومه! تمومه!" و این صدا، به صدای چرخش پره های بالای سرش اضافه شدند و 
ثانیه ها به کندی میگذشتند. کریم یکهو به سرش زد که هرچه زودتر کار را یکسره کند. مثل برق از زیر سکو بپرد بیرون برود، به هوا بپرد و فریاد بزند بیاین، مارو بکشین!گ
سپس ناگهان همه چیز به پایان رسید. غرش سرسام اور هلی کوپتر از فضای آسمان دور شد، و چند لحظه بعد، هلی کوپتر در آن سوی بلندای تپه ناپدید شد!

جنگ. وقتی به این کلمه فکر میکنی صدای بمب و تفنگ و تیر و زخم و خون و دود و... در ذهن نقش میبندد . هیچ وقت وسط جنگ دوستی نیست ، همیشه دشنمی ای دیرینه ای است که چشمان فرد مقابل که اگثرا ریاست جمهوری چایی را برعهده دارد را به رنگ قرمز خون میکند . جنگ هرچه هست دوستی و خنده و شادی ندارد .
کریم پسرکی دوازده سیزده ساله است که در ابتدای داستان با غرولند های او مبنی بر مدت طولانی ای که حکومت نظامی شدیدی در محل زندگی اش برقرار است مواجه میشویم . احساس ترس و نگرنی ای که مبادا تانک ها هوس شکار کنند و او نزدیک پناجر شود، اینکه درس هایش را نمیفهمید و دلش برای جانی دوست صمیمی اش تنگ شده بود 
کریم عاشق فوتبال بود ، همه ی رویا پردازی ها و غرولند ها و عصبانیت هایش در نهایت به فوتبال میرسید . از اسرائیلی ها عصبانی بود چون نمیتوانست برود و با توپش به دیوار خانه شان از توی حیاط شوت کند ، دلش میخواست برود بیرون و میخواست که حکومت نظام به پایان برسد چون دلش میخواست با جانی فوتبال بازی کند . تا اینکه بالاخره یک روز حکومت نظامی رام الله _ محل زندگی کریم _ تمامم شد و کریم توانست بیرون برود . توانست با خوشحالی به دیوار شوت بزند و اسرائیلی ها را به گوشه ذهنش فرستاد اما فقط همین نبود . پسرکی که کنارش روی مغداری سنگ و خاک نشسته بود او را دید ؛ کریم را قانع کرد که زمین بزرگ تری دارد ولی زمین پسرک توی ممنوعه ترین بخش شهر توی ذهن کریم بود ... 
یک تکه زمین کوچک روایت روایت زندگی و سختی هایی که فلسطینی ها در دورن جنگ داخلیشان میکشند را از زبان پسری رویا پرداز و عاشق فوتبال بیان کرده بود. سطح هیجان داستان مناسب بود و تقریبا هر یکی دو فصل یکبار ، نویسنده یک هیجان نسبتا زیادی را به خواننده القا میکرد ؛ مثل انجایی که روی پشت بام بودند و هلیکوپتر نزدیکشان شد ، استرس و ترس زیادی که در ان لحظه محتمل شدند به خوبی بیان شده بود ه حدی که باعث شد از حالت دراز کشیده بنشینم تا از شدت نگرانی خود بکاهم ! 
توصیف مکان در این کتاب به خوبی انجام شده بود و من میتوانم به خوبی زمین هوپر یا خونه و اتاق کریم را تصور کنم حتی به خاطر شخصیت پردازی قوی ای که انجام شده بود تصویر شخصیت ها را هم در ذهنم تا حدی تصور میکنم ولی مثل خانه و زمین هوپر دقیق نیست و به نظرم این میتواند یک نقص جزئی باشد ولی انقدر هم نکته حائز اهمیتی نیست . 
یکی از بخش هایی ک من خیلی دوستش داشتم انجایی بود که به روستا رفته بودند و میخواستند زیتون بچینند اما اسرائیلی ها حمله کردند و انها از لا به لای درختان زیتون به سمت ماشین حرکت کردند . با اینکه توصیف خیلی دقیق و جزئی ای از ان جا نشده بود ولی حس عصبانیت و تنفر کریم نسبت به اسرائیلی ها و دویدن انها به سمت ماشین مثل یک صحنه فیلم از جلوی چشمم هر بار عبور میکند. یا انجا که ماشین را پیدا میکنند و تصمیم به مستقر شدن در ان میکنند . حتی ان لحظه که پسران دیگری به زمینشان می ایند تا فوتبال بازی کنند ، من هم مثل کریم دلم نمیخواست و میخواستم این زمین فقط مختص انها باشد ، همش نگران بودم نکند انها دیگر نروند و انجا مثل کریم و هوپر و جانی نیز پاتوقشان شود ؟ انگاه دیگر این زمین زمین هوپر نیست زمینی است که همه می ایند و در ان بازی میکنند ، در واقع توصیح احساسات نویسنده به قدری خوب بود که من هنیز مانند کریم میتوانستم هر انچه پسرک حس میکرد را حس کنم . 
از طرفی دیگر حس همزاد پنداری زیادی که با کریم داشتم ، کریم به خاطر حکومت نظامی بیرون نمی امد من به خاطر کرونا، کریم مدرسه نمی رفت و مجبور بود از دور در خانه درس بخواند فقط بخاطر جنگ و حکومت نظامی و من به خاطر کرونا . در کل همزاد پنداری های زیادی با پسرک میکردم و همین باعث شد به شدت از این کتاب خوشم بیاید و به نظرم کتابی بود که دید ادم را نسبت به مسائل نسبتا زیادی تغییر میداد ، اینکه در جنگ دوستی هم هست ، در جنگ خوشحالی هم پیدا میشود و در جنگ مهربانی هم هست .
          
Setayesh.F

1402/04/06

            هيچ كدام از مايي كه در اين دوره و اين كشور زندگي مي كنيم تصويري از جنگ نداريم. جنگ مي تواند زندگي انسان ها را نابود كند. مي تواند عزيز ترين چيز هایشان را بگیرد و آنها را به فلاکت کشاند. فقط آدم هاي شجاع و قوي هستند كه جان سالم به در مي برند. و علاوه بر آن، مبارزه مي كنند.

كريم، پسر نوجواني بود كه همراه خانواده و دوستانش در فلسطين زندگي مي كرد. زندگی خانواده ي كريم و باقي دوستانش، به خاطر جنگ فلسطين و سوريه سخت شده بود. در اين ميان اتفاقات زيادي برايش مي افتاد و داستان هاي زندگيشان روايت مي شد. اتفاقاتي كه حال و هواي زندگيشان در آن اوضاع را به خواننده ها نشان مي داد.

موضوع کتاب بسیار جالب و جدید بود. تا به حال کتابی با این موضوع و با این طرز نگاه به جنگ نخوانده بودم. اینکه حال و هوای خانواده های فلسطینی در جنگ را گفته بود خیلی جالب بود. چون اکثر ما تصوری از وضع آنها ندارم و دوست داریم راجع به زندگیشان بیشتر بدانیم. و به نظرم این کتاب برای جواب دادن به سوال هایمان راجع به فلسطین گزینه ی مناسبی بود.همچنین اطلاعاتی که کتاب به خواننده، راجع به جنگ فلسطین و اسرائیل و نظام صهیونیست می داد بسیار جالب و مفید بودند.

کتاب از نظر توصیف مکان ها بسیار قوی بود و به تمام جزئیات یک مکان کاملا می پرداخت. بیشتر ما از فضا و ظاهر فلسطین تصوری نداریم و این کتاب آن را برای خواننده شفاف می کرد. اما بعضی اوقات نویسنده زیاد به جزئیات می پرداخت و باعث خسته شدن خواننده می شد. گاهی هم توصیف بدون حرکت می شد و کمی اذیت کننده بود.

یکی از نقاط ضعف کتاب این بود که شخصیت های داستان از نظر ظاهری توصیف ضعیفی داشتند و نویسنده زیاد به ظاهرشان نپرداخته بود و خواننده مجبور بود خودش آنها را تخیل کند. کاش بیشتر به ظاهر می پرداخت تا گیجی خواننده هم برطرف شود. اما از لحاظ رفتاری و نوع کاراکتر، شخصیت ها به خوبی توصیف شده بودند و این باعث شده بود که خواننده بتواند واکنش هر شخصیت را نسبت به اتفاقات حدث بزند. خواننده با شخصیت اصلی همزاد پنداری می کرد و نویسنده هم شخصیت کریم را دلنشین توصیف کرده بود. رویاپرداز بودن و امیدش به آینده، به نظرم او را در دل خواننده جا می کرد. در بعضی قسمت ها احساسات شخصیت ها مبهم بودند و نمی دانستی الان دقیقا چه احساسی دارند. یا اینکه گاهی در وسط یک اتفاق مهم و نگران کننده هیچ احساسی نداشتند و بی تفاوت بودند.
نویسنده به زندگی عادی شخصیت اصلی بسیار زیاد پرداخته بود و انگار هر روزش را برای خواننده تعریف می کرد. دوست داشتم زود تر به آشفتگی و تغییر در زندگی شخصیت برسم و طولانی بودن زندگی عادی، کتاب را خسته کننده کرده بود. اما نقطه اوج داستان بسیار خوب توصیف شده بود و هیجان اتفاق به خواننده منتقل می شد.هدف شخصیت برای خواننده بسیار دیر معلوم می د و در ابتدا خواننده نمی دانست کریم چه هدفی در داستان دارد. انگار که داشتیم زندگی کریم را می خواندیم. زندگی ای معمولی اما در وسط جنگ و اتفاقاتش.
توپ و تانک و تفنگ بیشتر از آن که فکرش را می کنیم می تواند در زندگی افراد نقش داشته باشد. می تواند استقلال مردم را نابود کند، ترس را به جانشان بیندازد و آزادیشان را بگیرد.     برای همیشه


          
 توکلی

دیروز

            چند سال پیش در مسیر بازگشت از سفری اتوبوسی، تصادف وحشتناکی را تجربه کردم. چند روز بعد گزارش تصادف را در برنامه‌ی خبری دیدم.   آن‌جا بود که فاصله‌ی بین "شنیدن یک گزارش خبر" و "جزئی از خبر بودن" را حس کردم.
همیشه برایم سوال بود که چطور میتوان این فاصله را بدون تجربه‌ی مستقیم، کاهش داد.  امروز فکر میکنم که این کار به دست یک نویسنده محقق میشود.

از زندگی یک فلسطینی پیش از این گزارش‌های خبری زیاد دیده‌‌بودم یا چیزهایی جسته‌گریخته شنیده؛ اما به لطف این کتاب برای اولین بار همراه یک فلسطینی به روزهای عادی‌اش(بخوانید غیرعادی) سرک کشیدم و کمی احساس "جزئی از خبر بودن" را تجربه کردم.

چقدر پرداخت شخصیت‌ها را دوست داشتم و چه‌قدر حس میکنم همانی که در واقعیت هست را سعی کرد نشان دهد.

پ.ن : خوشحالم که با وجود برچسب رمان نوجوان، از خواندن کتاب منصرف نشدم.
پ.ن۲ : اینکه نویسنده اینقدر مسلط به جزئیات زیست یک فلسطینی در سرزمین‌های اشغالی است_با وجود انگلیسی بودنش_برایم خیلی جالب بود.
          
                تصویری واقعی از زندگی در رام‌اللّه، با وجود حکومت نظامیهای سخت و ظالمانه، تحقیرها، کمبودها و ...از زاویه‌ی دید یک پسر نوجوان

علاقه‌اش به وطن و مقاومت برای نجاتِ آن؛ خشمش نسبت به ظلم و ظالمان، و ترکیب اینها با دنیای پر تلاطم نوجوانی فضای جذابی را برای کتاب ساخته.

کتاب برای نواجوانان بسیار سالم و بی‌حاشیه است، البته که بستگی به میزان حساسیت خانواده دارد.


درتوصیفات شخصیتها و حتی ظاهرشان جای کار بیشتری داشت.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            کریم، پسر نوجوانی از اهالی رام الله فلسطین است. شهری که مدام توسط اسرائیلی‌های غاصب کوچک و محدود می‌شود. شهرک نشینان و نظامیان صهیونیست هر روز بیشتر به مردم شهر فشار می‌آورند و تعدادی شهید و زخمی می‌شوند. کریم عاشق فوتبال است و با دوستانش جانی و هوپر، می‌خواهند یک زمین کوچک سنگلاخ را به زمینی مناسب فوتبال بازی کردن تبدیل کنند؛ اما اگر این اسرائیلی ها بگذارند...
الیزابت لرد در این کتاب، به خوبی توانسته سختی زندگی و محدود بودن فلسطینی‌های ساکن کرانه باختری را به تصویر بکشد. نوجوانان پر آرزویی مانند کریم که وقتی بیشتر با شرایط واقعی زندگی آشنا می‌شوند، لیست آرزوهایشان از تبدیل شدن به فوتبالیستی بزرگ، به قهرمان نجات بخش فلسطین و حتی به می‌خواهم زنده بمانم ختم می‌شود.
در کنار به خوبی به تصویر کشیدن غصب زمین‌ها و خانه‌ها و به ذلت کشیدن فلسطینی‌ها توسط اسرائیلی‌ها، بحث تلاش برای مبارزه و گرفتن حق خود از این غاصبان صهیونیست نیز به خوبی در کتاب به تصویر کشیده شده است.
یک تکه زمین کوچک، می‌تواند مخاطبینش مخصوصا نوجوانان را وسط این همه اخبار متعدد از فلسطین، کمی به زندگی واقعی آنان البته با مدل زندگی در کرانه باختری نه فضای غزه نزدیک کند.