معرفی کتاب معامله ی یک زندگی اثر فردریک بکمن مترجم فرشته افسری

معامله ی یک زندگی

معامله ی یک زندگی

فردریک بکمن و 2 نفر دیگر
3.9
254 نفر |
74 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

473

خواهم خواند

129

ناشر
آسو
شابک
9786226744133
تعداد صفحات
58
تاریخ انتشار
1399/9/11

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        این داستان درباره مردی است که تمام زندگی اش فقط به دنبال پول و شهوت بوده و پسر و همسرش را ترک کرده است. او حالا مبتلا به بیماری سرطان شده و در بیمارستان بستری است. او در بیمارستان یک دختر بچه ۱۵ ساله را می بیند که با مرگ دست وپنجه نرم می کند و با آن می جنگد. مرد آرزو می کند به جای دختر بچه بمیرد و... وجود داشتن برای عشق ورزیدن به تمام کسانی که ما را در زندگی شان پذیرفته اند، نتیجه حاصل از این داستان است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به معامله ی یک زندگی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به معامله ی یک زندگی

یادداشت‌ها

Hasti Taheri

Hasti Taheri

1404/2/29

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

sin_alef

sin_alef

1403/12/30

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

دست مادر ر
          دست مادر را گرفت و گفت:«باشه. یه بازی دیگه چی؟»
تلفن بازی کردند. مادر مثلاً پشت تلفن گفت که دزدان دریایی او را اسیر کرده اند و دارند می برند...
بعد نوبت دخترک شد. گفت که الان توی یک سفینه با «مژایی‌ها» نشسته. مادر اشتباهش را تصحیح کرد: «فضایی». دخترک دوباره گفت: «مژایی» مثلاً درستش کرده بود و بعد ادامه داد: «اینا یه وسیله های عجیب و غریبی دارن که یه عالمه دکمه های گنده داره. یه سیم‌هایی چسبوندن به بازوم. صورتاشونو پوشوندن و روپوشاشون خش خش می‌کنه. آدم فقط میتونه کله‌هاشونو ببینه. آروم میگن؛ اونجا،اونجا، اونجا، اونجا.
بعد از ده تا یک می‌شمرن. به یک که برسن دیگه خوابت می‌بره حتی اگه تلاش کنی نخوابی!».
 دخترک سکوت کرد، چون مادر داشت گریه می‌کرد. گرچه این فقط یک بازی بود و بس. بعد آرام دم گوش مادر زمزمه کرد: «مژاییا نجاتم می‌دن مامان. اونا کارشونو خوب. بلدن.»
مادر سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و او را غرق بوسه نکند.
پرستارها آمدند و دخترک را خواباندن روی تخت چرخدار تا ببرندش اتاق عمل...

  

پ.ن: خیلی حس خوبی داشت کتاب، توی یکی از شیفت های خلوت بخش پنج، با اون چشم انداز زیباش تموم کردم، با کلی گریه😭

 

#کتاب
#و_من_دوستت_دارم
#فردریک_بکمن
#مترجم_الهام_رعایی
#رمان
ترجمه از متن #سوئدی
#نشر_نون
        

1