ریحانه معموری

ریحانه معموری

بلاگر
@M.Reihane

60 دنبال شده

75 دنبال کننده

            سنةَ اللهِ التي قد خلت من قبلُ و لن تجد لسنةِ اللهِ تبديلاً
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بهترین کتابی که در ۱۱ سال گذشته خواندم! 

سید موسی صدر،به معنای واقعی کلمه نابغه ی سیاسی-اجتماعی قرن ما بود (نمیدونم، شاید هنوز هم هست❤️‍🩹) 
و من اقرار میکنم ۱۱ سال توی سیستم اموزش و پروش بزرگ شدم اما هرگز امام موسی صدر رو نشناختم...  مطمئنم کسی که برای ما برنامه آموزشی تالیف میکنه هم نمیشناسه
عالیه! نه؟ 
نهایتا برای بستن دهن من و شما یه درس  از فصل آخر ادبیات دهم رو اختصاص میدن به نوشته ی نزار قبانی درمورد ایشون
ولی نه میگن امام موسی صدر ایرانی بوده، نه از احساس تکلیفش برای شیعیان لبنان میگه، نه از شرایط افتضاح اجتماعی شیعیان جنوب اون زمان میگه، نه از ربوده شدنش، نه از نبوغش توی مدیریت و رهبری نه هیچ چیز دیگه...
شاید فکر کنین دبیر باید این چیزارو به دانش اموز بگه!!! 
منم فقط میتونم بگم آه از دبیر، آه از دبیر 💔🚶🏻‍♀️ 



کتاب به صورت روایت های کوتاه از بخش های مختلف زندگی ایشونه، خط زمانی منظمی داره و هیچ اضافه گویی‌ای دیده نمیشه
تنها نقطه ی ضعف کتاب حجم کمشه... کاش بیشتر بود🥺
کتاب رو به هرکسی که دلش از بی‌رحمی دنیا گرفته و میخواد یه مرد؛ یه بزرگمرد بشناسه توصیه میکنم.
      

32

        اینکه چی باعث شد امروز این کتاب رو به صورت صوتی گوش بدم نمیدونم، شاید اضطراب تموم شدن اشتراکم در طاقچه، شاید ذوق شنیدن یک کتاب دیگه از نویسنده ی شاهکاری به اسم "نامیرا"، شاید هم بخاطر استفاده از وقت های مرده و موقع انجام دادن کارهای خونه
ولی قطعا چیزی که باعث شد همین امروز هم به پایان برسونمش، فقط جذابیت و کشش داستان نبود، بلکه انتساب سلول به سلول داستان به امام رضا بود. 
هرچیزی که منسوب به امام رضا باشه باارزشه :))
داستان های خیالی رو دوست ندارم و نمیخونم، ولی این یکی فرق داشت؛ درست مثل چایی های چایخانه حرم که مزه ش فرق داره، که خستگی از تن زائر در میکنه. 

از همه چیز کتاب واقعا خوشم اومد، بجز قسمت آخر و حرف هایی که بین مرجان و شمس توی هتل رد و بدل شد، که حالم رو بهم زد!😒 خیلی توی ذوق میزد! مخصوصا که شمس بقول خودش داشت آدم می‌شد و مرجان رو هم به دختر بااعتقادی شناختم
الانم که بهش فکر میکنم اعصابم خورد میشه!😅 😬
دو تا ستاره هم فقط بخاطر همین کم کردم
      

5

3

        ساعت ۲:۵۵ نیمه شب خواندن این کتاب به پایان رسید.

"عملیات احیا" برخلاف "داستان رویان"¹  و "تند تر از عقربه ها حرکت کن" و بعضی کتاب های دیگر، فقط روایت پیشرفت نیست؛ روایت احیا هم هست! روایتی مثل جاری شدن خون در رگها، واریز کردن بدهی ها، جاری شدن رودخانه بر زمین تشنه، باریدن آسمان بر زمینهای زیر کشت دیم، شنیدن صدای منتظَر، باز شدن راه نفس کشیدن و ...

نمیخواهم شما را مشتاق به خواندن کنم! خودتان دو صفحه اول را بخوانید دیگر نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید تا وقتی که خیالتان از بابت "جمکو" راحت شود؛ دقیقا مثل مادری که تا فرزند بیمارش آرام نخوابد، خوابش نمیبرد :))) 

خط زمانی منظم، زاویه های مختلف روایت، گفتن و نگفتن جزئیات و قلم روان و ساده ی نویسنده مزید بر علت -که روحیه ی بی نظیر رستمی و ماجرای پر فراز جمکو است- شده و از عملیات احیا کتابی جذاب و امروزی‌پسند ساخته.

فقط اینکه؛ قسمتی از کتاب از هماهنگی پنج انگشت دست میگفت که: اگر هماهنگ نباشند کار درست انجام نمیشود. این مثال را در ظاهر کتاب هم میبینیم! نویسنده کارش را چقدر خوب انجام داده ولی طرح جلد...🚶🏻‍♀️ 
سخن پایانی را خیلی دوست داشتم، ولی خودمانیم، پیشگفتار ناشر بسیاااار نچسب بود:| 

درنهایت، عرض خداقوت به نویسنده محترم.. توفیقاتتان روزافزون🌱 باز هم در این موضوعات بنویسید 
نگذارید بهزاد دانشگر نوید نجات بخش ها را پیدا کند و به بدترین شکل بنویسد :))

والعاقبه للمتقین


---------
¹: داستان رویان هم خیلی زیباست... از این جهت اسمش آمد که رویان راه اندازی شد و پیشرفت کرد، ولی جمکو ورشکست کامل بود و پیشرفت کرد.
      
        بقول فاضل نظری :
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
حالا که میگیرند روی شانه، مرده است...💔
کاملا مرتبط با عکس:))))


نقد ها و اشکالات بسیاری به نویسنده وارد است، اما هیچکدام باعث نمی‌شود "پرواز پای دماوند" را نخوانیم!
میخوانیم تا -به معنای واقعی کلمه- *بزرگمرد علم و ایمان* را بشناسیم
هرچند کم، هرچند ناقص
شخصیت همه جانبه ایشان حیف است ناشناخته بماند
بخوانید نه برای لذت بردن از یک کتاب؛ که برای شناختن شخصیت اجتماعی، خانوادگی و شخصی ایشان

خدای من! این پارسای شب که اینگونه مقابل تو به تواضع اشک میریزد همان شیر روز است که خواب از چشم حیوان وحشی -نتانیاهو- گرفته است؟
این پدربزرگ مهربان که نوه هایش را روی کمرش سوار کرده و دور خانه میچرخاند همان دانشمند توانمند هسته ای کشورمان است که سنگین ترین پروژه هارا به نتیجه میرساند؟
این همسر مهربان، این استاد فلسفه و فیزیک، این فرزند خلف و این کسی که غرق درخون هم نگران جان محافظ هاست... .


ای کاش کاری میتوانستم انجام دهم برایت جز همین قطرات اشک و فاتحه ای و گهگاهی زیارت نیابتی
روحت شاد، ای مرد خدایی🤍
      

12

        همیشه پای یک انگلیسی در میان است!
جک استراو کتابی به این عنوان دارد که دلایل این عقیده ایرانیان را بررسی میکند، تمایلی به خواندنش ندارم. انگلیسی جماعت با حیله، خباثت و چپاول زنده است
جک استراو تاریخ استعمار را احتمالا بهتر از من میداند، اما باید یکبار آنرا از زاویه مردم ایران بشنود تا دیگر خودش را برای نوشتن به زحمت نیندازد

"دشت های سوزان"، روایت "صادق کرمیار" بود از دشت های سوزان خوزستان. 
دشت هایی که رنج و سختی را به غایت دیده و جوانمردی و دلاوری را به کمال پرورانده اند.

کاش از ناصر دیوان کازرونی،صولت الدوله قشقایی،باقر خان تنگستانی، رئیسعلی دلواری و باقی دلاورانی که نامی از آنها ثبت نشده، اطلاعات بیشتری در دست بود. خصوصا در دست جوان و نوجوان امروزی که اطلاعات مفید تاریخی اش بسیار کمتر از آن است که باید! 
(نمیدانم در گروه برنامه ریزی و تالیف کتب درسی چه میگذرد، ولی میدانم در محضر خدا باید پاسخگو باشند)
حرف های زیادی برای گفتن هست، اما هیچ کدام به فاش کردن نقاط فراز و فرود داستان نمی ارزد... خودتان بخوانید و عصبانی شوید و سپس دلتان خنک شود.
-به نظر من-زیبا ترین صحنه ی داستان مربوط به نبرد آخر است. آنجا که میگوید فلانی "پای پرچم جان سپرد... "حسادت برانگیز ترین و عاشقانه ترین صحنه نیز هم
براستی که جک استراو هم باید این کتاب را بخواند
درنهایت
اللهم اجعل عاقبت اموری جان سپردن پای پرچم
اللهم ارزقنی جان سپردن پای پرچم 🇵🇸🇮🇷✌🏻
      

4

32

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 44

طوایف شیعی لبنان از جمله مردم بعلبک و هرمل عادت‌ها و سنت‌های ناپسندی داشتند؛ مثل خونخواهی. یعنی هر کس از طایفه‌شان کشته می‌شد به جاش باید یک نفر از قبیله مقابل را می‌کشتند. این انتقام‌گیری آنقدر ادامه پیدا می‌کرد تا جان هزاران بی‌گناه را بگیرد. این اتفاق خیلی زجرآور بود. یکی از روزهای سال ۱۳۵۳ شمسی سید موسی که حالا همه او را امام خود می‌دانستند؛ هر دو طایفه را دعوت کرد به میدان شهر بعلبک. جمعیت زیادی آمده بود. گفت: فرزندان رشید بعلبک! مردم شجاع حرمل! در این روزهای تیره که هر روز خون‌هایی بر زمین ریخته می‌شود، در این سرزمین آشوب که دشمن پی در پی بر ما می‌تازد، اندوه بر سینه‌ام سنگینی می‌کند و از دیدگانم خون روان می‌گردد. آخر این روش ناپسند که نامش را خون‌خواهی گذاشته‌اید چیست؟ شما را به خداوند یکی از این سه کار را انجام دهید: اگر به دنبال پول هستید، مهلت بدهید تا خون بها را فراهم کنم. اگر برای جنگ دلتنگ شده‌اید بیایید برای جنگ به سرزمین قدس برویم و اگر شهوت خون ریختن دارید، شما را به خدا "صدر" را هدف تیرهای خود قرار دهید. اگر حرف مرا بپذیرید خوشا بر احوال شما! و اگر دنبال حرکات خداناپسندانه قدیمی بروید، شاهد باشید که من به عنوان رهبر شما را به خیر و صلاح دعوت کردم. آن روز یکصد هزار نفر از مردم بعلبک و هرمل یک صدا سوگند خوردند و فریاد زدند: "لبیک یا امام!"

16

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.