حلما سادات نیکبخت

حلما سادات نیکبخت

@Hel128

10 دنبال شده

29 دنبال کننده

            همانطور که غذا بدون هضم، به نفع بدن نیست، خواندن بدون تأمل، به فایده ذهن نمی‌افتد. “
 ادموند برک
          

یادداشت‌ها

        ماریلای عزیز؛
روی نیمکتی در ایستگاه قطار نشسته بودم و منتظر بودم تا دنبالم بیایند. ولی آیا کسی بود؟ تا آن موقع نمی دانستم چه کسی دستم را می گیرد و مرا دخترم صدا میزند.
باد بهاری موهایم را بالا برده بود. موهای قرمزی که از آن نفرت ابدی داشتم. آن موقع فکر می کردم باد بهاری مرا به اینجا رسانده چون میشه کنارم بود و از حال من خبر داشت. از خودم بدم آمد و با خود گفتم : آن شرلی تو چه دختر بدی هستی !خدا را فراموش کرده بودم و به نظرم به خاطر این کار لایق مجازات بودم. اما ماریلا راستش را بخواهی وقتی به یاد اون زمان می افتم خنده ام میگیرد. دیروز با روبی در اتاق نشسته بودیم و داشتیم درس میخواندیم تا اینکه یکهو یاد خاطرات بچه گی ام افتادم و از خنده منفجر شدم. روبی گیلیس به من گفت که دیوانه شده ام!
ماریلا از وقتی که متیو از بین ما رفته است هر شب موقع خواب برای او دعا میکنم و تا جایی که یادم است این عادت را حتی یکبار هم فراموش نکرده ام به طوری که دیشب از خواب داشتم می مردم بخاطر همین وسط دعا خوابم برد اما با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم، ادامه ی دعایم را خواندم و دوباره به خواب رفتم.
تا دو هفته ی دیگر می توانم به خانه برگردم و معلی را آعاز کنم. نمی دانی انقدر هیجان زده ام که کل مدت کلاس ریاضی داشتم فکر می کردم چطور معلمی باشم که بچه ها من را دوست داشته باشند. وای ماریلا، اگر بدانی چقدر استرس دارم که چگونه برنامه ریزی کنم که هم بتوانم معلم خوبی باشم و هم بتوانم درس هایم را در کنار آن ادامه دهم.
وای خدای من ! ماریلا، خیلی حرف زدم. امیدوارم که ناامیدت نکرده باشم. آخر میدانی؟ من یک دختر خانم و بالغ شده ام و باید رفتار خانمانه ای داشته باشم ولی خب بلاخره همه ی آدم ها یک زمانی خسته می شوند و رفتار بالغانه شون رو فراموش میکنن.
دوستدار تو، آن شرلی
      

52

        وقتی کتاب رو از جشنواره ی کتاب مدرسه خریدم، فکر می‌کردم با خواندن کتاب شاهد فراز و نشیب های رقابت بچه ها هستم ولی واقعا اینطور نبود. البته که من پشت کتاب رو خواندم ولی از روی جلدش هم قضاوت کردم، واقعا جلدش خیلی به چشمم میومد. 
نکته ی منفی ای که کتاب داشت این بود که آشفتگی ای داخلش اتفاق نمیفتاد و این باعث می‌شد که هی بخوام کتاب رو کنار بگذارم و دیگه به خواندنش ادامه ندم.
کتاب مثل بعضی از کتاب های دیگه تقسیم بندی شده بود و هر قسمت از زبون یکی از اعضای گروه گفته می‌شد قسمت های اول مربوط به زندگی هرکدوم بود ولی در آخر کتاب کم کم به مسابقات آنها اشاره ی کرد و کتاب زمانی داشت جالب می‌شد که اون رو تموم کردم. 
وقتی کتاب روشروع کردم احساس کردم که داستان داره داخل یک دهکده اتفاق میفته ولی وقتی که جلوتر رفتم دیدم نه تازه این زندگیه یک نفرشون هست. 
واقعا واقعا هیچ نقطه ی آشفتگی ای نداشت و انگار داشتم فقط روزمره های یک گروه و چگونه شکل گیریه اونها رو مرور می‌کردم.
 اما نکته ی مثبت کتاب، دوستی یکی از معیار های اخلاقی این کتاب بود. این که چطوری باهم دوست شدن معلمشون یک گروه درست کرد و تونستن باهم این مسابقات علمی و سوالاتی عمومی که ازشون پرسیده می‌شد رو پشت سر بگذارند.
      

3

        نلسون ماندلا را میشناختم، مردی که آفریقا را از جنگ نژاد پرستی نجات داد. می دونستم که این فرد چقدر سختی کشیدی تا بتونه به اینجا برسه. 
این کتاب رو یک بار خوانده بودم ولی نه جوری که از اون لذت ببرم داشتم هول هولکی می خواندم برای همین هیچی از اون نفهمیده بودم. تا اینکه تصمیم گرفتم برای برنامه ی نگارشمون این کتاب رو انتخاب کنم، البته یک دلیلی دیگه ای که داشت من کلا دو روز وقت داشتم و می خواستم کتاب کوتاهی رو بخوانم. 
باید بگم که این کتاب فقط نوشته نداره. چیزی که جالب ترش کرده این هست که هم تصاویر گرافیکی و هم تصاویر واقعی رو نشون میده برای همین ما بهتر می تونیم با شخص توی کتاب آشنا بشیم. البته فقط تصویر نیست حتی جدول زمانی ، یک آزمون شجرنامه ی خانوادگی به همراه لغت نامه آخر کتاب وجود داره. 
واقعا از نظر این ویژه گی هایی که داره کتاب عالی ای هستش ولی نکات بسیار مهمی رو در مورد زندگی نامه ی شخص نگفته.  به همین خاطر تصمیم گرفتم برای آشنایی بهتر با نلسون ماندلا ، کتاب راه دشوار آزادی رو بخوانم.
      

5

        آه امیلی عزیز !
همزمان با صعودت انگار خواسته های من هم تغییر کردند . تو با صعودت در من چیز های جدیدی رو به وجود آوردی ، تو باعث شدی که من مثل خودت خاطراتم را در‌ دفتری بنویسم و باعث شدی شغل آینده ام تغییر کند . حالا می خواهم یک نویسنده شوم. ولی ممکن است که من در راستای آرزویم کتابی مثل تو داشته باشم ؟ به نظرت امکان دارد ؟!
نمی دانم چرا ولی زندگی همینطوری است ، اینکه تو از یک آدم بدت می آید و وقتی از تو دفاع می‌کنند و به تو محبتی می‌کنند نظرت در بازشان تغییر می‌کند. درست مثل خاله الیزابت و خاله روت تو آنها را دوست نداشتی تا اینکه فهمیدی خانواده ات هوادار تو هستند و هیچ وقت تو را تنها نمیگذارند.
نمی دانم این موضوع ربط دارد یا نه ولی از نظر من اهالی نیومون و شروزبری مانند دنیای مجازی امروز است. اینکه اگر تو حواست نباشد و یک کلمه بگویی شایعات بی ربط در همه جا پخش می شود و تو نمی توانی جلوی آن را بگیری مانند اینکه رنگ درون آب بریزد و باهم مخلوط شود. 
امیلی عزیز !
در این کتاب بزرگ شدنت را به وضوح دیدم همیشه این صحنه جلوی چشمانم هست که تو سرت را روی تابوت پدرت گذاشته بودی و گریه می کردی و حالا تبدیل شدی به یک خانم بالغ، دیگر از آن لباس های کوتاه خبری نیست و باید لباس های بلند بپوشی. به سنی رسیدی که تازه معنی شعله های آتش عشق و هیزم های آن را میفهمی. امیلی تو در این کتاب قله های آلپ را فتح نکردی بلکه قله های علم و دانش و صعود را فتح کردی.
      

11

        "سرینیتی" اگه این کتاب رو نخونده باشی، شاید برات سوال شه که سرینیتی چیه ؟ سرینیتی داستان یک شهریه که هیچ عیب و ایرادی ندارد و خب شاید در ذهنت نگنجه چون اصلا همچین شهری وجود نداره !
الی هم یک نوجوون بود و در سرینیتی زندگی می‌کرد به مدرسه می رفت، دوستاش هم همین طور بودن، داشتن زندگیشون رو در سرینیتی می‌گذراندند تا اینکه فهمیدن که داره ازشون سو استفاده میشه. اونجا بود که خوشحالی اونها در سرینیتی تمام شد.  بچه هایی که اونجا زندگی میکردن تاحالا پاشون رو از شهر بیروت نذاشته بودن چون نیازی نبود، وقتی که یک شهر بی عیب و نقص داشتن. شهرشون از نظر ما واسشون زندان بود ولی از نظر اونا نه، البته تا وقتی که ماجرا رو نفهمیده بودن.
اَلی هم از هیچی خبر نداشت نمی دونست که اگه پاش رو از مرز شهر بیرون بذاره اتفاق بدی براش میفته، نمی دونست  که مجبور میشن اون و یکی از دوستاش از هم جدا بشن و این شروع ماجرای سرینیتیه.
در شهر کوچکی زندگی می کردند. نه دردی، نه فقری ، هیچ چیز منفی ای وجود نداشت. به نظرتون اگه دنیای ما اینجوری بود چطوری میشد؟ بد میشد یا خوب؟سرینیتی که خوب نبود، اون هم وقتی که الی و دوستاش فهمیدن همچی الکیه!
 از دوستام شنیده بودم که کتاب اولش خیلی جالب نیست ولی یکهو جالب میشه. ولیواسه ی من اینطوری نبود. شاید چون میدونستم که قراره جالب بشه.
 یکی از لحظه های تلخ کتاب واسه من افتادن دوستشون داخل دره بود، شاید هم هنوز زنده باشه، من که هنوز فصل های بعدی رو نخوندم. فرض کن تلاش میکنی که از شهرت بیای بیرون و وقتی موفق میشی و میخوای جشن بگیری دوستت رو از دست میدی، چه حسی داری؟ 
کل کتاب بچه ها در حال دویدن بودن، می خواستن فرار کنن، کل کتاب داشتن نقشه می کشیدن، جاسوسی می کردن، فرار میکردن و همین باعث شد که بگم کل کتاب در حال جنب و جوش بودن و خب این به نظرم این نکته ی منفی کتاب بود.
یک چیزی توی کتاب توجهم رو جلب کرد که تو همین دنیای خودمون هم وجود داره ؛انسان هایی هستن که به خاطر منافعشون و کامل کردن اونها، از بقیه سو استفاده میکنن مثل پدرخوانده ی الی. نمی دونم که پدر خونده اش از اونایی هست که اگه از خواب غفلت بیدار شه متوجه اشتباهش می شه یا اینکه هیچ وقت بیدار نمی شه ؟!
      

5

        از دوستم خیلی تعریف در مورد این کتاب شنیده بودم ، می گفت : حتما بخونش! خیلیی قشنگه !
حتی دوستم توی متنی نوشته بود که “ اون موقع احساس می کردم امیلی پشت سرم است و دستش رو روی شونه ام گذاشته “ این ترسناکه ولی نشون می ده که با کتاب خیلی ارتباط گرفته بود …
یک نفر  هم تا کتاب را دستم دید (البته هنوز نخونده بودمش)
گفت : این کتاب رو بخون خیلی قشنگه !
شروع کردم به خوندن کتاب غرق کتاب شده بودم ولی کم کم می خوندم برای همین خیلی زمان برد . 
وقتی کتاب رو می خوندم یاد اون جمله ها می افتادم که هدف همشون قشنگ بودن کتاب بود . احساس عجیبی داشتم ، یک احساسم این بود که کتاب قشنگه ، یک احساسم هم این بود که حوصله سر بره … تا اینکه به آخرای کتاب رسیدم با کتاب ارتباط گرفته بودم فهمیدم که واقعا این کتاب ارزش خوندن رو داره . امیلی رو با موهای سیاهش تصور می کردم در خانه راه می رود یا با جیمی صحبت می کند و آتشی که سیب زمینی ها را رویش گذاشتند کنارشان شعله ور است .
شب بود که کتاب رو تموم کردم ، تمام فکر و ذکرم این بود که برم جلد دوم رو شروع کنم ولی چیکار کنم می خواستم که وقتم رو برای تموم کردن یک کتاب دیگه بذارم . توی مغزم یک ماجرایی بود انگار که دو تا جنگجو دارن با هم می جنگن که یکی می گه برو سراغ جلد دوم و اون یکی می گه اون یکی کتابت رو تموم کن .. 
من تبدیل شده بودم به یکی از اون کسایی که با امیلی در نیومون ارتباط گرفته .
      

31

        یادمه همین سال پیش این کتاب رو از کتابخونه ی مدرسه برداشتم سمت راست کتابخونه بود هنوز هم دلم می خواد به اون زمانی برگردم که داشتم این کتاب رو می خوندم. نمی دونم چرا ولی انگار این کتاب یار من بود تکه ای از قلبم شده بود.  هیچ وقت داستانی به این باحالی نخونده بودم شاید بگی رمان های کلاسیک که با حال نیستن قشنگن ! ولی اینطور نیست تا این کتاب رو نخونی متوجه منظورم نمیشی . وقتی می خوندمش موج کتاب من رو به اعماقش می برد، طوری که غرق کتاب شده بودم و انگار یکی از شخصیت های داستان بودم.  
نمی دونم ولی تو هر داستان و فیلمی که این ویژگی توش باشه برام خیلی واضح می شه، اینکه زندگی یک فرد رو از زمان نوزادی تا ازدواجش نشون میده. دقیقا مثل فراز و فرود های یک زندگی واقعی. نمی دونم چرا انگار همین ویژگی بود که باعث شده بود من غرق این کتاب بشوم. انگار زندگی یک فرد بود که واقعا وجود خارجی داشت و داشت برای من فراز و فرود های زندگیش رو تعریف می کرد. 
همه ی لحظات تلخش، لحظات تلخ زندگی های واقعی بود، اون لحظاتی که ناپدریش و خواهر ناپدریش خونه اونها رو به سلطه در آورده بودن و ناپدریش دائم اون رو به خاطر یاد نگرفتن درساش می زد انقدر که مادرش با گریه می گفت : خواهش می کنم این رو یاد بگیر تا نزننت !
وقتی به آخرای کتاب ها می رسم احساس می کنم نویسنده زودتر می خواد کتاب رو تموم کنه ( البته این نظر منه ) اما درا آخرای دیوید کاپر فیلد هنوز فراز و فرود ها ادامه داشت.
      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.