زینب محمدقلی‌زاد

زینب محمدقلی‌زاد

پدیدآور
@_gholizad_

147 دنبال شده

131 دنبال کننده

_gholizad_
https://saadpub.ir/product/از-دانوب-تا-اروند/

یادداشت‌ها

نمایش همه
        یک سالی می‌شود #چهل_و_یکم را در کتابخانه دارم
و مجال خواندنش پیش نمی‌آمد تا همین دو هفته قبل که رفتیم مشهد.
طبق عادت یک کتاب از کتابخانه بیرون کشیدم
تا همسفرم باشد و این بار قرعه به نام این دوست افتاد.
دومین شبی بود که تا سحر‌ در حرم می‌ماندم.
در رواق الله وردیخان نشسته بودم و تسبیح در دست می‌گرداندم که
یادم افتاد سراغش بروم. دو صفحه خوانده بودم که صدای بحث خادم
با زائری که چادر روی صورت کشیده و به خواب رفته بود حواسم را پرت کرد.
خادم می‌گفت بروید فلان رواق و 
تا صبح ساعت ۷ راحت بخوابید اما زن می‌گفت «کارت ملی ندارم!»
نتوانستم آن جا ادامه دهم و به سرم زد در
آن سرمای سحر در ایوان مقصوره بنشینم و بخوانمش!
فردایش شهادت حضرت زهرا بود و سینه زنی به راه.
چند دختر که انگار دوست بودند روی مرمرها نشسته بودند و
فرش را روی پا کشیده بودند. شنیده بودم ایوان
کف گرمایشی دارد اما کار آن‌ها برایم عجیب بود.
رو به روی آن‌ها نشستم و شروع کردم به خواندن!
صدای سینه زنی و صحبت‌های ریز ریز دختر‌ها در گوشم می‌پیچید اما
من چیزی نمی‌شنیدم حواسم پیش ادریس و میرعماد بود
وقتی سرمایی سوزنده‌تر از آن لحظه‌ی ما را در گوشه‌ای از همین #گوهرشاد
به جان خریده بودند.
وقتی به حوض نگاه می‌کردم یاد دانه‌های سرخ تسبیحی می‌افتادم که
ادریس درون آن می‌انداخت و برای گل‌ نسا اشک ریختم.
خلاصه که خواندن این کتاب برایم شیرین و به یادماندنی بود
برای همین هم خواستم جایی ثبتش کرده باشم.
      

8

        تمام‌ شد. صفحه‌ی ۴۸۰ را که خواندم کتاب را بستم و چپاندمش زیر بالش. لحاف را کشیدم روی سرم. خیلی زود نفس کم آوردم اما نمی‌خواستم به این زودی‌ها از آن زیر سر بیرون بیاورم. #رنج_کشیدگان_و_خوارشدگان  زیر سرم بود و می‌خواستم هم نمی‌توانستم گریه نکنم. اشکم جاری بود و مدام زیر لب می‌گفتم:
" نباید اینطور می‌شد، دیدی ناتاشا دیدی گفتم رنج لزوما ضامن آینده نیست، دیدی دختر ساده‌دلم که بعضی‌ها فقط به دنیا آمده‌اند که رنجور کنند و بمیرند بی‌آنکه رنجی دیده باشند اما دوست زیباروی من حالا که این آدم‌ها هم کنار ما نفس می‌کشند حداقل خودمان که نباید رنج به خودمان تحمیل کنیم، حسابی کفرم را درآوردی اما شماتت نمی‌کنم چرا که لایق شماتت نیستی..."
دلم می‌خواست دستم به تک تک شخصیت‌ها می‌رسید و هر چه لایقش بودند را بارشان می‌کردم. دلم می‌خواست داستایفسکی دل‌نازک و بی‌تعارف را یک گوشه گیر می‌آوردم و بعد از آن که حسابی گریه کردم و قلبم سبک شد دستانش را غرق در بوسه می‌کردم که اینقدر خوب آدم‌ها را دیده و به تصویر کشیده‌شان. این چینش کلمات کار هرکسی نیست. به او می‌گفتم که تا ابد دعای خیر کسانی که به ندرت به چشم جهان می‌‌آیند را به جان خریده‌ای و خانه‌ی آخرتت آباد مرد. به او می‌گفتم که با وجود آنکه مشتتان جایی در اواسط داستان برایم باز شده بود اما من کتابتان را نه از برای پیرنگ و تعلیق که برای توصیف‌ها و آدم‌شناسی‌اش دست گرفتم و حالا هم غرق در شعف و بغضم، این کار فقط از دست شما برمی‌آید و بس استاد بزرگ، آسمان هم شاهد حرف‌های من است که در نیمه‌ی بهمن چون اردیبهشت می‌بارد...
پ‌ن: یادداشت برای چند روز قبل است.
      

25

        جان کریستوفر می‌گوید"انسان وقتی به حقیقتی برسه نمی‌تونه ساده ازش بگذره" و من بار دیگر یقین می‌کنم که انسان از آن چیزی ساده نمی‌گذرد که با رنج  به دست بیاورد مثل حقیقت که هرقدر با صدای بلند فریادش بزنی کمتر شنیده می‌شود. به نظر تنها راه رسیدن به حقیقت تجربه است و گاهی حتی تجربه تنها راه نجات است و منع کردن آدم‌ها از آن بزرگ‌ترین ظلم بشری است... داستان به رغم سادگی دلچسب و روان است. ماجرای دو دوست که به طرز عجیبی با هم آشنا می‌شوند و با وجود تفاوت‌های ظاهری سرنوشت یکسانی در انتظارشان است. سرنوشتی که نگهبانان موظف به رقم زدن آن هستند. جالب توجه است که داستان در لندن ۲۰۵۲ می‌گذرد و من به این فکر می‌کنم که نویسنده چه‌ها دیده که آینده‌‌ی دور را هم چنین در چنگ و دندان نگهبانان می‌بیند. آینده‌ای دور که لندن هنوز هم در رویای آزادی‌ست. فرقی هم نمی‌کند مردم ساکن شهر باشند یا شهرستان و تکه‌تکه کردن جامعه تاثیری در آرمان‌هایشان نگذاشته و دست از تلاش برنداشته‌اند. باید دید لندن در ۲۰۵۲ انقلابی به خود خواهد دید؟
      

4

باشگاه‌ها

دنیای خیال

583 عضو

پروژه ی هیل مری

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

چهل و یکم
          یک سالی می‌شود #چهل_و_یکم را در کتابخانه دارم
و مجال خواندنش پیش نمی‌آمد تا همین دو هفته قبل که رفتیم مشهد.
طبق عادت یک کتاب از کتابخانه بیرون کشیدم
تا همسفرم باشد و این بار قرعه به نام این دوست افتاد.
دومین شبی بود که تا سحر‌ در حرم می‌ماندم.
در رواق الله وردیخان نشسته بودم و تسبیح در دست می‌گرداندم که
یادم افتاد سراغش بروم. دو صفحه خوانده بودم که صدای بحث خادم
با زائری که چادر روی صورت کشیده و به خواب رفته بود حواسم را پرت کرد.
خادم می‌گفت بروید فلان رواق و 
تا صبح ساعت ۷ راحت بخوابید اما زن می‌گفت «کارت ملی ندارم!»
نتوانستم آن جا ادامه دهم و به سرم زد در
آن سرمای سحر در ایوان مقصوره بنشینم و بخوانمش!
فردایش شهادت حضرت زهرا بود و سینه زنی به راه.
چند دختر که انگار دوست بودند روی مرمرها نشسته بودند و
فرش را روی پا کشیده بودند. شنیده بودم ایوان
کف گرمایشی دارد اما کار آن‌ها برایم عجیب بود.
رو به روی آن‌ها نشستم و شروع کردم به خواندن!
صدای سینه زنی و صحبت‌های ریز ریز دختر‌ها در گوشم می‌پیچید اما
من چیزی نمی‌شنیدم حواسم پیش ادریس و میرعماد بود
وقتی سرمایی سوزنده‌تر از آن لحظه‌ی ما را در گوشه‌ای از همین #گوهرشاد
به جان خریده بودند.
وقتی به حوض نگاه می‌کردم یاد دانه‌های سرخ تسبیحی می‌افتادم که
ادریس درون آن می‌انداخت و برای گل‌ نسا اشک ریختم.
خلاصه که خواندن این کتاب برایم شیرین و به یادماندنی بود
برای همین هم خواستم جایی ثبتش کرده باشم.
        

8

چهل و یکم
          یک سالی می‌شود #چهل_و_یکم را در کتابخانه دارم
و مجال خواندنش پیش نمی‌آمد تا همین دو هفته قبل که رفتیم مشهد.
طبق عادت یک کتاب از کتابخانه بیرون کشیدم
تا همسفرم باشد و این بار قرعه به نام این دوست افتاد.
دومین شبی بود که تا سحر‌ در حرم می‌ماندم.
در رواق الله وردیخان نشسته بودم و تسبیح در دست می‌گرداندم که
یادم افتاد سراغش بروم. دو صفحه خوانده بودم که صدای بحث خادم
با زائری که چادر روی صورت کشیده و به خواب رفته بود حواسم را پرت کرد.
خادم می‌گفت بروید فلان رواق و 
تا صبح ساعت ۷ راحت بخوابید اما زن می‌گفت «کارت ملی ندارم!»
نتوانستم آن جا ادامه دهم و به سرم زد در
آن سرمای سحر در ایوان مقصوره بنشینم و بخوانمش!
فردایش شهادت حضرت زهرا بود و سینه زنی به راه.
چند دختر که انگار دوست بودند روی مرمرها نشسته بودند و
فرش را روی پا کشیده بودند. شنیده بودم ایوان
کف گرمایشی دارد اما کار آن‌ها برایم عجیب بود.
رو به روی آن‌ها نشستم و شروع کردم به خواندن!
صدای سینه زنی و صحبت‌های ریز ریز دختر‌ها در گوشم می‌پیچید اما
من چیزی نمی‌شنیدم حواسم پیش ادریس و میرعماد بود
وقتی سرمایی سوزنده‌تر از آن لحظه‌ی ما را در گوشه‌ای از همین #گوهرشاد
به جان خریده بودند.
وقتی به حوض نگاه می‌کردم یاد دانه‌های سرخ تسبیحی می‌افتادم که
ادریس درون آن می‌انداخت و برای گل‌ نسا اشک ریختم.
خلاصه که خواندن این کتاب برایم شیرین و به یادماندنی بود
برای همین هم خواستم جایی ثبتش کرده باشم.
        

8