بیمار خاموش

بیمار خاموش

بیمار خاموش

الکس میکیلیدس و 1 نفر دیگر
4.1
203 نفر |
91 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

18

خوانده‌ام

386

خواهم خواند

160

ناشر
پیکان
شابک
9789643289126
تعداد صفحات
318
تاریخ انتشار
1399/7/12

توضیحات

        آلیسیا برنسون، نقاش هنرمندی است که بعد از ۷ سال زندگی عاشقانه مشترک، شوهرش را به قتل می رساند و بعد، در سکوت مطلق فرو می رود. سکوتی که راز بزرگی را در خود پنهان کرده است. این راز چیست؟
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

بیمار خاموش

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

بیمار خاموش

تعداد صفحه

45 صفحه در روز

بیمار خاموش

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

پست‌های مرتبط به بیمار خاموش

یادداشت‌ها

          آلیسیا برنسون نقاش با گلوله به صورت همسرش گابریل شلیک میکند و بعد از آن در سکوتی مطلق فرو میرود، و  تئو فیبر روان‌درمانگر سعی به کمک به آلیسیا دارد تا همه چیز روشن شود. 

یک رمان جذاب و پرکشش، که در صفحات پایانی شما را با یک شوک همراه میکند، دقیقا جایی که فکرمیکنید کلاغ داستان به خانه اش رسیده.
کمی بی انصافی است اگر این کتاب را یک تریلر دانست ، حتی خیلی کتاب راز آلودی هم نیست(یعنی هست، اما این احساس را به مخاطب القا نمیکند:)چون خبری از شوک های متوالی در آن نیست. اما خب این هم برای خودش روند جذابی است:/!
جنبه روانشناختی کمرنگی هم دارد که با تاثیر روزهای کودکی بر رفتار و عمل بزرگسالی اشاره دارد.  و خیانت…
نویسنده به خوبی داستان را پیش برده و روی همه شخصیت ها، فضا ها و پلان ها. و نوع روایت و زمان بندی تسلط کامل دارد و به خوبی شوک پایانی غیرقابل حدس داستان را به جا به کار برده که حاکی از هوش سرشار نویسنده است.
ترجمه داستان خوب و مطلوب بود، اما کمی هم در روان و شیوا بیان کردن جملات جای کار داشت، یا جاهایی که عمه آلیسیا را  به اشتباه تماما خاله ترجمه کرده بود.
 کتاب را خیلی دوست داشتم. و به نظرم میتوان پیشنهاد مناسبی برای علاقمندان ادبیات ژانر و حتی ناعلاقمندان به این سبک دانست!(درکل برای همه کتابخوان ها پیشنهاد مناسبی است، اما با توقع بالا سراغ آن نروید…)
        

14

          آلیسیا برنسون زنی زیبا، ثروتمند، نقاشی هنرمند، باهوش و با استعداد است و با همسرش، گابریل یک عکاس مشهور صنعت مد، در یکی از خانه‌های زیبای لندن زندگی می‌کند. آلیسیا به معنای واقعی زن کاملی است و زندگی به ظاهر بی‌عیب و نقصی دارد اما در یکی از گرم‌ترین شب‌های تابستان صدای چند گلوله از خانه آن‌ها شنیده می‌شود و هنگامی که پلیس به خانه آن‌ها می‌رود، جسد گابریل را در حالی که به صندلی بسته شده و چند گلوله به صورتش شکلیک شده می‌یابد، در طرف دیگر آلیسیا با لباس سفیدی بر تن و چند شکاف عمیق بر مچ دست‌هایش حضور دارد و خون زیادی هم از دست داده است. افسران پلیس آلیسیا را به بیمارستان منتقل می‌کنند. آلیسیا بعد از اینکه نجات می‌یابد دیگر به حرف نمی‌آید در مورد قتل همسرش و آنچه بین آن‌ها گذشته است با کسی سخن نمی‌گوید. تئو فابر "روان پزشک" تلاش می‌کند آلیسیا به حرف بیاورد اما ناموفق است.
سکوت آلیسیا تا پایان کتاب باعث می‌شود داستان سمت و سویی معمایی و رازآلود پیدا کند و از یک تراژدی معمولی به داستانی معمایی و هیجان‌انگیز تبدیل شود.
__________________________________________
سبک و نگارش کتاب جالب بود،شخصیت پردازی هم بد نبود،تم روانشناختیش رو دوست داشتم حتی بیشتر از جناییش ،ریتم و کشش خوبی داشت،تصویرسازی و تعلیق هم اوکی بود.واییییی توئیستش.....عالی.اصن سرش تیک عصبی گرفتم🫠🫠 
        

3

در ابتدا ا
          در ابتدا اجازه بدهید موضع خودم را مشخص کنم: دوستش داشتم ولی خب باز هم بنظرم توی بعضی نظرات زیادی هایپ شده بود؛ به افرادی که به ژانر مهیج و روانشناختی علاقه دارند توصیه می‌کنم.

خط داستانی و پروسه‌ای که تا به انتها طی می‌شد جذاب و پر کشش بود، و شما را وادار به حدس زدن تا پایان ماجرا می‌کرد.
یک سری از خواننده‌ها از قابل پیش‌بینی بودن و حدس درست‌شان درمورد محرک قتل صحبت می‌کردند، آن هم نه در نیمه‌ی اول کتاب بلکه در یک پنجم پایانی! یعنی زمانی که کتاب تقریبا تمام شده بود؛ بنظر میاد هدف هم همین باشد، اینکه خواننده منفعل نبوده و بتواند با کنار هم چیدن سرنخ‌ها، کنجکاویش را به حدس بکشاند (مثلا من فکر می‌کردم شبیه به فیلم شاتر ایلند باشه که...=|)

از بازی با احساساتش خوشم آمد (عصبی هم شدم) شما همراه راوی با تک تک شخصیت‌ها برخورد می‌کنید، از ظاهر قضاوت می‌کنید، گاها ساده‌لوحانه برخورد می‌کنید و هر شخصیت تبدیل به کاراکتر منفور و یا مورد علاقه‌تان می‌شود، اما در انتها ورق بر می‌گردد، و شخصیتی که احتمالا دوستش داشتید و با او هم‌دلی می‌کردید را به دیوار میکوبید که "انقدر خودت و بقیه رو گول نزن! تو واقعا گناهکاری! با اون توجیه‌های مسخره‌ت!" (کمی هم یاد وانیل و شکلات افتادم، اون هم توجیه می‌کرد و انگار نویسنده مردسالار بود!)
مورد دیگه‌ای که درمورد شخصیت‌ها دوست داشتم، معمولی بودن‌شان بود، و احتمالا حداقل در یکی از واکنش‌ها تجربه مشترک داشتید. "مثلا انکار تئو"

و امتیاز منفی، بخاطر پلات‌توییستی بود که در پایان رمان اتفاق افتاد و بعد از روشن شدن ماجرا خیلی سریع پیش رفت که هرچه زودتر تمام‌ش کند؛ انگار که نویسنده قصد خسته کردن خواننده را نداشت اما این کمی کلافه‌کننده بود چرا که در طی خواندن رمان به‌قدری به همه چیز و همه کس بی‌اعتماد می‌شدید که تا زمانی که شخص مذکور به صندلی الکتریکی بسته نمی‌شد و جزغاله شدنش را ندیده بودید، خیال‌تان راحت نمی‌شد!
هرچند... آیا واقعا گناهکار بود؟!

دررابطه با ترجمه هم نمی‌دونم ترجمه کدام بزرگوار رو مطالعه کردم چون نسخه فیزیکیش نبود، که به جز دو سه نیم‌خط حذفیات دیگه‌ای نداشت (همون نیم خط هم نمی‌دونم چرا حذف کرده بود)

-داستان‌هایی در بطن داستان: شمشیر داموکلس_آلکستیس و آدمتوس
-به صدای ساز Oboe هم علاقه‌مند شدم و بنظرم زبان لاتویایی جالب اومد
-من رو به یاد موزیک Murder Song (5, 4, 3, 2, 1) از Aurora می‌انداخت.
-حقیقت این‌ه، من اون رو نکشتم بلکه اون کسی بود که من رو کشت؛
تنها کاری که من انجام دادم کشیدن ماشه بود.
        

14