فاطیما

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1402

فاطیما

بلاگر
@M.cape

17 دنبال شده

90 دنبال کننده

                کتابخوار متروسوار :)
ترمک² پزشکی   :)
عاشق کتابایی که کسی سمتشون نمیره :)

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بعد از دل کندن از خیابون بیکر و دفتر وایت هون و فشردن دست شرلوک و پوآرو ، سوار بر قطار زمان شکن رفتم به سرتاسر دنیا تا کارآگاه های دیگه رو پیدا کنم. 
ارسن لوپن رو کوچه پس کوچه های فرانسه پیدا کردم ، که صدالبته هر دفعه هم غیب میشد ! همونجا اگوست دوپین رو هم تو کتابخونه های عتیقه یافتم.  در ژاپن با آکچی کوگورو تو اداره پلیس چای خوردم و ملاقاتی هم با نانسی درو  تو آژانس کارآگاهی کانتیننتال ترتیب دادم. دست آخر ، وقتی بلیط برگشت به انگلستان دو قرن پیش رو گرفتم ، تو کوپه درجه یک با ثورندایک و جرویس آشنا شدم  و ملاقات با این دو پزشک قدیمی از جهت اینکه درسهای زیادی به من آموخت ، هیچگاه فراموشم نمی‌شود.

مجموعه پرونده هایی که ثورندایک با اونها روبه‌روست گاه ناامید کننده و گاه خوشایند و رمزآلود بود. تناسب بین پرونده ها رعایت شده بود که من رو یاد آژانس کانتیننتال انداخت. همچنین جایی که بالاخره احساسات بر کارآگاه سردخوی داستان ما چیره میشه هم یادآور چپتر دو بازی murder in the alps بود و از این جهت برای من حداقل ، خوندنش خیلی حس خوبی داشت.

در کل بخوام بگم ، اگه جنایی- کارآگاهی خوان خبره ای هستین که از دست کتابای امروزی خسته شدین ، یا هوس سر زدن به ناشناخته ها به سرتون زده ، آشنایی با ثورندایک عزیز بهتون پیشنهاد میشه .
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡

      

17

فاطیما

فاطیما

1404/2/15

        یکی بود یکی نبود...
حسین ابراهیمی ، مترجم کتاب گمشده شهرزاد بعد از انتشار کتاب همانطور که از طریق ایمیل با سوزان فلچر صحبت می‌کرد ، به سرش زد از او بپرسد آیا کتاب دیگری که نویسندگان آمریکایی که درمورد ایران و داستان های آن نوشته اند موجود هست یا نه . و این پرسش آغازی شد بر ترجمه ی پر ماجرای کتاب beast از داناجو ناپلی...
داناجونا پلی نویسنده ایست با زندگی رویایی که همه ما در آرزوی آنیم. استاد دانشگاه است، عاشق طبیعت است ، خوره ی کتاب است و در اوقات فراغتش نان و شیرینی می‌پزد و گل ها را قلمه می‌زند. شخصیت شاهزاده اوراسمین ، کاراکتر اصلی را هم انگار از روی خودش برداشته : پسری با روحیه لطیف و عاشق پرسه زدن درمیان باغهای پر گل و سرسبز و دارای ذوق شعری بسیار....
 گفت و گویش را با حسین ابراهیمی در مقدمه کتاب آورده. از زحمات مترجم برای اصلاحات فرهنگی تاریخی کتابش تشکر کرده و رو به ما از اعتقاد دیرینه اش می‌گوید ، 
اینکه دیو و دلبر ، همانند گیسوکمند ، منشایی دارد ایرانی...

خب ، اول یه کف بزنید به افتخار دانا و سوزان بابت توجهشون به فرهنگ غنی داستان گویی ما در روزگاری که پره از ایران ستیزی . حالا بریم سراغ نقد داستان. چرا سه ستاره ؟

ایده پردازی واقعا متفاوتی داشت و سیر داستان نیز صعودی بود. البته ، اوایل احساس می‌کردم دانا نشسته تو مغزم و داره تمام اطلاعاتی که از هدیه های اسمانی دبستان داشتم می‌کشه بیرون و ازشون برای کتاب نوشتن استفاده میکنه که تا عادت نکرده بودم ، حجم اطلاعات کمی به نظرم زیادی بود ؛ ولی خوبه بدونید در طول داستان این اطلاعات زیاد کم کم رفت در پس زمینه و تبحر نویسنده در حفظ تعادل بین داستان و فرهنگ ناشناخته آشکار شد. 
شخصیت بل واقعا کم بهش پرداخته شده بود و میتونست آخر سر بیشتر درباره اش نوشته بشه. از این رو پایان داستان مثل کارتون سانسور شده ی دیو و دلبر دیزنیه ( اونایی که نمیدونن : تو نسخه سانسوری آخر سر اون مجلس رقص رو نشون نداد ، واقعا نمیدونم چرا 🙂) و راستش دوست داشتم بیشتر باشه.
غیر از اینا بقیه واقعا خوب بودن و امتیاز گودریدزش هم توسط کاربرای خارجی ۴-۵ داده شده و همه میگن که خیلی دوستش داشتن ( به جز یه صحنه که همه درموردش متفق القولیم )😇
همین ، سخنی نظری چیزی بود در خدمتم. و بگید که دوست دارید بخونیدش یا نه :)
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب♡
      

14

فاطیما

فاطیما

1404/2/10

        گمشده ی شهرزاد...
برگرفته از ۱۲ شب آخر سختی های شهرزاد برای مرهم گزاردن روی زخم عمیق قلب شهریار ایران زمین...
این بار ، از زبان سوزان فلچر.
روزهایی که " هزار و یک خشم " می‌خوندم رو به یاد میارم. چقدر با رنی عهدیه حرف زدم. چقدر این دختر رو سرزنش کردم گفتم رنی ! وقتی میخوای درمورد فرهنگی غیر از مال خودت رمانی بنویسی حداقل کاری که میتونی انجام بدی تحقیق درمورد اون فرهنگه ! در کل دو جلد هزار و یک خشم ، یک زعفران و گلابش ایرانی بود ، و دیگری صرفا نام "شهرزاد" که انگار قرار بود جادو کند و به قصه فضای ایرانی بدهد.
از کتاب که دلخور شدم تا مدت ها ( چند ماه فقط ) سراغ آثار خارجی که درونمایه ایرانی داشته باشند نرفتم. تا اینکه طلسم شکسته شد و " گمشده شهرزاد " را پیدا کردم.
همکاری مترجم با نویسنده برایم جذاب بود. همچنین داستان تلاش های بی وقفه ی سوزان برای شناختن فرهنگ ایران ، اون هم چندین قرن پیش ، برای اینکه رمانش به مذاق خواننده های ایرانیش خوش بیاید.
و باید اعلام کنم که ، تبریک خانم فلچر ! موفق شدید !
داستان سرایی از دیدگاه مرجان ، قهرمان مخفی شهرزاد و تمام مردم ، ایده پردازی ، جزئیات ریز و دقیق از جمله توصیف بازاریان و کوچه پس کوچه های شهر ، احترام به فرهنگ و آداب به خصوصمان ، شخصیت پردازی های قوی ( برخلاف رنی عزیز ) و پیچش داستانی ، همه به جا و به اندازه بود. نثر روان و شیرین و کاملا مناسب وقتهاییست که می‌نشینی روی ایوان ، یا پله یا اصلا چمن ، و هوس کرده ای یک نفر دستش را روی سرت بگذارد و بگوید : 
یکی بود ، یکی نبود.....
فقط ، این هم بگم که سلیقه ایه ، شروع دوباره برای پایان خوبه ، ولی من انتظار پایان شادتری رو ( بدون دسیسه چینی های خاتون ) داشتم :)
همین ! 
حتما تو لیست خرید نمایشگاهتون یه جای کوچیک براش باز کنید :)
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡

      

15

        -دوست داشتی الان آنجا می‌بودی ؟
+ بله ، با تمام وجودم !
پرورشگاه ها مخصوص بچه هایی هستند با موهبت های متفاوت. بچه هایی که می‌توانند دوست داشته باشند ، عشق بورزند و رویا در سر بپرورانند. جدا از اینکه شیطانند یا کوتوله، پری جنگلی اند یا موجود ژله ای مانند و ناشناخته ( مثل آقای ژله در هتل ترانسیلوانیا ) . حتی در اینکه دگرپیکر هم باشند نیز هیچ تبعیضی بینشان قائل نمی‌شویم !
اینجا ، پرورشگاه مارسیاس است ! با مدیریت آرتور پارناسوس و معاونت لاینوس بیکر . مسئولانی متعهد و عاشق بچه ها...
کتابیست که دلتنگش می‌شوید. از همان لحظه ای که صفحه آخر را ورق می‌زنید و جلد کتاب را می‌بندید و آن را به سینه می‌چسبانیدش. دوباره و دوباره می‌خوانیدش تا در روزهای سختتان نیز بتوانید کمی از همراهی بچه ها لذت ببرید. در اردو ها و ماجراجویی هاشان سهیم باشید و دست محبت بر شانه شان بگذارید.
زیبایی در عمق دریای لاجوردی نیست. در جزیره ای نهفته شده که به خانه ای گلگون مزین شده و باغی زیبا و درختانی تنومند از آن محافظت می‌کنند. و در صدای قهقهه ی بچه های غیرعادی دوست داشتنیمان ، وقتی در میان صدای گرامافون قدیمی و جلز و ولز روغن آشپزی گم می‌شود...
لوسی ، تئودور ، سل ، تالیا ، فی و چانسی. بچه های عزیزم !
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡
      

12

فاطیما

فاطیما

1404/1/30

        " من دیگر یک مهره نبودم ، من بازیکن بودم " 

ایندفعه سوار بر اژدهای اساطیری بار دیگر پرواز کردیم تا به هوسا برسیم و داستان تنها بازمانده ی جنگی را پیدا کنیم که حال نقاب از صورت برداشته و سعی دارد هویت واقعی خود و میراثش را به فراموشی بسپارد.
دائیو لینگسن ، هنر جنگ ...
دائیو ، یا یو ، می‌خواست هر چقدر هم سخت ، از هنر جنگ بودن فاصله بگیرد. تاکتیک هایش را با قمار روی شراب روی صفحه شطرنج پیاده کند و تا عمر دارد ، متواری بماند و هنر جنگ را ، همانی که روی سرش جایزه بزرگی است ، به خاک بسپارد.
ولی خدایان همچین برنامه ای ندارند...
جنگ است بر سر حکمرانی بر بهشت. منطقی نیز هست ، باتو ، خدای جنگ ، تیانجون ( حاکم ) بهشت است و در یک قرن حکومتش ، زمین را به آشوب کشیده و حالا خدایان دیگر قصد دارند جای او را بگیرند. البته که با رای گیری نمی‌شود تیانجون بعدی را برگزید ، بنابراین مسابقه ای برگزار می‌کنند. هر یک از خدایان و الهه ها باارزش ترین شیء خود را گرو میگذارند تا باتو آنها را پنهان کند. سپس هر یک ، از میان فانیان زمینی قهرمانی برمی‌گزینند تا اشیاء را بیابد ( یا در صورت لزوم بدزدد ) .
ناتسکو ، خدای فرصت های از دست رفته ، دائیو را برمیگزیند.... 

چقدر دوستش داشتم ، حالا که تمام شده ، حس زمینی را دارم که با شمشیر اِسِن (خدای اساطیری رویاها) از بهشت جدا شده. برعکس کتاب اول که فقط هدف به تخت شاهی نشاندن وولونگ برای شخصیت اصلیمان مهم بود و خیلی اوقات انسانیت زیرپا گذاشته میشد ، در این کتاب ، دائیو لینگسن خود نماد سرباز شکست خورده بود. نماد مردم جنگ زده. جنگی که او را ، چه بسا متفاوت تر از بقیه ، نابود کرد و همه چیزش را از او گرفت. وقتی ناتسکو به سراغش آمد ، قول داد در ازای مسابقه چیزی را به او برگرداند که دائیو خیلی وقت پیش از دست داده و زندگی اش بدون آن به خماری و فلاکت افتاده بود ؛ و این شد هدف جدید یو.
دائیو بزرگ شد ، لحظه ای که فهمید دیگر نخ عروسک خیمه شب بازی به بازوانش وصل نیست. لحظه ای که پی برد می‌تواند میراثش را پشت سر بگذارد بدون نگرانی از عواقب دردآور آن... فهمید درد کشیدن راه خوبی برای به یاد سپردن آموزه ها نیست...
واقعا خوب بود ، شوکه کننده بود اما نه به اندازه جلد اول. ولی پایان شادتری نسبت به قبلی داشت و این موضوع دوست داشتنی ترش میکرد.
از دستش ندید.
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب♡


      

7

فاطیما

فاطیما

1404/1/26

        چطور شد که من هنوز با دنیای نمایشنامه ها ناآشنام ؟
 نوشتن یه نمایش نامه طنز اقتباسی ، و خوندن فیلمنامه ی "جانوران شگفت انگیز و زیستگاه های آنان "  ، تنها برخوردهای من با این سبک نگارش بوده. تا به الان که دست گذاشتم رو "عروسی" اثر گوگول ؛ اونم تنها به خاطر اینکه دلم میخواست قبل از شروع درسم تو کتابخونه " چیزی" کوتاه و طنز بخونم تا روحیه ام خودش رو جمع و جور کنه.
و مطمئنم قراره بیشتر سمت نمایشنامه های این چنینی برم !
ماجرا درمورد خواستگارهاست ، با تمرکز روی یکیشون که نقش اصلی داستان ماست ! یه مرد کارمند که یه روز صبح به سرش میزنه : شاید بد نباشه من هم از مجردی درآم ! و حیف که این جمله رو بلند بلند میگه و باد میبردش و به گوش رفیق نخود هر آش آقا ، میرسونه...
این رفیق ، تصمیم میگیره تو این مورد هم دخالت کنه و خیلی عجولانه ، یه شبه آقای کارمند رو بفرسته خونه بخت ! فقط دو تا مشکل داره. یکی اینکه خانمی که میخواد بره خواستگاریش ، چند تا خواستگار سیریش پرعیب و ایراد دیگه هم داره و مشکل دوم ، خود آقای کارمنده ، که تا پای عمل میاد ، یادش میفته بچه اش رو گازه و از ورطه در میره :)
کتاب با نقدی که در انتها میده پایان رو برامون شفاف سازی میکنه و دید جدیدی به آدمای اطرافمون میده. طنز گوگول تبدیل میشه به لبخندی تلخ از این بناگوش تا اون یکی ...
زیاد وقت نمیگیره ، ولی اگه دنبال شروع متون نمایشی قدیمی هستین و می‌ترسین ، پیشنهادش میکنم. 
مگه کسی پیدا میشه که ترجمه ی روان آبتین گلکار رو رد کنه ؟ 😇
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡
      

41

فاطیما

فاطیما

1404/1/23

        پادشاهی کهن داستانیست از دنیای مرگ و نگهبانان آن ، که افرادی هستند به نام ' اَب هورسِن ' . اب هورسن ها وظیفه محافظت از زندگی را دارند. با جلوگیری از بازگشت ارواح مردگان و مخلوقات دنیای زیرین و سپردنشان به رودخانه ی مرگ و رد کردنشان از ده دروازه ی آن.
روزی روزگاری ، اَب هورسن پنجاه و دوم همسر و دخترش را موقع تولد نوزادش از دست می‌دهد ، و با اینکه قانون ایجاب میکرد هر دو را تا دروازه دهم مرگ پیش ببرد تا ارواحشان به آرامش برسند ، اب هورسن قوانین اجدادی اش را زیر پا میگذارد و  دخترش را به زندگی برمیگرداند. عوض اینکار ، قول میدهد دختر را طوری بار بیاورد که بتواند در آینده مقام  ^ اب هورسن پنجاه و سوم ^را کسب کند...
و اون دختر کسی نیست جز سابریل :)
                                                         •~•~•~•~•
اگه قرار بود کتابهای فانتزی ناشناخته ای که تا الان خوندم رو از بهترین تا بدترین لیست کنم ، پادشاهی کهن در صدر لیست قرار میگرفت. گارث نیکس برای من یه جور برندون سندرسونه ، منتها ورژن پدربزرگ طور ! با خوندن جلد اول ، سابریل ، همون حسی رو تجربه کردم که وقتی از سندرسون میخونم ، تو مغزم می‌پیچه. ترکیبی از تلاش بی‌پایان برای تصور سه بعدی جادوها و اتفاقات مهم ، لذت بردن از جزئیات ، تمرکز بر روی شخصیت سازی و حس دوست داشتنی دلهره  و ترس :)
                                                       •~•~•~•~•
ولی خب یک جاهایی داستان از ریتم می‌افتاد و تمرکز زیادی میرفت سراغ مناظر و نقشه و مسیرهای سفر سابریل ، و همچنین فهمیدن نحوه استفاده از جادوی منشورها و تصویرسازی جادوی زنگهای اب هورسن تو دویست صفحه اول خیلی سخت بود ، ولی به مرور عادت شد. همچنین به ضعف دیگه اش این بود که برای این مشکل به جای اول کتاب ، ته کتاب سیستم جادو و دانستنی های جادوی منشور رو نوشته و توضیح داده بود . به نظرم اگه تصمیم به خوندن این مجموعه گرفتین ، اول برین آخرش ، قسمت آشنایی با جادوها ، و بعد از پیش زمینه اولیه برید سراغ داستان تا براتون قابل لمس تر بشه .
خلاصه که ، خیلی دوست داشتنی بود. پر از تراژدی و عشق و ماجراجویی و هیولاهای وهم آور و دنیاسازی بی نظیر. 
میریم برای شروع جلد دوم ♡

      

3

فاطیما

فاطیما

1404/1/17

        اگه دنبال یه آخر هفته ی کتابی بی دردسر و مملو از آرامشین ، مثل اسنیکت توی فیلم از شما خواهشمندم حتی چشمتون هم دنبال این مجموعه نباشه ! چه برسه تصمیم بگیرید بخونیدش ! بچسبین به غرور و تعصب ، قصر آبی ، رادیوسکوت و اصلا هر کتاب دیگه ای که اعصابتون رو بهم نمیریزه و خونتون رو به جوش نمیاره... ولی این یکی نه !

به به ! برگشتین ؟ پس خوندینش...
حالا به هشداری که دادم پی بردین :)
پس بذارین با همفکری شما هشدار رو گسترش بدم :
خطر : خواندن ماجراهای ناگوار هم اکنون برای قشر عظیمی از جامعه اعم از دانش آموزان ، مادران باردار ، پدران وقف کار ، انجمن حمایت از حیوانات به خصوص کلاغ ها ، قندان ساز ها ، کلیه ی سازمان های مخفی ، نوزادان تازه دندان درآورده ، مخترعان و پژوهشگران ، کتابداران ، نورچشمی های مدرسه و سرپرست های شرور بچه های یتیم در سرتاسر دنیا ممنوع می‌باشد . والسلام !

پنج جلد اول رو صوتی گوش دادم و هشت جلد بعد رو انگلیسی خوندم ، و باید بگم عناصر مشترکی که تو هر کدوم بودن عبارتند از بدبختی ، فلاکت ، بدشانسی و افسوس فرصت های از دست رفته...
درست مثل زندگی بودلر ها.
با اینحال بذارین از زیبایی و پیچیدگی داستان حرف بزنم. هنر اسنیکت عزیز در خلق معماهای کوچک و در ظاهر بی ربط و بعد پیوند زدن اونها با مسئله ای به شدت بزرگتر و مهمتر واقعا قابل تحسین بود ، به شدتی که من تا به حال ندیدم نویسنده ای بتونه به این پیوستگی ، سیزده جلد کتاب با سیزده ماجرای متفاوت رو به رشته تحریر دربیاره.
ممنون لمونی اسنیکت ، البته نه برای افسردگی هایی که برامون به وجود آوردی :) برای داستان... 
اینم بگم ، کاملا بدشانس نبودیم . 
گاهی شانس بهمون رو میکرد. در حد رویت رگه های طلا تو دیوار های غار ( صدالبته حرفم پایه علمی نداره و فقط میخوام باهاش کمیت رو بسنجم. هرچی نباشه هر سنگ شناسی میدونه که طلا بیشتر تو سنگهای رسوبی یافت میشه تا آهکی ) و روزنه امید از دور پدیدار میشد.. ولی میدونید که ، تجربه ثابت کرده که نباید به اینجور امیدها دل بست ، مخصوصا اگه اسم کتاب باشه " ماجراهای ناگوار بچه های بدشانس " !

کلی لذت بردم از خوندن و گوش کردن به این کتاب و همچنین سریالی که از روش ساختن ، اگه اهل کتاب نیستین ( که در اونصورت نمیدونم چرا اینجایین ) حداقل برین سراغ فیلمش که به نظرم یکی از بهترین و وفادارترین اقتباسات در کل تاریخه...
خوشحال باشین که جای بودلر ها نیستین!
به امید دیدار دوباره در مقر سوخته ی VFD ♡
      

6

فاطیما

فاطیما

1404/1/13

        انتظاراتم بالا بود. 
آویدوریان این انتظار رو تو دو مورد به حد والایی برآورده کرد : یک در فضاسازی و دو در دنیاپردازی. ولی متاسفانه در زمینه پایان داستان و شخصیت پردازی نه. در یکی کم گذاشت و در یکی عجله کرد.
پایان عجولانه ی کتاب رو میتونیم به امید داشتن برای جلد های بعدی ، هر چند امیدی واهی ، بپذیریم. ولی درمورد شخصیت پردازی نه . به نظر من با اینکه داستان پر بود از کاراکتر های پر پتانسیل و عمیق ، ولی نویسنده نتونسته بود در حدی که لایق کاراکترهاست اونها رو نمایش بده ، به طوریکه خیلی از اونها در طول داستان با وجود داشتن دیالوگ ، از کادر بیرون می‌موندن و ما نمیتونستیم باهاشون ارتباط زیادی بگیریم. ( شلتون ! با توئم ! تو کاراکتر موردعلاقم بودی مَرد ! میخواستم بیشتر بشناسمت🥲 )
و یه چیز دیگه ، به نظرم یکم زیادی تمرکز کرده بودن روی شاه و ملکه ، و برخلاف کاری که امیلی رودا یا برندون سندرسون تو نوشته هاشون میکنن ( ارجحیت بخشیدن ماجراجویی به عشق ) ، آقای برنجستانکی تمرکز زیادی داشت روی عشق ، و این با وجود دوست داشتنی بودن ، با روند داستان همخونی زیادی نداشت.
این بود از نقد کتاب ، حالا بیاین منطق رو بندازیم دور و احساسات رو بریزیم وسط :
واقعا دوستش داشتم. وقتی به چشم یه فانتزی ایرانی بهش نگاه میکنم که تمامی عناصرش از خیالپردازی یکی از تبار خودمون روی کاغذ اومده واقعا برای صنعت نویسندگی ایران ذوق میکنم این هوا ! 
شاید اشتباه باشه ، ولی نظرم رو میخوام درمورد نمادها بگم. بالاخره هرچه نباشه ، داستان ، چیزی نیست جز روایتی افسانه ای از پیدایش بشر !
از نظرم انسان های بالدار نمادین برای فرشته ها ، و اون سرزمینی که سوسا ازش سخن گفت ( که پروردگار ستاره جاودان میخواد انسان های بالدار و پیروانشون برن اونجا و زمین رو به نفع بشر ، آدامیس و ریحاوا ترک کنن) میتونه نماد بهشت عدن باشه. بهشتی که فرشته ها توش ماندگارن...
خیلی اعتقادیش رو کار ندارم ، ولی اگه این نمادا درست باشه ، میتونه به افسانه بال و پر زیادی بده !
هنوز سوالای زیادی دارم. مثلا اینکه چرا تو داستان اصلا حرفی از حیوانات اهلی آورده نشده بود ؟ چرا شلتون از نظر دورنان با آرسن هیچ فرقی نداشت ، درحالیکه آرسن خواستار حق برابر مینرها و بالدار ها بود ، ولی شلتون میخواست اونها تو رتبه پایین تری باشن ؟ آیا دورنان ، حتی لحظه ای، سروگان رو در شلتون میدید ؟ و آرسن رو در خودش ؟ و چرا ماجرای سایمون نصفه و نیمه رها شد ؟ چرا پروردگار ستاره جاودان اونقدر صبور نبود که قبل از قطع ارتباط کامل با شاه ، اون رو صرفا به خاطر اینکه گذری بر ثبات تاج و تختش به ذهنش افتاده بود ، نبخشید و خیلی عجولانه تصمیم به قطع ارتباط با او و همه نسلهای بعد از او گرفت ؟
کلی سوال.... بدون جوابی واضح ... ولی باز در عین همه این احوال ، آویدوریان یه تکه کوچیک تو نقشه ی قلبم برای خودش دست و پا کرده...
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

        حس عجیبیه طوری با یه مجموعه زندگی کنی ، که وقتی نویسنده پایان داستان رو می‌نویسه و آخرین ماجرای هر زوج رو برات تعریف میکنه ، ناگهان حس می‌کنی دیگه از اون جمعیت شلوغ شخصیت ها دور و برت خبری نیست ؛ همه رفتن پی پایان خوششون. هر کدوم یه گوشه ای از باغ ان و تو تنها موندی و یه دفعه بعد از تجربه  ی حسی شبیه بالا اومدن از عمق آب روی سطح و نفس تازه کردن می‌بینی ، اع ، رو فرش نشستی و دور و برت وسایل خونه است و صدای تلویزیون از دور دست ها به گوش می‌رسه...
دلت میگیره ، چون ماجراجویی تو دیگه تموم شده...
خب ، با بهترین مجموعه از سری دلتورا طرف هستین. دیگه از فضای ناآشنای مجموعه اول و همچنین سیر طاقت فرسای مجموعه دوم خبری نیست ! این مجموعه پره از راز های سربسته جدید ، گذشته های دردناک و تلاش برای بردن نبردی پیش بینی ناپذیر در برابر ارباب سایه ها.
همه چیز تکمیل بود ! درست همونطور که شایسته ی یه داستان خوبه. پر از اژدهاهای مقتدر و دوست داشتنی ، دختران قوی و دشمنان سرسخت و نبردهای خونین ! 
نیازی به تعریف بیشتر من نیست ، مشک آن است که خود ببوید.
یه تکه ی بزرگ از قلبم تا ابد متعلق به دلتورا می‌مونه..‌.
حالا دیگه میدونم که دنیام رو پیدا کردم :)
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب♡
      

9

فاطیما

فاطیما

1403/12/29

        آخرین کتاب ۴۰۳ ...
ادوگاوا رانپو را خیلی وقت بود می‌شناختم ، اما سراغ کتابهایش نمی‌رفتم ، مبادا از تجربه ای که از داستان های پایان باز ، خیلی باز ژاپنی داشتم ، دوباره زخمش باز شود... و این بار بدتر ! آخر داستان معمایی-جنایی و پایان باز ؟ 
خلاصه ، نخواندم و نخواندم تا وقتی که نیاز جدی پیدا کردم به شروع دوباره ی آژانس کارآگاهی خیالی ام و دست گذاشتن روی کتابهای کمتر دیده شده جنایی ( حداقل بین بعضیا ) و کوتاه .
ادوگاوا دست دوستی اش را دراز کرد...

شکار و تاریکی آنقدر که فکر می‌کردم بی سر و ته نبود ، برعکس ، اصلا بهش نمی‌خورد ژاپنی باشد ! یک جنایی تر و تمیز که کارآگاهش یک رمان نویس کهنه کار است و برحسب اتفاق ، شاید هم نه ، درگیر ماجرایی می‌شود که بی شباهت داستان محبوب من از استیونسون عزیز نیست😁
واقعا عالی بود... پر کشش و پر جزئیات. عمیق و در آخر ، دوراهی اخلاقیات...

پیشنهاد میشه. به شدت. به خصوص برای کسایی که همیشه کنار کتاب های معماییشون  ، دفترچه مضنونینی دارن پر از یادداشت های خط خورده و استنتاج های غلط و نصفه نیمه.
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡

پ.ن : عیدتون مبارک😉
      

20

فاطیما

فاطیما

1403/12/26

        این کتاب بهم یادآوری کرد همه پرونده های پلیسی به جذابیتی که فکر میکنیم نیست !
کتاب پیش رو رو از ایرانصدا با گویندگی یه تیم پر شور و کاربلد گوش کردم. حاوی ۶ داستان معمایی از دفترچه خاطرات کارآگاهی عضو آژانس کارآگاهی کانتیننتال که شکل و شمایل قلمش مثل دکتر واتسون ورژن آمریکایی بود. بعضی از داستان ها عالی بودن ، سرنخ دهم و مارپیچ های خیانت که تقریبا پلات توییست مشابهی داشتن ؛ و بعضی ها هم خنده دار بودن ، مثل شلیک های شبانه و خانه خیابان ترک که کارآگاه قصه یا اشتباهی گرفتار یه گروه دله دزد میشد و یا آخر سر باید توسط یه آدم دم مرگ از کل پرونده آگاه میشد ! بعضی ها هم در عمق ناراحت کننده بودن ، هدفی نداشتن و صرفا پرونده هایی بودن که ازشون زیاد خوشم نیومد ، مثل چه کسی باب تیل را کشت و آتش سوزی عمدی. ولی حضور کاراکترهای معدود باحال باعث میشد کمی این تلخی پوشونده بشه . مثل کارآگاه محبوب من آگور 😅
از بس که این بشر بی اعصابه ! 
خلاصه که ، بدونید با شاهکار طرف نیستید ، ولی آهن قراضه هم نمیخوانید و بالاخره یک جایی از کتاب خوشتان میاد.
بالاخره ، هر چه که نباشه ، با یه کتاب کارآگاهی پلیسی کاملا آمریکایی رو در رو شدین ! پر از صحنه های اکشن و استنتاج های سریع السیر و مجرم هایی که اگر فرار نکنند ، از پشت میله های زندان سر درمی‌آورند.
پیشنهادش میکنم ، ولی به شرط اینکه صوتی گوشش بدین تا حوصلتون سر نره !
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡


      

19

فاطیما

فاطیما

1403/12/24

        شاید چیزکیک تمشک له شده و نوشیدنی با کتاب نصفه و نیمه ی هابیت ، و ملاقات سه تا بچه ی خسته که از مدرسه فرار کردن،  روز آخر جذابی برای یه بیمار سرطانی نباشه ، ولی قطعا برای خانم بیکسبی اینطور نیست...
خانم بی از همون معلمهاییه که هرکاری کنی فراموش نمیشه ، از این معلما داشتم. معلم دبستانی مثل خانم بی .
درست یه ماه مونده به پایان سال ، به علت بارداری خطرناکش ، مجبور شد به بیمارستان منتقل بشه و همونجا هم ،
شاید خوشحال میشد ، اگه ما دانش آموزای نزدیکش هم " روز آخری" براش میگرفتیم... 
زندگی پر از " ای کاش " هاست. نه ؟
صادقانه بگم ، بهترین معلمی بود که داشتم ، و خوندن این کتاب و آشنایی با خانم بیکسبی ، دوباره یادش رو برام زنده کرد. حدس می‌زدم خوندنش برام سخت باشه . سخت بود ، ولی نه اونقدر. با هر خاطره ای که توفر ، استیو و برند ، مخصوصا برند ، تعریف میکردن گریه می‌کردم ، ولی همزمان هم حس خیلی خوبی داشتم... مثل کسی که به آرامش روحی رسیده.
انگشتام روی کیبورد معلقن ، انگار که دیگه نتونن چیزی بنویسن. خواستم بگم ، فارغ از هر سن و سالی که هستین و بدون قضاوت درمورد اسم و جلد و انتشارات ، این کتاب رو بخونید. بخونید و سر هر جمله مکث کنید. لبخند بزنید و گریه کنید. با سه قهرمان کوچک قصه همزادپنداری کنید و کم کم تعجب خواهید کرد که زندگیتون قبل خوندن این کتاب چطور بوده...
روز آخر ایده آل ما چطوریه :) 
به امید دیدار دوباره و دوباره و دوباره بین صفحات کتاب♡

      

16

فاطیما

فاطیما

1403/12/16

        تجربه ی تموم شدن " با " کتاب ، قشنگ ترین حس دنیاست. یعنی اون داستان اونقدری رو دلت جاخوش کرده که احساس می‌کنی با رسیدن به صفحه آخر ، همونطور که قصه ترکت کرده ، روحت هم کشیده شده داخل کتاب و قراره حالا حالا ها اونجا بمونه.

سعی کردم از دیدگاه کسی که هیچ پیش زمینه ای از داستان " جکیل و هاید " نداره امتیاز بدم ، فکر کردم اگه ندونه ممکنه به خاطر پلات توییست شاهکار آخرش پنج ستاره رو بده ، ولی دیدم ، منی که داستان رو می‌دونستم و نسخه های مختلف رو هم خوندم هم ، باز اونقدری با تک تک جملات ذوق کردم که خودمم پنج ستاره رو دادم... واقعا عالی بود. ملایم و مطبوع ( شاید به قول شما حوصله سر بر ) 

دست نوشته های مری ، زخم تازه ای رو کنار زخم کهنه ی پارسال برام باز کرد. دونستن رنجی که هنری کشید ، نه از زبون دوستش ، گابریل اوترسون ، بلکه از دید یه زن که عاشقانه دوستش داشت ، واقعا احساساتم رو چند برابر برانگیخت. با وجود اشتیاقم برای خوندن این کتاب ، اصلا تصورشم نمی‌کردم اینقدر تاثیر بپذیرم و صفحات پر بشن از یادداشت های کوچک حاکی از ابراز علاقه و خط کشی های نه چندان مرتب...
خلاصه که شاهکار بود از نظر من...

میدونم میگید زیادی تعریف کردم 🥲 
چاره چیه ؟ کتابیه که دوستش دارم ، و داستانیه که من رو تو عمق خودش فرو برده.
ممنون رابرت ، به خاطر هنری جکیل ، اوترسون ، لانیون ، ادوارد و در آخر ، اون قسمت کوچیکی از داستانت که به مری اشاره کردی :)
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب♡
      

8

فاطیما

فاطیما

1403/12/14

        گل سر سبد مجموعه ی عشق های فراموش شده !
از بس که از همه لحاظ کامل بود... از کجا شروع کنم ؟
صفورا رو به خاطر صفورا بودنش دوست دارم. به خاطر شعرهای احمقانه اش ، به خاطر عاشق بودنش ، به خاطر قلچماق بودنش . همه اینها با هم صفورایی رو ساختن که برام شد قشنگ ترین کاراکتر زن این مجموعه. رشد شخصیتی کامل و منطقی و رضایت بخش صفورا هم تو داستان ، تیر خلاص بود که به قلب ما خواننده ها زده شد و باعث شد حتی بیشتر از قبل دوستش داشته باشیم.
این از شخصیت پردازی.
داستان سرایی خیلی خوبی داشت ، یه جیغ و دست و هورا برای اعظم مهدوی که تونستن به دلنشین ترین شکل ممکن یه داستان عامیانه ی ایرانی تبار رو روی کاغذ بیارن. خوبی دیگه اش اینه که مناسب همه است. نه میشه برچسب " بچگانه " رویش زد و نه فقط به درد ادبیات زاده ها ( صفت جدید به معنی کسانی از نوادگان سعدی و مولوی و بعضا شکسپیر و تولستوی که خیلی ادعاشان می‌شود ) میخورد. بلکه همه می‌تونن با گوش دادن ازش لذت ببرن. اصل قصه گویی هم همینه ، درسته ؟ جوری قصه بگو انگار که همه مردم دارن بهت گوش میکنن....
در آخر ، نمیشه کتابی از این مجموعه بخونید و رغبتی برای ادامه آن پیدا نکنید. همه به نحوی در دام عشق خود اسیرتان می‌کنند. گل با خوی پهلوانی و بوی زیتونش ، انیسه با نگاه محزونش، رودابه با گیسوان عطر یاسش ، رابعه با فداکاریهایش و صفورا ، با تک تک کارها و حرفهایش !
از دستش ندید ... همونطور که گفتم ، سوگلیه !
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡
      

33

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه
دکتر جکیل و آقای هاید مری رایلیدکتر جکیل و آقای هولمز

انجمن " هنری و هاید " خوانی ☕️

4 کتاب

به انجمن " هنری و هاید " خوانی خوش اومدین. برای شروع به کار این انجمن ، باید به گروه های پنج نفره تقسیم بشین و دور میز گردها بنشینین. بعد ، چهار نفر ، به انتخاب خودشون یکی از این کتابا رو انتخاب می‌کنن و میخونن : ۱- مورد عجیب دکتر جکیل و آقای هاید ( داستان اصل رابرت لویی استیونسون ) ۲- مری رایلی ( داستان اول ، ولی با زاویه دید خدمتکار خانه ی دکتر جکیل ) ۳- دکتر جکیل و آقای هولمز ( دوباره همان داستان اول ، ولی با دخالت تنها کارآگاه خصوصی لندن و دستیارش ) ۴- دکتر جکیل و آقای هاید از نشر محراب قلم ( کتابی کمیک وار و کوتاه از زبون خود دکتر جکیل که یک جورایی میشه گفت نامه ایه که به اوترسون ، وکیلش نوشته ) نفر پنجم ولی ، خدای انجمنه. کسیه که همه ی این چهارتا کتاب رو میخونه ( چه بسا زودتر هم خونده باشه ) و بعد از اینکه همه کتابهاشون رو تموم کردن ، بحث رو تو دستش میگیره و پیش می‌بره... به نظرم این کار تنها راهیه که میتونید به عمق پتانسیل این داستان و همینطور زیبایی اون پی ببرید و صرفا به عنوان یه کتاب کلاسیک سطحی بهش نگاه نکنین... میدونین ، خوندن یه ماجرا از زاویه دید های متفاوت یکی از لذت بخش ترین کارها برای ما کتابخون هاست ، هر چقدر هم که به نظر بقیه کسالت بار باشه.. انجمن که راه انداختین ، حتما به یاد من هم باشین😇

7

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.