بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آمیخته به بوی ادویه ها

آمیخته به بوی ادویه ها

آمیخته به بوی ادویه ها

3.6
13 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

20

خواهم خواند

15

ک لحظه دلم خواست گوشم کلمات عربی بشنود و چشمم آب ببیند، رود ببیند. دلم آن روزهای آرام قاهره را خواست. آن دفعه اولین باری بود که فکر کردم بروم جنوب، بروم اهواز، بروم روی پل های زیادش بایستم و کارون را نگاه کنم و گفتگوی آدم های عابر عرب زبانش را گوش کنم. حس و مفهوم خانه در خود خانه.

لیست‌های مرتبط به آمیخته به بوی ادویه ها

یادداشت‌های مرتبط به آمیخته به بوی ادویه ها

            توی صفحه ی الینا(همون خانومی که شبیه آینده ی منه و دلم ضعف میره واسه حرف زدناشون،خندیدن هاشون و مادری کردنش)پارسال برای اولین بار یه تیکه از این کتاب رو خوندم و اینقدر باهاش احساس نزدیکی کردم که از همون وقت رفت توی لیستم،ماه ها دنبالش گشتم،نمیخواستم اینترنتی سفارشش بدم و میخواستم با خریدنش خاطره بسازم واسه خودم،چقدر نخونده دوستش داشتم...
به ایه سفارشش دادم،دهکده بارها و بارها سر زدم،باغ کتاب رو پِیش زیر و رو کردم و نبود که نبود
چند باری به سرم زد ناقلایی کنم و اینترنتی بخونمش بعد گفتم سارا!تو اینقدر دوسش داری یکم دیگه صبر کن تا بخریش،که بتونی دستت بگیری و کلمه های قشنگش رو شیره جونت کنی...
بالاخره پیداش کردم،چند روز پیش که رفته بودم کتاب بخرم و همون روزی که با خودم خیلی رفیق بودم و حالم؟حالم گلستون بود...
با ناامیدی از اقای کتاب فروشی که تو کتاب فروشی طلاییه کار میکرد پرسیدم:"امیخته به بوی ادویه ها رو دارید؟"انتظار داشتم مثل همه ی کتاب فروشای دیگه ی این مدت بپرسه:"کتاب طب سنتیه ؟"ولی نپرسید،گفت نه نداریم،منم گذشتم...
یکم گذشت یهو گفت:"اوم...ادویه ها...؟"
گفتم:"بله"
گفت فکر کنم دارمیش و من از خوشحالی و استرس شیرین پیدا شدن یا نشدنش داشتم بال در میاوردم،کلی گشت و بالاخره قاطی کتابای نمیدونم رمان بود یا روانشناسی پیداش کرد و دادش دستم،حس خانمی رو داشتم که بعد از مدت ها فهمیده که داره مادر میشه و میوه داده،کتابو گرفتم و بغلش کردم...
رسیدم خونه،تا چند روز فقط جلوی چشمم بود و نگاهش میکردم
روا نبود عکس روی جلد کتابی اینقدر قشنگ باشه،دست های روی جلد کتاب شبیه ننه آقای خدابیامرزم(مادربزرگ بابام)و دست های پشت جلد شبیه دست های نآز مامان مهربونم بود،بوسه به دست های پشت کتاب عادت هر روزم شده ...
بعد از چند روز که یه دونه کتاب رو تموم کردم این کتاب رو به خودم جایزه دادم،دلم میخواست اونقدر اروم بخونمش و اونقدری پای نوشته های هر خط رو دورنویس کنم که تمام کلماتش بره بشینه اون کنج کنج دلم...اونجایی که جای معشوقه...جای احساسِ مادری،همسری،دختری...
غم کتاب من رو گرفت،چند روزی جای تمام شخصیت ها زندگی کردم و درد کشیدم...چه دردهایی...
دلم میخواد تا همیشه مزه کتاب مثل اون میوه یا اون بخشی از غذا که میذاری اخر بخوریش توی وجودم بمونه و دلم میخواد بعدش هیچی نخونم اصلا...
دیالوگای شیرین جنوبی دلم رو اب کرد
اون تشبیهاتی که مثل یه نوری نفوذ میکرد ته دل و جون ادم هوش و حواس چند روزم رو گرفت...
دوستش داشتم،دوسش دارم...