پایان بندیش رو دوست داشتم. داستان خوب بود تا وقتی روح وارد شد و بعد انگار پوف همه چیز بهم ریخت. ماجرا داشت کاملا رئال پیش میرفت اما این وضعیت تا آخر ادامه پیدا نکرد. احساس می کنم نویسنده با این آوردن روح میخواسته با یک اتفاق عجیب و غریب شدت زشتی جامعه طبقاتی و نادیده گرفته شدن افراد پایین جامعه رو نشون بده. یک اتفاق عجیب که مغز خواننده رو درگیر کنه و بهشون بگه یه روزی کار زشت شما، برخوردهای بد شما، یقه شما رو میگیره و شما رو حتی در اوج قدرت و شادی به زیر می کشونه(اونجا که دقیقا بعد از مهمونی خوش گذرونی شخص منتفذ روح آکاکی میره سراغ او و شنلش رو میگیره)
من شخصیت خیاط و تلاشش برای دوخت شنل رو هم دوست داشتم. برای من نماد آدم توانمندی بود که توانمندی هاش به دلیل فقر یا هرچیز دیگه ای دیده نشده و حالا یه فرصت پیش اومده که با دوختن شنل زیبای آکاکی همه هنرش رو بروز بده.
داستانی جالبی بود.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.